eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند. میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق. سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد. - ليلی جان! سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم: به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده. صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که: - دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟ جواب میدهد: - گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام. - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: - آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: - ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: - راست و حسینی. - پس چرا گریه میکنی؟ - آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل بیست و هفتم امتحانها شروع شده بود و من سعي مي كردم با درس خواندن زياد سر در گمي فمري ام را كمتر كنم. هر چه مشغول تر مي شدم. برايم بهتر بود. ليلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان مي آمد و خواسته اش را تكرار مي كرد و ليلا بين انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود كه راحت و بي خيال براي هر روز همان روز زندگي مي كرد. باز هم با هم قرار گذاشته بوديم تا دروسمان را بخوانيم و تمرين هايش را حل و پيش هم رفع اشكال كنيم. از بيست واحد نصف بيشترش اختصاصي و مشكل بود. اولين امتحان خيلي سخت نبود و هر سه حسابي آماده بوديم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حركت كردم. شادي و ليلا با هم مي آمدند. وقتي رسيدم همه بچه ها درحياط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرين مرورها را مي كند. لحظه اي چشمم به شروين خورد كه از در ساختمان بيرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانيت در حال انفجار بود. همان لحظه شادي و ليلا هم رسيدند پشتم را به شروين كردم تا چشمم بهش نيفتد در چند ثانيه بعدي همه چيز حسابي بهم ريخت و من گيج و حيران نگاه مي كردم. شروين مستقيم به طرف من آمد. رضا دوستش مي خواست جلويش را بگيرد . صداي نعره شروين بلند شد . ولم كن بذار تكليفو روشن كنم. يك الف بچه شوخي شوخي داره زندگي منو خراب مي كنه. آن لحظه اصلا فكر نمي كردم روي سخن شروين با من است اما ناگهان فريادش بلند شد . برگشتم و نگاهش كردم صورت قرمزش مثل ديو شده بود. رگهاي گردنش متورم و دهانش كف كرده بود. داد كشيد : - دختره عوضي ! به خدا قسم حالتو مي گيرم رفتي زيرآب منو زدي ؟ حالا خيلي جيگرت خنك شد ؟... بدبخت ، جاسوو ، اشغال خور... اصلا نمي فهميدم چه مي گويد . با دهان باز خيره مانده بودم. اولين نفري كه به خودش آمد شادي بود . با صداي بلند داد زد : - تو به چه حقي اينطور عربده مي كشي؟... حرف مفت نزن وگرنه مي رم ازت شكايت مي كنم. پدر تو مي سوزونم. .. ناگهان شروين هجوم آورد به طرف ما كه نمي دانم از كجا حسين و آقاي بدري يكي از پسرهاي زرنگ كلاسمان جلو پريدن و شروين را گرفتند. ليلا و آيدا هم بازوي من و شادي را گرفته و با خودشان به داخل ساختمان بردند. امتحان شروع شده بود و فرصت حرف و حديث را از بچه ها مي گرفت. من اما عصبي و هراسان نمي توانستم تمركز درستي روي سوالها داشته باشم. به هر ترتيب امتحان تمام شد و من نگران از جلسه بيرون آمدم. دلم براي حسين شور مي زد. از طرفي ميخواستم بدانم چه بلايي سر شروين آمده كه اينهمه از دست من عصباني شده بود. جواب سوالم را خيلي زود با نگاه به تابلوي اعلانات دانشگاه گرفتم. رونوشتي از حكم اخراج شروين كه به امضاي مديريت رسيده بود روي تابلو دانشگاه به چشم ميخورد. علت اخراج موارد متعدد انضباطي ذكر شده بود و از دادن شرح و توضيح در نامه خودداري كرده بودند. با ديدن نامه اول خوشحال شدم چون از ديدن شروين راحت مي شدم بعد نگران و ناراحت شدم. شروين حتما انتقام مي گرفت يا از من يا از حسين. زير لب از خدا خواستم همه چيز به خير بگذرد. به محض رسيدن به خانه با حسين تماس گرفتم. همكارش گفت كه حسين از صبح به شركت نيامده نگران با خانه اش تماس گرفتم. هيچ كس گوشي را برنمي داشت. در جواب سوالهاي پي در پي مادرم به اتاقم پناه بردم. خدايا چه بلايي سر حسين آمده بود ؟ از ناراحتي زياد بدون خواندن درس به رختخواب رفتم. آنقدر غلت زدم و فكر كردم تا خواب چشمهايم را پر كرد. وقتي بلند شدم هوا تاريك و خانه در سكوت فرو رفته بود. به ساعت شبرنگ بالاي سرم نگاه كردم. نزديك سه صبح بود.ناگهان يادم افتاد كه از حسين خبر ندارم. قلبم در سينه محكم مي كوبيد. سردم شده بود و مي لرزيدم. با ترديد گوشي تلفن رابرداشتم .احساس مي كردم صداي بوق آزاد تمام خانه را پر كرده است. آهسته شماره خانه حسين را گرفتم. با افتادن هر شماره به دقت گوش تيز مي كردم تا مبا دا كي بيدار شود. سر انجام شماره ها كامل شد و اولين بوق ممتد به گوش رسيد. بعد از پنجمين بوق ممتد تصميم گرفتم گوشي را بگذارم كه صداي خواب آلود حسين بلند شد : بله ؟ با صدايي نجواگونه گفتم : حسين ؟.... بيدارت كردم؟ انگار خواب از سرش پريد جدي پرسيد : شما ؟ دوباره پچ پچ كردم : منم مهتاب ! صداي حسين پر از سادگي شد : مهتاب عزيزم . توهنوز نخوابيدي ؟ - چرا ولي نگرانت بودم . سر شب زنگ زدم نبودي با اون قضيه كه پيش آمد يك كمي دلم شور مي زد . - نه بابا هيچي نشد اخراجش كردن هارت و پورت ميكرد. يكم داد و بيداد كرد و رفت. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_نود_پنجم سارافون طوس
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ، مهتاب دومترپریدهوا. باهُل ازجاش بلندشد‌وگفت: مهتاب:وای وای اومدن. خندیدم وگفتم: +خب مگه قراربودنیان؟ مهتاب:وای نه استرس گرفتم. +بیخیال مهتاب،چندتا‌نفس عمیق بکش بلکه آروم بشی بااین وضع‌گندمیزنیا. چندتانفس عمیق کشید،صدای مهین جون اومد که گفت: مهین:مهتاب جان عزیزم بیااینجاالان میان بالا. مهتاب سریع گفت: مهتاب:هالین توهم بیایا استرس میگیرم. سریع گفتم: +هروقت نیازباشه میام. امیر:آبجی بیادیگه. مهتاب دوباره نفس عمیقی کشیدوسریع ازآشپزخونه رفت بیرون. براش خوشحال بودم، اینکه عقلش وبه کار انداخته بودوبااحساسش تصمیم نمی گرفت خوشحالم می کرد. پشت میزنشستم وگوشام وتیزکردم ببینم چی میگن. صدای سلام علیکشون اومدولی... باتعجب ازجام بلندشدم پشت اوپن نشستم تا صداروبهتربشنوم. صدابرام آشنابود،خیلی خیلی آشنابود. بیشتردقت کردم،وای خدای من،اینکه... سریع ازجام بلندشدم که باعث شدسرم محکم بخوره به اوپن. باصدای بلندگفتم: +آخ. سریع دستم وگذاشتم روی دهنم،خاک توسرم گندزدم. بیخیال دردسرم شدم وسریع به سمت گوشیم که روی میزبودرفتم وشماره ی شایان وگرفتم. جواب نداد،باحرص زیرلب گفتم: +جواب بده دیگه،جواب‌بده عه. دوباره شمارش وگرفتم، بعدازشش بوق بالاخره باصدای خواب آلودی جواب داد: شایان:بله؟ باحرص گفتم: +دردوبله،چراجواب نمیدی ؟ شایان:خواب بودم لامصب من وازخواب نازبیدارکردی طلبکارم هستی. +بروباباالان چه وقت خوابه؟ شایان:محض اطلاعت میگم که بخاطرشمابنده دیشب تادیروقت بیداربودم والا جونم برات بگه که... اجازه ندادم حرفی بزنه،سریع گفتم: +باشه شایان شب زنگ بزن بگوچی شده،فقط الان سریع شماره ی امیرعلی وبده بدو. شایان:خب گمشوازخودش بگیردیگه. باکلافگی گفتم: +شایان کاری که گفتم و بکن سریع شمارش وبده. شایان:چرا؟ دلم میخواست سرم و بکوبم به دیوار،آخه الان چه وقت سوال کردنه؟ سریع بهش جریان وگفتم اونم مثل من نگران شده بود. شایان:باشه باشه الان شمارش وبرات میفرستم. باشه ای گفتم وگوشی وقطع کردم. منتظربودم شماره روبرام بفرسته،صدای نکرشون سوهان روحم بود،مردشورشون وببرن. باصدای زنگ گوشیم سریع به سمت گوشیم یورش بردم. شماره روفرستاده بود. سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم،خداخدامی کردم که گوشیش پیشش باشه. صدای زنگ گوشیش بلندشد، ازذوق لبخنددندون نمایی زدم ومنتظرموندم جواب بده،سریع رفتم پشت اوپن. ببخشیدی گفت وجواب داد: امیر:بله؟ +سلام،هالینم ضایع نکن اسمم ونبر. صداش وآوردپایین وگفت: امیر:سلام ،چیزی شده؟ باهول گفتم: +امیرعلی سریع بیاآشپزخونه. امیر:چیزی شده؟ باحرص گفتم: +اه بیاسریع کارت دارم بدو. امیر:باشه‌. گوشی وقطع کردم ومنتظرموندم امیربیاد. همینکه واردشدسریع از جام بلندشدم وبه سمتش رفتم وگفتم: +امیر؛امیرعلی اینارورد کن برن. همچنان که سرش پایین بودچشماش گردشد،گفت: امیر:برای چی؟ همینکه اومدم توضیح بدم مهتاب واردشدوگفت: مهتاب:وای هالین خیلی تفاوت داریم باهم،اصلابه ما نمیخورن. امیر:برای چی اومدی اینجا؟ مهتاب باتعجب گفت: مهتاب:اومدم چای بریزم. امیرسری تکون دادوگفت: امیر:باشه. مهتاب نگاه مشکوکی بهمون انداخت که لبخندی بهش زدم،شونه ای بالاانداخت ومشغول ریختن چای شد. امیرعلی نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره سرش و پایین انداخت. مهتاب چای وریخت وازآشپزخونه رفت بیرون. امیرعلی:خب داشتیدمی گفتید. همینکه اومدم توضیح بدم صدای مهین جون اومد: مهین:امیرعلی جان پسرم یک لحظه سریع بیا. امیرعلی روبه من کردوگفت: امیر:ببخشید،برمی گردم. همینکه اومدبره بیرون هل کردم وسریع گوشه استینش وگرفتم... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕#م
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 خیره به چشمان خاکستری مهدا گذشته را می کاوید که صدای دخترکش او را متوجه موقعیتش کرد . مهدا : مامان ؟ مامانی ؟ ـ جونم ؟ چیزی گفتی دخترم ؟ ـ گفتی باید صحبت کنیم منتظرم ـ واقعا باید این اردو بری ؟ ـ آره مامان جان ، واقعا موقعیت خوبیه ، یه چیزی شبیه اون مسابقه تهران که با پروفسور پی یِر آشنا شدم از انیس خانم اصرار و از مهدا انکار . در آخر گفت : هنوز مادر نشدی بدونی چی میکشم ـ قربون مامان قشنگم بشم ، نگرانی نداره بانوی من . مادرش را بوسید و گفت : مامان من برم بخوابم که خیلی خستم ‌‌، بابا الان خوابه با اون موقع نماز صبح خداحافظی میکنم ... ـ باشه برو ، شبت خوش ... بسمت اتاق مشترک خودش و مائده رفت ، چند بار مائده را صدا کرد اما جوابی دریافت نکرد . به اتاق مرصاد رفت شاید آنجا او را بیابد که صدای صحبتشان را شنید . مائده : داداش از وقتی مامان محدثه زنگ زد خونه مامان اینهمه بهم ریخته ... اگه واقعا طبق چیزی که مامان میگه یخوان از مهدا خواستگاری کنن چرا مامان اینجوری میکنه ؟ ـ چجوری ؟ ـ همش استرس داره نمیذاره بیان مهدا رو ببینن مدام میگه دیگه با محدثه نگرد هر جا هم میخوایم بریم اگه اونا باشن نمیاد مثل ناهار دعوتی خونه حسنا اینا که واسه عید فطر بود ـ نمیدونم شاید ازشون خوشش نمیاد ـ دلیل نمیشه ـ چی بگم ! ـ من یه حدسایی میزنم ـ چی اون وقت خانم مارپل ؟ ـ ببین هر چی هست به گذشته ربط داره ، چون مامان داشت به مامان محدثه میگفت اینهمه سال سعی کرده مهدا نفهمه الان نمیخواد آرامششو بهم بزنه ... بعدشم گفت ۲۰ سال پیش باید به عواقب کارتون فکر میکردین ... ـ فال گوش واستادی ؟ ـ نه پس همین طوری از عالم غیب بهم رسید ـ نباید گوش وای.. ـ اِ مرصاد تو واقعا نمیخوای بدونی بیست سال پیش چه اتفاقاتی افتاده ؟ ـ خب چرا ولی... ـ ولی نداره ، مامان بابا یه چیزیو از ما پنهان کردن .. اون روز هم که از مدرسه بر میگشتم زن عمو و مامان محدثه خونه بودن شنیدم که مامان محدثه گفت اون بچه تو تنها نیست پدر بزرگ و مادربزرگ داره ، تو حق نداشتی بیست سال مارو از دیدنش محروم کنی چرا فقط مهدا پس چرا راجب منو تو نگفت ؟ بعدشم چرا هیچ وقت خانواده مامان بابا با ما رفت و آمد نداشتن جز عمو رسول ؟ چرا مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ چی میگی مائده ؟ مگه فیلمه ؟ بعدشم مامان بابا گفتن که خانواده هاشون موافق ازدواجشون نبودن ، کی گفته مهدا به ما شبیه نیست ؟ ـ یادت رفته بچه که بودیم همه میگفتن مهدا شبیه ما نیست ... ـ پاشو که داری هذیون میگی ... چه ربطی داره یه بچه ای شبیه مادرشه یه بچه ای شبیه باباش ... الان مثلا چی میخوای بگی ؟ ـ مامان گفت بعد از جنگ اومدن مشهد بعد ازدواجشون ولی مهدا متولد ۶۶ هست ـ خب که چی ؟ ـ مامان میگه هیچ وقت با بابا کاشان زندگی نکرده ، خب این ینی چی ؟ &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ... صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ... الوو سلام عمو خوب هستین ؟ اقا محسن خوبن ؟؟ علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟ ممنون عمو ماهم خوبیم .. عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !! جانم بگوو عمو جوون ؟ راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ... عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ... باشه منتظرم ...خدانگهدار..، مامان جان!! جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام اره عزیزم برو مراقب خودت باش... چشــــــم. رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ... ☺️☺️☺️ وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ... دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟ بفرما تو خوش اومدی عموجون ممنون... سلام فرزانه خانم خوش اومدین ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟ شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟ اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ... ممنون زحمت کشیدین.. خواهش میکنم وظیفست ... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 #رمان_لبخند_بهشتی 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 #قسمت_نود_پنجم اح
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 شهروز دهان باز میکند تا چیزی بگوید اما بهاره پیش دستی میکند _بسه ؛ تو مهمونی جای این حرفا نیست . شهروز با آرامش به صندلی تکیه میدهد و شهریار به کارش ادامه میدهد . معلوم است شهروز خیلی شاکیست که حاضر شده در جمع چنین حرفی را بزند ، همیشه در جمع خودش را خوب نشان میداد اما این بار انگار به سیم آخر زده است . نمیدانم با این حرف ها میخواهد بگوید چیزی از عشق سوگل به شهریار فهمیده ؛ یا قصد اذیت کردن شهریار و سوگل را دارد . پدرم برای عوض شدن جو بحث سیاسی را پیش میکشد و عمو ها مشتاقانه از آن استقبال میکنند . بعد از مدت کوتاهی نشستن در جمع با اشاره مادرم من و سوگل به آشپزخانه میرویم . دلم میخواهد شهریار را مثل خودش غافلگیر کنم . سریع شمع های ۲۲ را روی کیک قرار میدهم و مشغول روشن کردن آن میشوم . سوگل از داخل یکی از کابینت ها کادوی من را بر میدارد و زیر چادرش میگیرد . لبخند عمیقی میزنم و با سوگل از آشپرخانه خارج میشویم . برای اینکه همه متوجه کیک بشوند با صدای بلند میگویم +داداش شهریار تولدت مبارک همه سر بر میگرداند و با دیدن کیک در دست من متعجب یکدیگر را نگاه میکنند . برای اینکه بقیه از تعجب خارج شوند پدر و مادرم شروع به دست شدن میکنند ، بقیه تازه به خودشان میایند و شروع به دست زدن میکنند . سجاد سوت بلندی میکشد و شهریار را بغل میکنند _تولدت مبارک شهریار جان شهریار لبخند پهنی تحویل من میدهد و چشم هایش برق شادی میزنند . _ای بابا من کیک بخورم یا خجالت . آرام میخندم و کیک را روبه روی شهریار قرار میدهم . بهاره لبخند تصنعی میزند _دستت درد نکنه نورا خیلی تو زحمت افتادی من هم متقابلا لبخند تصنعی میزنم +کاری نکردم وظیفه بود عمو محمود شاکی میگوید _نورا جان چرا به ما نگفتی حداقل هدیه بخریم ؟ +نگفتم که تو زحمت نیوفتید _هدیه شهریار که پیش من محفوظه بعد از تعارف تکه پاره کردن و گرفتن عکس و فیلم ، مادرم کیک را به آشپزخانه میرود تا در بشقاب برای بقیه بیاورد . شهریار قدر شناسانه نگاهش را در جمع میگرداند _دست همگی درد نکنه به ویژه نورا خانوم که خیلی زحمت کشید لبخند مهربانی میزنم +خواهش میکنم کاری نکردم . هدیه را از دست سوگل میگیرم و به سمت شهریار میگیرم +بفرمایید اینم کادوی تولدت . قابل دار نیست ، دلم میخواست چیز بهتری بگیرم ولی فرصت نداشتم ، ایشالا بعدا جبران میکنم کمی محبت را چاشنی لحنش میکند _ای بابا چرا زحمت کشیدی تو خدت هدیه &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمی که آرام شد، خودش را از من جدا کرد و اشک هایش را پاک کرد _اومدم باهاتون خداحافظی کنم! _جایی میخوای بری؟ نگاهم به انگشتانش افتاد که در هم پیچ و تاب میخورد ،انگار نگران بودند و مضطرب! _چندشب پیش خواب خواهرم رو دیدم ، ازم کمک میخواست. بین یک عالمه مرد تنها مونده بود. اسممو صدا میزد.تو خواب انگار یکی بهم میگفت بیا نجاتش بده با نجات خواهرت خودت به خدا میرسی. روژان من باید برم سوریه، خواهرم به کمکم نیاز داره. چشمانم از آن بیشتر گرد نمیشد! _بری سوریه؟تنهایی؟ سر که تکان داد عصبانی شدم _حتما دیوونه شدی.میدونی اون سفر چقدر برات خطرناکه .فکر کردی بری سوریه با گل میان استقبالت. اصلا میدونی خواهرت کجاست که میخوای بری ؟ _شوهرخواهرم نمیدونه من مسلمان و شیعه شدم. میخوام بهش بگم منو بفرسته پیش خواهرم .اون مردک بخاطر پول هرکاری میکنه از کوره در رفتم .مثل آتش فشان در حال فوران بودم _وای وای از دست تو .بدون شک دیوونه شدی.اگر بدون اینکه کسی بفهمه کشتت چی؟اگر به بهانه خواهرت ،تو رو جایی فرستاد که راه برگشتی نداشت چی؟به اینا کر کردی؟ ملتمس نگاهم کرد و دستم را گرفت _دلم رو خالی نکن ،خواهرم به کمکم نیاز داره .هیچ راه ارتباطی به جز شوهرش ندارم.مگه نمیگی خدا هوای بنده هاش رو داره ؟خدا منو تنها نمیزاره ،میزاره؟ با عصبانیت راه به جایی نمیبردم.باید خوب فکر میکردم .حتما راه نجاتی برای خواهر ژاسمن پیدا میشد. با یاد حمید و دوستانش ،لبخند بر لبم نشست. _یک راه هست که بلایی سرت نیاد چشمان خوشرنگ مشتاقش را به من دوخت _چی؟ _همسرم و دوستانش کمکت کنند.صبر کن کم کم دیگه وقت اومدنشه .وقتی رسید حرف میزنیم و راهی برای نجات خواهرت پیدا میکنید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون. یک ساعتی با خودم درگیر بودم ... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه ! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ، یک علاقه ی سطحی نیست ! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق ، میگفت " تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی ! " کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم. از اینکه زور دلم بیشتر بود ، احساس ضعف میکردم. تصمیم گیری واقعا برام سخت بود ! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه ، و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد ! اگر این لذت ، پست و سطحی بود ، پس اون لذت عمیق چی بود !؟ ولی باز هم زور دلم بیشتر بود ! سرم درد گرفته بود. زیرلب زمزمه کردم " کمکم کن! " و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم !! نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم ، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن ، حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم ! ساعت سه ، تو خیابون خیام ، رو به روی پارک شهر ، با زهرا قرار داشتم . با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه ! یه تیپ خیلی ساده ، در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید . با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت. هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت ، اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم ! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد ! - این تقدیم به شما . ببخشید که کمه! فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم ذوق زده گل رو از دستش گرفتم . - وای عزیزمممم! ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟ با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعاً خوشحال شدم. اصلا فکرش رو نمیکردم چادری‌ها ماروهم قاطی آدما حساب کنن !! بعد از خوش و بش و احوال پرسی ، با لبخند نگاهش کردم - خب؟ الان باید کجا برم؟ -‌ برو بهشت - چی!!؟؟ - خیابون بهشت رو میگم. همین خیابون بعد از پارک ! - آهان. ببخشید حواسم نبود ! چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم ! - خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان. همینجاست ! - اینجا؟؟ چقدر نزدیک بود! حالا اینجا کجا هست!؟ - آره ، گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه! بیا بریم خودت میفهمی! انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم ، دیوار ها پر از بنر بود . با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد. باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم !! جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد . - هیچ کفشی اینجا نیست. انگار خودم و خودتیم فقط ! - اینجا کجاست زهرا ؟ - عجله نکن. بیا میفهمی ! پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم. یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید . و چندتا تابوت اونجا بود ...! محو اون صحنه شده بودم. خیلی قشنگ بود!!! زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون ، چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد . بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد ! - چرا هنوز اونجا وایسادی؟ بیا جلو. اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه ، اما حرفش رو قبول داشتم! واقعا احساس آرامش میکردم . جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود ، گفت - نمیگی اینجا کجاست؟ - اینجا معراجه. معراج شهدا ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay