📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_هشتم
همون جا قرارهای بعدی رو گذاشتیم. دیگه هر روز هم رو می دیدیم و در ارتباط بودیم. خیلی پر کار و سر شلوغ بود. خیلی تلفن های عجیب و غریب داشت. تماس از داخل و خارج.
اوائل درگیری هاش برام مفهوم نبود. فقط خیلی خوشم می آومد که داره یه عالمه آدم رو، با سر انگشتش می چرخونه.
قدرت مدیریت خوبی داشت. یعنی خب همه چیز تموم بود. هم زیبایی، هم روابط بالا. پول هم که اصلاً براش مسئله نبود.
همون موبایلی که دیدید، کادویی بود که تو شمال بهم داد. یه مجتمعی بود تو شمال اسمش صحرا بود. خیلی وقت ها قرق گروه ما بود. اون جا بهم کادو داد.
من رو وابسته ی خودش کرد. با همین خرجایی که برام می کرد، منم کم کم هر چی می گفت انجام می دادم!
راستش کم کم دیگه من تنظیم برنامه ها رو انجام می دادم. یعنی خب من برای این که خودی نشون بدم خیلی از کارا رو براش می کردم.
یه وقتی می شه که آدم دلش می خواد که همه بهش احترام بذارن، همه قبولش داشته باشن، بشینه یه جا و بقیه ازش سوال کنن و اون دستور بده!
این احساس قدرت خیلی لذت بخشه مخصوصا برای من که سرخورده شده بودم از شکستایی که توی زندگیم داشتم و سرزنشایی که شنیده بودم؛ این جبران می کرد همه ی نداری هامو.
هر کسی هم یه جوری انتقام خودش رو از دنیا می گیره و به خواسته هاش می رسه!
من این جوری به خواستم می رسیدم و از این لذت می بردم. برام هم مهم نبود که کسی این وسط آسیب ببینه یا نه، من خودم آروم می شدم!
لبخند پهنی که نشست روی صورتش زیبا نبود و کم کم شد بغضی که تلخ بود:
– لذت می بردم؟ خیلی! فقط بعدش انگار موریانه افتاده توی دل و رودم، خرد می شدم. خیلی از شب ها حالم بد بود. حالم بد می شد! از کی حالم این طور شد؟ خودمم نفهمیدم. حالم که خیلی وقت ها سگی بود اما از وقتی که بعضی کارا رو به عهده گرفته بودم و انجام می دادم آن قدر به هم ریخته می شدم که یه روانکاو برای خودم گرفتم. یعنی من فقط نبودم که پیشش می رفتم، همه ی اعضا داشتن. مدام لحظات خوبی رو که برامون اتفاق می افتاد رو یاد آوریمون می کرد تا از تنش های روحیمون کم کنه! و الا که مثل سگ و گربه همو تکه پاره می کردیم!
مدام برای خودمون برنامه ی شاد می ذاشتیم؛ مثلا یه بار همون شمالی که رفتیم، تولد من رو با کلی سروصدا گرفت و اون موبایل رو کادو داد. چشم و گوشم تا چند روز منگ بود بس که خوشحال بودم. جشن هم خیلی پر شر و شور بود. چند تا ماشین دختر و پسر از تهران اومده بودند. تا صبح… دخترا و پسرا غریبه بودن و خودشون هم من رو نمی شناختن. اونا میومدن برای تفریح و ما هم براشون برنامه می ریختیم. بالاخره این همه خرج که نباید هدر می رفت، احمق هم نبودیم که بی خود برای کسی بریز و بپاش کنیم!
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #زنان_عنکبوتی
❤️ #قسمت_بیست_نهم
ما۵
با توجه به مدارکی که جمع کرده بودند،
قرار شد برای توضیح و چرایی و نحوه ی ادامه ی کار در جلسه ای با مسئولین رده بالا حاضر شوند و توضیحاتشان را ارائه بدهند.
در جلسه وقتی سید شروع کرد به توضیح کار و تصاویر را نشان داد،
مسئول با دیدن زن ها و پوشش های درهم شان عصبی شد و گفت:
– تمومش کنید. این چیه؟ گزارش از خیابونای اروپا آوردید که چی بشه؟
سید بدون آن که جواب بدهد روی یکی از عکس ها زوم کرد و گفت:
– شما مدل ساختمونا و پوششا رو دیدید فکر کردید خارج از ایرانه.
اینا همش تصاویریه که از خیابان فرمانیه و کامرانیه و سعادت آباد تهران گرفته شده.
برای اطمینان خاطر تون این تصویر رو بزرگ می کنم که نشون می ده یه کارگر ایرانی با وسایلی که همه مارک ایران داره کنار ماشین این سوژه داره حرکت می کنه!
سید چند تا از همین تصاویر را نشان داد تا مسئول را قانع کرد.
کمی جلسه سنگین پیش رفت اما نتیجه اش این شد؛
که تا ظهر توانستند مسئولین را به ضرورت ورود عملیاتی در این موضوع قانع کنند.
تیم که از جلسه ی پر فشار با مسئولین آمد بیرون،
آن قدر خسته بود که امیر ترجیح داد به جای آن که به اتاق عملیات بروند یک راست بروند باغ پدر خانمش برای یک استراحت سه چهار ساعته.
فردا آرش هم رسماً به تیم اضافه شد.
🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
دردم دهی به فصلی
درمان کنی به وصلی
ماتم که بر چه اصلی؟
درد و دوایم از توست.
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
@romankademazhabi
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌲🌳طبیعت زیبای روستای بزکویه🌳🌲
😍زنگ طبیعت🌱
✍ میگم: نمیتونیم بریم 🚉 شمال🌳🌲 که ،
میتونیم طبیعتشو چند لحظه تماشا کنیم😉🙃
🤗هوای امروزم بارونیه🌨🌧 یک فنجون چای☕️ و گوش دل سپردن💓 به 🎼 آوای طبیعت😃 میچسبه😋
🍀🍃🍀🍃🍀
@romankademazhabi
🍀🍃🍀🍃🍀
هدایت شده از مهــــ🕯ـــــجوری༺🦋
"۲۸ رجب" حرکت امامحسین(ع) از
مدینہ به سمت #مکه و سپس #کربلا
تازه مےخواست دلم سرخوش #مبعث گردد
خبــر آمد کہ حســین بن علے(ع) راهے شد
#صَلَّے_اللہُ_عَلَیڪَ_یا_أبا_عَبداللہ
وقتی هوای شهر نفس گیر میشود
با ذکر یا_حسین نفس تازه میکنیم
✍ادمین نوشت:
این روزا
هیئتا تعطیله
ولی رفیق تو روضتو تعطیل نکن.
برو یه گوشه ،
نوحه بزار
و برا ارباب گریه کن،
قطعا شفای تمام دردها و گرفتاریها در ذکر اهل بیت است
🤲دعایادت نره😍
💔💔💔💔💔💔💔💔 https://eitaa.com/Be_soye_kamal/299 💔💔💔💔💔💔💔💔
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
"۲۸ رجب" حرکت امامحسین(ع) از مدینہ به سمت #مکه و سپس #کربلا تازه مےخواست دلم سرخوش #مبعث گردد
✅ تأملی بر سبک زندگی توحیدی باقلم❣️دل
زندگی بانگاه تربیتی به حرکت درابعاد درونی وبیرونی
به سوی کمال🦋
✅ اشاراتی بر رابطه ی:
⚘#انسان_خویشتن
⚘#انسان_خانواده
⚘ #انسان_جامعه
پیشنهاد عضویت👇🏻
کانالی زیبا برای کسانی که قصد دارن سبک زندگیشونو تغییر بدن
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_هفدهم دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صدای
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_هجدهم
از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم:
- چیه؟ جن دیدی؟
عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود.
روی تخت وا رفتم: کی؟
صدای گلرخ می لرزید: حسین...
قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد:
- مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد...
سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟...
گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟
سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب.
مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟
دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید.
هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید!
مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه...
حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_نوزدهم
گلرخ در ادامه حرف سهیل گفت: بعد هم بلند شد و گفت من امشب دوباره برمی گردم و از خود مهتاب می خوام نظرش رو بگه، و رفت.
قلبم وحشیانه می تپید، گیج و حیران به سهیل و گلرخ که نگران مرا نگاه می کردند، خیره شدم. ناگهان مادر در اتاق را باز کرد و وارد شد. صورتش برافروخته و چشمانش قرمز بود. با صدایی خش دار گفت:
- مهتاب، این پسره دوباره آمد و اعصاب همه رو داغون کرد. امشب اگر آمد خودت بهش می گی بره پی کارش و دیگه این طرف ها پیداش نشه، این به خودش وعده داده که تو می خوای باهاش ازدواج کنی...
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.
احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهای کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توی صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیز درهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوی چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب، به خدای بالای سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!
پدرم فوری گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه...
با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟
سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟
خشمگين سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.
پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.
دستانم را روی سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هيچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنيد و تحقيرش كنيد. خودم می دونستم حسين جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همين فردا، اصلا همين الان، ممكنه من بميرم، حسين هم همينطور، هيچ آيه اى نازل نشده كه حسين به اين زودى ها بميره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه ديگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همين یک ماه رو در كنارش باشم. براى من نه پول اهميت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصيت و اخلاق برام مهمه، من در حسين صفاتى سراغ دارم كه تا به حال در هيچكدام از آدمهاى به ظاهر باكلاس و با شخصيت نديده ام. بهتون بگم كه اصلا مهم نيست كه طردم كنيد، برام مهم نيست كه بهم جهيزيه نديد، باهام قطع رابطه كنيد... هيچ اهميت نداره، حرف اول و آخر من اينه مى خوام به هر قيمتى شده با حسين ازدواج كنم. حالا يا آنقدر براى دخترتون ارزش قايل هستيد كه به خواستۀ دلش توجه كنيد و يا نه، براتون مهم نيست و فرض مى كنيد اصلا چنين دخترى نداشته و نداريد! حالا خود دانيد.
سكوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شكست. سهيل با عجله به طرف در دويد. مى دانستم حسين است و در كمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهيل همراه حسين وارد شدند حسين با متانت سلام كرد و گوشه اى ايستاد. پدر و سهيل زير لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمديد.
مادرم هيچ تلاشى نمى كرد، اشكهايش را پنهان كند. حسين نگاهم كرد و شمرده گفت:
- من آمدم اينجا كه نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نيستند. امشب مزاحم شدم تا تكليفم روشن بشه...
سهيل با صدايى گرفته گفت: حسين آقا، الان موقعيت مناسبى نيست...
حسين ميان حرف سهيل رفت: آخه آقا سهيل، من تقريبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بديد بخوام در مورد آينده ام نگران باشم.
مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است كه چندين بار گفتم. من موافقم.
مادرم شروع به داد و فرياد كرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ريخت. اما من فقط و فقط لبخند زيبا و چشمان معصوم حسين را مى ديدم كه مرا نگاه مى كرد.
پایان فصل 34
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
.
.
.
خانم ها و آقایان من از قول خودم و کانال رمانکده مذهبی گفته باشم که ما رفتار هیچ یک از شخصیت های این رمانو تایید نمیکنیم 😐
والا 😌
قسمت بعدی تا دقایقی دیگر تقدیم میگردد
.
.
.