eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
آن سر دنیا ، مبینا و حمید خوشحالی می کنند. این سر دنیا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی در آوردند، دیوانه ام کرده اند . دنیا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند! قرار است امشب بیایند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند . مبینا قول می گیرد که با ارتباط اینترنتی در مجلس حاضر باشد وسعید مسئولش است . دلشوره دارد می کشدم . سه پسر ، مثل سه دختر کمک مادر می کنند ؛ از شستن حیاط گرفته و جارو و شیشه پاک کردن و خرید . دلشوره تبدیل می شود به حالت تهوع وافت فشار . تقصیر بی اشتهایی دو سه روزه ام است . ریحانه پرستارم می شود . علی هم مدام از فرصت حسن استفاده می کند می آید توی اتاق به بهانه ی سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود . اصلا هم مراعات نمی کند که خانواده این جا زندگی می کند .وقتی اعتراض می کنم ، می گوید : - تو مریضی آن قدر حرف نزن . مسعود عینک دودی به چشم در خانه راه می رود .به در و دیوار می خورد .می گوید : کلاس کار است . اگر همین اولش جوجه رو دم حجله نکشید دیگر امیدی نیست . زنگ در که به صدا در می آید ، مسعود با همان عینک می رود سمت در . سعید یک پس کله ای می زند و عینک را می گیرد . به اتاقم پناه می برم. صدای خنده ی همه بلند می شود. مادر، روسری وچادر رنگی نویی می دهد و ریحانه می گوید: - امشب رنگت کرم است. شیری خوشگل پاشو بیا. پنجره را باز می کنم وچند نفس عمیق می کشم ،فایده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم. مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادر بزرگش هم آمده و دو خواهرش. خیلی حواسم به حرف هایشان نیست .البته لبخندی گوشه ی لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه ی نقاشی فرانسوی را فهمیدم. مواقع هیچی وپوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گوید: -لیلا جان ! می فرمایند هرچی که شما مهریه بگی همان. تازه یادم می آید که مهریه هم هست. حالا چه بگویم. تجارت که نمی خواهم راه بیندازم. دختر هم که خرید وفروش نمی شود. یک قرار دادی برای عزتمندی است و عزت من که پول وملک نیست. همه ساکت اند چرا؟ این را از دستی که به پهلویم می خورد می فهمم. ریحانه است. - همون چهارده سکه. صدایم این قدر یواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گوید. مردها صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی یک حج عمره ویک کربلا هم تقبل می کند و می گوید: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتید ما هم توقع داریم قبول کنید در جهیزیه سهمی داشته باشیم. بقیه اش دیگر به من ربطی ندارد. فقط ریحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد . از شیطنت های مسعود و پچ پچ های علی ومصطفی و این که نمی دانم چه می شود متفق القول می شوند تا نیمه ی شعبان ، یعنی دوازده روز دیگر جشن عقد بگیریم ؛ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ تمام وجودم لبريز از شادي شد. وقتي گوشي را گذاشتم دلم مي خواست زودتر روزها بگذرد . اطمينان داشتم همه چيز رو به راه شده مادرم و پدرم دل نازكي داشتند و طاقت ديدن رنج و ناراحتي تنها دخترشان را نداشتند. كم كم حالم بهتر مي شد و مي توانستم راحت راه بروم و حركت كنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برايم مي آورد و انقدر كنارم مي نشست تا غذايم را تمام كنم. منهم اطاعت مي كردم. دلم نمي خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب كنم. عاقبت روزي كه منتظرش بودم رسيد . اين بار عمو فرخ و دايي علي هم آمده بودند. مجلس تقريبا مثل يك بله بران معمولي بود. به حسين گفته بودم تا لباس رسمي بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسين هم سنگ تمام گذاشته بود. از پنجره اتاقم ناظرش بودم . يك سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفيد شيپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ريش و سبيل مرتب و كوتاه و كت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چيز عالي و كامل بود. حسين داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع كرده بودم تا كلمه اي را هم نشنيده نگذارم. حسين با همه سلام و احوالپرسي كرد و بعد صداي عمو فرخم آمد كه درباره كار و تحصيلات حسين مي پرسيد. بعد هم جوابهاي حسين نزديك يك ساعت صحبت هاي پراكنده و راجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمي آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد يا نه ؟ مي دانستم از حسين دل خوشي ندارد و فكر مي كند او با حيله و نيرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فريب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هيچ امكان ديگري را در نظر نمي گرفت و منهم از متقاعد كردنش خسته شده بودم. عاقبت صحبت به جايي رسيد كه انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنيدم : - خوب آقاي ايزدي اينطور كه معلومه شما موفق شديد. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتي مهتاب با اين وصلت موافقت مي كنيم. چون جون دخترمون برامون خيلي مهمتر از هر چيز ديگه اي است. فوقش مهتاب يك مدت با شما زندگي مي كنه و سرش به سنگ مي خوره كه من اطمينان دارم همينطوره چون تفاوتهاي تربيتي و فكري شما دوتا خيلي زياده اما حالا كه مهتاب اينقدر پا فشاري مي كنه وقصد كرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمي ده ما هم حرفي نداريم اما بدون كه اين رضايت قلبي نيست ... چند لحظه سكوت حكم فرما شد و بعد صداي رنجيده حسين بلند شد : - من خيلي متاسفم جناب مجد . هميشه فكر مي كردم رعايت اخلاقيات و شرعيات از من يك آدم نه ايده آل ولي حداقل قابل قبول ساخته . مي دونم كه طرز فكر و تربيتمون با هم فرق داره اما يك عشق حقيقي و بزرگ بينمون بوجود آمده كه قابل چشم پوشي نيست وگرنه منهم خودم رو تا اين حد كوچك نمي كردم و اين همه تحقير و توهين رو به خاطر عقايدي كه هنوزم برام مقدسه به جان نمي خريدم. من اينجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزيزي كه بهش قول دادم بر سر پيمان باقي بمانم و او هم همين قول را به من داده بنابراين تمام اين حرفها و پيش بيني هاي توهين آميز شما رو نديده مي گيرم و ازتون مي خوام زودتر به اين وضع خاتمه بديد. هر طور بفرماييد بنده آماده هستم تا مراسمي در خور و شايسته بگيرم ... پدرم با لحن عصبي و خشك به ميان حرف حسين رفت : مثل اينكه تنها كسي كه از اين وضع ناراحت نيست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد يكي از ائمه است. همان روز تو يك محضر عقد كنيد و بريد سر زندگي تون .... عمو فرخ غمگين گفت : آخه داداش همينطوري بي سر و صدا كه نميشه ... پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضي نيست و نمي خوام دلش رو بيشتر از اين خون كنم. ولي باز هم ميل خود بچه هاست. اگه آقاي ايزدي بخوان فاميل و دوستاشون رو دعوت كنن ... حسين با آرامش جواب داد : من كه يكبار خدمتتون عرض كردم كسي رو ندارم ولي باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت كنيد اگر خواستيد مراسم بگيريد من در خدمت هستم. اگر هم نه ميل خودتونه ... بعد صداي دايي ام به گوشم خورد : صحبت سر مهريه و شير بها چي ميشه ؟... حسين جواب داد : هر چي بفرماييد بنده قبول دارم. پدرم با خستگي جواب داد : خيلي خوب پس شما فردا تشريف بياريد من سر اين مسايل يك مشورتي با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم مي دم. چند لحظه بعد حسين رفته بود و دل من بي قرار در سينه مي طپيد . اهسته در را باز كردم و وارد سالن شدمم. عمو و دايي ام سر به زير انداخته بودند. سهيل خيره به گلهاي قالي مانده بود و پدرم عصبي به سيگارش پك مي زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همين فردا حسين بميرد و دخترشان بيوه شود! صداي مادرم افكارم را بر هم زد : - خوب مهتاب خانم راضي شدي ؟ سري تكان دادم و گفتم : بله راضي شدم . مادرم دندان هايش را رويهم فشار داد : روتو برم ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازجلوی اتاق مهتاب کنار اومدم،به سمت راهرو رفتم. به نازگل که تاکمرتوگوشیش خم شده بود نگاه کردم. امیر:هالین خانم. نازگل سریع سرش و آوردبالا،خوبه حالا من و صداکرده. چشم غره ای به نازگل رفتم وگفتم: +بله؟ امیر:شماکیک وشیر کاکائوتون ونمی خورید؟ +فعلانه میل ندارم. امیر:ولی شماازصبح چیزی نخوردید. نازگل همچون قاشق نشسته پریدوسط و گفت: نازگل:خب جیگرم نمیخوره دیگه چرا اصرارمی کنی؟ امیراخمی بهش کرد وسری ازتاسف تکون داد. آخه یه انسان چقدرمیتونه چندش باشه؟لوس. روکردم به امیروگفتم: +رفته بودم خونه غذاخوردم برای ‌همین الان گشنم نیست. آهانی گفت ومشغول‌خوردن آب پرتقالش‌ شد کلافه شده بودم،‌لامصب خیلی راهروش‌ هوای خفه داشت.‌روبه امیرکردم وگفتم: +من میرم حیاط. امیر:چرا؟ +هوابخورم خیلی‌اینجاخفس. امیر:باشه،فقط... باتعجب گفتم: +فقط چی؟ نیم نگاهی به نازگل‌که عین جغد زل زده‌بودبه ما کرد،انگار‌نمی تونست جلوی نازگل بگه. به سمتش رفتم و‌خم شدم که مثلا کیفم وبردارم. باصدای آرومی گفت: امیر:فقط مراقب خودتون باشید بالاخره امانتید دست ما. لبخندمحوی زدم وگفتم: +باشه. سری تکون دادو‌چیزی نگفت،کیفم‌وبرداشتم وبه‌ نازگل که داشت از فوضولی می مرد‌ نگاه کردم وپوزخندی‌زدم. ازراهرورفتم بیرون‌وبه سمت آسانسور‌رفتم وارد آسانسورشدم‌وطبقه همکف وزدم.‌ در آسانسور باز شدسریع رفتم بیرون.‌ بیماراورژانسی که بابرانکارد میاوردنش رو نگاه می کردم سریع رفتم کنارکه مانع‌ راهشون نباشم. طفلی فکرکنم تصادف کرده بودبدجور‌داغون بود. ازدر رفتم بیرون،به سمت نیمکتی رفتم که گوشه ای کنار درخت بود. نشستم روش،دلم آدامس میخواست، زیپ کیفم بازکردم، خداخدامی کردم که آدامس داشته باشم. ایول یه دونه آدامس موزی داشتم.‌ سریع گذاشتم دهنم ومشغول جویدن شدم. به ماشین امیرعلی نگاه کردم،ماشینش‌ودوست داشتم،کلا‌سانتافه دوست داشتم ولی هرچقدربه بابام‌می گفتم نمی خرید اون پورشه دوست داشت. خواستم چشم ازماشین بردارم که چشمم خوردبه همون شخصی که موقع اومدن دیدمش. بازداشت دوروبرماشین امیرمی پلکید.‌کیه این؟کم کم داشتم نگران می شدم،خیلی مشکوک بود،هی جلو ماشین رژه می رفت وبه دربیمارستان نگاه می کرد. ازجام بلندشدم که به سمتش برم وازش ‌بپرسم چیکارداره که انقدرجلوماشین امیر میپلکه. هنوزیک قدم برنداشته بودم که پشیمون شدم، بیخیال آخه اگه برم ببینم هیچ قصدی نداره بدجورخیط میشم، پوف کلافه ای کشیدمودوباره نشستم. بهتربودمنتظربمونم که چیکارمی خوادبکنه &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 نمیدونستم به سوالات متعدد مامان چه جوابی بدهم ، از محدثه میگفتم یا از هیربد ؟ از حضور کارن یا حالت تدافعی آقای قادری که سر لجبازی با کارن برایم آقا سعید شده بود .... مامان با صدای بلندی گفت : هانا چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ کجا بودی تا حالا ؟ اگه فکر میکنی من اون مامان سابقم که تا ۴ صبح خونه نیای اهمیتی ندم فراموشش کن ... دیگه تموم شد ـ مامان عزیزم الان خستم ـ مگه گفتم چیکار کنی ؟ یه کلمه بگو کجا بودی ؟‌ هیربد کجاست ؟ نمیخوای بگی تا الان گلزار شهدا بودی که ؟ ـ مامااااان ! حال محدثه بد شده بود بردمش بیمارستان ـ وای خدا مرگم بده ، چش شده بود ؟ ـ چمیدونم من که دکتر نیستم قربونت بشم ـ میخواستی بگی منتقلش کنن بیمارستان هیراد ـ گفتم ، حاج مصطفی گفت کارای انتقالشو انجام میده ـ مگه مرصاد نیست ؟‌ ـ نه ـ وای خدا دوباره این پسر رفت دنبال این کارا هانااااا ‌؟ نکنه هیربد هم باهاش رفته ؟!!! ـ من از چیزی خبر ندارم ـ خدایا من از دست اینا چیکار کنم ؟! این از هیوا که خودشو جوون مرگ کرد اینم از این یکی بسمتش میروم و کمی صحبت میکنم و دلداریش میدهم ، دلم نمیخواهد از من دلگیر باشد . روی تختم دراز می کشم و به سقف خیره می شوم که به یاد قادری می افتم ... بسمت لپ تاپم خیز برمیدارم و دنبال فبلتم میگردم ... چند فیلم و عکس برایم فرستاده و زیری یکی نوشته اینو داخل توییتر منتشر کنید .... توضیحاتی در مورد هر کدام داده ، طبق خواسته اش عمل میکنم . مشکلات متعددی پیش می آید که آرزو میکنم کاش هیربد هم بود و کمکم می کرد متخصص رایانه و فضای مجازی ... برای منتشر کردن فیلم های خودم شک دارم برای همین به فاطمه زنگ میزنم تا با او مشورت کنم . ـ الو فاطمه جان ؟ ـ سلام هانا چیزی شده ؟ ـ سلام عزیزم ، نه ... ینی زنگ زدم یه مشورتی بکنم ـ جانم بگو ـ فیلمایی که واست فرستادم دیدی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 سجاد که حال و روزم را میبیند خم میشود و روی سرم را میبوسد . زیر گوشم با محبت زمزمه میکند . _همینقدر که تو برام ارزش داری ناموس مردای سوریه هم براشون ارزش داره و بعد به سمت در میرود . قبل از اینکه از اتاق خارج شود میگوید _من از عمو محمد و خاله اجازه گرفتم ، گفتن اگه تو رضایت بدی مشکلی ندارن . بهشون گفتم باهات راجب این موضوع حرف نزن ، نمیخوام به اجبار قبول کنی ، خوب فکراتو بکن ، اگه از ته دلت راضی شدی اونوقت رضایت بده . و بعد از اتاق خارج میشود . با بسته شدن در سر بلند میکنم و به جای خالی اش نگاه میکنم . هنوز بوی عطر یاسش در اتاق هست . با تمام توان هوا را میبلعم تا هم بغضم را قورت بدهم ، هم عطر یاسش را وارد ریه هایم کنم . بلند میشوم شروع به سرچ در اینترنت میکنم ، درباره همسر شهیدان ، درباره خاطراتشان . نکات جالب و علت اجازه دادنشان را در دفترچه ای یاد داشت میکنم . راه میروم ، فکر میکنم ، مینویسم ، میخوانم و تمام تلاشم را میکنم تا به نتیجه برسم . با صدای در به خودم می آیم . دفترچه را میبندم و همانطور که خودکار را کنارش قرار میدهم نگاهی به ساعت می اندازم . دقیقا ۱ ساعت گذشته است . از پشت میز تحریر بلند میشوم و با صدای بلند میگویم +بفرمایید در را باز میکند و آرام وارد میشود . لبخند پهنی میزند و نگاهم میکند . تصمیم را گرفتم ، میگزارم برود . دیگر از او دلخور نیستم ، خوشحالم ، از اینکه خود خواه نیست ، از اینکه باغیرت است . از اینکه میخواهد راه شهدا را در پیش بگیرد . برایم سخت است ، فکر کردن به رفتنش هم برایم سخت است . دوری از او سخت است ، خیلی هم سخت است . روی تخت مینشیند و همانطور که به کنارش اشاره میکند میگوید _بیا بشین . کنارش مینشینم ، دوباره بغض میکنم . نمیخواهم متوجه بغضم شود ، نمیخواهم گریه کنم ، میترسم ناراحتی ام پریشانش کند . چشم به دست هایم میدوزم و با انگشتر حلقه در دستم بازی میکنم . انگشتری نازک و نقره ای رنگ که روی آن پر از نگین است . _تصمیم گرفتی یا بیشتر وقت میخوای +تصمیم گرفتم . لبخندش عمیق و لحنش مهربان تر میشود _خب نتبجه چی شد ؟ +میتونی بری . راضیم . یه ذره ناراحتم اونم بخاطر اینکه نمیتونم ببینمت وگرنه از اینکه میری خوشحالم چند گفتن این یک جمله برایم سخت بود . مردم و زنده شدم تا آن را گفتم . چشم هایش را رضایتمند باز و بسته میکند و با صدایی پر از شادی میگوید _مطمئن بودم همین تصمیمو میگیری . سر بلند میکنم و در چشم هایش نگاه میکنم . قهوه ای چشم هایش پر از ذوق است &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 +سالم بر میگردی دیگه ؟ _یه چیزی بگم ؟ سر تکان میدهم _من روز عقد دعا کردم شهید بشم . از تو ام خواستم برام دعا کنی که به حاجتم برسم . تو حرم...... میان حرفش میپرم . صدایم از شدت بغض میلرزد +یعنی چی ؟ به من گفتی عمر دسته خوداست ، این همه دل منو خوش کردی آخرش میگی من دعا کردم شهید شم لبخندش را جمع و لحنش را ملایم میکند _مگه شهادت بَده ؟ کلافه میان موهایم دست میکشم . سعی میکنم کمی بر خودم مسلط باشم تا گریه ام نگیرد +من نمیگم بَده ، میگم تگرم قرار بر ..... بر شهید شدن باشه حد اقل الان نه . ما هنوز ازدواج نکردیم . من چقدر با تو خاطره دارم ؟ چقدر با تو زندگی کردم ؟ مگه من ..... میان صحبتم ساکت میشوم . اگرم ادامه بدهم گریه ام میگیرد . چقدر سخت است بغض گلویم را بفشارد و تو مجبور باشی به زور نگهش داری . _ببین من اینو گفتم تا آماده باشی ، تا با خودت فکر نکنی من ۱۰۰ درصد قراره سالم برگردم . گفتم که اگه شهید شدم...... +باشه ، بسه ، ادامه نده بغض بیشتر به گلویم چنگ میزند . سجاد متوجه بغضم میشود . نگاهم میکند چشم هایم را از او میدزدم و به زمین میدوزم . _نورا پاسخی نمیدهم _سرتو بلند کن باز هم جوابی از دهانم خارج نمیشود . اگر نگاهش کنم یا حرف بزنم بغضم میترکد . با محبت میگوید _نورا میدونم ناراحتی ، میدونم نمیخوای منو اذیت کنی ولی نریز تو خودت ، بهت آسیب میزنه . گریه کن من ناراحت نمیشم ، اگه گریه نکنی بریزی تو خودت من بیشتر ناراحت میشم . این حرفش مثل نفتی ست که روی آتش میریزند . آتش جانم را بیشتر میکند و اشک تا پشت چشم هایم میاید اما باز هم مقاومت میکنم . هرچه من سعی در نگه داشتن گریه ام دارم سجاد تلاش میکند تا من گریه کنم و در خودم نریزم . دست زیر چانه ام میبرد و صورتم را بالا می آورد . تن صدایش را پایین می آورد _منو نگا کن ،،،،،،،،، میخوای گریه کنی سبک شی ؟ دیگر نمیتوانم دَوام بیاورم . دست جلوی دهانم میگیرم و با صدای بلند گریه میکنم . سجاد بی هیچ حرفی در آغوش میکشدم و موهایم را نوازش نمیکند . هیچ نمیگوید ، فقط سکوت ، سکوتی که از هر حرفی آرامشبخش تر و از هر دلداری آرام کننده تر است . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ در خانه را باز میکنم و پشت سر سجاد وارد خانه عمو محمود میشوم . همانطور که در را میبندم با خنده میگویم +صابخونه ؟ کجایی ؟ مهمون نمیخواید ؟ خاله شیرین از آشپزخانه بیرون می آید و با دیدن من لبخند میزند _سلام دورت بگردم ، چرا مهمون نمیخوام ؟ مهمون به این خوبی رو مگه میشه نخواست . و بعد با محبت در آغوش میکشدم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 _سجاد نگفت میای عزیزم وگرنه تدارک میدیدم واست . +نه خاله خودم گفتم نگه ، خواستم یهویی بیام غافلگیر بشید . گونه ام را میبوسد _قربونت برم خاله از آغوش خاله شیرین بیرون میایم و جعبه شیرینی را از دست سجاد میگیرم . بعد از اینکه خاله شیرین و سجاد باهم سلام میکنند شیرینی را به دست خاله شیرین میدهم . خاله متعحب ابرو بالا می اندازد _به چه مناسبت ؟ +شیرینی دادن که همیشه مناسبت نداره _خاله جون چرا زحمت کشیدی آخه +غصه نخور خاله پولشو سجاد داده و بعد چشمکی حواله اش میکنم . میخندد و به سمتم آشپزخانه میرود . من و سجاد روی مبل ۳ نفره ای کنار هم مینشینیم . بعد از مدتی خاله همراه با شیرینی و شربت پیش ما برمیگردد . از خاله تشکر میکنیم و منتظر میشویم تا بشیند . رو به روی ما مینشیند . فبل از اینکه فرصت پیدا کند چیزی بگوید میگویم +راستش خاله همچین بی دلیلم نیومدم خونتون _خیر باشه انشالله آب دهانم را با شدت قورت میدهم و نگاهی به سجاد می اندازم +بله خیره . سجاد براتون توضیح میده سجاد با تردید نگاهش را میان من و خاله شیرین میگرداند و شروع به صحبت میکند _مامان من میخوام یه کاری بکنم ، از نورا و خانوادش اجازه گرفتم . با بابا هم صحبت کردم اجازه داد . فقط مونده رضایت شما رو بگیرم . کمی مکث میکند . دستی به پیشانی اش میکشو و ادامه میدهد _راستش مامان میخوام برای سوریه ثبت نام کنم . میخواستم ببینم اجازه میدید ؟ خاله ابتدا نگاهی به سجاد و بعد نگاهی به من می اندازد _میخوای سوریه بری ؟ برای چی ؟ میخوای بری بین یه مشت داعشی حرومی چیکار کنی مادر ؟ سجاد لبخند میزند _میخوام برم بجنگم ، میخوام از حریم حرم حضرت زینب دفاع کنم خاله شیرین رنگش میپرد +میخوای با داعش بجنگی ؟ سجاد سر تکان میدهد خاله شیرین نفس هایش به شماره می افتد +مادر برا چی میخوای بری با داعش بجنگی ؟ سوگلمو از دست دادم کم بود حالا بزارم تو ام جلو چشم پر پر بشی ؟ سجاد سریع میگوید _نه مامان جان کی گفته هرکی میره سوریه شهید میشه ؟ ببین مامان اگه قسمت من مرگ باشه چه اینجا باشم چه سوریه میمیرم فقط با این تفاوت که اونجا شهید میشم اینجا به مرگ عادی میمیرم . خاله شیرین چشم هایش پر از اشک میشود . سعی میکند بر خودش مسلط باشد _نه سجاد نمیزارم ، من دیگه طاقت ندارم ، تگه سوگل بود میزاشتم ولی اگه ....... نه نمیزارم ، نمیتونم بزارم &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 اشک تا پشت چشم هایم می آبند . بغضم را قورت میدهم و به زور لب هایم را به لبخند کج و کوله ای میکشم +خاله یه چیزی میخوام براتون تعریف کنم خوب گوش بدید . یه روز یه پسر جوونی میخواسته بره جبهه بجنگه . مادر پسر بهش اجازه نمیده . بلاخره بعد از اصرار های زیاد مادره راضی میشه و بچش میره جبهه . تو مدتی که پسر نبوده مادرش خیلی اذیت میشه به خاطره همین وقتی پسرش از جبهه برمیگرده ، زمانی که پسرش میخواد دوباره بره جبهه مادره اصلا اجازه نمیده . یه مدت کوتاه پسره میره بیرون خرید تصادف میکنه میمیره . ببین خاله اگه قسمت مرگ باشه هیچکس نمیتونه جلوشو بگیره . خاله شیرین میزند زیر گریه . سجاد نگاه تحسین آمیزی به من می اندازد و بعد بلند میشود . رو به روی خاله شیرین زانو میزند و دست هایش را میبوسد . اشکی از گوشه چشمم سر میخورد . قبل از اینکه خاله شیرین آن را ببینید سریع با پشت دست پاکش میکنم . خاله شیرین کمی آرام میشود _برو مادر برو ، اینا رو میگی مگه من میتونم اجازه ندم . سپردمت به حضرت زینب ، مطمئنم حضرت زینب سالم به من برت میگردونه . این حرف خاله شیرین برایم مثل آب روی آتش است . دلم آرام میشود و قوت قلب میگیرم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ زیپ ساک را میکشم و آن را کنار تخت میگزارم . سرم را بلند میکنم . سجاد روی تخت نشسته و با لبخند نگاهم میکند . ابرو بالا می اندازم و لبخند بی جانی میزنم +کِی اومدی ؟ نفهمیدم _تازه اومدم با تردید میگویم +یه جوری نگام میکنی ، اینموری نگام نکن ، میترسم یک تای ابرویش را بالا میدهد و میخندد _چرا ؟ +عین آدمایی نگام میکنی که دیگه قرار نیست همو ببینن . نگاهتو دوست ندارم . مثل قبلنا نگام کن سر تکان میدهد و دوباره میخندد . از تخت پایین میاید و روی زمین کنارم مینشیند . دستم را نیگیرد و آرام اما طولانی میبوسد _دستت درد نکنه زحمت کشیدی چمدونه سفرمو برام چیندی . هیچ نمیگویم و فقط بغض میکنم . از سر شب تا الان که ساعت نزدیک به ۲ نصف شب است مدام بغض کردم و به زور قورتش دادم . انقدر بغض به گلویم فشار آورده که گلویم درد گرفته است . سجاد دو زانو مینشیند و با پاهایش اشاره میکند _سرتو بزار رو پام سری به نشانه نفی تکان میدهم +نمیخوام بخوابم ، میخوام تا لحظه آخر که میری بیدار باشم ببینمت &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay