eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوش‌هایم هیچ صدایی نمی‌شنود که هنوز باورم نمی‌شد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، در برابر چشمان بُهت‌زده ما، توضیح داد: «خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی می‌کنن...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبود شده بود، اعتراض کرد: «لااقل می‌ذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد! هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...» و پدر با صدایی بلند جواب داد: «سه ماه نشده که نشده باشه! می‌خوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!» چشمان عطیه و لعیا از حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود. ابراهیم همچنان می‌خروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود و می‌دیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنها نگاهم می‌کند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم می‌کرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور می‌توانستم آرام باشم که چه زود می‌خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پُر کند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه‌اش مانده بودم که با شعفی که زیر نگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: «من الان دارم میرم نوریه رو عقد کنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.» پدر همچنان می‌گفت و من احساس می‌کردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده می‌شود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره‌ام رفته بود که نگاه مجید لحظه‌ای از چشمانم جدا نمی‌شد و با دلشوره‌ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: «من می‌خواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالا که اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید و الهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون می‌خواید با هم توافق کنید.» از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد: «من میرم یه جایی رو اجاره می‌کنم.» و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد: «هنوز حرفام تموم نشده!» و باز عبدالله را سرِ جایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: «اینا وهابی هستن! باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!» به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد: «دلم نمی‌خواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه‌ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه‌ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه و خونواده‌اش، تو هم مثل الهه و بقیه سُنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری می‌خوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه‌ای!» نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه‌هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید و با تندی تذکر داد: «الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!» بی‌آنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش از داغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبان‌های پدر به خون نشسته است و شاید مراعات دست‌های لرزان و رنگ پریده صورتم را می‌کرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدن‌هایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه‌های یوسف و شیطنت‌های ساجده شنیده می‌شد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت. http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 شوڪہ،دوبارہ روے لبم دست مے ڪشم و مات و مبهوت بہ دنبال صاحب دست سر بلند میڪنم! ڪسے جز روزبہ را نمے بینم،ڪنار لبم مے سوزد مثل قلبم! درماندہ نگاهش را از صورتم مے گیرد و روے تخت مے نشیند. با هر دو دست صورتش را مے پوشاند،تمام تنش مے لرزد! صدایش رنگ بغض و التماس دارد! _آیہ غلط ڪردم! چشمان شیشہ اے ام را از روے جسمش برمیدارم و بہ سمت در سوق مے دهم. پاهایم توان ندارند،بے رمق خودم را بہ سمت پذیرایے مے ڪشانم. قدم اول را ڪہ برمیدارم صداے سرفہ ڪردنش در گوشم مے پیچد. قدم دوم،در جایش‌ جا بہ جا میشود.قدم سوم،از روے تخت بلند میشود،قدم چهارم،از اتاق خارج میشوم. نمیدانم چرا ثانیہ ها انقدر طولانے می‌ گذرند و بہ در نمے رسم! نمیدانم چرا صداے قدم هایش در گوشم‌ نمے پیچد! نمیدانم چرا حضورش‌ را پشت سرم احساس نمے ڪنم! چرا قربان صدقہ ام نمے رود؟! چرا بیشتر معذرت خواهے نمے ڪند؟! چرا در آغوشم نمے ڪشد و با نوازش هایش آرامم نمے ڪند؟! یعنے تمام شد؟! همین قدر زود؟! همین قدر سادہ؟! مقابل در‌ مے رسم،نگاهم را میان انگشت هاے بے حسم و دستگیرہ ے در مے چرخانم. دستگیرہ ے در را میان انگشت هایم مے گیرم،سرد است مثلِ تنِ من... آب دهانم را فرو میدهم،میدانم دیگر بہ این خانہ باز نخواهم گشت... در را باز میڪنم،چرا تا بہ حال دقت نڪردہ بودم ڪہ صداے باز و بستہ شدنش ترسناڪ و بد است؟! سر بہ زیر از خانہ خارج میشوم،تلاشے هم براے تمیز ڪردن صورتم نمے ڪنم! نمے دانم چطور از پلہ ها عبور میڪنم و سوار تاڪسے میشوم،نمیدانم روزبہ دنبالم آمد یا نہ؟! هیچ از حالم نمے دانم! سرم را بہ شیشہ ے ماشین تڪیہ میدهم،رانندہ گہ گاهے نگاہ ڪنجڪاوش را از داخل آینہ بہ صورتم مے اندازد. توجهے نمیڪنم،چند دقیقہ بعد مقابل در خانہ ے مان پیادہ میشوم. خانہ ے مان...دوبارہ شد خانہ ام... با استرس بہ در خانہ نگاہ میڪنم،پوزخندے روے لبم مے نشیند. مردد زنگ را مے فشارم،چند ثانیہ بعد صداے یاسین از آیفون مے پیچد. _ڪیہ؟! آرام جواب میدهم:منم! یاسین متعجب مے پرسد:آبجے تویے؟! سپس در باز میشود،لبم را بہ دندان مے گیرم و بے جان وارد میشوم. همین ڪہ در حیاط را مے بندم،یاسین را مے بینم ڪہ در چهارچوب در ایستادہ. نگاهش ڪہ بہ صورتم مے افتد،ترس در چشمانش مے افتد! _آبجے آیہ! چے شدہ؟ سپس بہ سمتم مے دود،نگاهم را بہ ڪاشے هاے زمین مے دوزم‌. یاسین ساڪم را از دستم مے گیرد و بلند مادرم را صدا میزند. با قدم هاے ڪوتاہ و آرام،خودم را مقابل در ورودے مے رسانم. مادرم نخ و سوزن بہ دست مقابلم مے رسد،چشمانش از فرط تعجب گشاد میشوند. چند بار دهانش را باز و بستہ مے ڪند اما صدایے از گلویش خارج نمے شود. نگاهش میان چشمان و لبم مے گردد! آرام زمزمہ میڪنم:سلام! من من ڪنان مے گوید:سَ...سلام! سپس بهت زدہ مے خواندم:آیہ؟! در آیہ گفتنش هزار سوال نهفتہ! آب دهانم را فرو میدهم. صداے پدرم از سمت اتاق خواب مے آید:ڪے بود؟! نہ یاسین جوابے میدهد،نہ مادرم! چند ثانیہ بعد صداے باز و بستہ شدن در اتاقش مے آید،همانطور ڪہ جدے بہ مادرم چشم دوختہ مے پرسد:چرا همہ تون وسط خونہ خشڪتون زدہ؟! خیرہ این موقع شب! مادرم با مڪث سرش را بہ سمتش بر مے گرداند اما جوابے نمیدهد. پدرم دستے بہ ریش هاے خاڪسترے اش میڪشد و چند قدم نزدیڪتر میشود. نگاهش ڪہ بہ چهرہ ام مے افتد،چینے بہ پیشانے اش مے اندازد و ابروهایش را در هم مے برد! قبل از این ڪہ چیزے بگوید،زیر لب ببخشیدے مے گویم و بہ سمت اتاق دوران مجردے ام مے روم! تاب نگاہ هایشان را ندارم،در اتاق را باز میڪنم و داخل مے خزم. صداے پچ پچ هایے از پذیرایے بہ گوش مے رسد،ڪنار در زانو میزنم و مے نشینم. دو سہ دقیقہ بعد صداے مضطرب مادرم بلند میشود. _مصطفے! ڪجا میرے؟! صداے فریاد پدرم تنم را مے لرزاند:ڪہ حساب دستہ گل دخترتو برسم! حساب دامادِ آدمتو! صداے مادرم رنگ التماس و ملایمت مے گیرد:دو دیقہ دندون رو جیگر بذار ببینیم چے شدہ بعد اَلم شنگہ بہ پا ڪن! یاسین سریع مے گوید:بے جا ڪردہ دست رو آبجے بلند ڪردہ! بابا بریم حسابشو برسیم! مادرم فریاد میزند:تو این وسط آتیش بیار معرڪہ نشو! راجع بہ بزرگترت درست حرف بزن! آیہ هنوز بے پدر و مادر نشدہ ڪہ تو براش یقہ پارہ ڪنے! صداے یاسین از خشم مے لرزد:یعنے من ڪشڪم؟! ناسلامتے داداششم! غیرت دارم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 _خبہ! خبہ! الان حوصلہ ندارم با تو یڪے بحث ڪنم غیرتے! سپس تن صدایش را پایین مے آورد:برید بشینید! میرم با آیہ حرف بزنم! صداے پدرم دوبارہ اوج مے گیرد:تو برو حرفاتو بزن! منم میرم با دامادت حرف بزنم. بعدم با دخترت خیلے حرفا دارم! سریع بلند میشوم،گلویم را صاف میڪنم و در را باز میڪنم. پدر و‌ مادرم و یاسین نزدیڪ در ایستادہ اند،با صداے باز شدن در بہ سمتم سر بر مے گردانند. محڪم مے گویم:تموم شد! میخوایم از هم جدا بشیم لطفا ڪشش ندید! رگ گردن پدرم متورم میشود،بہ سمتم مے دود مادرم هم پشت سرش! مقابلم قد علم میڪند،ڪنار چشمانش چین افتادہ اند. _چے گفتے؟! سرم را پایین مے اندازم:میخوایم طلاق بگیریم! همین! انگشت اشارہ اش را بہ سمتم مے گیرد و تڪان میدهد:یہ بار دیگہ این ڪلمہ از دهنت بیرون بیاد واے بہ حالت! سرم را بلند میڪنم و سرفہ اے میڪنم. _ببخشید اما صلاح زندگے مونو خودمون میدونیم! مادرم سریع پا در میانے میڪند:عزیزم! الان حالت خوب نیست برو تو اتاق استراحت ڪن! سپس رو بہ پدرم ادامہ میدهد:مصطفے جان! تو هم برو بشین! از حرص صورتت ڪبود شدہ. خدایے نڪردہ چیزیت میشہ ها! پدرم نگاہ تیزے تحویلم میدهد و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارد. لب هایم را محڪم روے هم مے فشارم و بہ سمت اتاق عقب گرد میڪنم. در اتاق را مے بندم و ڪلید برق را مے فشارم،اتاق از دلگیرے و تاریڪے در مے آید! نگاهے بہ دور تا دور اتاق مے اندازم،تخت یاسین دیگر در اتاق دیدہ نمے شود. جاے میز تحریر و ڪتابخانہ تغییر ڪردہ و بہ سمت گوشہ ے اتاق ڪوچ ڪردہ اند! تخت من هنوز سرجایش نشستہ،با تفاوت این ڪہ ملاحفہ ے بزرگ سفیدے رویش انداختہ شدہ! چادرم را از روے سرم برمیدارم و بہ سمت تخت قدم برمیدارم،چادر و ساڪم را روے تخت میگذارم. صداے تپش هاے نامنظم قلبم را مے شنوم،بہ سمت آینہ بر میگردم. رد خون از ڪنار لبم تا روے چانہ ام خشڪ شدہ! بے اختیار دستم را روے زخم میگذارم،مے سوزد! بد هم مے سوزد! همانطور ڪہ دستم را پایین مے برم نفس عمیقے میڪشم. چند قدم بہ آینہ نزدیڪتر مے شوم،پوزخندے روے لبم مے نشیند:تموم شد! از شدت بغض و حرص لبم را محڪم مے گزم! صداے باز و بستہ شدن در مے آید،بدون این ڪہ سر برگردانم مے گویم:میشہ بعدا صحبت ڪنیم؟! صداے جدے مادرم جواب میدهد:نہ! بے حوصلہ بہ سمتش بر مے گردم،سرش را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد. _برو صورتتو بشور! جوابے نمیدهم،بہ سمتم مے آید. چینے روے پیشانے اش انداختہ. _چے شدہ؟! نگاهم را بہ موڪت مے دوزم:هیچے! _هیچے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،بے رمق بہ سمت تخت مے روم و مے گویم:خیلے خستہ ام! نمیتونم سر پا وایسم! روے تخت مے نشینم،زیر دلم ڪمے تیر مے ڪشد! تازہ یادم مے افتد موجود دیگرے هم همراہ دارم! مادرم نفسش را با شدت بیرون مے دهد،بہ سمت میز تحریر مے رود و صندلے را عقب مے ڪشد‌. همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند شروع بہ سوال و جواب مے ڪند. _واقعا روزبہ ڪتڪت زدہ؟! _نہ خودم خودمو زدم! چشم غرہ اے نثارم میڪند،روسرے ام را هم از روے سرم برمیدارم. _چرا زد؟! _دعوامون شد! _انقدر شدید؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم،آهے میڪشد:نمیدونم چے بگم؟! از روزبہ بعیدہ! لبم را بہ دندان مے گیرم و مے جوم،نگاهش را بہ چشمانم مے دوزد:برو یہ دوش بگیر! اینطورے مے بینمت عصابم خورد میشہ! فردا زنگ میزنم روزبہ بیاد باهاش صحبت ڪنم! لبم را رها میڪنم:دیگہ حرفے نموندہ! بہ قول خودش حرمتا بین مون شڪستہ! خواهش میڪنم بہ ما ڪارے نداشتہ باشید! میخواهد چیزے بگوید ڪہ سریع ادامہ میدهم:شما هیچے نمے دونید مامان! هیچے! خیلے وقتہ زندگے ما از هم پاشیدہ. دیگہ نمیتونیم باهم ادامہ بدیم. ابروهایش را بالا میدهد:بہ همین راحتے؟! _خیلے راحت نبود ولے هرچے بود تموم شد! پوفے میڪند:چند روز خوب فڪر ڪن! بذار حرصت بخوابہ! خودم فردا با روزبہ صحبت میڪنم. زندگے تونو سر هیچ و پوچ خراب نڪنید! اشتباہ ڪردہ دست روت بلند ڪردہ،بابت این قضیہ دارم براش! روے تخت دراز میڪشم و نگاهم را بہ سقف مے دوزم:مامان جان! خواهش میڪنم بہ حرفم گوش ڪن‌. همہ چے بین ما دو نفر تموم شدہ. با فڪر ڪردن هم درست نمیشہ! فقط... _فقط چے؟! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مردد زمزمہ میڪنم:موندم...موندم ڪہ... صدایش را ڪمے بالا مے برد:درست حرف بزن بفهمم چے میگے دختر! نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم. _حاملہ ام! مادرم چند ثانیہ مڪث میڪند و سپس مے پرسد:چند وقتہ؟! _فڪر ڪنم پنج شیش هفتہ! عصبے مے گوید:شما دوتا زندگے رو بہ شوخے گرفتید؟! اگہ خیلے وقتہ میونہ تون شڪرآبہ بچہ دار شدنتون براے چے بودہ؟! اگہ بچہ دار شدید این الم شنگہ تون براے چیہ؟! چشمانم را باز میڪنم:روزبہ نمیدونہ! متعجب مے پرسد:یعنے چے؟! دوبارہ روے تخت مے نشینم:بهش نگفتم حاملہ ام! ناخواستہ بود! با هر دو دست صورتم را مے پوشانم:مثل چے گیر ڪردم تو گِل! نہ میتونم با روزبہ زندگے ڪنم نہ میتونم این بچہ رو ڪارے ڪنم! آشفتہ ام! خیلے آشفتہ! صدایش نزدیڪتر میشود:چرا بهش نگفتے؟! حضورش را ڪنارم احساس میڪنم،دست هایم را از روے صورتم برمیدارم. مادرم دستش را روے ڪمرم میگذارد و آرام نوازشم میڪند. _خودم امروز مطمئن شدم! میخواستم چند روز بگذرہ فڪر ڪنم بعد بهش بگم ڪہ اینطورے شد! غمگین نگاهم میڪند،با بغض مے گویم:مامان من نمیتونم بسازم و بسوزم! روزبہ هم نمیتونہ! _پس بچہ تون چے؟! بابات چے؟! فڪر ڪردے میذارہ؟! بغض گلویم را مے فشارد:مگہ زندگے باباست؟! زندگے ماست! ما دیگہ نمیتونیم! _اون طفل معصوم چے؟! قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام جا خوش مے ڪند. _نمیدونم! سرم را پایین مے اندازم:میشہ تنها باشم؟! نفسش را بیرون میدهد و چند ثانیہ بعد از روے تخت بلند میشود. _چیزے نمیخواے؟! با لب زبانم را تر میڪنم:نہ! لحنش مهربان میشود:یہ لیوان شیر برات میارم!استراحت ڪن عزیزم! سپس از اتاق خارج میشود،بے رمق از جا بلند میشوم و بہ سمت در مے روم. صداے پچ پچ ڪردن مادرم از پذیرایے بہ گوش مے رسد،در را باز میڪنم. پدرم روے مبل تڪ نفرہ اے نشستہ،اخم هایش در هم رفتہ و نگاهش را بہ فرش دوختہ. مادرم رو بہ رویش نشستہ و آرام صحبت میڪند،بہ سمت سرویس بهداشتے قدم برمیدارم. یاسین دست بہ سینہ ڪنار در ایستادہ و عصبے پاهایش را تڪان میدهد. وارد سرویس بهداشتے میشوم،با حرڪاتے آرام دست و صورتم را مے شویم و از سرویس خارج میشوم‌. نگاہ خشمگین پدرم روے صورتم ثابت میشود،نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم و بہ اتاقم برمیگردم. همہ ے حرڪاتم شل و آهستہ هستند،انگار انرژے و جان را از تنم گرفتہ باشند! بے حوصلہ لباس هایم را عوض میڪنم،میخواهم روے تخت دراز بڪشم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد. آرام مے گویم:بلہ؟! در اتاق باز میشود و مادرم در چهارچوب در پیدا،لیوان بزرگ شیرے در دست دارد. _میخواستے بخوابے؟! شانہ اے بالا مے اندازم:اگہ خوابم ببرہ! بہ سمتم مے آید و لیوان را بہ دستم مے دهد،زیر لب تشڪر میڪنم. لاجرعہ شیر را سر میڪشم و لیوان را بہ دستش میدهم. نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد و مے گوید:سر خود دارو و قرص نخوریا! سپس از اتاق خارج میشود،روے تخت دراز میڪشم. اواخر مرداد ماہ است اما انگار تنم یخ بستہ! ملاحفہ را تا گردن روے تنم میڪشم! هیچ صدایے از موبایل بلند نمیشود،هیچ خبرے از روزبہ نیست! روے پهلو مے چرخم،نگاهم را بہ آسمان تیرہ مے دوزم. بقیہ هنوز بیدار هستند،احساس میڪنم قلبم شڪستہ! بیشتر از هر زمان دیگرے! چشمانم را مے بندم،نمیخواهم اشڪ بریزم. براے چہ؟! براے چہ ڪسے؟! بیشتر سردم میشود،ملاحفہ را روے سرم مے ڪشم. نفسم ڪمے تنگ میشود،مدام از این پهلو بہ آن پهلو مے چرخم. ڪلافہ نفسم را بیرون میدهم و خودم را جمع میڪنم. تمام شب را بہ سختے بہ صبح مے رسانم،نزدیڪ طلوع آفتاب چشمانم سنگین مے شوند‌. خدا را شڪر میڪنم ڪہ بالاخرہ خواب مهمان چشمانم شد... با سر و صداے مداومے ڪہ از بیرون اتاق مے آید از خواب مے پرم! زیر لب اَهے مے گویم و پتو را روے سرم مے ڪشم. سرم از شدت درد در حال انفجار است،سر و صداها قطع نمیشود! دو سہ دقیقہ میگذرد طاقت نمے آورم و با تنے ڪرخت روے تخت مے نشینم. ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و از جا بلند میشوم،با موهایے پریشان و چشمانے نیمہ باز بہ سمت در مے روم. میان راه‌ نگاهے بہ ساعت ڪہ دو بعد از ظهر را نشان میدهد مے اندازم! پشت در ڪہ مے رسم صداے نگران و بغض آلود مادرم،توجهم را جلب میڪند. _یا فاطمہ ے زهرا! یا فاطمہ ے زهرا! پدرم عصبے مے گوید:پروانہ تو رو خدا یہ دیقہ دندون رو جیگر بذار برم ببینم چے شدہ! صداے هق هق ڪردن آرام مادرم را مے شنوم،قلبم مے ریزد. میخواهم دستگیرہ ے در را بفشارم ڪہ خشڪم مے زند. _چطورے بہ آیہ بگم؟! خدایا این چہ مصیبتے بود؟! چرا ما نباید یہ روز خوش ببینیم؟! صداے متعجب یاسین هم اضافہ میشود:مامان! چیزے شدہ؟! چند دیقہ ست صداے تو و بابا میاد! این بار صداے هق هق مادرم بلند میشود،پدرم مے گوید:من رفتم! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○• 🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 مادرم سریع مے گوید:وایسا منم بیام! نمیتونم طاقت بیارم! یاسین گیج مے پرسد:نمے گید چے شدہ؟! مادرم سعے دارد آرام بگوید اما من میشنوم! _روزبہ...دے...دیشب...تَ...صادف...ڪردہ... صداے پدرم بلند میشود:من رفتم! فعلا! مادرم صدایش میزند:مصطفے! منو بے خبر نذار! یاسین سرد مے گوید:حقشہ مرتیڪہ ے... صداے سیلے زدن بہ گوشم مے رسد،چشمانم از شدت تعجب گرد میشوند. صداے مادرم مے لرزد:درست حرف بزن! از دست رفت! خیالت راحت! دیگہ نیست! دیگہ نفس نمے ڪشہ! رعشہ بہ تنم مے افتد،نمے فهمم چہ شنیدم! چندین مرتبہ براے خودم جملاتش را تڪرار میڪنم! روزبہ تصادف ڪردہ! از دست رفت! نیست! نفس نمے ڪشد! شتاب زدہ دستگیرہ ے در را مے فشارم،با چشمان بہ خون نشستہ ے مادرم و نگاہ مبهوت یاسین رو بہ رو میشوم. چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم اما صدایے از گلویم خارج نمیشود! قفسہ ے سینہ ام بالا و پایین میشود،نفسم تنگ شدہ! بہ زور لبانم را تڪان میدهم:ما...ما...ن سریع بہ سمتم مے دود،همانطور ڪہ بینے اش را بالا مے ڪشد با صدایے بغض آلود مے گوید:جانم! نزدیڪم ڪہ مے رسد،انگار ڪسے زیر پایم را خالے میڪند. روے زمین مے افتم،مادرم فریاد میزند:یا ابوالفضل! سریع زیر بغل هایم را مے گیرد:پاشو عزیزم! پاشو! نفس نفس زنان مے پرسم:چے..‌. چے شدہ؟! سریع اشڪ هایش را پاڪ میڪند! _هیچے! روزبہ یہ تصادف ڪوچیڪ ڪردہ! با چشمانے نگران صورتش را مے ڪاوم،تقلا میڪنم از جا بلند بشوم اما نمے توانم! _حالش خوبہ مگہ نہ؟! چشمہ ے اشڪش دوبارہ مے جوشد! _آرہ گلڪم! بابات رفتہ بهش سر بزنہ! دستم را بہ دیوار مے گیرم و بہ زور مے ایستم،چشمانش مدام در حال فرار هستند! من را نگاہ نمے ڪنند! با دست چانہ اش را مے گیرم و آرام مے گویم:منو نگاہ! پس چرا بے تابے میڪنے؟! اشڪ هایش شدت مے گیرند و درماندہ نگاهم میڪند:دلم گرفتہ مامان جان! اشڪ مے ریزم ڪہ یڪم دلم سبڪ بشہ! لبانم مے لرزد:منو ببر پیش روزبہ! الان آمادہ میشم! چشمانش را مے بندد و هق هق میڪند. تنم بہ لرزہ مے افتد. مات و مبهوت نگاهش میڪنم:منو نترسون! هق هقش شدت مے گیرد،سریع بازوهایش را میان دست هایم مے گیرم و تڪانش میدهم! فریاد میزنم:من دیگہ طاقتشو ندارم! مے شنوے مامان؟! دارے نگرانم میڪنے! بگو روزبہ خوبہ! بگو تو ڪماست! فلج شدہ! ڪور شدہ! ڪر شدہ! از پا افتادہ! اما از نفس نہ! اینطورے بے تابے نڪن،قلبم وایمیسہ ها! زانوهایش خم میشوند و از میان دست هایم روے زمین سُر میخورد. پلڪم مے پرد،همہ چیز مقابل چشمانم مے چرخد،همہ چیز... چند ثانیہ بعد هر چہ پلڪ میزنم،همہ چیز را سیاہ مے بینم! سیاهِ سیاہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @Ayeh_Hayeh_Jonon 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ و منبع مورد رضایت است👉🏻
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت. چند آیه ای را تلاوت کرد. قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت. حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی. حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته. پسری که از او حمایت می کرد و حورا مانند برادر او را دوست داشت. حالا به سفر جنوب رفته بود. چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟ یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟ عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد. صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد. به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت. _سلام حورا جان. خوبی؟! _سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟ _رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم. _چشم میام. _چشمت بی بلا. پس منتظرتم. _مزاحم میشم، خدا نگهدار. حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد. کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد. دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد. چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند. در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود. آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد. اما مریم خانم قبول نمی کرد و می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟ نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟ از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که. ادامہ دارد.... 💌 ✨💫✨💫✨💫✨ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay