eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 نماز مغرب را خواندم و با یک بسته ماکارونی که خریده بودم، شام ساده‌ای تدارک دیدم و در فرصتی که تا آمدن مجید مانده بود، پای تلویزیون نشستم که باز هم خط اول اخبار، حکایت هولناک جنایت‌های تروریست‌های تکفیری در سوریه بود. همان‌هایی که خود را مسلمان می‌دانستند و گوش به فرمان آمریکا و اسرائیل، در ریختن خون مسلمانان و ویران کردن شهرهای اسلامی، از هیچ جنایتی دریغ نمی‌کردند. از اینهمه ظلمی که پهنه عالم را پوشانده بود، دلم گرفت و حوصله دیدن فیلم و سریال هم نداشتم که کلافه تلویزیون را خاموش کردم و باز در سکوت افسرده‌ام فرو رفتم. مدت‌ها بود که روزهایم به دل مردگی می‌گذشت و شب‌هایم با وجود حضور مجید، سرد و سنگین سپری می‌شد که دیگر پیوند قلب‌هایمان همچون گذشته، گرم و عاشقانه نبود. هر چه دل مهربان او تلاش می‌کرد تا بار دیگر در قلبم جایی باز کند، من بیشتر در خود فرو رفته و بیشتر از گرمای عشقش کنار می‌کشیدم که هنوز نتوانسته بودم محبتش را در دلم باز یابم و هنوز بی‌آنکه بخواهم با سردی نگاه و بی‌مِهری رفتارم، عذابش می‌دادم و برای خودم سخت‌تر بود که با آن همه عشقی که روزی فضای سینه‌ام گنجایش تحملش را نداشت، حالا همچون تکه‌ای یخ، اینهمه سرد و بی‌احساس شده بودم. هر چه می‌کردم نمی‌توانستم آتش داغ مادر را دلم خاموش کنم و هر بار که شعله مصیبتش در قلبم گُر می‌گرفت، خاطره روزهایی برایم زنده می‌شد که خودم را با توسل‌های شیعه گونه سرگرم کرده و به شفای مادرِ رو به مرگم دل خوش کرده بودم و درست همینجا بود که زخم‌های دلم تازه می‌شد و باز قلبم از دست مجید می‌شکست. دختری همچون من که از روز نخست، رؤیای هدایت همسرش به مذهب اهل تسنن را در سر پرورانده بود، چه آسان به بهانه سلامتی مادری که دیگر امیدی به سلامتی‌اش نبود، به همه اعتقاداتش پشت پا زده و به شیوه شیعیان دست به دعا و توسل برداشته بود و این همان جراحت عمیقی بود که هنوز التیام نیافته و دردش را فراموش نکرده بودم. شعله زیر غذا را خاموش کردم و در یک دیس بزرگ برای پدر و عبدالله، ماکارونی کشیدم و برایشان بردم. عبدالله غذا را که از دستم گرفت، شرمندگی در چشمانش نشست و با مهربانی گفت: «الهه جان! تو رو خدا زحمت نکش! من خودم غذا درست می‌کنم.» لبخندی زدم و با خوشرویی جواب دادم: «تو هر دفعه میگی، ولی من دلم نمیاد. واسه من که زحمتی نداره!» و خواست باز تشکر کند که با گفتن «از دهن میفته!» وادارش کردم که به اتاق برود و خودم راهِ پله‌ها را در پیش گرفتم که باز نفسم به تنگ آمد و دردی مبهم، تمام سرم را گرفت. چند پله مانده را به سختی طی کردم و قدم به اتاق گذاشتم. کمر دردم هم باز شدت گرفته و احساس می‌کردم ماهیچه‌های پشت کمرم سفت شده است. ناگزیر بودم باز روی تخت دراز بکشم تا حالم جا بیاید که صدای باز شدن در خانه و خبر آمدن مجید، از جا بلندم کرد. کیفش را به دوش انداخته و همانطور که با هر دو دست جعبه بزرگ پرتقالی را حمل می‌کرد، شاخه گل رزی هم به دهان گرفته بود. با دیدن من، با چشمانش به رویم خندید و جعبه را کنار اتاق روی زمین گذاشت. با دو انگشت شاخه گل را از میان دو لبش برداشت و با لبخندی شیرین سلام کرد و من در برابر این همه شور و شوق زندگی که در رفتارش موج می‌زد، چه سرد و بی‌احساس بودم که با لبخندی بی‌رنگ و رو جواب سلامش را دادم و بی‌آنکه منتظر اهدای شاخه گلش بمانم، به بهانه کشیدن شام به آشپزخانه رفتم. به دنبالم قدم به آشپزخانه گذاشت و پیش از آنکه به سراغ قابلمه غذا بروم، شاخه گل را مقابل صورتم گرفت و با احساسی که تمام صورتش را پوشانده بود، زمزمه کرد: «اینو به یاد تو گرفتم الهه جان!» و نگاهش آنچنان گرم و با محبت بود که دیگر نتوانستم از مقابلش بی‌تفاوت بگذرم که بلاخره صورتم به لبخندی ملیح گشوده شد و گل را از دستش گرفتم که گاهی فرار از حصار دوست داشتنی عشقش مشکل بود و بی‌آنکه بخواهم گرفتارش می‌شدم. فرصت صرف شام به سکوت من و شیرین زبانی‌های مجید می‌گذشت. از چشمانش خوب می‌خواندم که چقدر از سرد شدن احساسم زجر می‌کشد و باز می‌خواهد با گرمی آفتاب محبتش، یخ وجودم را آب کرده و بار دیگر قلبم را از آنِ خودش کند که با لبخندی مهربان پیشنهاد داد: «الهه جان! میای فردا شب شام بریم کنار دریا؟» و من چقدر برای چنین جشن‌های دو نفره‌ای، کم حوصله بودم که با مکثی نه چندان کوتاه پاسخ دادم: «حوصله ندارم.» که بخاطر وضعیت جسمی‌ام، بی‌حوصلگی و کج خلقی هم به حالم اضافه شده و رفتارم را سردتر می‌کرد. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 درماندہ خیابان ها را راہ مے روم...ڪمے بعد خودم را مقابل ساتتمان خانہ مے بینم.خستہ خودم را بہ داخل خانہ مے رسانم. نگاهم را بہ ساعت مے دوزم.صداے تیڪ تاڪش چقدر بہ گوشم بلند مے رسد! ساعت از هفت شب گذشتہ و خبرے از روزبہ نیست! چادرم را از روے سر برمیدارم و دنبال خودم بہ سمت اتاق خواب میڪشم. همین ڪہ بہ اتاق مے رسم روے تخت مے نشینم و برگہ ے آزمایش مچالہ شدہ و خیس عرق را داخل ڪیفم مے اندازم. چادرم را روے زمین رها میڪنم،دستم را روے پیشانے ام میگذارم:خدایا! چرا؟! چرا؟! چرا؟! دندان هایم روے لبم مے فشارم:چرا تو زندگے من هیچے سر جاش نیست؟! هان؟! چشمانم را بہ سمت سقف سوق مے دهم و صدایم را ڪمے بالا مے برم‌. _میخوام ازت گلہ ڪنم! آرہ میخوام ازت گلہ ڪنم! از روے تخت بلند میشوم و دست بہ سینہ وسط اتاق مے ایستم. _بیست و چهار سال بهت امید بستم! بیست و چهار سال رو حرفت حرف نیاوردم اما دیگہ نمیتونم! وقتے داشتے بین بندہ هات آرامش و خوشبختیو تقسیم میڪردے ڪجا بودم؟! منو دیدے؟! دیدے یہ آیہ ے بدبختے ام هست؟! یا توام منو ندیدے؟! ڪجا بودے وقتے بہ جاے این ڪہ بابام نوازشم ڪنہ و برام لالایے بخونہ اخم میڪرد و ازم رو بر مے گردوند؟! ڪجا بودے وقتے خلاف میلش عمل میڪردم زیر مشت و لگدش مے رفتم؟! میگن دخترا بابایے ان! ولے من هیچوقت اینو نفهمیدم! میشنوے نمیدونم این جملہ یعنے چے! همیشہ بقیہ ے دخترا و باباهاشونو دیدم و حسرت خوردم! انگشت اشارہ ام را بہ سمت سقف مے گیرم:ڪجا بودے وقتے بہ اسم دین و قاعدہ هات اذیتم میڪرد و صدامو خفہ میڪرد؟! ڪجا بودے وقتے بدبختے خواهرامو میدیدم و روز بہ روز سرخوردہ تر میشدم؟! ڪجا بودے وقتے اون شهاب لعنتے پاش بہ زندگیمون باز شد و شروع ڪرد بہ اذیت ڪردنم؟! انگشت اشارہ ام را تڪان میدهم:چرا هادے رو انداختے تو زندگیم؟! بدبختیام ڪم بود؟! پوزخند میزنم:فقط یہ عشق ناڪام موندہ بود ڪہ ڪلڪسیون بدبختیم تڪمیل بشہ ڪہ شد! مے شنوے؟! تڪمیل شد! چطور دلت اومد هادے رو ازم بگیرے؟! ندیدے منہ بدبخت بیچارہ ے محبت ندیدہ تازہ دلم بہ یڪے گرم شدہ؟! ندیدے براے اولین بار تو عمرم لبخند رو لبام نشست؟! ندیدے قلب خستہ م بهش بستہ شدہ؟! ندیدے داشت میشد همہ ے پشت و پناہ و دلخوشیم؟! پس چرا ازم گرفتیش؟! اگہ میخواستے بگیریش چرا اصلا آوردیش وسط بدبختیام ڪہ امیدوار بشم؟! ڪہ دلم بلرزہ؟! چطور دلت اومد؟! هان؟! ندیدے بالا سر جنازہ ش داشت جون از تنم مے رفت؟! ندیدے قلبم وایساد؟! من ڪہ بیچارہ بودم،من ڪہ ساڪت تو دنیاے سرد خودم آستہ میرفتم و مے اومدم چرا قلب سردمو گرم ڪردے؟! انقدر ڪہ آتیش بگیرہ! تو ڪہ دیدے بعد هادے رمقے برام نموندہ دیگہ روزبہ چے بود؟! دیدے قلبم بے جنبہ و داغدیدہ ست،چرا دیگہ اونو انداختے تو زندگیم؟! ڪنار شوهرم اون چیزے ڪہ میخوامو ندارم! مے شنوے؟! احساس میڪنم شوهرمو دوست ندارم! ازم رو برمے گردونہ! بهم میگہ تعادل اخلاقے و روحے ندارم! نمیخواد ازم بچہ داشتہ باشہ! دیگہ مثل سابق نیست،منم نمیخوام ڪہ باشہ! بہ شڪمم اشارہ میڪنم:حالا اینو دادے بہم ڪہ چے؟! ڪہ وسط جهنم بزرگش ڪنم؟! ڪہ از خودم بدبخت تر بشہ؟! فریاد میڪشم:اصلا تو این بیست و چهار سال ڪجا بودے؟! منو دیدے؟! صدامو شنیدے؟! گریہ ها و نالہ هام دلتو بہ درد نیاورد؟! صدایم لرزان تر میشود:اصلا هستے؟! دیگر نمے توانم سر پا بایستم،روے زمین مے نشینم و زانوهایم را بغل میڪنم. سرم را روے زانو میگذارم و اشڪ پهناے صورتم را مے گیرد. _ببین! من همیشہ این شڪلے بودم! همیشہ! همین قدر تنها و غمگین.خودم خودمو بغل ڪردم و سر زانوے خودم گذاشتم! هق هقم شدت مے گیرد:بزرگترین گناہ بہ درگاهت ناامیدیہ! ازت ناامید شدم! گلویم مے سوزد،دیگر صدایم در نمے آید! گوشہ ے اتاق با شدت اشڪ مے ریزم... نیم ساعتے میگذرد،اشڪ هایم خشڪ مے شوند. یاد روزبہ مے افتم! سریع از جا بلند میشوم تا دست و صورتم را بشویم. نمیخواهم فعلا چیزے بگویم،چادر و ڪیفم را برمیدارم و داخل ڪمد میگذارم. سریع لباس هایم را تعویض میڪنم و بہ سمت سرویس بهداشتے مے روم. چند بار صورتم را مے شویم،گونہ هایم سرخ شدہ اند و چشمانم ڪاسہ ے خون! دلم ضعف مے رود،با حولہ صورتم را خشڪ میڪنم و از سرویس بیرون مے آیم. بہ ساعت چشم مے دوزم،ڪم ماندہ بہ هشت! سابقہ نداشتہ روزبہ بخواهد دیر بیاید و خبر ندهد! دلم شور میزند! میخواهم بہ سمت تلفن بروم ڪہ صداے چرخاندن ڪلید در قفل در باعث میشود نگاهم بہ سمت در برود. روزبہ وارد خانہ میشود،سریع مے پرسم:ڪجا بودے؟! سرش را بلند میڪند،خستگے از صورتش مے برد! لبخند ڪم رنگے میزند:علیڪ سلام! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 _آیہ! دارم با تو حرف میزنم! چے شدہ؟ بدون این ڪہ بہ سمتش بر گردم جواب میدهم:میرم خونہ ے بابا! مقابلم مے ایستد:الان؟! ساعت دہ شبہ! صبح خودم مے برمت! _الان باید برم! گیج نگاهم میڪند:چرا؟! بندہ هاے خدا نگران میشن! فڪر میڪنن چے شدہ این موقع شب پاشدے رفتے اونجا! با مامان تماس بگیر بگو من دارم میرم سفر از فردا چند روز میرے پیششون. عصبے مے گویم:همین الان میخوام برم! همین الان! دوبارہ دردے زیر دلم مے پیچد اما توجهے نمیڪنم! میخواهم قدم بردارم ڪہ روزبہ مانع میشود،جدے مقابلم سد میشود. _آخه چت شد یهو؟! میخواهد دستم را بگیرد ڪہ دستش را پس میزنم. _بہ من دست نزن! اخم هایش در هم مے رود:دارے عصبیم میڪنے! یهو خوبے! یهو عصبے میشے! یهو میخواے برے! میشہ حرف بزنے ببینم چے شدہ؟! بعد هرجا خواستے مے برمت. درد شڪمم بیشتر میشود،بے اختیار دستم را روے شکمم میگذارم و خم میشوم. صداے نگران روزبہ ڪنار گوشم مے پیچد:چے شدے؟! بلند نالہ اے میڪنم و دستم را روے شڪمم میگذارم،سریع مے گوید:الان آمادہ میشم بریم درمانگاہ! تڪیہ ام را بہ دیوار میدهم،صداے دور شدن قدم هاے روزبہ در گوشم مے پیچد... بہ زور قد راست میڪنم،براے رفتن... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* امیر مهدی در آن لحضه فقط دلش میخواست حورا را ببیند. حورایی که عاشقش بود ولی هنوز حس خانواده ‌حورا را نسبت به خود نمی دانست. همه در حال صبحت با هم بودند که حورا با یک سینی چای وارد پزیرایی شد. سلام بلندی کرد و همه در جوابش برخواستند. مادر امیر مهدی گفت: به به عروس قشنگم بیا پیش خودم بشین. حورا چای ها را تعارف کرد و رفت پیش مادر امیر مهدی نشست. _خوب حاج آقا دخترگلمونم که چای آورد حالا بریم سر اصل مطلب. _بله بله حق باشماست. _امیر مهدی شما شروع کن‌. امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم. _پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو. امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن. یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه. مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست. آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیم‌امیر مهدی جان چی میگه.. بگو پسرم. امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است. دوباره شروع کرد به توضیح دادن. _من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه. درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم. آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟ _اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay