eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_ششم مادر غذا می‌پزد. ظروف یک‌بار مصرف را مقابلش می‌گذارم و برنج و خورشت سبزی را
صفحه موبایل روشن میشود:میثم میخوام درباره رابطم با نادر برات توضیح بدم. _اوهوم ماهم آب آلوده میدیم بهشون. نفت سیاهه دیگه. به هم در. _حالا چرا ظاهرا؟ _این شرکتا دو تابعیتین!یه ظاهر دارند که برای خر کردن مسئولین احمق و رسانه هاست. یه باطن دارند که برای چپو کردن ملت هاست! موبایل را خاموش میکنم و این بار خودم پرتش میکنم روی کاپشنم. دستی به صورتم میکشم تا عربده نزنم. _کاش این قرارداد هم مثل ماهواره مصباح میرفت تو موزه! _خوب شد هوافضا نخوندم. به جان مادرم تا حالا خودمو کشته بودم. ماهواره بزنی بذاری تو موزه؟ _تو فکر کن اونی که توی موزه است کائوچوییه وحید جان. تو هوافضاتو بخون! _آره که بعدش ببینم بابا یانکی اجازه پرتاب نده! بابایانکی. بابایانکی ها پدر خوانده هم نیستند چه به بابا!یاد فیلم آخرین پدر خوانده میفتم. خودشان داد میزنند مرام و فکر و سبکشان را. نادر میگفت نمیشود با یک رمان و یک فیلم قضاوت کرد. با یک ویتنام،یک سرخ پوست کشی،یک گوانتانامو،یک ابوغریب،یک افغانستان،یک آمریکا،یک قرارداد،یک تحریم،یک... _هه بی شرفا زدند هواپیمای مسافربری رو انداختند تو خلیج فارس،ننه و بابا و بچه مون رو کشتند. پدرسوخته ها کل دیه ای رو که بریدند؛هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار. اون وقت زدند فکشون رو آوردن پایین،بی پدرا،هم به نام ایران نوشتند هم پول خون بریدند مال خودشون هر آمریکایی هجده میلیون دلار! _بعد از کجا برداشتند؟ ابروهایم بی اختیار درهم رفته اند و منتظر نگاهش میکنند. این مدت نه اخبار گوش دادم و نه به چت و کانال ها سر زدم. _این سنگای تخت جمشید پیششون امانت بوده،هم اونا رو بالا کشیدند هم یه بنیاد علوی بوده هووووم. یه قلپ شرابم روش!به اضافه پولای بلوکه شدمون تو آمریکا! _نه بابا! این را علیرضا میگوید و وحید را عصبانی تر میکند:آره بابا آمریکاییند؛پر روَن،بهشون رو بدی شلوارتم توی پنج به علاوه یک جلوی هزارتا دوربین در می آرن!اینا رو ول کنید. به کی رای میدید! هماهنگ سرش غر میزنیم و شهاب میگوید:مجلسمون هم شله،سنای اونا کلفته. کار میکنه،حالیشون نیست تعهد و امضا. محکم وایساده تحریما رو بیشتر کردند. نماینده های ما،مثل... هر ایرانی هشتادو چهار هزار دلار می ارزد،هر آمریکایی هجده میلیون دلار. کدام مسئولمان چراغ سبز نشان داده که اینها این طوری دارند سواری میگیرند؟ بساطی داریم تا کیک قورباغه ای عروسی را نادر بیاورد. کیک را که میگذارد زمین وحید درجا میگوید:اِ...نادر اینجا چکار میکنه؟ فضا میترکد از خنده. مراسم رقص چاقو و چنگال به کنار،تا به خودمان بجنبیم،وحید دو دستی توی کیک میرود. کیک را میخوریم و خامه اش را به سر و صورت نادر میمالیم. نادر که میرود دوش بگیرد،سفره می اندازیم و ضیافت شش نفره که با حرفهای نادر تلخ میشود. حس میکنم یک مشکلی او را بهم ریخته است!گاهی در زندگی بایدهایی هست که ضرورت ندار باشد،یعنی اینقدر مهم نیست که اگر نبود،نیست و نابودی شوی‌. اما بدون آنکه تو بخواهی،آنقدر برایت مهمش میکنند که ناخودآگاه فریاد اعتراضت را بلند میکند. وحید بحث را به جفنگیات میکشاند،علیرضا غر میزند،اما نادر کوتاه نمی آید،از صدر تا ذیل کشور را به باد میدهد. مسئولی کم کاری میکند،مسئول دیگری کیسه می دوزد و بار میزند،آن یکی بی توجهی میکند،همه اش یک نتیجه میدهد؛بی اعتمادی به سرتاپای مملکت. حتی اگر صد نفر دیگر با صداقت کار کنند همان چند نفر گند می زنند. نمیشود از ما جوانها که شب و روز سرمان در این شبکه ها هست و خبرها را با آب و تاب دروغ و راست تحویلمان میدهند توقع داشت سرد نشویم. سفره که می اندازیم و غذا را میچینیم،شهاب به وحید میگوید:تو هم برو ببین جایی دوغی،نوشابه ای،سالادی،نذری نمیدن؟پاشو! وحید میخندد و میگوید:نگو نذری،بگو مفتی!تو خوابگاهی که همشون نذری خورن کی نذری میده داداش من!غذاتو بخور تو رویا هم نرو. الانم اگه مثل آدم غذاتو بخوری و گیر ندی خودم برات سوسن خانم میرم. نادر پوزخندی میزند و با دهان پر میگوید:سوسن خانمو که اینجا بری کافر حساب میشی!یه چیزی بگو که به این کشور بخونه. کلا گذاشتنمون تو منگنه. خفه داریم میشیم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
باید یک حرفی بزنم تا بفهمم دردش چیست؟اینطور مبهم حرف زدن را دوست ندارم:تو چه کاری میخواستی انجام بدی که اینجا مانعت شده؟ خودش را راحت میکند. _هه!آدمای لعنتیش. تمام فکر و ذکر دکتر عاصمی و سحابی مزخرف اینه که تعداد مقاله های خودشون رو بالا ببرن!استاد عاصمی قرار بود بعد از این مقاله که مثل خر براش دویدم اسمم رو نفر اول بزنه اما لعنتی بهانه آورده! _اونکه همه جای دنیا داره،چیزی که ریخته،آدمی که به لعنت خداهم نمی ارزه! بی اختیار خنده ام میگیرد از کار دنیا که بشرش به بشرش رحم نمیکند. استاد به شاگردش!هه مسخره است! سیگارش را با فندک روشن میکند و با آریا مشترک میکشند،شهاب بی اعتراض پنجره را باز میکند. وحید فیلم گذاشته است و ولو شده ایم و با صدای چک و چوک شکستن تخمه می‌بینیم که نادر می‌گوید:میثم ببین اینجا داره چه پدری ازت در میاد تا این طرح را به سرانجام برسونی. الآن بچه‌هایی که اونجان،آزمایشگاهی دارند پر از امکانات،وسایل و همه چی فول فول. وحید پوست تخمه را فوت می کند روی صفحه لپتاپ.می خنددو باافتخار می گوید《پرتاب سه امتیازی.》 حرف نمی زنم.غرغر کردن عادت همیشگی نادر است. هم درشرایط خوب وهم در شرایط بد نگاه منفی به همه چیز دارد. شهاب به جایم میگوید:همینه دیگه،بی خیال. صبح تا الان مشغول بودیم. دیگه حرفش رو نزن. نادر کوتاه نمی آید:نه دیگه خوب حماقته موندید این جا. الان من که دارم با سوسن می‌رم. شما هم یکی یه جفت بردارید بریم اونجا با هم. نادر چه می‌خواهد از دنیایش !؟من چه می‌خواهم! وحید می‌گوید:امکانات فول فوله،چهارتاتون برید اون جارو آباد کنید،چهارتام باشن که به داد وطن برسن.نادر جان،وطن،خاک،میهن.چی بهش میگی تو؟ نادر که انگاراین چند روز حرف نزدنم خیلی اذیتش کرده زود می‌گوید:بحث یه عمر زندگیه.برو یک‌جای پای خوب باز کن برای فوق دکتری.چشم به‌هم بزنی دفاع کردی تمام شده!این جا دستت می‌مونه توی پوست گردو،باید مدرک به دست از این دانشگاه به آن دانشگاه در‌خواست بدی هیئت علمی بشی.نباید معطل یه سری شعار بشیم. چند نفر که خودشون بارشونو بستن،شعار درست کردند،ماهم همون شعار رو بدیم.باور کن میثم نصف بچه های این مسئولین مملکتی،اون ور آب دارند درس می خونند،من و تو خبرنداریم. پس فردام که بر می‌گردن مثل یه آقازاده مشغول بچاپ بچاپ می‌شن. هان آریا مگه خودت نگفتی دانشگاه های انگلیس پره بچه مسئوله!چه غلطی میکنند اونجا!چرا همین جا نمی‌خونند! آریا‌ آرام‌آرام با مشت می‌کوبد روی پایش وگوشه لبش را می‌جود. شهاب چشم تنگ می‌کندومی گوید:غلطشون رو وقتی اومدند این جا می‌کنند!از اولی که می‌رن تحت نظرن.مگه انگلیسیا خرند لقمه مفت رو از دست بدن. همچین هواشونو دارند که هر غلطی می‌کنن سند جمع می‌کنن. این‌جا که می‌یان تازه با تهدید آبرو شون می‌شن منشی مفت اونا! اینه که این میثم گردن شکسته می‌خواد تولید انبوه بکنه یه بشکن اونور می‌زنن وارد می‌کنن این به خاک سیاه می‌شینه! تازه اگه نفوذی نباشه،جاسوس نباشه. بی‌خاصیت که می‌تونه باشه. فقط اگه هی پروژه عقب بندازه می‌دونی چه ضرر اقتصادی می‌زنه! اینم نه ، نذاره آدم حسابی سر کار بیاد و شل و ولا رو آویزون کارا کنه خودش برگ برنده این بریتانیای کثیف ! وحید شهاب را هل می‌دهد عقب. _کم گندشون کن ! تا حواس تو اینقدر جمعه بقیه هر کاری کنند فقط اندازه کندن چاه دستشویی کارایی داره! می‌خوام مثل آدم فیلم ببینم بفهمم این هالیوود دوباره چه زری زده! تا دوی شب که فیلم تمام شود،تعریضات نادر و جواب‌های سر سری شهاب ادامه داره. داریم آشغال‌ها را جمع می‌کنیم تا اگر شد بخوابیم و وسایای وحید برای فردا و حاضری زدنش توسط علی‌رضا را نوش می‌کنیم که بادی می‌زند و پنجره با شدت باز می‌شود و به دیوار می‌خورد. هجوم سرما و صدا،بی‌اختیار همه را می‌پراند و حرف ها قطع می‌شود. بلند می‌شوم ،پرده را به زحمت می‌گیرم. باد سر و صورتم را مالش می‌دهد یک ساعت همین‌طور تقلا کرده بود تا در را باز کند و بلاخره حالا موفق شد. درختها تکان میخوردند و از شدت باد خم و راست می‌شدند. چشمانم را تنگ کردم و تاریکی را می‌کاوم تا ببینم درختی افتاده است یا نه. همه سر جایشان هستند و فقط در جهت باد خم شدند. تا صبح اگر دوام بیاوردند و نشکنند،تمام می‌شود! این درخت‌ها ،از این طوفان‌ها زیاد دیده‌اند فقط نباید کم بیاوردند!صبح نزدیک است... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راه‌اندازی شرکت‌و بررسی کارهاونوشتن اساسنامه و...یاتوی نمازخانه بوده یاوسط سبزه های دانشگاه. یکی دوبار هم مهمان خانه ما شدند. با پیشرفت کار شرکت،حتما باید دنبال یک مکان مناسب باشیم. احتمال پذیرش از طرف پارک علم وفناوری هم هست. قرار است یک جلسه با مسئولین پارک داشته باشیم. سر شام می‌مانم که چه بگویم. مادر می‌خندد وقتی نگاهم را بالا می‌آورم. می‌گوید:مثل بچگی‌هات هستی،حرفی داری بزن. پدر خورشت را می‌ریزد روی برنجش. _خانوم بچه است دیگه،ببین هنوز سر سفره مامانش می‌شینه؛بغل دستشم خالیه. این روز ها‌همه‌اش یاد استاد علوی وپیشنهادش می‌افتم. برای آنکه ذهنم را منحرف کنم با قاشق برنج‌وخورشت رااز بشقاب پدر بر می‌دارم‌ودر مقابل چشمانش که همراه قاشقم بالا می‌آید می‌خورم. سری تکان می‌دهدومی‌گوید:بفرما؛شاهد حی‌وحاضر رسید.خب می‌فرمودید. حالا که روی گشاده است،می‌شود امید به دست گشاده هم داشت. _زیرزمین رو دفتر کارم بکنم؟البته موقت. مادر باکمی تامل می‌گوید:به دردتون می‌خوره؟ با قاشق برنجم را زیرورو می‌کنم تا زودتر خنک شود. _خوبه!حد اقل برای شروع کار که پول وپله نداریم. از چمن نشینی بهتره! به هم نگاه میکنندوپدر اخم کنان می‌گوید:پسر جون تو سر مال چرا می‌زنی. سی چهل متر زیر زمین بدون آب می‌دونی کرایش چنده؟ می خندم:ای جان. چنده؟ _پنجاه میلیون پیش ،پانصداجاره. خیرش رو ببینید! خنده روی لبانم می‌ماسد. حالا او می‌خنددومی‌گوید:پسر دم بخت دارم. می خوام براش زن بگیرم،خرج داره! خنده اش حرفش را ناتمام می‌گذارد. قاشقم را بر می دارم وخورشت سبزی را بدون برنج می‌خورم. دوباره به مادر رو می‌کندومی‌گوید:شما سختت نیست چهار تا جوون بیان‌وبرن؟از پس این یکی بر نیومدی گیر چهار تا دیگه بیوفتی براشون مادری کنی؟ مادر قابلمه را جلو می‌کشد‌وبه جان ته دیگ می افتدومی‌گوید:بزار بیان،کنار پروژه‌هاشون یه دستگاه آبغوره‌گیری هم می‌خریم که بتونن اجارشونو در بیارند. خنده چیزی نیست که به اختیار باشد. موبایل را بر می‌دارم تا برای شهاب بنویسم مکان جور کرده‌ام. بیست وهفت پیام از سوسن آمده است. مرددم که بخوانم یانه!نوشته روی کارت عروسی شان. ذهنم به هم می‌ریزد. چند دقیقه‌ای چشم می‌بندم. انگیزه علمی،کار گروهی یاپروژه مشترک. خودمان را گول می‌زدیم که علمی است‌ونه محبتی که بر انگیخته می‌شود. مثل آدامس است وقتی از دهانت در می‌آوری دیگر یادش نمی‌کنی. این مزه را بچه های دانشگاه زیاد عوض می‌کنند. پایداری ندارد وخب دیگر ،غذانیست وآرام وبی صدا پدر دل وذهن را در می‌آورد. قبلا بهتر زندگی کردن مهم بود.خوش بختی اصالت داشت.اما الان ظاهر مهم تر است. باهر کمیتی که شدونشد باید نتیجه اش لذت آنی باشد. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_بیست_چهارم _ تو هم حق داری که از زندگیت لذت ببری‌. من قول می‌دهم که تمام وسایل آ
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد. ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر. - تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره. پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید: - غصه نخوریا، بابا! غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟ این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی. می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد. تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند. - علی نخن! - نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟ این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است خودکار را برمی دارد و می نویسد: (( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند. دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید: - سهیل رو تفسیر کردی! - خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم. برگه ها را روی هم می گذارد : - حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش. دلخور می شوم از قضاوتش : - مگه زندگی ریاضیه؟! نگاهم می کند و با تلخی می گوید : - تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند. - من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و می گوید: - سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمی کنه، چی می گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بی عقلی هات فراموش می کنه. چه پولدار و چه بی پول. از استدلال های علی لرز می کنم. پتو را محکم دور خودم می پیچم و سر روی متکا می گذارم. چه مریضی خوش موقعی! می توانم ساعت ها دراز بکشم و همه ی قبل و حال و بعد را تحلیل کنم. هرچند که بدن درد امانم را بریده باشد. حالم خوب نشده است. گوشی را این دو روزه خاموش می کنم تا پیام هایش را نبینم. حرف هایش هوس انگیز بود و تیکه هایش دلگیر کننده. پدر جواب پیامک هایش را که نداد هیچ، اصلا به روی من هم نیاورد که چقدر منتظرم تا بشنوم. این همه ایمان به راهش عصبی ام می کند. نمی توانم حجم دوست داشتنی هایم را درک کنم. دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز می‌کشم.‌ عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمی‌آورم. بلند می‌شوم و پرده را تا انتها عقب می‌زنم. پنجره را باز می‌کنم. رخت‌ خوابم را از روی تخت جمع می‌کنم و در زاویه‌ای می‌اندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر می‌کند و ذهنم را طراوت می‌دهد. نفس عمیق که می‌کشم حس می‌کنم دانه دانه‌ی سلول‌های بدنم سهم خودشان از این طراوت را می‌ بلعند. اجزای زیستی‌ شان به تکاپو می‌افتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو می‌برد. به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است‌. دلم می‌خواست کنارش قرار می‌گرفتم و من هم به همه‌ جا مسلط می‌شدم. آدم یک برتری پیدا می‌کند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ‌ کس و هیچ‌چیز برود. خدایی‌ اش این‌ جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمی‌بینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمی‌آورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش می‌دهد. امپراتوری مطلق دنیا را می‌خواهم. چشم از ماه می‌گیرم و به سقف اتاق خیره می‌شوم و در ذهم دنبال این می‌گردم که واقعاً دلم چه می‌خواهد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
چرا به همین مقدار موجود قانع نیستم؟ چرا مثل همه‌ی دوستانم به سهیل و دارایی‌هایش دل نمی‌دهم؟ چرا این‌ها سیرم نمی‌کند؟ نمی‌خواهم یا نمی‌توانم؟ دست می‌برم و بافت موهایم را باز می‌کنم. سرگیجه‌ای گرفته‌ام در زندگی که هیچ جوره آرام نمی‌گیرد. با صدای زنگ پیامک نیم‌خیز می‌شوم. مسعود است که پیام زده: _ بیداری خواهری؟ _ سلام داداشِ خودم. نبینم بیداری خرس خواب! فضولی زیر لب می‌گویم و می‌نویسم: _ مسعود طوری شده؟ _ اگه بگم دلم می‌خواد با یکی صحبت کنم مسخره‌م نمی‌کنی که؟ دلم برایش می‌سوزد و می‌نویسم: _ قربون دلت داداش من‌. چیزی شده؟ _ با سعید دعوام شده‌. سعید و دعوا. ته دعوای سعید این است که آن‌قدر در سکوت نگاهت می‌کند تا تو حالت ابلهی پیدا می‌کنی و تقصیر‌ها را گردن می‌گیری، شکلک تعجب می‌فرستم و می‌نویسم: _ سر چی؟ واقعاً می‌گی یا دوتایی دارید تایپ می‌کنید تا من رو سرکار بذارید؟ پیام‌ نرسیده، همراهم زنگ می‌خورد، با عجله دکمه‌ی وصل را می‌زنم تا کسی بیدار نشود. صدای مسعود می‌پیچد که: _ چه عجله! همه خواب‌اند؟ _ واقعا چیزی شده، گوشی رو بده سعید. _ می‌گم با هم دعوامون شده، تو می‌گی گوشی رو بده به سعید صدای بادی که توی گوشی می پیچید، باعث می شود که بپرسم : - نمی خواهی بگی چی شده؟ نفسش را بیرون می دهد: - ولش کن قضیه اش مفصله. الان دلم می خواد برام حرف بزنی. یه خورده حرف های متفاوت تا حالم عوض بشه. چقدر خوب که سعید و مسعود قضیه ی سهیل را نمی دانند؛ و الا باید کلی حرف های این ها را هم بشنوم. می گویم : - اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کرده ام. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کرده ام پیراشکی شکلاتی هایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: - برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره. می خندد: - برادر حسود. خودم برات چند کیلو می خرم میارم هر شب جلوش ده تا ده تا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم می گیرم. حالا اون لباس من رو دوختی؟ اوهومی می کنم و دراز می کشم. دوباره نگاهم به ماه می افتد : - مسعود! الان داشتم فکر می کردم که کاش جای ماه بودم اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟ صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست. - جالبه! چرا؟ دست آزادم را زیر سرم می گذارم : -دارم فکر می کنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه می شی؟ جوابم را نمی دهد و فقط صدای نفس ها و خش خش پاهایش را می شنوم. - مسعود من دلم نمی خواد مثل همه ی آدم ها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. می گفت : این همه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_سی_نهم چند روز است که شهاب دنبال یک جای مناسب است. جلساتمان برای راه‌اندازی شرکت‌و
حال کل دنیا خراب است بشر دست وپا می‌زند که هر میوه ممنوعه‌ای رابچشد،شاید به لذت بیشتر برسد! پیام‌ها را نخوانده پاک می‌کنم. برای شهاب می‌زنم که مکان پیدا کردم به مفت‌ومی‌گویم که جمعه بچه‌ها بیایندبرای تمیز کردنش،فکر نمی‌کردم که حرکت،به قول وحید بغل بغل برکت هم بیاورد. پدر مدیریت می‌کند وبه سختی وسایل اضافه را می‌گذاریم توی حیاط تا بفروشیم وبقیه‌اش هم گوشه انباری حیاط به ترتیب بچینیم وبنر دست دومی رویش بکشیم. تا کف را بشوییم و شیشه پاک کنیم وموکت کنیمدو روزی از همه عالم فارغیم. شب پدر می‌آید کنار در اتاق،لباسم را که روی دسته صندلی جا گذاشته بودم را به چوب لباسی آویزان می‌کند. _میزوصندلیت رفته پایین اتاقت دلباز شده. جای خالی میز وصندلیم تو ذوق می‌زند. آدمیزاد است؛با یک اتاق بیست متری که دفتر کارش می‌شود خوشحالی می‌کند،با جای خالی دو تکه چوب،تو خالی می‌شود. می‌گویم:حالا که افتخار دادید برم پذیرایی بیاورم. به آشپز‌خانه که سرک می‌کشم. مادر کاسه پسته تازه می‌دهد دستم. دم در اتاق خشکم می‌زند‌وقتی می‌بینم پدر کاغذ نیازمندی‌هایم را که نوشته بودم،از روی زمین برداشته‌ونگاه می‌کند. تا می‌آیم حرفی بزنم؛ورق را تا می‌کند وکنار دفترها می‌گذارد. ده‌هابار به خودم گفته‌ام که کمی جمع‌وجور تر باشم. پسته‌ای پوست می‌کندو می‌گذارد کنار بشقاب. پسته بعدی را مغز می‌کنم ومی‌گذارم کنار آن مغز اول. _نگفته بودی لپ‌تاپ می‌خوای! آب دهانم را قورت می‌دهم وپسته‌ای بر می‌دارم ومی‌گویم:این برای آینده است. پروژه بگیره انشاالله یه خورده،برنامه جنبی هم داریم. نمی‌شود پدری راکه بیست‌وچهار سال بزرگت کرده به همین راحتی خام کرد. مادر می‌آید کنار در و می‌گوید:جای من سبز! پدر دست می‌کند وپسته‌هارا از کنار بشقاب بر می‌دارد ومی‌دهد دستش. _بفرما خانمم!منزل پسرته. نیم خیز می‌‌شوم تا مادر بیاید:خب خانم کی بریم روبان ورودی دفتر کار این بچه‌ها رو قیچی کنیم؟ خوشند به قرآن،تا آخر شب آنقدر اذیتم می‌کنند که مجبورمی‌شوم روبان را از دست مادر بگیرم وجلوی در ببندم تا فردا‌ که بچه ها می‌آیند قیچی کنیم. چه دفتر کاری!شش تا پله آجری را باید پایین بروی تا به در آهنی کرم رنگش برسی. هر چند دیوارو سقف آجری قدیمی‌اش آرامت می کند؛آن هم بخاطر هنر بنایش است که این قدر پر حوصله آجر هارا کنار هم چیده است. موکتش را شکلاتی می خریم که هماهنگی رنگ ها باشد و مادر قالیچه دست بافت قدیمی را کج انداخته وسط موکت تا کمی حالت رسمی پیدا کند. ته اتاق هم میز کرم کذایی وصندلی‌اش جا خوش کرده‌اند. دهه شصتی حال می‌کنیم! اعتماد به نفس پیدا می‌کنم از این برخوردشان. تمام ترس هایم یک باره جا کن می‌شود. وقتی بنده خدا این طور امیدوار است حتما خدا هم همین‌طور پشتیبان است. فرداها بهتر می‌توانم برای پس فرداها تصمیم بگیرم! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پمپ خلاء آزمایشگاه مشکل پیدا کرده است وروغن می‌دهد والبته مثل دود‌کش دود. سه روز است که معطلیم. چقدر پیگیری کردم تا برود اصفهان شاید تعمیر شود. تحریم یعنی نیامدن دستگاه از سمت چشم آبی‌ها!باید زودتر دست به‌کار می‌شدیم تا خودمان تولیدداشته باشیم نه این که لامصب‌ها وابسته‌مان کنند. دلم می‌خواهد به تلافی،شیر نفت‌وگاز راببندم وببینم غربی ها چه طور به التماس می‌افتند. با بچه‌ها می‌رویم باشگاه سعید. تا گروهمان را می‌بیند می‌زند زیر خنده. _توی تاریخ باشگاه ورود یه دسته دانشجوی نخبه ثبت نشده بود که شد. ساعت خلوت باشگاه است. نگاهی به سالن می‌کنیم ونه‌تنهاسراغ دستگاه‌هایش نمی‌رویم که مجبورش می‌کنیم همه را مهمان کند به معجون. روی زمین می‌نشینیم ومی‌گویم:می‌خوام بشم معاونت. حداقل دیگه مشکل وسایل‌آزمایشگاه رو نداری!همین طور که معجون می‌خوریم می‌گویم:چند وقته یه مجموعه‌ای پیشنهاد یه پروژه درست وحسابی داده،بدم نیست،من یکیشو انجام دادم خوب بود،هم بدرد‌بخور بود،هم یک پولی دستم رو گرفت. شهاب در سکوت نگاهم می‌کندوباتردید می‌پرسد:کیه که مارو آدم حساب کرده؟می‌گویم:بحث آدم حساب کردن نیست. باید اول یه خودی نشون بدیم تا بیان سراغمون! _چه جوری؟ این سوال همه بچه‌هاهست که چجوری؟با تردید حرفم را می‌زنم:شرکت دانش بنیان که بزنیم درست میشه انشاالله! زمزمه می‌کند:این طوری اصولی تر می‌شه پروژه گرفت و از وام هاشون هم میشه استفاده کرد. بچه ها هر چه معضل به ذهنشان می‌رسد می‌گویند:واقعا میثم به نظرت کار شرکت،افق داره!سخت نیست؟ _ما هنوز ثبت اختراع نداریم که بتونیم یه شرکت دانش بنیان داشته باشیم! _شرکت مسئولیت محدود و سهامی خاص هم که با جیب‌وبودجه دانشجویی نمی‌خونه،نه جا داری نه امکانات،همش هم اضطراب مالیات و امکانات و بی پولی. _سختیه به درد نخور نکشیم. دارم دایره‌المعارف خودم کلمه سختی را حذف می‌کنم. سختی کشیدم. سختی دادند. _سختی که چی بگم. اما خب راحت نیست دیگه. ولی من با این جور سختی‌ها حال می‌کنم چون هم نتیجه داره،هم صرفه اقتصادی،هم یکمی هم از عذاب وجدانم کم می‌کنه و فکر می‌کنم دارم به یه دردی می‌خورم. یه سری بررسی ها کردم که می‌گم. هرچه بیشتر به دنبال راحتی بروی ناراحت‌تر می‌شوی. چون عادت کرده‌ای به راحتی. یک لحظه که راحتی‌ات برود؛برای هزار لحظه ناراحت می‌شوی. این ها همه،نتیجه‌اش می‌شود؛غر...از راننده تاکسی غر می‌زندتا پرفسور مملکت. از کودک اعصاب ندارد تا مسن. مسیر راحت طلبی می‌رسدبه ناراحتی. پروژه هست،تخصص ماهم هست،اعتماد به توانمندی ما نیست پس بودجه هم نیست،یا نباید باشد،یا نمی‌خواهند باشد،یا تقسیم شده بین هرناکسی وما که داد می‌زنیم بچه این کشوریم را مثل سرراهی طردمان می‌کنند. علی‌رضا می‌گوید:کار عار نیست! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
آن‌هم در جواب وحید که زندگی‌اش بعد از عقد،روی ریل خرج افتاده است والبته باید سربازی هم برود. حالا هم دارد با سرعت نور معجونش را می‌خورد. وحید مثل ما به زندگی،معادله‌وار نگاه نمی‌کند که بخواهد برای حلش ساعت‌ها وقت بگذارد. آسان گرفته و خدا هم آسان ترش کرده انگار برایش... هنوز تم شهرستانی‌اش را دارد. به قول خودش مغز دودی تهران‌را نخورده که بخواهد اشتباه کند. دنبال کار می‌گردد. زندگی خرج دارد! کار هم عار نیست! نمی‌شود!این طور که شرق‌وغرب‌وشمال‌وجنوب فشار می‌آورند اگر کوتاه بیاییم و مقاومت نکنیم شکل گربه‌مان کم‌کم می‌شود جوجه. ذهنم خنده‌اش می‌گیرد. دیگر کسی هم هست در این کره‌خاکی،بخواهد به ما فشار بیاورد. کشور‌های وابسته دارند یک زوری می‌زنند که بگویند،ما هم هستیم،چه برسد به دماغ باد کرده‌های اروپایی. بس که کوتاه آمده‌ایم پررو شده‌اند. به بچه رو بدهی جایش را هم خیس می‌کند. باید کنار پروژه کار جانبی داشته باشیم. نمی‌گویم دو‌سالی است این‌گونه گذرانده‌ام تا مزه دهان بچه هارا بفهمم. سردوشی ارشد داریم و چشم انداز دکتری به بالا. دلمان نمی‌خواهد هر جایی پا بکوبیم. می‌گوید:میثم،نظرت؟ _چی بگم؟ شهاب می‌فهمد که دارم فرار رو‌به جلو می‌کنم و تای ابرویش بالا و پایین می‌شود. _چرا راستشو نمی‌گی؟ _این که تو اینقدر بی‌خیال درآمدی با این اوضاع اقتصادی. پدر معلم بازنشسته است و وضعش همین است که بچه‌ها فهمیده‌اند. _هر چقدر حوصله دارید کار هست. شهاب می‌زند روی پایم و می‌گوید:اون سرت رو بالا بیار تا اون افکارت رو بفهمیم. بدرد نخور! سر از روی لیوان معجونم بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم و می‌گویم:خبری نیست‌وافکارمن با شما فرق نداره. فقط بحث پذیرشه. ما یا می‌خوایم ادامه بدیم درسو،که باید راه چاره پیدا کنیم. یا می‌خوایم بریم دنبال کار. یک کار پاره‌وقت،تدریس خصوصی، مسافرکشی ،بسته‌بندی مواد غذایی، کشاورزی،باغبونی،آب‌ حوض‌کشی،پیرزن‌کشی و... بچه‌ها هنوز دارند با چشمان متعجب و دهان باز نگاه می‌کنند. به آنی متوجه حرف‌هایم می‌شوند و عکس‌العمل نشان می‌دهند،ظرف معجونم را می‌گیرند. بهتر. معده‌ام داشت فحش می‌دادو هضم می‌کرد. _میثم جدی می‌گفتی؟ جدی به وحید نگاه می‌کنم. صورت تپل و سفیدش بد‌جوری منتظر است. اگر کمی کشاورزی کند روی فرم می‌آید. می‌گویم:بابا همش منتظریم یکی بیاد برامون پروژه تعریف کنه و یه حقوق ثابت بده تا دلمون خوش بشه که کار پیدا کردیم و مشغولیم!نگاهی به صورت بچه‌ها می‌کنم که دارند به نطق پیش از دستور من گوش می‌دهند. بندگان خدا را باید از این حالت در بیاورم. همان طور جدی ادامه می‌دهم و می‌گویم:البته حالا که زورمون به مسئولین رانت‌خور مونتاژ کار نمی‌رسه،ناامید نمی‌شیم. پدر‌بزرگ شوهرخاله گرام،زمین کشاورزی داره سبزی و صیفی و خلاصه کشاورزی دیگه. خیلی وقتاکارگر می‌گیره برا کارش. من چند باری رفتم،حقوق نقدی می‌ده. مات نگاهم می‌کنندو الحمدلله حس تلافی ندارند فقط علیرضا پقی می‌زند زیر خنده. _نخبه و شاگرد اول مارو نگا،از مملکت ما همین بر می‌آد. شهاب رو به وحید می‌گوید:پخمه مملکت ما!مشکلش چیه؟ نمی‌گذارم حرفشان کشدار بشود. _الان که روز رو مدام تو آزمایشگاهیم،دیگه نمی‌شه تدریس خصوصی گرفت. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1