eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . . حسین_حلمااجان حلمایی چشمامو نیمه باز کردم حسین و که داشت صدام میکرد نگاه کردم _هوم حسین_😂از خواب. بیدار میشی کلا تعطیلاتیا هوم چیه بی ادب حلما_خب هان 😒از خواب بیدارم کردی ببینی تعطیلاتم یا نه 😕😕 حسین_بچه پرو کم نیاریا یه پنج مین دیگه میرسیم گفتم بیدارت کنم😊 حلما_عهههه واییی الان اونجایم ینی حسین_منظورت از اونجا اگه کربلاست اره😂😍 حلما_اوهوم😍 الان یعنی از اتوبوس پیاده شیم حرم معلومه؟ حسین_نه یکم پیاده روی کنیم مشخص میشه حرم امام حسین هتلمون هم سمت حرم حضرت عباسه حلما_وای چه خوب😭😭 اتوبوس ایستاد همه مشغول پیاده. شدن بودن مادرجون_بهتری حلما جان؟ حلما_اره مامانی حالم خوبه فقط بیخواب شده بودم😊 همه از اتوبوس پیاده شدیم اقایون داشتن چمدونارو میذاشتن تو گاری برگشتم سمت صدای محمد حسین که بغل فاطمہ داشت گریه میکرد حلما_چی میگه این پسرمون فاطمہ_نمیدونم فکر کنم ماشین کلافش کرده 😣 _خانوم محمدحسینو بده به من خسته شدی شما فاطمہ_اره بگیرش دستت درد نکنه آقایی☺️😍 . . این دوتا خیلی خووبن 😍 آقا علیرضا خیلی هوای فاطمہ رو داره قشنگ عشق و میشه بینشون حس کرد هر وقت اقا علیرضا رو میبینم نمیدونم چرا یاد علی میوفتم😐 اونم انقدر خوبه خوش بحال زنش🙄😑 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد صدای مداح گریمو شدید تر کرد پااهام از شدت هیجان میلرزید این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه ☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم دلم یه حرفایی میزد برای خودش وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه.... . . . هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت خیلی خسته بود بدنم پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن من حال نداشتم از جام پاشم ولی نمیشه که نمازم نخونم از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم . . نماز ظهرمو خوندم دیدم گوشیم زنگ میخوره اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍 حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁 حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️ زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟ حلما_اره همیجاست چطور؟ زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘 حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘 حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁 ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین دوراهی سختیه😭 مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول با لبخند حرفمو تایید کردن راه افتادیم به سمت حرم امام حسین شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش اونموقه درکشون نمیکردم و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍 رفتیم سمت ضریح مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن حلما_باشه حتما😍😍 به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد شش گوشه که میگن همینه امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست وای خدای من پا گذاشتم رو چه خاکی یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته واقعا درست گفته پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐 هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه گریه شوق گریه دلتنگی گریه خجالت گریه شرم گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت.... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
# ارتباط لقمه حرام و حیا شک نکن اگه فردی بیحیاست ،لقمه حروم نوش جان کرده حالا به هر طریقی.... یا مال مردم رو خورده یا نون کسی رو بریده یا نزول خورده و این قضیه هیچ ربطی به رک بودن نداره که خودشو توجیه میکنه پس نباید درگیر با این افراد بشین.در نهایت بهترین جواب اینه که بگی بله حق باشماست. چون ادامه دادن با این افراد ممکنه شخصیت شما رو پایین بیاره 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
خدایا دوست دارم ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ” ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﺯ ﺧﺪﺍ ” ﻫﺮ ﺟﺎ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺸﺪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﻭﺳﻂ ﺻﻒ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🍃 نویسنده: 📚 خلاصه بعد از تعارف تیکه پاره کردنای اقای پارسا و علی، بلاخره اقای پارسا بیخیال شد با گفتن با اجازه از خدمتمون مرخص شد.. +سها.. اونقدر ناراحتی ریخته بود تو صداش که نگران شدم.. -چیشده سبحان.. علی هم کنجکاو نگاهش میکرد.. +هوچی فقط اینکه خیلی بدبختی که بعد از عمری این دیوونه اومده خواستگاریت سیریش -لعنتی میدونستم میخوای اینو بگی.. علی گفت حرفشو زد زیر خنده.. +سبحان مشکلت با من چیه اخه عح.. دیدن استاد کنترلمو ازم گرفت و سر سبحان داد زدم.. بنده خدا ایستاده بود و با دهن باز نگاهم میکرد.. منم نگاهم به پشت سر سبحان بود و سحر و استادی که قدم به قدم نزدیکتر میشدن.. +ببخشید سها سرشو انداحت پایین و از کنارم رد شد و رفت بیرون.. همچنان نگام به استاد بود که داشت عینک آفتابیش رو روی چشماش تنظیم میکرد.. -سها چرا عصبانی شدی محل پروانه نذاشتم و نگاهم قفل سحری بود که بی محل از کنارم رد شد.. +سها جان چت شد اجی این پسره همیشه انقد لوسه.. لداری علی افاقه نکرد و لبام لرزیر از پوزخندی که لحظه ی آخر به لبای استاد بود.. جییییغ بلند و ذوق زهرا و آغوشی که فرو رفتم بهش هم نتونست جلوی اشکایی بگیره که آروم آروم ریخت تو صورتم از این حجم از غریبه بودن برای کسایی که انقد راحت باهاشون صمیمی شده بودم.. +یعنی انقدر دلتنگم بودی که اشک میریزی!! زهرا نجاتم داد از نگاه پرسشگر علی و پروانه... -نباید میشدم؟؟ +قربونت برم چرا نیومدییییی.. -سها خانوم ما بریم؟! -وای ببخشید، زهرا ایشون زن داداشم پروانه خانوم و داداشم علی اقا،، ایشونم که رفیق شفیق بنده زهرا جان -سلام خوش اومدین من کلی تعریف شمارو از سها شنیدم مخصوصا شما پروانه خانوم.. +ممنونم عزیزم لطف داره سها.. از علی و پروانه خداحافظی کردم.. وقتی دور تر شدن لرزش دستام شروع شد.. زهرا نگران پرسید چیشده حالم، چرا پریشونم.. -زهرا؟! اونا حتی نگاهم نکردن!! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 اون روز تا شب به این موضوع فکر میکردم چرا جوری وانمود کردن انگار تقصیر از من بوده.. من دروغ گفته بودم؟ من خودمو مجرد نشون داده بودم؟! من دخترمو قایم کرده بودم؟! اخه مگه من چه گناهی کرده بودم!! درسته الان دیگه به هیچ قیمتی نمیتونم قبول کنم یه روزی عاشق استاد بودم و دیگه نمیتونم حتی به اون عنوان نگاهش کنم.. اما برام سخت بود.. بی محلی سخت بود.. باشه، من توقع عاشقی که ندارم و نمیخوام و حتی مهم هم نبودن برام، ولی چرا این بی محلی آزارم میده.. آزارم داد.. حس حقارت بهم دست داد.. بقول زهرا "پررویی رو از حد گذروندن این آدمای دروغگویِ پر از تجربه و ماهر" سخت بود خودم رو قانع کنم نگاه و طعنه های تند سحر رو نادیده بگیرم.. اما باید قوی میبودم.. مثل اون روزی که سر کلاس اخلاق در خانواده سحر بلند شد و گفت: -استاد مثلا بگین بچها قبل از تحقیق عاشق نشن خو شاید طرف مزدوج باشه اخه..نه بچها؟؟ و ساناز و دوستای چندش تر از خودش که خندیدن و تاییدش کردن... قلبم گرفته شد از این همه بی رحمی.. زهرا دستم رو گرفت و آروم فشار داد یعنی قوی باش.. میدونستم همه از این حریان خبر دار شدن به لطف سحر و ساناز.. و اونقدری این بی حرمتی وحشتناک بود که اقای پارسا بلند شه و رو به سحر بگه: +احسنت خانوم فقط نظرتون چیه درباره ی فکر و ذهن کثیف خانومای شوهر دار و رابطه ی صمیمیشون با مردای زن دار صحبت بشه.. نه؟؟! و چشمکی که چاشنی حرفای تندو تیزش کرد... آه که چقدر حقمون نبود این "تحقیر شدنایی که هیچکدوممون توش مقصر نبودیم" اتمام کلاس که اعلام شد.. مثل همیشه منو زهرا اولین نفر رفتیم سمت در خروجی.. قبل از اینکه خارج بشیم سحر خودشو بهم رسوند و دم گوشم گفت؛ +خوبه اینیکیم داری از راه بدر میکنی فقط،نکنه زن داشته باشه ها... زودی از کنارم رد شد و رفت بیرون.. هنگ کردم.. تقریبا نفسم بالا نمیومد بچها یکی یکی از کنارم رد شدن.. تنه میزدن و رد میشدن... اوتقدر توشوک حرفش بودکه نمیتونستم تکون بخورم.. زهرا دستم رو گرفت و کشوند کنار.. +دورت بگردم ببینمت..سها.. چی گفت بهت.. همه رفته بودن بیرون غیر از زهرا و اقای پارسا... -به قران به جون خودم این دختره رو میشونم سرجاش.. چرا شما اهمیت میدین به حرفای این دختره ی عقده ای اخه.. چی گفت الان... نگاهش کردم از پشت پرده ی اشکام.. -آقای پارسا؟؟! سرشو انداخت پایین.. -خودتون میدونین که من حتی یه بارم به شما نگفتم که بیاین، بیاین..... اشکام اجازه نداد ادامه ی حرفمو بگم... بلند بلند گریه کردم.. چقدر ضعیف شده بودم این روزا.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 زهرا فورا دستامو گرفت و از روی صورتم برداشت.. -ببینمت سها چی گفته بهت بگو ببینم.. بین هق هقام فقط تونستم بگم.. +اون اون فکر میکنه من همه رو از راه..... آقای پارسا با صورتی برافروخته از عصبانیت روز به زهرا گفت.. -لطفا دست سها رو بگیرین بیاین باهم بریم بیرون..سریع.. صورتمو پاک کردم... -میخواین چیکار کنین؟ +شما،، فقط،، میاین.. زودتر از اینکه ما بتونیم چیزی بگیم رفت بیرون.. نگاهمو دوختم به چهره ی ناراحت زهرا.. دستمو گرفت و هلم داد رو به بیرون از کلاس.. تند تند صورتمو پاک کردم تا کسی متوجه نشه گریه کردم.. -زهرا میخواد چیکار کنه... +من به این پسر ایمان دارم که تصمیم اشتباهی نمیگیره.. توهم برای اولین بار مجبوری پیروی کنی بسه هرچی چشماتو بستی سها بسه... -زهرا تو که میدونی +اره من میدونم ولی اون احمقی که نمیدونه هم باید شیرفهم شه.. رسیدیم تو حیاط .. آقای پارسا رو به روی پاتوق سحر و ساناز و بقیه ی دوستاشون ایستاده بود و چیزی میگفت.. جایی نزدیک پر رفت و امد ترین نقطه ی دانشگاه ... کنار در ورودی و کافه .. ساعت بین کلاسی بود و اکثر بچها اونجا جمع شده بودن.. رسیدیم بهشون و پشت سر اقای پارسا توقف کردیم... یهو ساناز از جلوی اقای پارسا سرک کشید و با لحن توهین امیزی گفت.. -بزرگترتو آووردی ابجی؟؟! خودشونم به این شوخیه مسخرشون خندیدن! خواستم حرفی بزنم که پارسا زودتر از من به حرف اومد.. -نه متاسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدیم ولی ان شالله اگه رسیدیم حتما شام در خدمتیم.. بعد هم رو به سحر کرد و ادامه داد.. -ببین خانوم من نمیدونم تو زندگی شما چخبر بوده که عاشق شدن و عاشقی کردن رو با کثیف بازی اشتباه گرفتی.. نمیخوام بگم چقدر پاپیچ منه بدبخت بودی برای بدنام کردم درست زمانی که از همسرتون جدا نشده بودین اینارو نمیگم چون آدمش نیستم... هیییین همه ی بچها بلند شد و سحر لحظه به لحظه قرمز تر میشد.. -اما اینو خوب میدونم که همین منی که کل دانشگاه اخلاق و شحصیت الحمدلله خوبمو میشناسن، تمام قد این دختر رو میخوام چون انتخاب درست میتونه ایشون باشه میدونین چرا چون این دخترنجابتی داره که این روزا خیلی سخت گیر میاد.. حالا مشکلتون حله؟؟؟؟؟ میخواین بگم تا دم در خونشونم رفتم برای خواستنشون یا کافیه؟؟؟ نگاه تحقیر آمیز داشت به سحر و انگشت اشارش هم سمت من بود.. خوشحال شدم از حمایتی که کرد.. خیلی خوشحال شدم... احساس پرواز داشتم.. بلاخره از حقم دفاع شده بود... +کافیه!! صدای مردونه و عصبانی که معلوم بود از دندون قروچه ست گفت"کافیه" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💐💫💐 💫💐 💐 ⚡️گاهی زندگی سخت است و گاهی ما سخت ترش میکنیم . . . ⚡️گاهی آرامش داریم، خودمان خرابش میکنیم . . ⚡️گاهی خیلی چیزارو داریم اما محو تماشای نداشته هایمان میشویم. . . ⚡️گاهی حالمان خوب است اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم . . . ⚡️گاهی میشود بخشید اما با انتقام ادامه اش میدهیم . . . ⚡️گاهی میشود ادامه داد اما با اشتیاق انصراف میدهیم . . . ⚡️گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدهیم . . . ⚡️و گاهی . . . گاهی . . . گاهی . . . ⚡️تمام عمر اشتباه میکنیم و نمیدانیم یا نمیخواهیم بدانیم. . . . ⚡️کاش بیشتر مراقب خودمان، تصمیماتمان ⚡️و گاهی . . . گاهی های زندگیمان باشیم . . . ⚡️کاش یادمان نرود که : فقط یک بار زنده ایم و زندگی میکنیم فقط یکبار! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم . . فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان ‌کلافش کرده حلما_میخوای بیام باهات؟ فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا حلما_باشه😘 _مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟ مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔 مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭 یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد حسین_خواهرگلم چطوره زیارتتون قبول باشه بانو 😍 حلما_خیلی عالی😌 ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁 _اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝 منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد رو به اقا علیرضا کرد _علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم علیرضا_چشم امردیگه😉 حسین_نوکرم😉 محمد حسین رو داد به فاطمہ کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم . . عجیب دلچسب بود این دعا من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم... تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم . . فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی حلما_چشم چشم بریم😂❤️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
سوپرگروه‌اموزش‌سرویس‌اشپزخانه باتخفیفات‌ویییییییییژه‌برای‌پانزده‌نفراول 👇👇👇 برای‌کسانی‌می‌خواهندبااین‌اموزش‌ صاحب‌حرفه‌ودرامدشوند😍😍 باجدیدترین‌مدلها😱😱 دوره‌مبتدی‌23تکه....‌20تومن✅ دوره‌پیشرفته‌26تکه....‌30تومن✅ دوره‌تکمیلی‌20تکه...‌40تومن✅ وبرای‌پانزده‌نفراول‌ثبتنامی‌👇👇 کل‌سه‌دوره‌به‌جای‌90...با‌50تومن‌ اموزش‌میبینند کانال‌اموزش‌وگروه‌رفع‌اشکال‌همیشگی😱😱 مشاهده‌مدلهای‌اموزشی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1088552986Cc6bf4431c4 آیدی جهت‌ثبتنام👇👇 @Kavermoblrahmani 09055607835
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
اندامت از فرم افتاده؟😔 شکم و پهلو داری؟😭 دلت می خواد به تناسب اندام برسید؟ 💯 ♨️♨️بیا و خودت اسکرین موفقیت خانم ها رو ببین👌♨️♨️ (بانوان)💯 http://eitaa.com/joinchat/3006136340C27aa8d81c9
. . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂 حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری _چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید 😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌 حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون نگاهش کردم خندم گرفت😂 اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل . . . امشب قراره بریم کاظمین ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆 حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم... ساعت 7بود حسین_بیداری حلما😕 حلما_اوهوم خوابم نمیبره حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم حلما_اوهوم بریم لباسمو عوض کردم روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭 حسین_صبحونتو بخور خواهری بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما بعدشم بریم زیارت😍 حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم حلما_اوهوم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
🛑✔️مخوف ترین کانال ایتا✔️🛑 🎥 ویدیویی از #مرثیه‌خوانی پدر در محل فوت دخترش در زلزله آذربایجان شرقی😔 🚨 حمله دو دختر با خودروی شاسی بلند به یک روحانی 🚨 #گورنشینی در سرپل‌ذهاب پس از ۲ سال از زلزله، همچنان ادامه دارد!😳 ❇ کلی اتفاقات باورنکردنی اما واقعی ایران فقط در کانال زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1870331926C862183f77f http://eitaa.com/joinchat/1870331926C862183f77f از حوادث مخوف ایران باخبر شو👆 بدوو تا پاک نشده یه نگاهی بنداز😱
. . . با مامان و بابا صحبت کردیم خیلی دلتنگ شده بودن همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم اینجا آرومم به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره . . پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم ماهم رفتیم بازار برای خرید قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟ حسین_اره خوبه رفتیم داخل مغازه حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم . . نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل برای ناهار . . احساسِ کرختی دارم بدنم خیلی بی حال شده گلومم درد میکنه فکر کنم دارم مریض میشم خیلی نتونستم ناهار بخورم . . مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم حسین_سرماخوردی دیگه😕 یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی . . مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم . . . ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن که ماهم به جمع ملحق شدیم فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش حلما_سلام☺️ فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته حلما_بعله درسته😌 همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربان! در این صبــــح 🍂 با طراوت پاییزی شنبہ تو را به مهــربانیت قسم آرامش، شادی، برکت و رحمتت را، همچون برگهای پاییزی آرام و بیصدا … به سرزمین قلب همه کسانی که برایم عزیزند و همه انسانهای این کره خاکی بباران سلام صبح یکشنبہ تون ☕️ با نشاط🎈🍂 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد.. و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش.. نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد.. -آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟! پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد... +شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه... دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون... اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون.. اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم... -وااای خدامرسی مرسی... آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود.. سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد.. +برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!! -آقای پارسا؟! +تشکر نیاز ندارم.. من برای خودم اینکارو کردم.. برای انتخاب خوبی که کرده بودم... این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره.. زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت: -آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که... جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت.. +فدای سر ایشون.. با اجازه... اشاره ش به من بود... چی فدای سر من؟؟ پرسشگر به زهرا نگاه کردم... -ترم قبل استاد انداختش اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا... اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره.. اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا.. اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم... آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که.... توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم.. لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم... پیامم رو باز کردم.. "سلام،من هنوزم هستم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.. کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم.. برای قلبم آشنابود.. ذهنم میگفت نه.. نه.. آشناست.. نه.. خودشه.. نه.. اونی که میخواستی باشه.. نهههه... ولی خودش بود.. استاد.. استاد صادقی.. همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد.. همونه.. ولی بازهم قلبم برنده شد.. دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم" ولی تا کی تحقیر.. امروز صبح یادم اومد.. که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد.. عشق آدم رو متعالی میکنه.. بزرگ میکنه.. حس ارزش میده.. عشق به ادم احساس غرور میده.. حس افتخار.. حس بلند شدن... دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود.. دقیقا همین.. نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد... میشد بغض و از چشمام میزد بیرون... میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون... میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح... وادی عشق وادی قشنگی بود... من اشتباهی رفتم.. اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و...... با خودم تکرار کردم عشق مقدسه عشق مقدسه عشق مقدسه اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد.. صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود.. نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم.. کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا.. همه خوشحال بودن.. انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود.. هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه.. رسیدیم به کلاس.. در رو باز کردم تا زهرا بره.. اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده.. رفت نشست.. شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش.. ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن.. عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا.. نگاهشون به من بود.. بیخیال شدم.. خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم.. چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن... مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند.. لبخند زدم.. از همون ترم یک ژستش همین بود... هیچوقت عوض نشد... بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد.. اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛ -بـــــح شاه دوماد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 قلبم ریخت... آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه... منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت.. لبخند محجوب مانندی زد و گفت.. -خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم... دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن... آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست.. منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد.. از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود... خودکارمو توی دستم فشار میدادم.. بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت.. -تعجب که نکردین؟! +نه استاد منتظر بودیم.. سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه.. باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون... ‌- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن +یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه.. بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد.. بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم.. -سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی.. بعد هم قطع کرد... دلهره افتاد به جونم.. -زهرا من میرم میام... فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم.. رفتم همکف.. اتاقش.. در زدم.. بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم... بیخیال لم داده بود روی صندلیش... با دیدنم لبخند زد... همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش... -چیه؟؟ +سها من استادم.. دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم.. +ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟ تو سرم دنبال جواب میگشتم... -بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا.. جا خورد.. خیلی.. اما خودشو نباخت.. +اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم.. یادتون رفته.. حتی اون مهمونه و اینا.. بعد هم چشمکی زد... حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم.... +هیچکس منو متهم نمیکنه بانو پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟! نفس کشیدن برام سخت شده بود... اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد.. فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم: "وقیح" تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون.. پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین.. تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم" ته گلوم تلخ شد.. رسیدم به درختا.. نشستم روی چمنا و خم شدم... عوق زدم از این حال بد... از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود.. خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود... دیدم رفتی اتاقش.. دیدم دویدی بیرون.. دیدم حالت بده... ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه.. -مگه نه سها؟؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1