eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
سوپرگروه‌اموزش‌سرویس‌اشپزخانه باتخفیفات‌ویییییییییژه‌برای‌پانزده‌نفراول 👇👇👇 برای‌کسانی‌می‌خواهندبااین‌اموزش‌ صاحب‌حرفه‌ودرامدشوند😍😍 باجدیدترین‌مدلها😱😱 دوره‌مبتدی‌23تکه....‌20تومن✅ دوره‌پیشرفته‌26تکه....‌30تومن✅ دوره‌تکمیلی‌20تکه...‌40تومن✅ وبرای‌پانزده‌نفراول‌ثبتنامی‌👇👇 کل‌سه‌دوره‌به‌جای‌90...با‌50تومن‌ اموزش‌میبینند کانال‌اموزش‌وگروه‌رفع‌اشکال‌همیشگی😱😱 مشاهده‌مدلهای‌اموزشی👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1088552986Cc6bf4431c4 آیدی جهت‌ثبتنام👇👇 @Kavermoblrahmani 09055607835
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
اندامت از فرم افتاده؟😔 شکم و پهلو داری؟😭 دلت می خواد به تناسب اندام برسید؟ 💯 ♨️♨️بیا و خودت اسکرین موفقیت خانم ها رو ببین👌♨️♨️ (بانوان)💯 http://eitaa.com/joinchat/3006136340C27aa8d81c9
. . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂 حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری _چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید 😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌 حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون نگاهش کردم خندم گرفت😂 اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل . . . امشب قراره بریم کاظمین ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆 حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم... ساعت 7بود حسین_بیداری حلما😕 حلما_اوهوم خوابم نمیبره حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم حلما_اوهوم بریم لباسمو عوض کردم روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭 حسین_صبحونتو بخور خواهری بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما بعدشم بریم زیارت😍 حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم حلما_اوهوم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از استوری دلبرانه 🥺
🛑✔️مخوف ترین کانال ایتا✔️🛑 🎥 ویدیویی از #مرثیه‌خوانی پدر در محل فوت دخترش در زلزله آذربایجان شرقی😔 🚨 حمله دو دختر با خودروی شاسی بلند به یک روحانی 🚨 #گورنشینی در سرپل‌ذهاب پس از ۲ سال از زلزله، همچنان ادامه دارد!😳 ❇ کلی اتفاقات باورنکردنی اما واقعی ایران فقط در کانال زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1870331926C862183f77f http://eitaa.com/joinchat/1870331926C862183f77f از حوادث مخوف ایران باخبر شو👆 بدوو تا پاک نشده یه نگاهی بنداز😱
. . . با مامان و بابا صحبت کردیم خیلی دلتنگ شده بودن همش میپرسیدن دقیقا کی برمیگردین من اصلا دلم نمیخواست به برگشت فکر کنم اینجا آرومم به اون شهر پر هیاهو که فکر میکنم دلم میگیره . . پدر جون و مادرجون خودشون رفتن حرم ماهم رفتیم بازار برای خرید قرار شد بریم پیش یکی از دوستای حسین برای خرید انگشتر حلما_بنظرت منم برای زینب یه انگشتر بخرم؟ حسین_اره خوبه رفتیم داخل مغازه حسین یه انگشتر با رکاب خوشگل و سنگ عقیق برای علی خرید منم یه انگشتر ظریف برای زینب برداشتم یکی هم برای خودم خریدم . . نماز رو جماعت خوندیم بعد یه زیارت از راهه دور رفتیم سمت هتل برای ناهار . . احساسِ کرختی دارم بدنم خیلی بی حال شده گلومم درد میکنه فکر کنم دارم مریض میشم خیلی نتونستم ناهار بخورم . . مادر جون_حلما مادر رنگ به صورت. نداری یکم غذا بخور حلما_مادرجون گلوم درد میکنه نمیتونم چیزی بخورم حسین_سرماخوردی دیگه😕 یه قرص سرما خوردگی بخور تا شب یکم حالت بهتر بشه اینجوری نمیتونیم بریم کاظمین و سامرا حلما_نههه یعنی چی نمیتونیم بریم من حالم خوبه الانم میرم تو اتاق یکم استراحت میکنم تا شب خوبه خوب میشم حسین_اره یکم استراحت کن بهتر بشی . . مادر جون برام دم کرده درست کرد گلوم یکم بهتر شد یه قرص سرماخوردگی هم خوردم بدتر نشم سعی کردم بخوابم تا شب سرحال باشم . . . ساعت یک شب بود همه تو لابی هتل جمع شده بودن که ماهم به جمع ملحق شدیم فاطمہ رو دیدم رفتم سمتش حلما_سلام☺️ فاطمہ_سلام حلماجون بهتره حالت حلما_یکم بهترشدم محمد حسین چطوره فاطمہ_اونم سرما خورده بردیمش دکتر شربت داد بهش حلما_ای وای سخته که اینجوری میخوایم بریم فاطمہ_خدا کمک میکنه😍اینجا همه بیمه ایم اتفاقی نمیوفته حلما_بعله درسته😌 همه سوار اتوبوس شدیم و به سمت کاظمین راهی شدیم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدای مهربان! در این صبــــح 🍂 با طراوت پاییزی شنبہ تو را به مهــربانیت قسم آرامش، شادی، برکت و رحمتت را، همچون برگهای پاییزی آرام و بیصدا … به سرزمین قلب همه کسانی که برایم عزیزند و همه انسانهای این کره خاکی بباران سلام صبح یکشنبہ تون ☕️ با نشاط🎈🍂 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای وحشتناک استاد هممون رو سر جا میخکوب کرد.. و تعداد زیادی همزمان برگشتیم سمتش.. نگاهش مستقیم به چشمای آقای پارسا بود و اونم مستقیم تو صورت استاد.. -آقای پارسا چیشده که شخصیت به ڟاهر معقول و محجوب شما فضای فرهنگی دانشگاه رو با بیابون اشتباه گرفته و داد و بیداد راه انداخته؟! پارسا هم بدون هیچ ترسی با صدایی محکم جوابشو داد... +شما استادین و بهتر از هرکسی میدونین چیشده...با اجازه... دستشو رو به بیرون دانشگاه دراز کرد و از من و زهرا خواست بریم بیرون... اونقدر خوشم اومده بود که پا تند کردم و زوتر ار اون دوتا رفتم بیرون.. اونقدر خوشحال بودم که به محض رسیدن به خیابون خندیدم و زهرا رو بغل گرفتم... -وااای خدامرسی مرسی... آقای پارسا همون نزدیکیا ایستاده بود.. سرش پایین بود و با اخم زمین رو نگاه میکرد.. +برو از ایشون تشکر کن و گرنه خودت عین پشه میمونی بزنن میمیری!!! -آقای پارسا؟! +تشکر نیاز ندارم.. من برای خودم اینکارو کردم.. برای انتخاب خوبی که کرده بودم... این اطراف نباشین،برید خوابگاه بهتره.. زهرا اومد کنارم و رو به پارساگفت: -آقای پارسا این ترمم با استاد صادقی درس دارین که... جفتشون خندیدن و پارسا هم همینطور که تصنعی کله شو میخاروند گفت.. +فدای سر ایشون.. با اجازه... اشاره ش به من بود... چی فدای سر من؟؟ پرسشگر به زهرا نگاه کردم... -ترم قبل استاد انداختش اونشب همش به این فکر میکردم، عاشق شدن آقای پارسا کجا و عاشق شدن من کجا... اون روز به روز راضی تره و حالش بهتره.. اون میگه نجابت دیده و من دل دادم به دوتا لبخند و شوخی وصمیمیت گناه و بی جا.. اون ثابت قدم و از درگاه خانواده وارد شد، من سست و هر لحظه لغزیدم سمت فرار کردن و مستقیما خودم بهش لو دادم... آقای پارسا اونقدر مردونه برخورد کرده آدم به ذهنش حس بی ارزشی نمیاد اما من با استاد رفتم مهمونی که.... توکل به خدا کردم و چشمام رو بستم.. لحظه ی آخر ویبره ی گوشیم باعث شد چشمام رو باز کنم... پیامم رو باز کردم.. "سلام،من هنوزم هستم" ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 به دلم اجازه ندادم بگیرده دنبال صاحب شماره.. کشاکش وحشتناکی بود بین ذهنم و قلبم.. برای قلبم آشنابود.. ذهنم میگفت نه.. نه.. آشناست.. نه.. خودشه.. نه.. اونی که میخواستی باشه.. نهههه... ولی خودش بود.. استاد.. استاد صادقی.. همونیکه که دلم رو دادم دستش و برد تا جاهایی که نباید و زمین زد و بیخیالش شد.. همونه.. ولی بازهم قلبم برنده شد.. دقیقا وقتی که گفت"من دوسش داشتم" ولی تا کی تحقیر.. امروز صبح یادم اومد.. که پارسا با چه زحمتی ارزش برباد رفته مو جمع کرد.. عشق آدم رو متعالی میکنه.. بزرگ میکنه.. حس ارزش میده.. عشق به ادم احساس غرور میده.. حس افتخار.. حس بلند شدن... دقیقا حسی که امروز کار آقای پارسا به من داده بود.. دقیقا همین.. نه این حس وحشتناکی که لحظه به لحظه ی بودن با استاد گلو گیرم میشد... میشد بغض و از چشمام میزد بیرون... میشد داد و از عمق وجودم میزد بیرون... میشد آوارگی تو خیابونا یه شب تا صبح... وادی عشق وادی قشنگی بود... من اشتباهی رفتم.. اینو وقتی فهمیدم که به جای اینکه بهم بها بده زدم زمین و...... با خودم تکرار کردم عشق مقدسه عشق مقدسه عشق مقدسه اونقدی تکرار کردم که آخرش به حذف شدن پیام اون فرد ناشناس و آشنای ذهنم رسید و چشمام رو بستم و با فکری مشغول خوابم برد.. صبح بعد از بیدار شدنم اولین کاری کردم چک کردن گوشیم بود.. نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه دیگه پیامی نداشتم.. کسل تر از هرروز پا گذاشتیم به حیاط دانشگاه که پر بود از، عطر و بوی بهار شکوفه های قشنگ درختا و سرسبزی چمنا.. همه خوشحال بودن.. انگاری بهار دل همه رو شاداب و تازه کرده بود.. هم زهرا ساکت بود چیزی نمیگفت هم من دوست نداشتم جز صدای پرنده ها و هرازگاهی خنده های بلنده پسرا ، سکوت بینمون رو بشکنه.. رسیدیم به کلاس.. در رو باز کردم تا زهرا بره.. اونقدر تو فکر بود که یادش رفت تشکر کنه و به بچهای تو کلاس سلام بده.. رفت نشست.. شونه مو انداختم بالا و رفتم کنارش.. ساناز و سحر ردیف جلو کنار هم نشسته بودن.. عجیب بود که امروز اومده بودن اینجا.. نگاهشون به من بود.. بیخیال شدم.. خودکار فشاریمو گرفتم توی دستم و تق تق بالا پایین میکردم.. چند ثانیه ای بعد از ورود ما اقای پارسا و رفیقش وارد کلاس شدن... مثل همیشه کیف کولیش یه وری روی شونه ش بود و جزوه ش توی دستش بود و داشت میخوند.. لبخند زدم.. از همون ترم یک ژستش همین بود... هیچوقت عوض نشد... بین بچها با اومدن آقای پارسا پچ پچ راه افتاد.. اولین نفر هم ساناز هو کشید و پشت سرش سحر ابراز وجود کرد و گفت؛ -بـــــح شاه دوماد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 قلبم ریخت... آخه چقدر یه دختر میتونست بی حیا باشه... منتطر جواب آقای پارسا بودم که الحمدلله خودش رو نباخت.. لبخند محجوب مانندی زد و گفت.. -خدا از دهنتون بشنوه سحر خانوم... دقیقا با جوابی که داد همه سکوت کردن... آقای پارسا ولی کاملا عادی و بدون نگاهی به سمت ما رفت و سر جای همیشگیش نشست.. منتظر استاد اسدی بودیم استاد جزای اسلامی ولی در عین ناباوری استاد صادقی وارد کلاس شد.. از تعجب ، از ترس ، از حس بد، کنترل لرزش دستام دیگه دست خودم نبود... خودکارمو توی دستم فشار میدادم.. بعد از سلام احوال پرسیاش و چندتا شوخی لوس و بی مزه گفت.. -تعجب که نکردین؟! +نه استاد منتظر بودیم.. سحر بود خب اون منتظر نباشه کی باشه.. باهر سختی بود این کلاس لعنتی تموم شد و بالاخره رفتیم بیرون... ‌- وای زهرا یعنی قراره تا اخر ترم باز اینو تحمل کنیم. نمیتونمممم مننننن +یه خودت سخت نگیر...میگذره توهم که الان کاریش نداری دیگه.. بین حرفای زهرا گوشیم زنگ خورد.. بدون نگاه به شماره و دیدن اسم صاحب شماره جواب دادم.. -سلام فقط زود بیا اتاقم سها نیای بد میبینی.. بعد هم قطع کرد... دلهره افتاد به جونم.. -زهرا من میرم میام... فقط تونستم در جواب نگاه نگرانش همینو بگم و برم.. رفتم همکف.. اتاقش.. در زدم.. بدون اینکه منتظر جواب بمونم درو باز کردم... بیخیال لم داده بود روی صندلیش... با دیدنم لبخند زد... همونجایی که دل دادم به لخندش دقیقا همونجاهم حالم بهم خورد از لبخند نحسش... -چیه؟؟ +سها من استادم.. دقیقا با لحن مسخره ای اینو گفت و بلند شد اومد سمتم.. +ببین دختر جون وقتی میگم من هنوزم هستم یعنی هستم چرا خودتو میگیری؟؟؟ تو سرم دنبال جواب میگشتم... -بیچاره اون دختر کوچولویی که به شما میگه بابا.. جا خورد.. خیلی.. اما خودشو نباخت.. +اوه اوه سها خانوم یه جوری میگی انگاری من دنبال شما بودم.. یادتون رفته.. حتی اون مهمونه و اینا.. بعد هم چشمکی زد... حال بدم بدتر شد که هر لحظه خوار و خوار تر میشدم.... +هیچکس منو متهم نمیکنه بانو پس بهتر نیست دوستانه ادامه بدیم؟! نفس کشیدن برام سخت شده بود... اونقدری سخت که زانوهام داشت شل میشد.. فقط تونستم زیر لب زمزمه کنم: "وقیح" تموم توانم رو جمع کردم و از اتاقش زدم بیرون.. پله هارو دو تا یکی میرفتم پایین.. تو ذهنم اکو میشد"دوستانه باهم باشیم" ته گلوم تلخ شد.. رسیدم به درختا.. نشستم روی چمنا و خم شدم... عوق زدم از این حال بد... از این حس حقارتی که تموم جونم رو گرفته بود.. خدا رسوند آقای پارسایی که میگفت از اول حواسم بهت بود... دیدم رفتی اتاقش.. دیدم دویدی بیرون.. دیدم حالت بده... ولی به این فکر کن تو هنوز اونقدر پاکی که حتی این مرد که هیچ بویی از حرمت نگهداری نبرده هم پیش خودش معترف شده که تو بهترینی که بیخیالت نمیشه.. -مگه نه سها؟؟! ٭٭٭٭٭--💌 💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
جهان سوم جاییست که همه در آن ؛ برای هر تغییری و هر اتفاقی ؛ به دنبال منجی اند هر کسی غیر از خودشان !!! در صورتی که  اللَّهَ لَا يُغَيِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّىٰ يُغَيِّرُوا مَا بِأَنْفُسِهِمْ ۗ  خداوند سرنوشت هیچ گروهیو تغییر نمیده مگه اینکه خودشون(باوراشون و فرکانسشون)رو تغییر بدن.... #قرآن سوره رعد #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . . دم دمای اذان صبح رسیدیم کاظمین از اتوبوس پیاده شدیم یه خیابون خلوت که اصلا شبیه خیابون نبود جلو چشمم بود همون لحظه حسی غریبی بهم دست داد حال جسمیمم خیلی مساعد نبود خدایا کمکم کن بتونم سرپا بمونم همش استرس این که یه وقت حالم بد بشه رو داشتم به همراه بقیه رفتییم سمت حرم تا جایی که خانوما اقایون جدا شدن قرار شد بعد نماز صبح جلو اتوبوس جمع شیم فاطمہ_میبینی اینجا چقدر غریبه 😔 حلما_اره اتفاقا همین اول که از اتوبوس پیاده کردیم غربتو حس کردم😔😔 _بریم نماز بخونیم بعد زیارت کنیم؟ مادر جون_اره الان شروع میشه نماز حلما_من خوابیدم تو اتوبوس بریم وضو بگیرم 😄 فاطمہ_بریم منم میام باهات مادرجون_برید زود بیاین من میرم آروم آروم سری وضو گرفتیم و رفتیم سمت جماعت نماز رو خوندیم خیلی چسبید تو خلوتی رفتیم سمت ضریح زیارت کردیم اما به دلم نچسبید بدنم بی حس بود نمیتونستم خیلی اعمالو بجا بیارم😢😢 رفتیم سمت اتوبوس . . حرکت کردیم سمت سامرا بخاطر امنیتش گفتن خیلی اینجا توقف نمیکنیم در حد یه رب یه زیارت کوتاهی داشته باشیم و زود برگردیم سامرا هم خیلی دلچسب نتونستم زیارت کنم تمام تلاشمو کردم تا بتونم. سرداب امام زمان هم برم بعد یه زیارت کوتاه یه جا نشستم تا بقیه اعمالو انجام بدن نمیدونم از ضعف بود همونجایی که نسشته بودم خوابم برد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . _حلما جان دخترم با صدای مادرجون چشمامو باز کردم حلما_وای من خیلی خوابیدم؟ مادرجون_نه مادر ده دقیقست خوابت برده حالت بهتره؟ از اون ضعف قبل خبری نبود _اوهوم بهترم😔 فاطمہ_چرا ناراحتی عزیزم حلما_نتونستم درست زیارت کنم تا رسیدیمم خوابم برد 😭😭😭 مادرجون_اشکالی نداره دخترم مهم اینه که اومدی اینجا من 4بار قبلی که اومدم کربلا قسمت نشده بود بیام سامرا فاطمہ_ماهم دفعه های قبل نشد بیایم سامرا😔 _ببین حلما چقدر دوست دارن اولین بارته که میایی همجارم زیارت کردی ماشالا😍 حلما_اینجا که شرمنده شدم نتونستم حتی دو رکعت نماز بخونم😭 مادرجون_قربونت برم مادر مثل فرشته ها شدی اصلا فکر نمیکردم برات اهمیت داشته باشه _خدا به حق این مکان مقدس همینجوری حفظت کنه فاطمہ_فکر میکنم الان همه پای اتوبوس ها جمع شده باشن ها بریم معطل ما نشن یه وقت حلما_اره اره اصلا حواسمون نبود _محمد حسینم الان حسابی بی تابیتو میکنه . . . . . شب آخریه که کربلا هستیم مثل برقو باد گذشت انگار کل سفرمون یک ساعت بود انقدر سری برام گذشت شبه پنج شنست و وداع ما😔😭 کاش میشد تا همیشه اینجا موند وقت زیادی برای خرید سوغاتی نزاشتم من امشبم تصمیم داشتم تا دم دمای صبح حرم باشم به همراه بقیه رفتیم سمت حرم زیارت حضرت ابوالفضل این سومین باریه که میام داخل حرم ایشون و از نزدیک میتونم ضریحشون رو زیارت کنم خلوت بود و به راحتی میشد رفت نزدیک بعد از تبرک پارچه ها و انگشترایی که خریده بودم با فاصله کمی از ضریح ایستادم شروع کردم به خوندن زیارتنامه حس شیرینی بهم دست داد بااین فاصله در مقابل علمدار کربلا ایستادم خوشبختی از این بالاترم مگه هست تو این یک هفته با توضیحاتی که حسینو پدر جون و مادر جون و مداحمون دادن و باچیزایی که خودم دیدم و حس کردم هوشیار شدم انگار تازه یه چیزایی فهمیدم قبلا فقط اسمشون رومیشنیدم و هیچوقت دنبال شناختشون نبودم از این بابت شرمندم😔 همینجا به خودم قول دادم از حالا هدف زندگیم شناخت اهل بیت و خداباشه . . بعد از وداع باایشون به سمت حرم سید شهدا رفتیم سمت خانوما خیلی شلوغ بود اما دری که سمت اقایون بود خلوت بود و به راحتی میشد ضریح و دید حلما_حسین من نمیتونم برم این انگشترارو تبرک کنم تو ببر سمت مردا خلوتتره حسین_باشه خواهری _من میرم روبه رو در آقایون اونجا میخوام زیارت عاشورا بخونم به مادر جون اینا بگو نگران نشن حسین_چشم مادر جون و فاطمه یکم اونور تر نشسته بودن کتاب دعامو برداشتم رفتم یه گوشه یی رو به ضریح ایستادم مشغول خوندن شدم تموم که شد تمام صورتم از اشک خیس شده بود چقدر این حال رو دوست دارم حس آدمی رو دارم که گمشدش رو پیدا کرده میتونم از همین حالا دلتنگی رو باتمام وجودم حس کنم دلتنگ وقتایی که اینجا نیستم ازشون خواستم منو از خودشون دور نکنن کمکم کنن همینجوری که دعوتم کردن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
. . . منتظر ایستاده بودیم چمدونمامون رو تحویل بگیریم نیم ساعتی میشه رسیدیم فرودگاه امام با همکاروانی هامون خداحافظی کردیم فاطمہ رو کلی بغل کردم قرارگذاشتیم به زودی همو ببینیم از پشت شیشه ها مامان و بابا رو دیدیم عمه و عموها هم اومده بودن به استقبالمون براشون دست تکون دادم یه بغضی نشست تو گلوم اینجا احساس غربت میکنم 😔تو شهر خودم دلم برای مامان و بابا کلی تنگ شده بود اما از اومدنم خوش حال نبودم بعد کلی حال و احوال راه افتادیم به سمت خونه پدرجون و مادر جون رو عمو برد تو ماشین ساکت نشسته بودم بابا_حلما جان دخترم چرا ساکتی انقدر _دلم تنگ شد به همین زودی اینجا احساس غریبی میکنم😔 مامان_قربونت برم همه همینجورن وقتی برمیگردن بی تاب تر میشن _حسین مادر تو تعریف کن چجوری بود خوش گذشت بهتون حسین_بعله مامان جان مگه میشه بری کربلا و خوش نگذره _به حلما میگفتیم بیا برو خرید نمیشه که همش بری حرم نمیرفت😂 حلما_خو حالا 😂 بابا_حلما!!! نره خرید مگه میشه حسین_اره بخدا من دوسه روز اول برام غریبه بود اصلا😂 حلما_عهههه. خب رفته بودیم زیارت نرفته بودیم که خرید😒 مامان_قربون دخترم برم😍 . . تسبیح زینب هنوز دور دستمه دلم نمیاد بازش کنم همه جا همراهم بود شب که اومدن یادم باشه بدم بهش😭😍 مامان به مناسب اومدنمون مهمونی رو تدارک دیده قراره امشب همه جمع بشن خونمون طرفای 1ظهر رسیدیم خونه حسین و بابا چمدونامون رو اوردن از خستگی رو پا بند نبودم مامان_حلما جان برو استراحت کن تا شب سرحال باشی باشه ی گفتم یهو یادم افتاد نماز ظهرمو نخوندم رفتم سری وضو گرفتم نمازم رو خوندم خیالم راحت شد سعی کردم یکم استراحت کنم تا بقول مامان شب سرحال باشم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همیشه که نباید همه چیز، خوب باشد! در دلِ مشکلات است که آدم، ساخته می‌شود. 🍁گاهی همین سختی‌ها و مشکلات؛ پله‌ای می‌شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت‌ها. 🍁در مواقعِ سختی، نا امید نباش. برایِ آرزوهایت بجنگ. و محکم‌تر از قبل، ادامه بده... 🍁چه بسیارند؛ جاده‌های همواری‌، که به مرداب ختم می‌شوند، و چه بسیارتر؛ جاده‌های ناهموار و صعب‌العبوری؛ که به زیباترین باغ‌ها می‌رسند. 🍁تسلیم نشو...! شاید پله‌ی بعد؛ ایستگاهِ خوشبختی‌ات باشد... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 🍃 نویسنده: 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن.. مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم.. هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد.. همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم.. +ممنون آقای پارسا لطف میکنید.. بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد.. -شما فکر کنید وظیفمه.. پاشید برید خابگاه.. دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه... دوباره چونه م لرزید.. -نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم... بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه.. من فقط اشتباه رفتم.. عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت.. -من باور دارم شمارو... دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو.. علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو... پس سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین... خب؟! میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال.. پس از اینا نترسین.. هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه.. نفس عمیق کشیدم... -اره حق با شماست.. باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم.. همش دو ماه دیگه مونده... میرم از اینجای لعنتی.... آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید.. -همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم‌؟! فهمیدم منظورشو.. اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده... نبوده واقعا.. ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید... +نه همه چی... مثلا خواهرونه های زهرا.. برادرونه ..... -دوستانه های من :) ناراحت شدم... دلم گرفت.. ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه.. نمیشد که بشه.. شاید حتی خدا نمیخواست که بشه.. شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه.. ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد.... _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟! سحر بود که اینجوری میگفت.. اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد.. ساناز اما پررو تر از اون گفت؛ -اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه... مخصوصا تو سها... بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم.. وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم.. ولی دیگه ارزشش رو نداشت.. حیف بود که حال بقیه رو بد کنم... لبخند آرومی زدم و گفتم، -حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده.. +باشه حالا تو ببخش.. -همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو... زهرا خطاب به ساناز گفت... اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه... -بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه.. ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟ آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد.. یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود... +اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد.... همه خندیدن... اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده.. -‌حامد خیلی .... زشته جلو خانوما رعایت کن... +نکبت خودت لو دادی که... ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی.. خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی... احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود... +احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام.. اصلا جاشو شما بگین.. خوبه؟! خانوما بگن.. از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم.. منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا .... زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد... بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه.. مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های.... +بریم این بارو دفعه آخره!! یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت... -من میگم بریم کوه... ساناز همیشه دنبال هیجان بود.. +نححححححح منم همیشه ترسو بودم.. خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه.. ٭٭٭٭٭--💌 _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
💔 🍃 نویسنده: 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه.. سه روز دیگه میشد ۹/خرداد... این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد... اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم... -چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟ و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه... +زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت.. -خب میخوایم با بچها بریم بیرون... +نههه نهههه یه چی دیگهههه -خب تو بگو.. +اوممم تولدمههههه خندید و صورتم رو بوسید... -هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم.. +بعله دیگه.. منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه... از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن... دخترا همه اومده بودن... چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن.. -مثل اینکه ما آخرین نفریما.. +اره فکر کنم.. -بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین.. سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر.. داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد... علی بود.. اینموقع صبح آخه.. -سلام داداش.. از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم.. +سلامـ سها دانشگاهی؟! -نه داداش بیرونیم با بچها +کجا دقیقا؟؟ انگار تو خیابون بود.. +خیابونی علی؟! -اره بگو کجایی!! +پارک.... -اها باشه فعلا.. این تبریز بود.. مطمینم اینجا بود.. همون اطراف قدم زدم.. نمیدونم چرا استرس گرفتم.. -سها خانوم چیزی شده؟؟ +سلام اقای پارسا نه منتظر علیم.. -عه مگه علی اقا اینجان.. +فکر میکنم.. -خب بسلامتی چرا انقد نگرانین... همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند.. ماشین علی بود.. دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود... +سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت.. دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش.. با خنده رفتم سمتشون.. سبحان بود و علی و حسام.. این اینجا چیکار میکرد اخه.. -سلام خوش اومدین.. با علی دست دادم.. سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم.. +امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید... آقای پارسای دهن لق.. +چیقد خووووب بلیم بازی... علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت... اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت.. -ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
✨﷽✨ ✍اسم همسرتان را نیکو و به بهترین حالت صدا بزنید. به خاطر داشته باشید که اسم یک شخص برای او، شیرین‌ترین و مهمترین کلمات در تمام زبانهاست. اشخاص به قدری به اسم خود علاقه دارند که می‌کوشند به هر قیمت که شده در خاطرها بماند. یکی از موجبات جلب محبت، نام بردن اشخاص با عناوین احترام آمیز و اسمهایی است که طرف مقابل آنها را دوست دارد. 💥بعضی همسران به اشتباه فکر می‌کنند از آن جا که با همسر خود صمیمی هستند، لازم نیست اسم او را به احترام صدا بزنند؛ در حالی که باید به خصوص در بین افراد دیگر، اسم همسرتان را به نیکی ببرید. این کار، یکی از راههای جلب محبت همسران می‌باشد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
اگر از صد نفر بپرسید متضاد کلمه موفقیت چیست اکثرشان می‌گویند شکست.  اما این اشتباهی بزرگ است؛  متضاد کلمه موفقیت ،  تلاش نکردن است #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا