eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
کاش آبی پیدا کنم تا فکر و روحم را بشویم . یک فرچه بخرم تمام زوایای این مغز درب وداغان را با فرچه پاک کنم .حتما تا حالا پر از گل ولای و خیالات و اوهام و افکار غلطم شده است که این قدر تاریکم . از حمام که بیرون می آیم، در حیاط باز می شود . همان طور که روسری را دور موهایم می پیچم نگاهم مات در می ماند .فریاد خوشحالی زدن ، کم ترین عکس العملی است که از دیدن پدر نشان می دهم . در آغوش خسته اش پناه می گیرم وپدر با روسری موهایم را می پوشاند و می گوید : - سرما می خوری عزیز دلم ! می بوسمس ، صورتش را ، پیشانی اش را ، دستانش را و گریه می کنم . سی روزی شد که رفته بود . همان طور که شماره ی مادر را می گیرم ، زیر کتری را روشن می کنم . حواسم نیست که گوشی اش را جا گذاشته است . در یخچال را باز می کنم و میوه در می آورم وشماره ی علی را می گیرم . جواب که می دهد فقط با خوش حالی خبر را می دهم . صبر نمی کنم حرفی بزند .میوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره ی علی را می گیرم . با خنده می گوید : - مامان پیش منه . داریم می آییم . بشقاب میوه را مقابل پدر می گذارم . دست و رویش را شسته ولباس عوض کرده است . چقدر پیر شده . دارد تمام می شود . دوباره می بوسمش . شماره ی مسعود را می گیرم . وقتی بر می دارد ، صدای سعید را می شنوم که می گوید : - بیاییم برای بله برون ؟ با تندی می گویم : - سلامت کو ؟ پسره ی بی ادب ! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که دیگه نمی دم . فریاد شادی اش را می شنوم . پدر گوشی را می گیرد وبا دو پسرش گرم صحبت می شود . البته اگر مسعود بگذارد سعید حرفی بزند . میوه پوست می کنم ودر بشقاب پدر می چینم . پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من . بلند می شوم وبرایش چای سیب وهل دم می کنم . صدای در خانه می آید . پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی وریحانه در را باز می کند و داخل می شود . لحظه ی زیبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم . دلم می خواهد مثل مادر ، عاشق پدر بشوم . پدر چندین بار سر مادر را می بوسد . نگاه هایشان به حدی قشنگ و پر حرف است که ... آخرش یک روز رمان این دو تا را می نویسم . علی خم می شود و دست پدر را می بوسد . می روم سمت آشپز خانه ، مثلا باید با علی قهر باشم . اگرکه بگذارد. می آید پیشم و مشغول کمک کردن می شود ، بدون این که به روی خودش بیاورد . وقتی سینی را بر می دارم ، یک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد . بعد روسری ام را می کشد روی صورتم و می گوید : - موهاتو خشک کن سرما نخوری ، فردا شب بله برونه خوب نیست مریض باشی . شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم . چای را تعارف می کنم .ریحانه در گوشم می گوید : - زنگ زد ؟ الان جوابت چیه ؟ - زنگ زد اما من جوابی ندادم ، علی از خودش حرف در آورده . پدر تعریف شرایط را می کند . - از هفتاد ودو ملت ریختن توی سوریه ودارند می کشند و آواره می کنند . از فرانسوی و آلمانی و انگلیسی بگیر تا عربستانی و ... همه شون هم یه پا قاتلن وجانی . اصلا یه ذره انسانیت ، هیچ ، هیچ . یه اوضاع غریبی راه افتاده . مردها رو می کشن ، زن ها رو می برن و و می فروشن . صدای اذان که بلند می شود ، بی اختیار اشک توی چشمانم حلقه می زند ؛ یعنی آینده ی یک میلیارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نیستند وبه دست حکام ظالم وآمریکایی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چیست ؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم گیج می رفت و حرفهای شادی برایم مهم نبود. چند دقیقه بعد جلوی در سالن شلوغ شد. شادی با هیجان گفت:لیلا آمد. با سستی بلند شدم و به طرف در رفتم. لیلا وارد شد. مثل یک ملکه زیبا شده بود. صورتش مثل یک عروسک زیبا و رویایی شده بود. دسته گلی از گلهای رز لیمویی و نرگس و زنبق که به زیبایی کنار هم قرار داشتند،در دست داشت. با دیدن من وشادی،لبخند زیبایی زد و به طرف من آمد. جلو رفتم و گفتم:لیلا،این واقعا تویی؟...چقدر خوشگل شدی. خنده ای کرد و گفت:راست میگی؟خوب شدم؟ سرو صدای دست زدن و هلهله،نگذاشت تا جوابش را بدهم. لحظه ای بعد، مهرداد هم وارد شد تا به مهمانان خوش آمد بگوید. اولین بار بود که از نزدیک می دیدمش،البته عکسش را دیده بودم ولی خودش با عکسش تفاوت بسیار داشت. با دقت نگاهش کردم. کاملا مشخص بود که خیلی پرسن و سال تر از لیلا است. موهای کنار شقیقه اش کاملا سفید شده بود و موهای جلوی سرش هم کم پشت بود. چشم و ابرویی مشکی داشت،با بینی استخوانی و عقابی،سبیل کم پشتی هم پشت لبش به چشم می خورد. کنار چشمهایش هنگام لبخند زدن پر از چین های ریزمی شد،صورت لاغر و گونه های فرورفته ای داشت. رویهمرفته،قیافه اش حسابی توی ذوقم زد. گلرخ آهسته کنار گوشم گفت: - حیف از لیلا! بیشتر از آن،تحمل سرپا ایستادن را نداشتم. عروس و داماد خرامان و دست در دست به طرف مهمانان می رفتند تا خوش آمد بگویند. خسته روی صندلی ام افتادم و به مادر لیلا که دور از چشم بقیه،اشک هایش را پاک می کرد،خیره شدم. بقیه مراسم را فقط نظاره می کردم. تمام گرسنگی ها و نخوردن ها،انگار امشب در من اثر کرده بود. سالن دور سرم می چرخید. سرو صداها انگار از دوردست می آمد. چشمانم سیاهی می رفت و قیافه آدمها را درهم و تاریک می دیدم. هرچه گلرخ و شادی با من صحبت می کردند متوجه حرفشان نمی شدم و فقط سرم را تکان می دادم. چند بار لیلا کنارم آمدو نشست. به سختی تمرکز کرده بودم تا بفهمم چه می گوید. صدایش گنگ بود. مهتاب،چرا انقدر لاغر شدی؟زیر چشات گود افتاده،چی به روزت آوردی؟ دهانم را بدون اینکه بتوانم جواب بدهم،باز و بسته می کردم. دوباره صدایش را شنیدم: - تورو خدا یک شیرینی بزار دهنت،انگار داری می میری... بعد صدای گلرخ بلند شد:اینجا که مامان نیست ببینه داری می خوری،یک چیزی بخور،رنگ و روت خیلی پریده... بعد سر و صداها قاطی شد. دوباره صدای بلندی شنیدم. انگار مادر لیلا بود. - خانمها،بفرمایید.شام سرد شد. به میز شام نگاه کردم. لیلا و مهرداد هنوز جلوی دوربین در حال غذا خوردن بودند. گلرخ دستش را زیر بازویم انداخت:مهتاب جون،پاشو بریم سر میز شام. با سستی بلند شدم.سرم گیج می رفت و پاهایم می لرزید.لحظه ای به میز شام رنگین خیره شدم و بعد در بغل گلرخ از حال رفتم. پایان فصل 35 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 امیر:بریم؟ +نمیشه بمونم؟مامانت‌وببرخونه،من شب میتونم‌بمونم. امیر:نه نمیخوایم به شما‌زحمت بدیم،درضمن هرچی‌به مامان اصرارمی کنم‌قبول نمی کنه. پوف کلافه ای کشیدم و‌گفتم: +خب من تنهامیترسم تواون خونه. امیر:نمیدونم،اگه میتونید‌بامامان حرف بزنید راضیش‌کنیدکه دوتاتون وبرسونم‌خونه.‌لبم وکج کردم وگفتم: +چه گیری دادی به من؟ نمیخوام برم خونه خب،.میخوام پیش دوستم‌بمونم.باکلافگی دستش ورو‌صورتش کشیدوگفت: امیر:باشه ولی اگه میشه مامانم وراضی کنید. سری تکون دادم وازجام بلندشدم. به سمت مهین جون که داشت قرآن میخوند رفتم. روبه روش روصندلی نشستم وصداش زدم: +مهین جون. دستش وبه نشونه ی‌صبرکن توهواتکون داد.‌ ساکت شدم ومنتظرموندم قرآنش وبخونه. بعد از چندثانیه قرآن و‌بست وگفت: مهین:جونم؟ نیم نگاهی به امیرعلی انداختم وگفتم: +مهین جونم باامیر بریدخونه لطفا. مهین جون اخم ریزی کردوگفت: مهین:نه نمیرم. +لجبازی نکنیددیگه، بخداخودتون ازپامیوفتید. بالجبازی گفت: مهین:نه. خندم گرفت،گفتم: +چرالجبازی می کنید؟ مهتاب بهوش بیادوشمارو اینجوری ببینه حالش‌ بدمیشه. مهین:دلم آروم نمیگیره. +قول میدم هرچی شد‌خبربدم.‌ خاله اومدجلووگفت: خاله:راست میگه مهین، بروخونه دیگه حالت بد‌میشه فرداصبح زودبیا.‌ امیرروکردبه خالش و‌گفت: امیر:خاله جان شماهم‌بایدبیایدا. خاله بالجبازی گفت: خاله:وابه من چیکارداری؟‌من نمیام‌.‌پوف،عجب گیری افتادیم ازدست دوتاپیرزنا. امیر:خاله جان بودن شما‌ومامان الان هیچ فایده ای‌نداره فقط خودتون وازپا میندازید. خاله:باشه بابا،بیابزن‌. امیرخندش گرفت،سرش‌وانداخت پایین وچیزی‌نگفت.‌روکردم به مهین جون و گفتم: +حله؟میریددیگه؟‌معلوم بودراضی نیست ولی گفت: مهین:باشه،فقط توروخدا‌هرچی شدخبر بده چشمام وبستم وگفتم: +چشم. خاله:امیرجان سختت‌نیست من وبرسونی خونه؟‌اگه میخوای آژانس بگیرم. مهین جون سریع گفت: مهین:مگه میخوای بریخونت؟ خاله:آره دیگه پس کجا‌برم؟برم نمازخونه بیمارستانخندم گرفت،این خاله هم‌باحاله ها. امیر:خاله جان شماهم‌بیایدبریم خونه ی ما،‌حاج آقاهم که ماموریته،‌الان بری خونه قراره‌ تنها بمونی ‌ پس بیاخونه ما. خاله باکلی نازگفت: خاله:حالابریم توماشین‌بایدفکرام وکنم. امیربازخندیدوزیرلب گفت: امیر:الله اکبر. خاله ظرف خالیه غذارو‌برداشت وروبه من گفت: خاله:دستت دردنکنه خیلی‌خوب درست کرده بودی‌عزیزم. لبخندی زدم وگفتم: +نوش جان.‌ امیرپشت‌ولیچرمامانش‌رفت‌وبعدازخداحافظی‌ازمن به سمت آسانسور رفتن. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جوان بسیجی با صمیمیت و دلسوزی می گوید : آخه برادر من اگه تو اعتراض داری راهش این نیست ... چرا آسایشو از مردم میگیرین ... چرا زن و بچه مردمو می ترسونین ... چند نفر باید کشته بشن چون شما بلد نیستین مطالبه کنین ... ؟! مردم شما چرا باید جون خودتون رو بخاطر یه مشت آدم که پول گرفتن شما رو تحریک کنن آرامشو بهم بزنن و عملا دستشون با اون ور آبیا تو یه کاسه ست از دست بدین ؟ پولشو یه نفر دیگه بگیره سودشو یه عده بکنن جون و آبرو رو شما بدین ؟ چی شد که با اینا که روی هم وطناتون اسلحه کشیدن یکی شدین ؟‌ مگه نمیگین مشکل دولته ؟ پس چرا مردم عادیو میزنین ؟ مگه نمی گین مشکل پاسداران که تو سوریه می جنگن ؟ پس چرا به جز نیرو های امنیتی مردمرو هم میزنین ؟ بخدا شما ایرانی نیستین ... مردم خودتون از این جماعت جدا بشین ... حرف هایش انگار تاثیر داشته مردم عادی گروه به گروه از آتش بیاران معرکه جدا میشوند ... جوان بسیجی با لبخند به مردم نگاه میکند که لبخندش با اصابت تیری در قلبش می خشکد . دوستانش او را در ماشینی می نشانند تا از آن جا دور کنند اما اغتشاشگران اجازه عبور ماشین را نمی دهند و با قمه و چوب به ماشین می زنند ... دقیقه ای قبل شاهد بودم که یک پاسدار بسمت اغتشاشگران رفت و مجروحی از فتنه گران که روی زمین افتاده بود و کسی به اهمیت نمیداد را روی دوش گذاشت اما همین که به آمبولانس رسید از پشت هر دو را زدند ... تا جایی پیش رفته بود که خودشان رفقایشان را می زدند و از طرفی خیابان ها را بسته بودند و رو به تماس های مستقیم با شبکه های معاند ادعا میکردند نیرو های مسلح اجازه نمی دهند به مجروحان رسیدگی شود . اشک میریزم و از طریق کوچه ها و دور شدن از خیابان های اصلی بسمت شرکت هیربد مسیرم را ادامه می دهم . کوچه تاریک و خلوت بود اما راه دیگری نداشتم خیابان ها اغلب بسته و خطرناک بود . از پیچ کوچه ی عریض میگذرم که صدای چند نفر از کوچه پشتی توجهم را جلب می کند . پشت تیر برق پناه میگیرم تا مرا نبینند ، لباس های قلابی بسیج و سپاه بر تن می کنند که می شنوم : ـ هی پیمان حواست باشه پاسدار ها رو نزنیا !! فقط اونایی رو میزنی که دیشب دکتر گفت قراره فردا پولشونو بگیرن همون تازه واردا مردم عادی هم بزن اگه زنو دختر بود اولویت با اوناست ...... حرف های جالبی می زد و برای من که در دفتر خبری کار میکردم امتیازی بی نظیر بود ... اپلم را بیرون می آورم و از آنها فیلم و عکس تهیه میکنم و برای ثمین و فاطمه می فرستم تا اگر تلفنم را از دست دادم فیلم ها از بین نرود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +بخند دیگه ، قیافت شبه بچه سر تقا شده وقتی میخندی خوشگل تری . لبخن میزند _چیکارت کنم ، نمیتونم در برابرت مقاومت کنم . همانطور که میخندم عکس سجاد را در موبایل پیدا ، و به هستی نشان میدهم . هستی با دیدن سجاد آرام سوت میکشد . _نه میبینم که سلیقت خوبه ، آفرین ، الحق که رفیق خودمی . میگم خوب شد با من دوست شدی من خوش سلیقه گی رو یادت دادم و گرنه الان شوهر درست حسابی هم نداشتی . آرام روی دستش میزنم . +اولس که داشتیم حرف میزدیم بهم میگفتی ، عشقم ، عزیزم ، حالا که یَخِت آب شده اینطوری حرف میزنی . با مایان جمله ام هر دو شروع به خندیدن میکنیم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ با ذوق نگاهم را به ضریح حضرت معصومه میدوزم . همزمان با پدر و مادرم خم میشوم و به حضرت معصومه سلام و ادای احترام میکنم . پدر با چشم هایی شاد و لبخند متینش مدام به من نگاه میکند و مادر با مهربانی های همیشگی اش قربان صدقه ام میرود . چادر سفیدم را محکم تر میکنم و آرام در قهوه ای رنگ اتاق 《پیوند آسمانی》را باز میکنم . مکانی که در آن قرار است پیوند آسمانی من و سجاد بسته شود . چند روز پیش به خاطر اصرار من و سجاد قرار بر این شد که از تهران راهی قم شویم و خطبه ی عقد بین من و سجاد در اتاق مخصوص عقد ، در حرم حضرت معصومه خوانده شود . امروز ، روز موعد فرا رسید و ما بعد از گذارندن ۲ ساعت مسیر بین تهران و قم بلاخره به مکان مورد نظر رسیده ایم . نگاهم را به پله ی رو به رویم میدورم و همراه پدر و مادرم پله ها را طی میکنم . به محض رسیدن به پله آخر با چشمم دنبال سجاد ، عمو محمود و خاله شیرین میگردم . پشت در اتاق عقد پر از زوج های جوانی مثل من و سجاد است که همراه خانواده هایشان منتظر رسیدن نوبتشان هستند . بلاخره بعد از جست و جوی زیاد میابمشان . سجاد کت شلوار مشکی همراه با بلیز سفید به تن کرده ، کلاه گیش مشکی اش را گذاشته و آنها را مرتب شانه کرده . صورت را شس تیغ اصلاح و عطر مست کننده ای به خود زده . با ذوق به سمت سجاد میروم . وقتی به سجاد میرسم تازه متوجه ۳ خاله ، ۲ دختر خاله و ۳ سوهر خاله سجاد میشوم که آنجا حضور دارند . سریع و بدون دقت به صورتهایشان با آنها سلام و روبوسی میکنم و بعد از تشکر از آمدنشان سراغ خاله شیرین و عمو محمود میروم . بعد از گذارندان آنها بلاخره فرصت پیدا میکنم با سجاد سلام و احوالپرسی کنم . سجاد با شیطنت نگاهم میکند و بعد دسته گل رز قرمز تزئین شده ای را از پشتش بیرون میگشد و به سمتم میگیرد . به ذوق به گل ها نگاه میکنم +دستتون درد نکنه چرا زحمت کشیدید ؟ _قابل نداره ، ۱۵ تا شاخه گل رز قرمز طبیعی ، همونطور که قول داده بودم متعجب ابرو بالا می اندازم +قول داده بودید ، کی ؟ _مهریه ی عقد موقطه دیگه همانطور که گل ها را از دستش میگیرم میگویم +دستتون درد نکنه ، خیلی خوشگلن . نگاهم را به او میندازم . چشم های ذوق زده و لب های خندانش تپشم قلبم را بیشتر میکند . بخاطر ذوق و استرس دست هایم یخ کرده اند &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 خاله شیرین با محبت به ما نزدیک میشود و تراور ۵۰ تومانی از کیفش بیرون میکشد و همانطور که دور سر من و سجاد میگرداند میگوید _ماشالا هزار ماشالا انقدر خوشگل شدید میترسم چشم بخورید . تشکر میکنم و با محبتی بی ریا صورت خاله شیرین را میبوسم . سجاد میخندد و خم میشود و قبل از اینکه خاله شیرین فرصت پیدا کند دستش را کنار بکشد ، آن ها را میبوسد . خاله شیرین اخم تصنعی میکند _این چه کاری بود مادر میدونی که من بدم میاد . سجاد دوباره میخندد و آرام پیشانی خاله شیرین را میبوسد . خاله شیرین هم میخندد و با قدم هایی بلند از ما دور میشود . نگاه پر از محبتم را به رفتن خاله شیرین میدوزم . سجاد دوباره چشم به من میدوزد ، دهانش را باز میکند اما قبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید با صدای عمو محمود ، با اکراه از من چشم میگیرد و به عمو محمود میدوزد _گفتن ۲۰ دقیقه دیگه نوبت ما میشه ، میخواید برید زیارت ؟ سجاد سری به نشانه نفی تکان میدهد +نه ، میخوایم بریم نماز خونه کار داریم . بعد رو به پدرم میپرسد +عیبی که نداره ؟ پدر سر تکان میدهد و لبخند تحسین آمیزی حواله اش میکند _نه پسرم ، هرجور راحتید . رو به من میکند و همانطور که به در قهوه ای رنگ ، در گوشه ای از سالن اشاره میکند میگوید +اونجا نماز خونس ، میاید بریم ؟ لبخند میزنم _آره حتما سوالات زیادی در سرم چرخ میخورند اما ترجیح میدهم سکوت کنم و ببینم سجاد میخواهد چه کار کند . بعد از اینکه ار بقیه بخاطر ترک جمع عذر خواهی میکنیم ، به رحمت از میان جمعیت عبور میکنیم و به نماز خانه میرسیم . نماز خانه ای ۱۲ متری با مکتی تمیز و قهوه ای رنگ که ۴ زوج در آن مشغول نماز خواندن هستند . همان‌طور که نماز خانه را میکاوم میگویم +من نماز خوندما . سجاد همانطور که کفش هایش را در می آورد میگوید _میدونم ، برای کار دیگه ای اینجا اومدیم . به تابعیت از او کفش های شاده ی نباتی رنگم را در می آورم . سجاد سریع خم میشود و کفش هایم را بر میدارد و داخل جا کفشی میگذارد . خجول سر پایین می اندازم و لبخند ملایمی میزنم +راضی به زحمت نبودم ، خودم بر میداشتم . لبخند عمیقی میزند و کمی سر خم میکند _این چه حرفیه ، وظیفس . این محبت های کوچکش حبه حبه قند در دلم آب میکند ، این نشان میدهد که چقدر برایش عزیز هستم . دستی به گونه های داغم میکشم و همراه سجاد وارد نماز خانه میشوم . سجاد ۲ مهر برمیدارد و به گوشه ای اشاره میکند و از من میخواهد که بنشینم . بعد از نشستن من او عم کنارم مینشیند و یک مهر را جلوی من و دیگری را جلوی خودش میگذارد . _۲ رکعت نماز شکر بخونیم ، ۲ رکعتم نماز برای سلامتی امام زمان . بعد نگاه پرسشگرش را به چشم هایم میدوزد و با لبخند مهربانی میگوید _چطوره ؟ این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های منهان در کار ها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ...... +عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 این همه به فکر بودنش را دوست دارم ، دوستت دارم های منهان در کار ها و رفتارش را دوست دارم ، من همه چیز او را دوست دارم ...... +عالیه ، پیشنهاد به این خوبی رو مگه میشه رد کرد ؟ بعد هر دو می ایستیم و بعد از خواندن نماز هایمان از نماز خانه خارج میشویم و دوباره به جمع میپیوندیم . در چند دقیقه باقی مانده همراه دختر خاله های سجاد گوشه ای میرویم تا بیشتر آشنا بشویم یکی از آنها خودش را سلما معرفی میکند ، دختریست با چشم های درشت مشکی و صورتی گرد و سفید که روسری بنفشش آنرا قاب گرفته است لب هایش کوچک اما درشت هستند و با بینی قلمی اش تناسب دارد . چهره ای بامزه و لبخندی شیرین دارد . مانتوی بلد و بنفش زیبایی به تن کرده که اندام لاغرش را زیبا تر نشان میدهد . دیگری نامش حنانه است ، پوستی سفید و زرد ، لب های نازک و بینی کشیده و لاغر دارد . چشم های متوسط قهوه ای اش را پشت قاب عینک گردش پنهان کرده است . صورتش بیضی شکل است و گونه های اناری اش زیباییش را دوچندان کرده اند . چادر عربی مشکی همراه روسری گلهبی رنگی به تن کرده . هر دو به شدت شوخ و مهربان هستند . همانطور که گرم گفت و گو بودیم صدای آشنایی مرا میخواند . سر بر میگردانم ؛ با دیدن شهریار شادی ام دو چندان میشود . نگاهی به او می اندازم . موها و ریش هایش را حالت دار شانه کرده که باعث شده زیباییش دوچندان بشود . . کت شلوار سرمه ای همراه بلیز آبی روشنی به تن کرده . سریع به سمت او میروم و لبخند پهنی میرنم +سلام کی اومدی ؟ چقدر دیر کردی . آبی آرام چشم هایش را به چشم هایم میدوزد ، لبخند مهربانی میزند _سلام عروس خانم . شرمنده ، فکر نمیکرد راه انقدر طولانی باشه . +عب نداره ، هنوز نوبتمون نرسیده . با شیطنت نگاهش میکنم +چقدر کت شلوار بهت میاد ، فکر کنم دیگه باید دومادت کنیم . لبخند ژکندی میزند _حالا بزار اول تو رو عروس کنیم ، نوبت منم میرسه . ابرو بالا می اندازم +عروس شدم دیگه ! _نه هتوز که خطبه دائمی رو نخوندن ، من میترسم سجاد تا اون موقع فرار کنه ، بگو زودتر خطبه رو بخونن ، تا تنور داغه بچسبون . لب هایم را روی هم میفشارم تا نخندم . آرام روی بازویش میکوبم و اخم تصنعی میکنم +باشه شهریار خان ، نوبت منم میرسه . میخندد و بعد آرام و طولانی پیشانی ام را میبوسد و میگوید _شوخی کردم ، وگرنه سجاد بهتر از تو رو نمیتونه پیدا کنه . دوباره لبخند میزنم و بی اختیار اشک در چشم هایم خانه میکنند . سجاد سریع جلو می آید و با خنده میگوید _بسه بسه فیلم هندیش نکنید . بعد دقیق به شهریار نگاه میکند _داشتی زیر آب منو میزدی ؟ شهریار بلند میخندد +من غلط بکنم قبل از اینکه شجاد فرصت پیدا کند چیزی بگوید مرد مسئول میگوید _خانم رضای و آقای رضایی ، برای عقد تشریف بیارید داخل اتاق . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 دوباره ضربان قلبم شدت میگیرد . هیجان به سراغم می آید . با قدم هایی آهسته به سمت سجاد میروم و همانطور که دست گلم را در دستم جا به جا میکنم همراه او به سمت اتاق میروم . در اتاق باز میشود ، نگاهم را دور تا دور اتاق میگردانم ، اتاقی متوسط که سمت راستش صندلی عروس داماد قرار گرفته و رو به رویش سفره خونچه ای زیبا چیده شده . داخل سفره مربع هایی وجاد دارد که از آنهاریسه های نگینی آویز شده و حالت مکعبی را به وجود آورده که در هر وجه آن یکی از نام های حضرت زهرا با خط نستعلیق به رنگ طلایی نوشته شده است . فضای فوق العاده ساده و دلنشین دارد . در سمت چب هم صندلی هایی برای همراهان عروس و داماد چیده شده است . همگی با هم وارد میشویم ، من و سجاد روی صندلی عروس و داماد جای میگیریم . شوهر خاله های سجاد روی صندلی های مخصوص همراهان مینشینند . خاله شیرین و عمو محمود کنار سجاد می ایستند و مادرم و پدرم کنار من . خاله شیرین از کیسه ای که به همراه دارد ۲ کله قند کوچک که دورشان طور و رمان صورتی پیچیره شده همراه طور نقره ای رنگی بیرون میکشد . سجاد یکی از کیسه ها را از دست خاله شیرین میگیرد و از آن قرانی بیرون میکشد . قرآنی بزرگ و سفید رنگ با حاشیه های طلایی رنگ . بسیار زیبا و خوش رنگ و لعاب است . قرآن را باز میکند و بعد از کمی جست و جو آن را بین من و خودش قرار میدهد . به نام سوره که بالای صفحه نوشته شده نگاه میکنم . 《سوره نور》 نگاه پرسشگرم را به سجاد میدوزم . با آرامش لبخند میزند و قهوه ای چشم هایش را به چشم هایم میدوزد . _خوندن سوره نور خیلی سفارش شده . تا وقتی که زمان بله گفتن برسه بیاید سوره نور رو با هم بخونید . لبخند ملیحی میزنم و چشم هایم روی آیات مینشینند. سجاد با دقت به آیات خیره میشود و میگوید _چه اسم قشنگی داره ، نور ، اسم شما هم نورا ست . خجول سر به زیر می اندازم و عاجر میشوم برای پاسخ دادن به خوبی هایش . این همه خوب بودنش خجالت زده ام میکند ، کاش انقدر خوب نباشد . چشم هایم را میبندم تا اشک های جمع شده در چشم هایم را کسی نبیند . چقدر اشک شوق خوب است . هر دو آرام شروع به خواندن میکنیم . عاقد وارد اتاق میشود و برای خداندن خطبه آماده میشود . حنانه و سلما ۲ طرف طور را میگرند و خاله شیرین کله قند ها را در دست میگیرد و منتظر عاقد میماند . دلم میگیرد ، از نبودن سوگل . از سوگلی که نیست این روز خوب را ببیند ، از سوگلی که نیست تا قند هارا بسابد ، از سوگلی که نیست تا ذوق کردن هایش را ببینم . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم فعلا به او فکر نکنم . عاقد چند دقیقه ای صحبت میکند و بعد شروع به خواندن خطبه میکند . _قال رسول الله ، النکاح سنتی ...... با صدای سجاد گوش از حرف های عاقد میگیرم و به صدای سجاد میسپارم . سجاد همانطور که به یکی از آیات اشاره میکند میگوید _و زنان پاک برای مردان پاک . شما که زن پاک هستی ، امیدوارم منم مرد پاکی باشم و لایق شما . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 دوباره نرو رو مخ من...هنوز کار دیشبت یادم نرفته نشست رو لبه ی تخت و ادامه داد - خودم مامان و باباتو راضی میکنم. میگم یه شب میای خونه ما . مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد و شروع کرد به داد زدن! - برای اینکه داری واسه من جانماز آب میکشی! احمق تو همونی که تا دیروز تو بغل سعید ولو بودی! هرروز میومدی خونه ما که مشروب بخوری! معتاد سیگار شده بودی! اونوقت واسه من امل بازی درمیاری؟؟؟ دوباره نشستم. - آدما تغییر میکنن! - آدم آره، ولی تو نه! جوگیر احمق!😏 با ناباوری نگاهش کردم - مرجان درست صحبت کن! 😯 - نمیکنم. همینه که هست! میای پارتی یا نه؟ بلند شدم و رفتم کنارش - مرجان... - ترنم خفه شو. فقط جواب منو بده. 😡 فقط یه کلمه! دست از این کارات برمیداری یا نه؟ داشتم از دستش دیوونه میشدم! سرم درد گرفته بود. هر لحظه داشت عصبانی تر میشد! - با تو بودم! آره یا نه؟؟ - بشین... بلندتر داد زد - آره یا نه؟ چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، - نه تا چند لحظه خونه تو سکوت کامل فرو رفت. و بعد صدای آرومش اومد - به جهنم چشم هام رو که باز کردم لباس هاش و کیفش رو برداشته بود و به سمت در اتاق میرفت. سریع رفتم دنبالش. - مرجان... 😧 هلم داد و با نفرت تو چشم هام زل زد - دیگه اسم منو نیار! مرجان مُرد! 😠 تو چارچوب در ایستادم و رفتن و فحش دادنش رو نگاه کردم و بی اختیار اشک از چشم هام فرو ریخت 😢 باورم نمیشد که مرجان به همین سادگی از من گذشته باشه ولی این کار رو کرده بود! رو تخت ولو شدم و مثل ابربهار باریدم 😭 تو حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. موقع خوبی بود!همین الان نیاز داشتم کسی حواسم از تمام دیشب تا حالام پرت کنه! هرچند که بخاطر گریه، صدام گرفته بود اما جواب دادم. - سلام - سلام عزیزم. خوبی؟ -ممنون زهراجون. توخوبی؟ - خداروشکر. از خواب بیدارت کردم؟ چرا صدات اینجوریه؟! - نه. یکم گرفته. - ترنم گریه کردی؟ 😳 دوباره گلوم رو بغض گرفت - یکم 😢 - ولی بنظرم یکم بیشتر از یکم بوده! - با مرجان دعوام شد. 😥 - چی؟ چرا؟ 😳 - چون دیگه مثل اون نیستم! - یعنی چی؟ - یعنی مرجان از این ترنم جدید خوشش نمیاد! واسه همین هم گذاشت و رفت... برای همیشه! 😥 - ای بابا...چه بد! 😯 - آره. بیخیال! امروز بریم بیرون؟ - واسه همین زنگ زده بودم. با زهرا قرار گذاشتم و رفتم سراغ لباس هام. شالم رو کیپ تر بستم، چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه زدم بیرون. قرار بود هم دیگه رو تو پارک و آلاچیقی که قبلا یه بار رفته بودیم، ببینیم. ماشین رو پارک کردم و راه افتادم سمت آلاچیق... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay