eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
آره جان خودش! عامل همه دردسرهایم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند. پیام می آید: «خوابیدند؟ على رسید؟ زود از آشپزخانه می روم بیرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گیرم. - ا چرا بیداری؟ صبح زود باید بلند بشی. - با این دوتا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟ می آید و با قلدری خودش هردوتا را می برد. می ماند مصطفی که پیام می دهد: - «بخواب خانمم. فردا اذیت می شی. خواهشا مراقب خودت نیستی، مراقب بانوی من باش.» شب شیرین که تمام شود، لحظه های خیالاتی است که برای خنثا کردن این شیرینی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم باید همه چیز را با نگاهی نواندیشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. همیشه تغییر کردن و متفاوت شدن برایم ترس داشته است. یکی از اساتید می گفت: عمرکوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مدیریت کن، نه این که دیگران تو را مدیریت کنند. اگر می خواهی متفاوت از دیگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه دیگران را برای خودت تابلونکن. تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فایده نداشت. حالا با این حال زار و نزار باید آزمایش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقیقه دیگر باید بروم. این فشار خواب، دیشب که تشنه اش بودم کجا بود؟ دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنیا افتاده روی دور تنش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلا هم به همین سرعت می گذشت یانه .خوب که زیر ورو می کنم می بینم گذر زمان ثابت است وآن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی این که من در آن حس های متفاوت دارم ، دقیقا به خاطر همین حال و هوای خودم است که یک ساعتش کش می آید به اندازه ی ده ساعت ؛ وگاهی مثل حالا چنان تند میگذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بیدار میشوم حس خرس پاندا بودن را دارم. صداهای بیرون متوجهم می کند که مهمان داریم. مانده ام که بردم یا دو باره بخوابم . نگاهم به ساعت می افتد که در این بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آید خوشحال می شوم که الان تعیین تکلیف می شود. -چند دقیقه صبر کن تا همسایه برود بیا بیرون برات کباب درست کنم.لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شیطنت: - من دوماد شدم هیچ کی تحویلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا بین پدرجون برات چه کار کرده. شیر پسته، کباب، جگر... متکایم را که بلند میکنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پیام دارم. یکی ش هم مصطفی نیست. در همان لحظه پیام می آید . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ هتلى كه تاكسى جلويش ايستاد، نزدیک به حرم، و تر و تميز بود. یک اتاق دو تخته گرفتيم، هتل آنچنان لوكسى نبود، اما بد هم نبود. كفش هايم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوز خوابم مى آمد، اما با صداى حسين به خود آمدم. - مهتاب، بيا اول بريم حرم زيارت، بعد ناهار بخور و بخواب. بى حال گفتم: من خيلى خسته ام! حسين كنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزيزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نيست حالا كه آمدى مشهد، اول بريم خدمت آقا، یک سلام كوچولو بديم؟ نمى دانستم چه بگويم؟ چشمان معصوم حسين، خيره نگاهم مى كرد. ناگزير بلند شدم و گفتم: - خيلى خوب. هر دو وضو گرفتيم و به طرف حرم راه افتاديم. از هتل تا حرم، پياده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر كلاس نرفته بودم، اما اهميتى نداشت، چون شادى و ليلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سر امتحان كمكم مى كنند. وقتى به صحن حرم رسيديم، حسين خم شد و كفش و جورابش را در آورد و در كيسه اى كه همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حركاتش خيره شدم. انگار از خود بى خود شده و از ياد برده كه من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو بايد برى قسمت خانمها، نيم ساعت ديگر همين جا، خوب؟ سرى تكان دادم و به طرف حرم حركت كردم. به اطرافم نگاه كردم. عده اى در گوشه و كنار صحن، فرش انداخته و ناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به كفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و كفش هايم را به مسئول كفش كن، سپردم. چادر نمازى كه به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعيت موج مى زد، اطراف ضريح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زيارتنامه بودم كه ناگهان مقابل ديدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار كسى راه را برايم باز مى كرد. زنها از سر راهم كنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز كردم و ضريح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى ميله هايى كه از تماس مداوم دست و صورت زوار، گرم بود، گذاشتم. زير لب گفتم: خدايا شكرت، از تو مى خواهم در كنار حسين، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى... بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم كرده بود. فشار جمعيت وادارم مى كرد، ضريح را رها كنم، قبل از آنكه انگشتانم از دور ميله ها باز شود، فرياد زدم: - اى امام رضا، به حسين شفاى عاجل عنايت بفرما! زنى از كنارم با لهجه غليظ آذرى گفت: آمين، قبول اوستون! بعد با موج جمعيت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بيرون آمدم و كفش هايم را تحويل گرفتم. لحظه اى بعد، همراه حسين به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خورديم، در تمام مدت حسين نگاهم مى كرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسين با صدايى آهسته گفت: - تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هايم را عوض كردم. از حسين خجالت مى كشيدم و نمى توانستم راحت لباس عوض كنم، دست و صورتم را شستم و خشک كردم. سر حال آمده بودم. آهسته روی تخت دراز كشيدم و دستانم را زير سرم گذاشتم. «خدايا، يعنى همه چيز درست شده بود؟ حالا من زن حسين بودم، بعد از دو سال، به آرزويم رسيده بودم.» قلبم پر از شادی شد. چشمانم را بستم و در روياى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود كه چشم گشودم. هوا تاريک شده بود. سرم را برگرداندم، حسين كنارم دراز كشيده و خوابيده بود. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر اين پسر را دوست داشتم. دستم را دراز كردم و روى موهايش كشيدم. با اينكه خواب بود ولى خجالت مى كشيدم. خواستم عقب بروم كه ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش كشيد. چشمانش را باز كرد و خنديد: - كجا؟ با خجالت گفتم: حسين... تو بيدار بودى؟ حسين روى دستانش بلند شد و به صورتم خيره شد: عاقبت روزى كه آرزويش را داشتم، رسيد. در سكوت نگاهش كردم. خم شد و با ملايمت، پيشانی ام را بوسيد. با اينكه ديگر محرم هم بوديم، اما باز از خجالت بدنم گر گرفته بود. چشمانم را بستم، حسين در گوشم زمزمه كرد: - ناراحتى؟ سرم را تكان دادم، به سختى گفتم: ازت خجالت مى كشم... دستان مشتاق حسين، دستانم را گرفت، صدايش نجواگون بود. - مهتاب... تو پاداش كدوم كار خوب منى؟... خيلى دوستت دارم. با لكنت گفتم: منهم دوستت دارم. صداى حسين گرم و پرشور بلند شد: من مجبورم از همين حالا شروع كنم تا بتونم مهريه ات رو بدم... .... چشمانم را محكم رويهم فشار مى دادم كه اگر خواب هستم، بیدار نشوم. پايان فصل 37 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باکلافگی گفتم: +پوووف نمیدونم این امیرعلی باکدوم عقلی گفته من وتوباهم بیایم نمازخونه بخوابیم. عین زنای غرغرو ادامه داد: نازگل:چه امیرعلی امیرعلی ای هم می کنه. اخمی بهش کردم و گفتم: +شمامشکل داری؟ نازگل:نه +پس حرف نزن. هندزفریم وتوگوشم گذاشتم وآهنگی پلی کردم وسعی کردم که بخوابم. تازه چشمام گرم شده بودکه بانوری که به چشمم خوردمجبورشدم از خواب بگذرم وبیداربشم. روبه نازگل کردم و باحرص گفتم: +مرض داری؟ خودش وبه نفهمی زد گفت: نازگل:وا،مگه چیکارکردم؟ چشمام وریزکردم و گفتم: +جون عمت،تونبودی نورگوشیت وکردی تو چشمم؟ نازگل:خب دارم چت می کنم. باکلافگی گفتم: +بچرخ اون سمت خب. بالحن پراز نازی گفت: نازگل:وا،خب دستم دردمیگیره. باحرص گفتم: +به درک،آخه الان نصف شبی کدوم کله خری بیداره؟ نازگل:بالاخره کلی عشاق داشتنم دردسرداره دیگه. ادای عق زدن درآوردم وگفتم: +اعتمادبه نفس تورو کاکتوس داشت هفته ای دوسه بارآناناس میداد. چشم غره ای رفت و به چت کردنش ادامه داد. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +خب برویکجادیگه بخواب نمازخونه به این بزرگی. نازگل:کوری؟نمیبینی؟ این همه ادم کنارهم خوابیدن،جاهست که من برم یکجادیگه ؟ +پس یا اون گوشیت و خاموش کن یابچرخ اون سمت.بالجبازی گفت: نازگل:نمیخوام. +اوکی،خودت خواستی. فلش گوشیم وروشن کردم ومستقیم کردم تو چشمش.عصبی گفت: نازگل:چیکارمی کنی روانی؟ +درست صحبت کن. باحرص گفت: نازگل:فلش گوشیت و خاموش کنم. مثل خودش بالجبازی گفتم: +نمیخوام. باعصبانیت هلم داد عقب وازجاش بلند شد، باصدای جیغ جیغوش گفت: نازگل:الان میرم به امیرعلی میگم. خندیدم وگفتم: +بچه میترسونی؟خب بروبگو. باحرص موهاش و کشیدوبه سمت در نمازخونه رفت. فلش گوشیم وخاموش کردم وخندیدم‌. نفس آسوده ای کشیدم وسرم وروچادرمچاله شده ی زیرم گذاشتم. چشمامو بستم، قیافه مهتاب جلوی صورتم اومد، اون‌چهره اروم و خندون این چند وقته مثل خواهر نداشتم،برام‌بود. چقدر با حوصله به سوالاتم جواب می داد، چه راحت دل به دلم می دادوچه روحیات آروم ودلنشینی داره این دختر.. یهویی یادم اومد ازحرفای دکتر، نکنه اتفاقی براش بیوفته، نکنه.. نهه خدایاا نههه. اخه دختر به این خوبی حیف نیست؟؟ یاد حرف مهتاب افتادم: تو دعا کن درخواستتو به خدابگو ولی تعیین تکلیف نکن .. گوشه ی شالم وکشیدم‌ روی صورتم اشکم‌ می ریخت وازته دلم ازخداخواستم،، خدایا،، خدایی که تازه باهات اشناشدم، به جوونی مهتاب رحم کن لطفا،حالش خوب بشه..آمیین.... همونطورکه باخداحرف میزدم هندزفری گذاشتم تو گوشم،به غزل مورد علاقه مهتاب(اگر به زلف بلند تو دست ما نرسد....) که تازگی برام فرستاده بود، پلی کردم وچشمام وبستم نفهمیدم چقدرگذشت که خوابم برد. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 متعجب می پرسم : پس قضیه چیه ؟ ـ دیشب به من زنگ زدن و آمار خیابان ... دادن که یه خونه محل قرار بوده و اسنادی درش هست اما قراره آتش بگیره ، آقا یاسین رو می شناسید ؟ ـ بله خب ـ ایشون تماس گرفتن و گفتن گروه تراب روی این پروژه کار میکنه و باید برای اشفای حقیقت خبر اتفاقاتی که قراره اونجا بیافته پخش بشه ! ـ خب ؟ ـ من هم آدرس گرفتم و خواستم برم که همکلاسیتون اصرار کرد همراه من بیاد رفتیم اونجا و ....... تمام چیزایی که دیدیم رو ثبت و ضبط کردیم .... اما .... ـ اما چی ؟ ـ متاسفانه اون خونه از قبل بمب گذاری شده بود ... وقتی متوجه شدیم که زمان زیادی تا منفجر شدنش نمونده بود ... یاسین به هیربد و مرصاد تماس گرفت تا کمک بگیره ... دور بودن ... توی اون ساختمون زن و بچه زندگی میکردن و بی خبر از اون چیزی که پیش رو بود ... خوابیده بودن کارن گفت میتونه بمبو خنثی کنه ... همه رو از ساختمون بیرون کرد ... تمام تلاششو کرد اما موفق نشد ... یاسین گفت هر چه سریع تر بیاد بیرون ... اما ... با حرص و خشم گفتم : اما چی ؟ ـ هنوز از ساختمون خارج نشده بود که بمب منفجر شد قطره های اشک از همدیگر سبقت میگرفتند و صورتم را خیس میکردند ، با ناباوری گفتم : نهههه .... نهههههه .... الا...ااان ... حاحا...لش چطوره ؟ ـ بردیمش بیمارستان ، اما هیچ خانواده ای نداشت که بهشون خبر بدیم ، تنها کسی که به ذهنم رسید بهش اطلاع بدم شما بودید . از جایم بلند میشوم و میگویم : من .. من باید برم بیمارستان ... با مظلومیت ادامه میدهم ؛ منو می برید ؟ ـ بله حتما به سمت عمارت میروم و آماده میشوم وسایلم را بر میدارم و توضیح مختصری به مادر میدهم و با دویست و شش آقای قادری به سمت بیمارستان میرویم . شیشه ماشین را پایین می کشم سرمای دی ماه اصفهان به صورتم می خورد و مرا می لرزاند دوباره اشک هایم جاری می شوند ... شیشه ماشین بالا می رود بسمت اقای قادری بر میگردم و با حالتی سوالی نگاهش میکنم که بی توجه به من و همان طور که جلو را می بیند می گوید : هوا سرده سرما می خورید ... خواهشا گریه نکنید من او را فراموش کرده بودم ؟ آتش عشق میان ما خاموش شده بود ؟ ما تغییر کرده بودیم ؟ حسمان تغییر کرده بود و رنگ نفرت گرفته بود ؟ نههههه ! حق با مهدا بود . من خودم نبودم ، من به خودم دروغ گفتم ... تمام این سال ها که سعی کردم به خودم به قبولانم دیگر برایم اهمیتی ندارد .... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _دستش بنده ، بیا خونه ببینش . دیگر نمیتوانم بغضم را نگه دارم ، سریع تلفن را بی خداحافظی قطع میکنم و میزنم زیر گریه ، دلم نمیخواهد مادرم متوجه گریه ام بشود ، دل نگران میشود . سجاد شهید شده ، شهید شده و به من نمیگویند ، اگر سالم بود مادرم میگذاشت با او صحبت کنم . دست هایم به شدت میلرزند و رگ های سرم نبض میزنند . به راحتی صدای ضربان قلبم را میشنوم . اشک امانم را بریده ، حتی فرصت تفس کشیدن هم به من نمیدهد . موبایلم در دست هایم میلرزد ، به صفحه نگاه میکنم . دوباره مادرم زنگ زده . لب هایم را روی هم میفشارم تا جلوی گریه ام را بگیرم ، تماس را وصل میکنم _مادر چی شد ؟ میگم سجاد سالمه دردت به جونم ، بیا خونه ببینش +پس چرا ...... بغض کردید ؟ _خوشحالم عزیز دلم ، بیا ببین چقدر خاله شیرینت خوشحاله ، بیا عزیز دلم بیا سجادو ببین . فقط نزدیک خونه شدی به من زنگ بزن +باش تماس را قطع میکنم ، هیچکدام از حرف های مادرم را باور نکردم ، همه ی شواهد نشان میدهد سجاد من رفته . سریع تاکسی میگیرم و خودم را به خانه میرسانم . به محض رسیدن به درخانه پیاده میشوم . راننده بلند میگوید _کجا خانم ؟ کرایه رو حساب نکردید برمیگردم و با عذر خواهی زیاد کرایه را میدهم . آنقدر ذهنم درگیر است که حتی زمان و مکان را هم مدام از یاد میبرم . کلید می اندازم و سریع وارد خانه میشوم . صدای گریه و شیون تا حیاط هم می آید . پاهایم شُل میشود و روی زمین می افتم . حتی توان اشک ریختن ندارم ، احساس میکنم مغزم از کار افتاده است . با کمک دیوار به سختی روی پاهایم می ایستم . خودم را به در ورودی میرسانم و در را باز میکنم . نگاهم را داخل خانه میگردانم . چند پسر جوان ، هم سن و سال سجاد با لباس سپاهی ایستاده اند و گریه میکنند . آرام روی سرم میکوبم +یا جده سادات صدای شیون و گریه از اتاق مهمان است . سریع به سمت اتاق میدوم ، در اتاق باز است . میترسم ، از اینکه وارد اتاق بشوم نیترسم ، میترسم جسد سجاد را ببینم . چرا هیچ کدام از اعضای خانواده نیستند ؟ &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 آرام وارد اتاق میشوم ، پدرم و عمو محمود کنار در ایستاده اند ، با ورود من پدرم سریع سر بلنر میکند و بهت زده نگاهم میکند . انگار انتظار حضور من را نداشته ، سریع میگوید _اینجا چیکار میکنی ؟ میزنم زیر گریه و با دلخوری میگویم +نمیخواستید به من بگین ؟ به من که اصل کاری ام . _نه نورا جان با برگرداندن سرم گریه ام متوقف میشود . بهت زده میشوم و چشم هایم را مدام میبندم و باز میکنم ، احساس میکنم چشم من دارد اشتباه میبیند . میزنم زیر خنده ، بلند قهقهه میزنم +دیوونه شدم ، بدبختیام کم بود دیوونگی هم بهش اضافه شد میخندم ، تلخ میخندم ، به بدختی هایم میخندم . دیوانه شده ام سجاد را میبینم . با لباس سپاهی خاکی و خونی به دیوار تکیه داده . موهایش پریشان و چشم هایش کاسه ی خون است . سرش لَق میخورد ، انگار توانایی نگه داری سرش را ندارد . با عشق نگاهم میکند ، دلتنگی در چشم هایش موج میزند ، اما انگار توان تکان خوردن از کنار دیوار را ندارد . با تکان خوردن شانه ام به خودم می آیم اما نگاه از سجاد نمیگیرم . صدای مادرم در گوشم میپیچد _نورا جان مگه نگفتم نزدیک خونه شده به من زنگ بزن و ریز ریز گریه میکند سر بر میگردانم و بی توجه به مادرم به سمت تابوت وسط اتاق قدم بر میدارم ، نکند دارم روح سجاد را میبینم ؟ سرم را خم میکنم و با دقت داخل تابوت را نگاه میکنم . با دیدن جسد داخل تابوت روی زمین می افتم . مادرم و خاله شیرین سریع به سمتم می آیند و کنارم مینشینند . حرف میزنند اما نمیدانم چه میگویند ، صدا ها برایم مبهم است . حالم خوش نیست . گوش هایم سوت میکشند ، روحم برای خروج از بدنم تقلا میکند . مدام منتظرم از خواب بپرم ، همیشه در جاهای بد خوابم ، از خواب میپرم اما حالا چرا بیدار نمیشوم ؟ چرا هیچکس نیست من را از این خواب بد بیدار کند . دوباره خم میشوم و به جسد نگاه میکنم ، بعد سر بلند میکنم و به یجاد نگاه میکنم . جسد داخل تابوت شهریار است !!!!! احساس میکنم چشم هایم سجاد و شهریار را جا به جا میبیند . آنقدر مبهوتم که نمیتوانم گریه کنم ، اصلا نمیدانم ماجرا چیست که بخواهم برایش گریه کنم . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد به سوریه رفته اما شهریار شهید شده !!! همه چیز عجیب است ، همه چیز عین خواب است ، اما خواب نیست . جلو میروم دقیق صودت شهریار را میکاوم . سفیدی صورتش زیر آفتاب سوخته است . گوشه لبش پاره شده و روی صورتش پر از زخم های کوچک است . آبی چشم هایش را آرام بسته و به خواب ابدی فرو رفته . با دیدن چهره اش یکهو زیر گریه میزنم . آرام روی پایم میکوبم . انگار حق من نیست در این دنیا خواهر یا برادری داشته باشم . حس تنهایی میکنم ، احیای میکنم در دنیا تنها شده ام . حالا دیگر نه سوگلی هست نه شهریاری . هر دو رفتند . خم میشوم و به سختی میان گریه ام زمزمه میکنم +ایشالا عروسیتونو با هم تو آسمونا بگیرید گریه ام شدت میگیرد و محکم تر روی پاهایم میکوبم و زجه میزنم . مادرم و خاله شیرین سعی دارند وست هایم را بگیرند تا خودم را نزنم . سجاد به سختی خودش را از دیوار جدا میکند . پاهایش قُوَت ندارند و تِلو تِلو میخورد . کنارم مینشیند و دست هایم را محکم میان دست های مردانه اش میگیرم . هرچه سعی میکنم نمیتوانم دستم را ازمیان دست هایش بیرون بکشم کلافه مینالم +مگه خودت نگفتی گریه کن ؟ مگه نگفتی نریز تو خودت ؟ بزار گریه بکنم با صدای لرزانش و دورگه اش میگوید _گفتم گریه کن نگفتم خودتو بزن . بخدا شهریار راضی نیست با خودت اینجوری کنی گریه ام به هق هق تبدیل میشود . +سجاد چی شده ؟ چجوری شهید شده ؟ مگه نرفته بود ایتالیا ؟ چه خبره تو این خونه ، من غریبم ؟ فقط به من نگفتید ؟ چشم های قرمزش را به چشم های اشک آلودم میدوزد _من همه چیو بعدا برات توضیح میدم ، الان همه دارن میان برای مراسم ، اینجا الان شلوغ میشه ، تا شلوغ نشده درد و دلاتو با شهریار بکن &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 بینی ام را بالا میکشم +لابد بهاره و عمو محسن وقتی فهمیدن شهریار شهید شده نیومندن ، آره ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و لبخند تلخ و بیجانی میزند _اشتباه میکنی ، اومدن ، بهاره خانم حالش بد شد غش کرد ، الان تو اتاق توعه ، عمو محسنم پیششه بی آن که کسی ببیند قطره اشکی را از گوشه چشمم پاک میکند _۱۰ دقیقه میگم همه برن بیرون هر چی دلت میخواد به شهریار بگو ، گریه کن ، درد و دل کن ولی خودتو نزن ، به خودت آسیب نرسون . زیادم به خودت فشار نیار که یه وقت از حال بری هوا را میبلعم و سر تکان میدهم . سجاد بلند میشود و اشاره میکند تا همه از اتاق خارج شوند . مادرم و خاله شبرین نگاهی به یکدیگر و بعد به من می اندازند . با اکراه بلند میشود و پشت سر پدرم و عمو محمود از اتاق خارج میشوند . سجاد در آخر میگوید _۱۰دقیقه بیشتر زمان نداری ، ازش خوب استفاده کن . و بعد از اتاق خارج میشود و در را پشت سرش میبندد چشم از در میگیرم و به صورت بی جان شهریار میدوزم . گریه ام آرام گرفته است . با صدای خش داری میگویم +رفتی نه ؟ لیاقتت همین بود ، اگه کمتر از شهادت نصیبت میشد تعجب میکردم . فکر کنم تو بین شهدا مقام ویژه ای داری . چون نه خانواده با دین و ایمانی داشتی نه حتی دوست و رفیق درست حسابی . ۹سال خارج بودی و حتی بلد نبودی یه رکعت نماز بخونی ولی حالا شهید شدی ، این نشون میده خیلی تلاش کردی . فقط یه سوال ازت دارم . چرا به من نگفتی نمیری ایتالیا ؟ چرا به من دروغ گفتی ؟ من غریبه بودم ؟ بغض میکنم و سر تکان میدهم . تلخندی میزنم و ادامه میدهم +ولش کن ، باید از این ۱۰ دقیقه نهایت استفاده رو بکنم . از اون بالا چه خبر ؟ خوش میگذره ؟ سوگل چی ؟ سوگل خوبه ؟ لابد چند روز دیگه عروسیتونه ، تو آسمونا یه عروسی حسابی برپاست ، خوش بحال سوگل که قراره با یه شهید ازدواج کنه . خیلی داره بهت خوش میگذره ها ! شهید که شدی ، به خدا هم رسیدی ، سوگلم که پیشته . فقط منو گذاشتی با یه دنیا غم و قصه رفتی . منو گذاشتی تو این دنیا بی سر و سامون و بی ارزش خودت رفتی اون بالا ها خوش میگذرونی . قطره اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . لبخند پهنی میرنم +یادته روز عقدم بهت گفتم ایشالا دومادیتو ببینم ؟ من که نمیتونم ببینم ولی حد اقل حق خواهری رو ادا میکنم بهت تبریک میگم . مبارک باشه شازده دوماد ، مبارک باشه دوماد خوشبخت ، عروسیت مبارک عزیزم . سلام منو به سوگل برسون ، بهش بگو دلم براش تنگ شده ، خیلی تنگ دیگر نمیتوانم خودم را کنترل کنم، اشک از گوشه چشم هایم میبارد و گونه هایم را تَر میکند . &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay