eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_سوم جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های
قصه ی مصطفی و آرشام و جواد، شیرین و نگین و میترا... قصه ی غریب و عجیبی نیست، خلقت آدم است و... نفس و... عقل... تا دم مرگ هم تو هستی و جنگ بزرگ شهوت ها و مقصدها... هر کس مقصدش را گم کند پا در مرداب نفس می ماند... و کم کم فرو می رود. هر کس عقلش حاکم باشد مثل چشمه می شود. می جوشد و جاری می شود. برای پیروزی عقل کمک یک انسان عاقل حرف اول را می زند. انسان امام می خواهد. زندگی خوشبخت، امام می خواهد. بدون امام... می مانی که از کدام سو بروی... . . ٭٭٭٭٭--💌 ولی ادامه دارد 😉 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔶امشب هوای من تموم شد.🔶 گرچه به قول یکی از رفقا و مثل چایی☕️ می مونن! همین طوری که نشستی بغل دستت هست و می خونیش! دو بار، سه بار، پنج بار، ده بار، بیشتر... شما هم حس و حال تون از هوای من رو برای کانال خودتون بفرستین! اشتباه نفرستین ها، به کانال خودتوووووووووووووووون...♥️♥️ منتظریم...😜😜😜 خادم کانال: @serfanjahateettla از فردا با رمان جذاب و زیبای که یجوری ادامه دو رمان قبلی هست در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 رمان شماره:9️⃣3️⃣ نام رمان : 📝:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سرِ رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید ❄️ +صبح دوشنبه بخیر ❄️ ❄️|❀ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI ❀|❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ""ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ"" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.  ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ """ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ """ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ""ﻣﻐﺰ"" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.  ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ""ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان "" ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ....... 🍂|❀ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI ❀|🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_سه چند روزی اقوام برای عرض تسلیت به خا
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند روز از حرف زدن رامین بامن میگذشت . حق با رامین بود من با غمم همه را عذاب دادم . آن روز بعد از چند وقت از اتاقم خارج شدم و پیش بقیه رفتم . رامین که متوجه من شده بود گفت: _سلام .خانوم چه عجب دل از اتاقتون کندید همه باحرفهای رامین به سمت من نگاه کردند. خاله که اشک میریخت گفت: _الهی قربونت برم .کارخوبی کردی از اون اتاق در اومدی .بیا اینجا بشین عزیزم. _سلام.چشم به سمت خاله میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد. از عزیزجون دوماه پیش چیزی باقی نمانده بود. اشکانم دوباره به راه افتادند به سمت عزیز رفتم ,سرم را روی پای عزیز گذاشتم و گفتم: _سلام عزیزجونم.نبینمت اینطوری عزیزجون .عزیزجون چرا باهام حرف نمیزنی هان؟ ببین سیاه بخت شدم .ببین بی کس شدم ,مامانم نیست عزیز. بابام,کسی که پشت و پناهم بود,حتی اونم تنهام گذاشت. حالا شماهم میخوای باهام دیگه حرفی نزنی. خاله که مثل من اشک می ریخت به سمتم آمد . دستم را گرفت و گفت: _پاشو عزیزخاله,پاشو قربونت برم . حال عزیزجون با گریه های تو بدتر میشه. پاشو بیا اینجا بشین ,میخوام یه چیزی بهت بگم. اشکهایم را پاک کردم و کنارخاله نشستم. عمو روبه من کرد و گفت: _ثمین جان میدونم الان موقعیت خوبی واسه این حرفها نیست ولی.... ببین عموجون محرمیت تو و رامین شش ماهه تموم شد بخاطر راحتی خودتم که شده باید هرچه زودتر با رامین ازدواج کنی . خب عموجون نظر خودت چیه؟ _من که به جز شما کسی رو ندارم . هرتصمیمی شما بگیرین قبول میکنم. فقط تنها خواهشی که دارم اینه که بی صدا این اتفاق بیفته.همین _درکت میکنم عموجون .ماهم اگه به اندازه تو داغدار نباشیم ,کمترهم نیستیم. ان شاءالله فردا عقد میکنیم و شماهم برید خرید خونتون. ان شاءالله سال دیگه واسه سالگرد ازدواجتون فامیل رو دعوت کنیم _خوبه؟ با اجازه اتون من میرم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_چهار چند روز از حرف زدن رامین بامن میگ
📚 📝 (تبسم) ♥️ صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه به مسجدی که برای مسلمانان بود رفتیم و آنجا خطبه عقد را برایمان خواندن. آن لحظه وجودم تهی بود از هر احساسی . دیگر نه خانواده ای داشتم که از ازدواجم خوشحال شوند و حال من بخاطر وجودشان خوب باشد. لحظه بله گفتن برایم مساوی بود با مردن ,چون نه پدری بود و نه مادری تا اجازه بگیرم .در حالی که اشک هایم میریخت گفتم : _با اجازه امام زمان عج و روح پدرو مادرم و سهیل ,بله در این جشن کسی دست نزد ,کسی نخندید,همه چشن ها گریان بود از غم عظیمی که در دلهایمان خانه کرده بود. همه به سمت ما دونفر آمدند و بعد از تبریک کناررفتند تا اینکه خان بابا به سمتم آمد بار اولی بود که بعد از مرگ خانواده ام با او روبه رو میشدم. پیشانیم را بوسید و گفت: _خوشبخت بشی دخترم بی هیچ حسی در چشمانش زل زدم و گفتم: _بخاطر اصرارشما به این ازدواج حالا من یتیم شدم .نمیبخشمتون خان بابا درحالی که اشکهایم بی مهابا میریخت از مسجد بیرون زدم. جلوی مسجدبا زانو نشستم و زار زدم به حال بی کسی خودم . مردم متعجب از کنارم رد میشدند و من بی توجه به نگاه های خیره انها دادمیزدم _ بابا نیستی ببینی دخترت عروس شده تو هم نامردی.تو قول داده بودی برگردی بابا. رامین به سمتم آمد .دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت: _ثمین جان پاشو بریم خونه.اینقدر خودتو عذاب نده. من و رامین بر خلاف عروس و داماد های دیگر تنها با غمی که در دلهایمان خانه کرده بودبه سر خانه و زندگیمان رفتیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_پنج صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه
📚 📝 (تبسم) ♥️ روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر مهربانی ها و توجهات رامین کم کم غم عزیزانم را به فراموشی سپردم و سرگرم زندگی جدیدم شدم. هرروز رامین با شاخه گلی به خانه می آمد و من به عنوان همسرش تمام سعیم را میکردم تا زندگی شادی باهم داشته باشیم. هفت ماه گذشت تا اینکه خاله به مناسبت تولد رامین جشن گرفت. آن روز بعد از این که رامین به سرکار رفت من هم مشغول کارهای خانه شدم. کارهایم که تمام شد روی مبل نشستم تا کمی مطالعه کنم . مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه به صدا درآمد. شماره خاله روی گوشی نمایان بود,گوشی را برداشتم و گفتم: _الو سلام خاله -سلام خاله جون .خوبی عزیزم؟رامین چطوره؟ _ممنونم ماهم خوبیم .شما چطورین؟عزیزجون حالش خوبه؟ _اره عزیزم .همه خوبن ثمین جان امشب تولد رامینِ واسش جشن گرفتم .وسایلاتو جمع کن الان سهراب میاد دنبالت. _وای من تولد رامین رو فراموش کرده بودم _اشکال نداره خاله جون.میدونم هنوز حوصله این کارها رو ندارید .تو بیا من همه کارها رو کردم _اخه خاله من حتی واسش کادو نخریدم. _باشه میگم سهراب سرراه ببرت خرید.حالا پاشو آماده شد تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت. _چشم الان حاضر میشم.بامن کاری ندارید؟ _نه عزیزم فعلا خدانگهدارت _خدانگهدار تماس را قطع کردم . با اتاقم رفتم تا برای شب لباس انتخاب کنم. تنهالباسی که مناسب این جشم مختلط بود کت و شلوارمشکی ام بودکه زیر تاپ قرمز رنگی داشت.همان را انتخاب کردم با روسری قرمزمشکی. تنها چیزی که نیاز داشتم یک چادر بود. بین چادرهای رنگی که با خود از ایران آورده بودم را گشتم و در نهایت یک چادر سورمه ای با گل های ریز سفید را انتخاب کردم . بعد اینکه وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم.منتظر عموشدم تا به دنبالم بیاید. دقایقی نگذشته بود که عمو رسید و من به همراهش به مرکز خرید رفتم تا برای رامین هدیه بخرم . بعد از کلی گشتن ,توانستم برایش یک ساعت مارک انتخاب کنم و بخرم . بعد از خرید به خانه رفتیم. خدمتکارها در تکاپوی مهیا سازی جشن بودند. خان بابا طبق معمول گوشه سالن نشسته بودو مطالعه میکرد . به خاطر احترام به سمت خان بابا رفتم و گفتم: _سلام .خان بابا _سلام دخترم خوبی؟ _ممنون با اجازه من میرم پیش عزیزجون. قبل اینکه خان بابا حرفی بزند از آنجا دور شدم هنوز حسم نسبت به خان بابا نفرت بود و نمیتوانستم ظلمی که در حقم کرده بود را فراموش کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... همیشه عدد سه نشانۀ آغاز حرکت است. دونده ها را دیده اید، سال ها تمرین می کنند تا بایستند پشت خط و با شنیدن شمارۀ سه، مسابقه ای را شروع کنند. مسابقه ای که برد در آن لذتی شادی آفرین و امیدبخش دارد و دنیا را برایشان پر از شور و تشویق می کند. از کدام سو هوای من حالا هم جلد سوم؛ سو من سه... «از کدام سو» یک جرقه نبود، یک موج آرامی بود که وقتی به ساحل رسید، ذهن های متلاطم و روح های تشنۀ خیلی از جوانان را همراه جوان داستان «جواد»، در قایق محکمی نشاند و در دریای دنیا به لذت رساند. نامه های جالبی از همین دوستان جوان به دستم رسید که خواهان دنبالۀ داستان بودند و می گفتند: از کدام سو را خواندیم. اما در همان سمت و سوهای لذت بخش، خیلی حال و هوا های متفاوت داریم که نیاز است یکی درک کند، بشنود و چند کلمه برایمان بگوید... درخواست همان ها هم بود که داستان آرشام را در «هوای من» شکل داد و به یک سال نرسیده چاپ دهم را رد کرد. اولین بازتابش هم از دانشگاه ها رسید که همه سراغ هوای من را می گیرند و برای هم تعریف می کنند، اما چه شد که «سو من سه» به دنیا آمد. حرف عجیبی نیست اگر بگویم باز هم درخواست ها بود و اینبار بیشتر، که قصه را ادامه دهید. داستان در دنیای وحید است که علیرضا را به تصویر می کشد و آرشام و جواد را همراه خودش تا آخر کتاب می برد. سو من سه؛ شاه نشین این سه جلد است و کلید تمام گره های ذهن جواد و آرشام، وحید و علیرضا و مصطفایی که مرام رفاقت می گذارد وسط... سو من سه، شاید برای خیلی ها آغاز حرکت بشود و ریزگرد های معلق مانده در ذهنشان را با بارانی لطیف و بهاری بشورد و ببرد! که هوای صبحِ پس از باران لذتی دارد وصف ناشدنی. و این صبح در انتظار من و توست... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیقی که علیرضا با ولوم بالا روشن کرد. و چشم می بندم از نور خورشید. علیرضا لم داده روی صندلی ماشین و با موبایلش ور می رود. دو روز است که آمده ایم شمال. برای حال جواد که نه، برای حال آرشام هم نه، به خاطر شرطی که آرشام باخت، مجبور شد ماشین پدرش را بردارد و الآن کنار ویلایشان، دریا با ما حال می کند. پدرش با خیال راحت ماشین را داد دست آرشام و ما با هزار پررویی سوار شدیم. شانس، هیچ پلیسی به تورمان نخورد و الّا که چهار تا بی گواهینامه وسط جاده... همین خودش یک حالی دارد که بقیه مواقع ندارد. جواد با نگین به هم زده، آرشی با... علیرضا از خانه فراری و من اما فقط با نگاه سنگین بابا و سکوت مادر راهی شدم و الآن هم از زیر دست موج ها فرار کرده ام و دارم حمام آفتاب می گیرم. - هوووی وحید برنزه مفتی؟ دست تکان می دهم اما حال سر بلند کردن ندارم. خوابم می آید. دیشب تا خود صبح بازی کردیم و از بس چشم به صفحۀ تلویزیون دوختم تا نبازم، چشمانم درد گرفته است. - تکون بده اون هیکل رو! تصمیم ندارم به چیزی توجه کنم. فقط وقتی حس می کنم دارم روی هوای جلو می روم چشم باز می کنم که هم زمان پرت می شوم وسط دریا... سنگ را برمی دارم و سر بالا می گیرم. پنجرۀ اتاق علیرضا مثل همیشه بسته است و پرده های قهوه ایش چفت هم شده اند. تاریکی اتاق همزاد زندگیش است. دست بالا می برم و با ضرب سنگ را پرتاب می کنم. صاف می خورد وسط شیشۀ اتاقش. عقب می کشم تا در سایۀ دیوار قرار بگیرم. بعد از چند ثانیه هم زمان با کنار رفتن پرده، پنجره باز می شود... دقیق جای ایستادن من را نگاه می کند. چیزی زمزمه می کند که می دانم و سر داخل می برد. قدم رو می کنم تا بیاید پایین. دیشب از شمال دیر رسیدیم. بابا حالم را با نگاه عمیقی که به سرتا پایم انداخت گرفت و مامان هم حاضر نشد دفاع کند. امروز هم از کتابخانه زده ام بیرون. با بچه ها قرار تئاتر شهر داریم. جواد رفت دنبال آرشام و من هم آمدم تا با علیرضا برویم. در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم... سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید: - امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون. دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم: - زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟ - نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه. باز هم این مشکلش نیست. آن یکی دستم را عمداً می گذارم روی شانه اش. دوباره ناله می کند. می گویم: - به ما باید فردوسی یاد بدن که بعدا بتونیم چارتا کلوم با زن و بچه اختلاط کنیم. به چه درد می خوره هِلو هُلوی من، وای بای مای مای عشقم؟ ایت ایز وای من خاک بر سر. می خندد علیرضا و با آرنج می کوبد به پهلویم که عقب می کشم: - هوی، آرام آرام. - وحید سر به سرم نذار که آدمش نیستم امروز. می رسیم سر قرارمان با جواد و آرشام. آن ها هنوز نیامده اند. موتور را می زند روی جک و یله می شود رویش. کمی عقب جلو می کنم و می نشینم روی نیمکت و زل می زنم به علیرضا. دست می کند و موبایلش را بیرون می کشد. نمی دانم چه می بیند که دوتا فحش حواله اش می کند و دوباره هُل می دهد توی جیبش. شاخۀ درخت بالا سرم را پایین می کشم و تکه چوبی می کنم. می گذارم بین دندان هایم و می جوم. نگاهم را که می بیند با اخم می گوید: - هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟ پاهایم را کش می دهم. لگدی حوالۀ پایش می کنم و می گویم: - می گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟ رو برمی گرداند و می گوید: - تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم. نگاه از روی چشمانش برمی دارم و می اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می زند: - من نمی دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله. طویله در ذهنم جان می گیرد. علیرضا را نمی توانم در فضای بدبوی آنجا تصور کنم. حیف می شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابه شان با علیرضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوت شان مرز مشترک باشد. - پس کدوم گوریند این دوتا جواد و آرشام از دور پیدایشان می شود. @ROMANKADEMAZHABI ❤️