eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 🖋 با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفس‌های خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداری‌ام نداشت، با قدم‌هایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خواب‌آلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا می‌جنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانه‌اش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. می‌توانستم حدس بزنم که از ضجه‌های نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب می‌کشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا می‌کند. بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟» سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظی‌اش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: «چرا مشکی پوشیدی؟» به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: «آخه امشب شب نوزدهمه!» تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی (علیه‌السلام) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم می‌شود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: «نه کاری ندارم! به سلامت!» و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مرده‌تر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگی‌مان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن می‌رفتم. پشت نرده‌های آهنی بالکن به انتظارش می‌ایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو می‌چرخاند و برایم دست تکان می‌داد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوباره‌مان، آرامبخش قلب‌های عاشقمان می‌شد. حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویه‌های غریبانه‌ام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریه‌هایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گل‌های زندگی‌اش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدم‌هایش را در حیاط خانه می‌شنیدم، عطر نفس‌هایش را در همه اتاق‌ها استشمام می‌کردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بی‌رنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا می‌داند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانه‌ای که بی‌حضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه می‌کردم و به چه زبانی خدا را می‌خواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟ باید باور می‌کردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر می‌شد باور کنم خدای مهربانی که بی‌آنکه بخوانمش اجابتم می‌کند، حالا در برابر اینهمه ناله‌های عاجزانه‌ام بی‌تفاوت باشد! مگر می‌توانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بی‌آنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور می‌کند، حالا به اینهمه گریه‌های مظلومانه‌ام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم می‌شد؟ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 🚫 👇👇👇 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI 🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 لبخند ڪم جانے تحویلش میدهم:بریم! منم باید باهات صحبت ڪنم! باهم از ماشین پیادہ میشویم و وارد ڪافے شاپ میشویم،ڪافہ اے دنج و ڪوچڪ و خلوت است! دیوارهاے سفید رنگش با تابلوهاے ڪوچڪ و بزرگ رنگے تزئین شدہ و چند میز و صندلے چوبے بہ صورت دایرہ با فاصلہ از هم چیدہ شدہ اند. پشت میزے مے نشینیم،ڪولہ ام را روے میز میگذارم و نفسے میڪشم. مطهرہ نگاہ سرسرے اے بہ منو مے اندازد:من شڪلات داغ میخورم تو چے؟! _منم شڪلات داغ میخورم! مطهرہ بہ ڪافے من اشارہ میڪند بیاید،چند لحظہ بعد سفارش دو لیوان شڪلات داغ میدهیم. بے مقدمہ مے گوید:احساس مے ڪنم میخواے یہ چیزے بهم بگے اما تردید دارے! متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:چیزے شدہ؟! من ناراحتت ڪردم؟! چند وقتہ باهام مثل سابق نیستے! سرفہ اے میڪنم و‌ نگاهم را از چشم هایش مے گیرم. آرام مے گویم:راستش... ساڪت‌ و منتظر بہ صورتم چشم دوختہ،سرم را بلند مے ڪنم:مے ترسم بهت بگم و راجع بهم فڪر بد ڪنے! ابروهایش را بالا میدهد:چرا باید فڪر بد ڪنم؟! آب دهانم را قورت میدهم،براے گفتنش تردید دارم،بعد از چند ثانیہ مڪث زبانم طاقت نمے آورد و بہ یڪ بارہ مے پراند:مهندس ساجدے بهم گفتہ دوستم دارہ! چشم هاے مطهرہ از شدت تعجب تا آخرین حد ممڪن باز مے شود،چند لحظہ با همان حالت نگاهم مے ڪند و سپس مے خندد. دستم را روے قلبم مے گذارم و نفس عمیقے میڪشم،تنم یخ بستہ! میان خندہ هایش مے گوید:چہ شوخے بے مزہ اے! جدے نگاهش میڪنم و زمزمہ میڪنم:شوخے نڪردم! خندہ اش قطع مے شود،گیج نگاهم مے ڪند،سرفہ اے میڪنم و با هر دو دست صورتم را مے پوشانم. صدایے از مطهرہ در نمے آید! صداے ڪافے من را میشنوم ڪہ سفارش ها را آوردہ و مے گوید:نوش جان! صدایِ لرزان مطهرہ قلبم را مے شڪند! _ڪِے بهت گفت؟! چیزے نمے گویم،مے گوید:با توام آیہ! دست هایم را پایین مے آورم،مستقیم بہ چشم هایش زل میزنم! سرد نگاهم مے ڪنند با حلقہ اے از اشڪ! خونسرد مے گویم:الڪے یہ چیزے پروندہ! بیخیالش! پوزخند میزند:فڪر نڪنم آدمے باشہ ڪہ الڪے چیزے بپرونہ! همہ چیز را برایش تعریف میڪنم،از ماجراے آخرین روزے ڪہ در شرڪت بودم تا آن روزے ڪہ بہ بهانہ ے آوردن سفتہ ها جلوے درمان آمد! مطهرہ ساڪت و سرد نگاهم مے ڪند،چیزے نمے گوید ولے ناراحتے در چشم هایش موج مے زند. بعد از اتمام صحبت هایم ڪمے از شڪلات داغش مے نوشد و آرام مے گوید:دوستت دارہ! احساس میڪنم سرم در حال منفجر شدن است،گردنم را تڪان میدهم ڪہ استخوان هایش با صداے بدے شڪستہ مے شوند! _باور ڪن من ڪارے نڪردم ڪہ... مطهرہ!بہ خدا ازش خوشم نمیاد! آب دهانش را با شدت قورت میدهد:چرا؟! نفس عمیقے میڪشم:بہ هزار و یڪ دلیل! بہ چشم هایم زل مے زند،رنگش ڪمے پریدہ! _آیہ! دستش را مے گیرم و مے فشارم:جانم! _اگہ...اگہ بخاطرہ من نمیخوایش مدیونے! گیج و سر در گم نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:من هنوزم نمیتونم بگم ڪامل فراموشش ڪردم ولے زور ڪہ نیست! اون منو نمے خواست! الانم... الانم جواب من بہ پسرداییم تقریبا مثبتہ! اگہ بخاطرہ من ازش فرارے اے نباش! دو سہ سالہ همدیگہ رو مے شناسیم ولے من ازت مطمئنم! مطمئنم حتے یہ لحظہ هم بهش فڪر نڪردے! اگہ سبڪ و سنگین ڪردے و دیدے میتونہ مرد خوبے باشہ بخاطرہ من پسش نزن! ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 @repelay
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 اخم مے ڪنم:چے میگے تو؟! صدایش هنوز ڪمے لرز دارد:همین ڪہ گفتم! فراموش ڪن یہ روزے من روزبہ رو دوست داشتم! بعدش ببین میخوایش یا نہ؟! لبخند میزنم:خل شدے تو! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:بہ خدا اون روز ڪہ جلوے در خونہ تون دیدمش بہ دلم افتاد! طرز نگاہ ڪردنش بہ تو یہ جورے بود! نگو ڪہ تو اون نگاهو ندیدے و معنے شو نفهمیدے؟! قاطعانہ و محڪم مے گویم:ازش خواستم دیگہ باهام ڪارے نداشتہ باشہ! یہ ماهے هست هیچ خبرے ازش نیست! گفتم ڪہ الڪے یہ چیزے پروندہ! همراہ اشڪ مے خندد:تو پروندیش ڪلہ شقِ من! مطمئنم اصلا نخواستے فڪر ڪنے خودت میخوایش یا نہ یا اینڪہ بشناسیش ببینے چطور آدمیہ! اول با خودت گفتے نمیخوامش چون مطهرہ دوستش داشتہ بعدش گفتے بخاطرہ هادے ازدواج نمیڪنم! اشتباہ میڪنم؟! آب دهانم را قورت میدهم و دستش را رها میڪنم،ادامہ میدهد:یڪ سال و نیمہ براے خودت زندگے نمیڪنے! براے عذاب وجدان و تفڪرات اشتباهے ڪہ دیگران برات بہ وجود آوردن دارے زندگے میڪنے! با حرص مے گویم:بس ڪن مطهرہ!مسائلو با هم قاطے نڪن! محڪم مے گوید:بس نمیڪنم! این همہ تو منو نصیحت ڪردے و من گوش دادم یہ بارم تو گوش ڪن! چرا وقتے اسم خواستگار میاد گارد میگیرے و مے ترسے؟! چرا از ازدواج ڪردن مے ترسے؟! تو مسئلہ ت دلتنگے و فراموش نڪردن هادے نیست آیہ! مے ترسے! مے ترسے چہ الان چہ سال بعد چہ دہ سال بعد بخواے حتے بہ ازدواج ڪردن فڪر ڪنے بہ هادے خیانت ڪردہ باشے! از روزبہ هم ترسیدے!ترسیدے بہ من خیانت ڪردہ باشے! ترساے الڪے براے خودت بہ وجود آوردے!ترسایے ڪہ از اعتقادات و حرفاے اڪثر مردم تو قلب و ذهنت بہ وجود اومدہ! نہ عزیزِ من! اون مردم بہ فڪر تو نیستن! بہ فڪر اینن خودشون چطور مے پسندن تو زندگے ڪنے! اگہ خلاف پسندشون زندگے ڪنے ڪلے حرف و تهمت و قضاوت بارت مے ڪنن! چند نفر از اون مردم با خودشون فڪر مے ڪنن یہ آیہ اے تو هیجدہ سالگے تازہ داشتہ بہ یہ مردے علاقہ مند میشدہ اون مردو از دست دادہ و چے ڪشیدہ؟! چند نفرشون تنهاییا و درداے تو رو میفهمن دختر؟! چند نفرشون درڪ میڪنن تو الان جوون و زندہ اے؟! فڪرتو مطابق اونا تنظیم ڪردے ڪہ بهت نگن بہ هادے خیانت ڪردے؟! ڪدوم خیانت آیہ؟! مگہ خدا تو قرآنش راجع بہ تجدید فراش نگفتہ؟! ڪدوم شرع و قانونے میگہ اگہ تو بخواے هر زمانے ازدواج ڪنے بہ هادے خیانت ڪردے؟! هادے اینطور راضیہ؟! چرا رضایت مردم برات مهم شدہ؟! بغض گلویم را مے فشارد،ادامہ میدهد:آرہ عزیزم! برو یڪم از دردات براشون بگو یا چند قطرہ اشڪ مے ریزن و دلشون برات مے سوزہ و دو روز بعد یادشون میرہ! یا میگن ضعیفے! مطمئنم تو از این لاڪ بیاے بیرون و مثل سابق بشے روح هادے شاد تر و راضے ترہ! سرِ قضیہ ے روزبہ هم ترسیدے ڪہ من چے فڪر میڪنم! اگہ بقیہ بفهمن چے فڪر مے ڪنن؟! تو بہ من خیانت نمے ڪنے آیہ! مگہ موقعے ڪہ من روزبہ رو دوست داشتم سعے ڪردے توجهشو جلب ڪنے یا بهش علاقہ مند شدے؟! نمیگم سر قضیہ ے روزبہ ناراحت نشدم! نمیگم برام مهم نیست! نہ! ولے میخوام زندگے مو اونطور ڪہ بهترہ ڪنار ڪسے ڪہ دوستم دارہ بسازم! اگہ بخاطرہ منہ،بہ روزبہ بدون در نظر گرفتن من فڪر ڪن! غیر از این فڪر میڪنم ڪہ دارے نسبت بهم ترحم و احتیاط میڪنے! اشڪ هایش را سریع پاڪ مے ڪند،نفس راحتے میڪشم. دستم را مے گیرد و آرام مے فشارد،دستش یخ است! _این حرفا تو دلم موندہ بود! میترسیدم بگم‌ ناراحت بشے! دارم مے بینم دارے آب میشے! دوبارہ گردنم را تڪان میدهم،دوبارہ صداے شڪستہ شدن استخوان هایش در گوشم مے پیچد! حرف هایش بے جا هم نیست،نگاهم را بہ چشم هایش مے دوزم،ناراحتے و دلشڪستگے درشان موج مے زند! میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سریع نگاهش را از چشم هایم مے گیرد و دستم را رها مے ڪند! لیوان را بلند مے ڪند و نزدیڪ دهانش مے برد:بہ جاے شڪلات داغ باید شڪلات یخ بخوریم! لبخند ڪم رنگے میزنم و لیوانم را برمیدارم،همانطور ڪہ نزدیڪ لب هایم مے برمش زیر چشمے بہ مطهرہ نگاہ میڪنم‌. نگاهش را بہ نقطہ اے نامعلوم دوختہ،دیگر شباهتے بہ آن مطهرہ ے آرام و خجالتے ندارد! چند جرعہ از شڪلات داغم را مینوشم،میگوید:بہ حرفام فڪر ڪن باشہ آیہ؟! لیوان را روے میز میگذارم:فڪر مے ڪنم! لبخند تصنعے اے تحویلم مے دهد:میخواستم بگم فردا با من و مامان بیاے بریم براے شب خواستگارے لباس بخرم! سرم را تڪان میدهم و از صمیم قلب مے گویم:باشہ خواهر! دوبارہ دستم را مے فشارد،این بار گرم...! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے Instagram:Leilysoltaniii •○● @AYEH_HAYEH_JONON ●○• 👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسندہ مورد رضایت است👉🏻 @repelay
💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚 مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت. اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد. یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند اما می دانست که نمیشد. _بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی. من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین. _ پسر حرف دهنتو.. _ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟ منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟ نمره هاش کم شده، همش تو خودشه.. آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند. هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد. – بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ... _ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه. خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین. _ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که... دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ. از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد. نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد. 💚🌧💚🌧💚🌧💚🌧💚 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خونـه خودمـون! تـوي بـرج آذرخـش در یـه منطقـه فـوق العـاده تـوپ. دو هفتـه دیگـه شناسـنامه ام حاضره، آپارتمان هم فقط یه نظافـت اساسـی مـی خـواد. بـه جـای عروسـی هـم مـی ریـم یـه مـاه عسـل توپ هر دو نیاز به تغییر آب و هوا داریم چطوره؟ با شنیدن کلمه عروسی بـی اختیـار دلـم خـالی شـد . کـابوس هـا یم کـم کـم رنـگ واقعیـت بـه خـود مـی گرفت. - منم حوصله جشن و ریخت و پاش رو ندارم موافقم. جلـوي مجتمـع بسـیار شـیکی نگـه داشـت. مـن پیـاده شـدم امـا بهـزاد همچنـان تـو ي ماشـین نشسـته بود. - چرا پیاده نمی شی؟ - تو برو، من الان برمی گردم .بیا کلیدها رو بگیر. - کجا می ري؟ - کار دارم الان میام. - وایستا منم باهات بیام. بهزاد بی حوصله گفت: - زود برمیگردم. - باشه! راستی، طبقه چندمه؟ - طبقه چهار واحد 16. آپارتمـانش شـیک و بـزرگ امـا شـلوغ و نامرتـب بـود، روي تمـام مبلهـا لبـاس افتـاده بـود، آشـپزخانه کـه از بـس کثیـف و درهـم بـود دل آدم از دیـدنش شـور مـی شـد. سـه تـا اتـاق داشـت دو تـاي آنهـا کــاملا خــالی بــود و فقــط یکــی از آنهــا بــا ســت کامــل خــواب پــر شــده بــود . روي یکــی از عســلی هــا عکــس نــامزد ي قبلــی خــودم را دیــدم. چهــره بچــه ســالی داشــتم. لبخنــدي زدم. خــاك را از رویــش پـاك کـردم. نمـازم را خوانـدم و سـاعتی خوابیـدم. بـا دیـدن سـاعت نـه و ده دقیقـه و خانـه ي تاریـککـه در سـکوت غـرق شـده بـود متوجـه شـدم بهـزاد هنـوز برنگشـته اسـت . از تنهـا یی ترسـیدم امـا هـر چه موبایلش را می گرفتم جواب نمی داد. بی حوصـله جلـو ي تلویزیـون نشسـته بـودم کـه دسـتگ یره ي در چرخانـده شـد و در بـاز شـد . بـا د یـدنرهـام کـه ز یـر بغـل بهـزاد را گرفتـه بـود جـا خـوردم . بـا دسـتپاچگی روسـري را از روي مبـل برداشـتم و سرم کردم. بلوز و شـلوار پوشـیده اي تـنم بـود امـا بـاز هـم از ا ینکـه بـدون مـانتو بـودم معـذب بـودم ولــی وضــعیت بهــزاد نگــرانم کــرده بــود بــی خیــال مــانتو شــدم و سراســیمه بــه ســمتش رفــتم و بــا نگرانی اشاره اي به بهزاد کردم. - چی شده؟ - از خوشحالیه. با عتاب گفتم: - الان چه وقت شوخیه! می گم چی شده؟ - شوخی چیه؟ از خوشحالی اختیارش رو از دست داد. مشکوك دهان بهزاد را بو کردم بوي گند الکل تا مغز سرم نفوذ کرد. اخمهایم را درهم کشیدم و گفتم: - بهزاد کجا بود؟ - بیا کمک کن بذاریمش روي کاناپه بعد برات توضیح می دم. بــا چنــدش طــرف دیگــرش را گــرفتم. از خــوردن زیــاد بیهــوش شــده بــود . و تمــام ســنگینی اش را روي من و رهام انداخته بود. به هر جان کندنی بود او را روي کاناپه گذاشتیم. - برو یه ملافه بیار روش بندازم. همین که ملافه را انداختم. روي مبل رو به روي رهام نشستم و گفتم: - خُب؟ رهام متفکر به من نگاه می کرد و سیگار میکشید. - تو چطور زنی هستی که خبر نداري شوهرش معتاده؟ ناباورانــه نگــاهش کــردم. منتظــر مانــدم کــه آثــار خنــده کــم کــم در چهــره اش نما یــان شــود و مثــل سابق با من شوخی کند اما چهره جدي اش ناامیدم کرد. نالیدم: - رهام تو رو خدا شوخی نکن! - خودش حی و حاضر نگاش کن! بهزاد را که با دهانی باز خرناس می کشید از نظر گذراندم. - باور نمی کنم! - توي این چند ماه به رفتاراش مشکوك نشدي! بی قراري. بد خلقی بهانه گیري بازم بگم؟ شـقیقه هـایم را مالیـدم و در ذهـنم رفتارهـاي بهـزاد را حلاجـی کـردم حـق بـا رهـام بـود . گـاهی مواقـع سرخوش و خوشحال و خـوش تیـپ و گـاهی عصـبی و کلافـه بـود و زیـاد بـه سـر وضـعش نمـی رسـید! امـا هـیچ گـاه دلیـل ایـن رفتارهـا را نمـیفهمیـدم. آنقـدر گـیج بـودم کـه حتـی درسـت نمـی توانسـتم حرف بزنم. - مـــن... فکـــر... نمی... - رهام تو رو خدا راست میگی؟ - همین الان چند تا شیشه زد بالا، قبلش هم دو تا پک هروئین زد. فریاد زدم: - هروئین! وحشـت زده چنــد بـار کلمــه معتـاد را تکــرار کـردم . خــدایا چـه مــی شـنیدم بهــزاد مـن یــه هروئینــی الکلی شده بود! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم. به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودمو پوشیدم ، لباس های آیه هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم. به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب [ سلام بر ابراهیم ] به چشمم خورد . کتاب رو از ساک در آوردم و گوشه ای گذاشتم. گوشیم رو هم پیدا کردم اما چون شارژش تموم شده بود به شارژ زدمش . در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملافه روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خوندن ادامه کتاب .......... به قسمت { غروب خونین } که رسیدم ، بغض بدی گلومو چنگ انداخت ولی به خوندن ادامه دادم. ( دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین .) ( ای از سفر برگشتگان کو شهیدتان ،کو شهیدتان ) دیگه به اشک هام اجازه باریدن دادم ،خیلی احساس پوچی میکردم . اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما ماها چی ؟ خیلی احساس شرمگینی میکردم از خودم در برابر شهدا ، از منی که این همه سال راهو اشتباه رفتم. دیگه جواب خیلی از سوالامو پیدا کرده بودم. یادمه صبح موقع پوشیدن لباسا گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟! اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه پس وظیفه ما هست که از دینمون نگهداری کنیم و هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما انسان ها ، عمل کردن به وصیت شهدا باعث سعادت و خوشبختیه . شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن ، مثل اون خانمی که همیشه معلمامون تو دبستان میگفتن پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد . اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه (س) ، دختر پیامبر (ص) . پس یه نتیجه کلی که میتونیم بگیریم اینه که ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو خط حضرت فاطمه باشیم . پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خود ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام. ای خاک تو سرت مروا ‌، کسی شهدا رو مجبور نکرد ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن. دیگه کلافه شده بودم ، به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت : مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام. چقدر در ذهنم حرف زده ام !... کتابو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش. از شدت خستگی همین که سرمو روی متکا گذاشتم به دنیای شیرین خوای سفر کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay