eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد. با تعجب مي گويم: -علي اين چه وضعيه؟ چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد. -مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما. توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم. فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند، كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم. مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد. اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد: -پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه. چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد. -يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه. همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن، حالا چقدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت كنند، بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه. خلاصه سرتون كلاه نره. -علي راست مي گه. من تا موقعي كه خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم. فايده ندارد. بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم. تا به خودم بجنبم، علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود. براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم. تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند. خواب از سرم به کل پریده است. همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خیلی خوشحال می شوم. برایش کمی از احوالات می نویسم. دلتنگ است. هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است. می نویسم: -دوستانت مانا هستند؟ -بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن. خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم. واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه. می نویسم: -فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن، اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ» را درک کرد، بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت. این آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد: -به هر حال دعا کن. دلم برایتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست. دلم برایش شده است یک قطره... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سال ها دریا می طلبیدم. همیشه هم می دانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزو هایم بود که همراه دائمی دریا باشم. پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیشتر بی تاب میشوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافهٔ کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمیکنیم. اخبار سوریه را که میگویند، تمام سور و ساتمان بهم میریزد. به علی میگویم: - این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همهٔ ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس.. علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتار زن و بچه ها کاملا به هم ریخته، میگوید: - لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن! علی آنقدر بهم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی میکند. از شب قبل هم کلافه بود. نمیتوانم هیچ جوره تصویری از یکی به‌دو کردن علی و ریحانه را در ذهنم درست کنم. ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد. همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد. چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم: - عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟ چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم: - امشب على ظرف ها رو می شوره. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
وقتی بچه بودم بیشترین چیزها را با 10 می شمردم! خدا را10 تا دوست داشتم دلم می خواست 10بار بروم پارک در ازایِ 10 شکلات حرفهای مادر را گوش می کردم و خلاصه 10 بی انتها ترین عدد دنیا بود! حالا بزرگ شده ام و حجاب و چادرم را اندازه ی 10 تایِ کودکی هایم دوست دارم!... 💛🍃 🦋| @romankademazhabi
محشر دم از اعتبار او خواهد زد او دست به کار جستجو خواهد زد در کار شفاعت از غلامان حسین زهرا به خدا ی کعبه رو خواهد زد🙂💛🍃 💟 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم . استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت : - وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه . اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟ لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم . راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟ لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301! درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد. روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست . با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید. در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود. پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید. لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم. ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت : - بفرمایید . عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه … ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ آقاي ایزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گیرا و دلنشیني داشت. روی هم رفته قیافه اي داشت كه با دیدنش به جز كلمه مظلوم چیزي به یاد آدم نمي آمد. با دیدن نگاه خیره من سر به زیر انداخت و گفت: - بفرمایید من در خدمتتان هستم . نمي دانستم سر زبان درازم چه بلایي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . این ترم با اقاي سرحدیان ریاضي 1 داریم شما دو هفته پیش براي حل تمرین … آقاي ایزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان ! دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم … حالا آمدم كه … یعني اقاي سرحدیان گفتند كه شما ناراحت شدید و … . آقاي ایزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزدیدم و سر به زیر انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده اید وقت میبرد كه به این محیط عادت كنید. امیدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گردید ؟ سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي این بود كه یه وقت بهتون بي احترامي نكنم . با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشریف بیارید همه منتظر هستن. از جایش بلند شد و گفت : شما بفرمایید . من هم مي آیم. خوشحال از اتاق خارج شدم . لیلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم : - بیا بریم راضي شد بیاد . وقتي وارد كلاس شدیم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من یكي از دختر ها پرسید : چي شد ؟ میاد خیر سرش یا نه ؟ با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم دیگه خود دانید. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم. یكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنید كسي ازتون انتظاري نداره…. بعد همه خندیدند و من سرخ از خجالت سرجایم نشستم. وقتي آقاي ایزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پیش همه ساكت شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ایزدي سلام كرد و سررسیدي كه همراه داشت روي میز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را دادیم بعد از پرسیدن شماره تمرین ها و زدن ماسك سفیدش شروع به حل تمرین ها كرد. این بار كسي حرفي نزد و همه شروع به یادداشت برداشتن كردند. به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قیژ قیژ ماژیك روي تخته صدایي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هیكل لاغر آقاي ایزدي نگاه كردم . یك بلوز ساده سفید و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هایش كهنه ولي تمیز و واكس خورده بود. به دستهایش كه ماژیك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست دیگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هایش به طرز عجیبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصومیت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهیل سراغ نداشتم. بقیه صورتش زیر ماسك سفید رنگ پنهان شده بود. سرم را پایین انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرین ها تمام شد آقاي ایزدي پرسید : - كسي سوالي نداره ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ هیچكس جوابي نداد .ایزدي دستانش رابه هم مالید و گفت : خیلي ممنون از توجه تان . خداحافظ . و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ایدا كه كنار من و لیلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردایي كه ادا در میارن بدم مي آد كه نگو نپرس . با تعجب پرسیدم : مگه ادا در آورد؟ آیدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو میگم . لیلا با سادگي گفت : خوب بیچاره شاید حساسیت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسیت داره تمام پوستش قاچ قاچ میشه . اینهم حتما حساسیتي چیزي داره . ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه ! فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز این بابارو كشیدي . برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا این بیچاره دو ساعت مي آد تمرین حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پشت سر هم حرف بزنیم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غیبت هست كه نگو ! و هر چهارتایي خندیدیم. تا پایان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پیش نیامد و آقاي ایزدي و استاد سرحدیان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان میان ترم همه ترس داشتیم كه خدا را شكر به خیر گذشت و با خواندن زیاد و شبانه روزي هم من ، هم لیلا هر دو نمره خوب گرفتیم و نزد استاد كمي آبرو كسب كردیم . اخرین جلسه حل تمرین قرار بود رفع اشكال هم داشته باشیم . شب قبل با لیلا حسابي خوانده بودیم تا اشكالهایمان را متوجه شویم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ایزدي كم كم با محیط دانشگاه خو مي گرفتیم. جمعه از صبح لیلا آمده بود تا با هم درس بخوانیم . آن شب دایي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سیني چاي و شیریني وارد شد. با دیدن من و لیلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتید مگه فردا امتحان دارید؟ لیلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتیم دیگه مرده بودیم. مادرم همانطور كه سیني را روي میز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟ من سري تكان دادم و گفتم : نه یك فصل مونده ولي دیگه داره تموم میشه. وقتي مادرم رفت ، به لیلا گفتم : لیلا ولي واقعا منهم برام عجیبه چرا ما آنقدر درس خون شدیم ؟ لیلا با خنده گفت : از بس سرحدیان زهر چشم گرفته ، اقاي ایزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن. بعد از یكي دو ساعت لیلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ایام قدیم كه پرهام تا مي رسید با سهیل مي رفتند به اتاقش و تا شام بیرون نمي آمدند پرهام روي مبل نشست و با دقت مرا زیر نظر گرفت. پلیور سرمه اي شیكي به تن داشت با شلوار جین كه یار جدایي ناپذیر پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خیره اش نگاهم كرد كه تقریبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهیل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت : - مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟ - به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خدایا،❤️🌱 برای تمام داشته ها و نعمت هایی که در غفلتیم و نمی‌بینیم شکرت ... 💙 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند. تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم، به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گویم: د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گوید: - دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و میپرسم: - طوری شده؟ جوابی نمی دهد. می نشیند روی زمین و تکیه می دهد. - نه تواهل جرو بحثي، نه ريحانه. چرا خودتونواذیت می کنید؟ گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید: - شما زن ها آدمو ویران میکنین. دفاع از حقوق خودم که گناه نیست. - شما مردها هم آدموحیران می کنین. با چشمان ریزشده نگاهم می کند. ادامه می دهم: - با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید. بی حوصله می پرسد: - منظور؟ - دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره ، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید: - شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟ - چرا چرا. ما زن ها هم از این اشتباها داریم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید: - همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه، می مونه که چه کنه؟ - هیچی، به جای اخم و تخم، توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید. اخم و چشمش را باز نمی کند. - علي! من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند. - به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی. ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم: - يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟ آرام زمزمه می کند: - مرنج و مرنجان. - علی، «نرنج» برای خودمونه ! یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هر حرف واتفاق ریزی ویرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پیدا کردی، مظلوم گیر آوردی جلوی خودتو بگیر. نفسش را بیرون می دهد و چشمانش را می بندد: - این دومی مهم تراز اوليه! قبل از رفتنش می گویم: - آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزینه بدین، مشاوره دقیق تری به تون می دم. چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. میدانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ریحانه عاقل و عاشق اند. عشق و عقل دوتایشان شد چلوکباب وسط سفره امشب ما. قرار است مطب بزنم . درآمدش حتما خوب خواهد شد. دشت اولش که خوشمزه است. ریحانه سرحال است و علی هم آرام تر از قبل. مامان برای علی و ریحانه توی یک بشقاب غذا می کشد و من یک قاشق می گذارم کنار بشقابشان. شانه ای بالا می اندازم و مشغول خوردن می شوم. بلند می شود و قاشق می آورد. - دارم برات. - آی آی. بعدها که مشاورلازم می شی... وچشمکی برایش می زنم. مامان سبزی را می گذارد کنار دستم. - دوستات امروز زنگ زدن. خبريه؟ لقمه ام را نصفه و نیمه جويده قورت می دهم. -اِ، کیا زنگ زدن ؟ سه نفر زنگ زدن، پیام هم برات دادن. نوشتم روی کاغذ تلفن. مگه شماره همراهتو ندارن؟ - خاموش بود. من هم جا گذاشتم رفتم. خانم مقیمی رو بردم دکتر. -چیزی شده؟ - دو سه روز پیش افتاده بوده، بندۂ خدا به کسی نگفته، امروز دیگه اون تن دردش شدید شده بود که زنگ زد شما نبودی من بردمش دکتر. جا انداخت و بست. لقمه ای میخورم: - من اصلا دل و جرئت درست وحسابی ندارم. بنده خدا ناله میکرد. منکز کرده بودم پشت در و گوش هامو گرفته بودم. علی میخندد: - مثلا همراه مریض بودی. - پرستاره دید رنگم پریده . خودش گفت برو بیرون. صدات ميزَ... که صدای در می آید. بی اختیار همه ساکت می شویم حتی قاشق هایمان بین راه دهان و بشقاب می ماند. نگاهها می رود سمت در. نمی دانم که درفکرهمه این بود یا فقط من که در باز می شود، قامت پدر، رشید ترین قامتی است که حتی سرو هم در مقابلش قد خم می کند. می دوم سمتش و نمی دانم چگونه بغلش می کنم. به خودم که می آیم سفت در آغوشم گرفته و موهایم را نوازش میکند. عکس العملم پدر را شوکه و دیگران را از آغوشش محروم کرده است. کمی که آرام می شوم، سر مادر و ریحانه را جلو می آورد و میبوسد و بعد علی را در آغوش میگیرد و چند دقیقه ای دو مرد می مانند. سفره را که می بیند می گوید: - به به. چه ضیافتی هم برپاست. مادر زنم دوستم داره.. اعصابم تحریک شده و حال خوش و ناخوشم را نمی فهمم. اشتها هم ندارم. همه چشمان پر آب دارند، حتی علی. مثل همیشه دیرآمدن های بیخبری اش. دوباره دستی دور شانه ام می اندازد و می گوید: محبوب خونه چه طور؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
تعبیرش برایم شیرینی خاصی دارد. قاشقم را برمی دارد و مشغول خوردن میشود. بعد از جمع شدن سفره، دور هم مینشینیم. تازه سرم را بالا می آورم و نگاهی به صورتش میکنم. سبزه شده و لاغر.سفیدی موهایش هم انگار بیشتر توی چشم می آید. کمی که از اوضاع و احوال میگوید، انگار غم وغصه اش فوران می کند. میگوید: آنچه در اخبار می آید، یک صدم واقعیت است. شهید هم زیاد داریم از مجاهدان لبنانی و عراقی و افغانستانی تا همین بچه های داوطلب خودمان. غریب می جنگند و غریب شهید میشوند. و بعد ادامه میدهد که: ما داریم توی عراق و سوریه، از خودمان دفاع میکنیم. اگر صبر کنیم دشمن بیاید پشت مرز ما و آن وقت دفاع کنیم، هم عراق و سوریه از دست رفته است و هم تمام ایران و مردمش درگیر می شوند، مثل جنگ ایران و عراق. سرخوش از آمدن پدر هستم که سال ها دوست داشتم، سایه اش بالای سرم باشد ونبود. موقع خواب در اتاقم را نمیبندم. دارم دنبال همراهم می گردم که در چهارچوب در می ایستد. - ليلی جان! سربرمی گردانم و لبخندش را نوش می کنم. - فردا صبح هستی که؟ - بله هستم بابا. - پس تا فردا. ملاصدرا و خانمش زیر پنجره اتاق من نشسته اند و دارند صحبت می کنند. پنجره بسته است و نمیشنوم چه میگویند. برایش پیام میزنم: به وقت فکر نکنی ملاصدرا زن داشته و بساط میکرده زیر پنجرة من و با خانمش بغ بغومی کرده. صدای خنده ای که بلند میشود و بعد سنگ ریزه ای به شیشه می خورد. شیشه هم که بشکند، حاضر نیستم از زیرپتوبیرون بیایم. جواب پیامک را نمی دهد، اما از قطع شدن صداهای گنگ میفهمم تغییر موضع داده اند. به سعید پیام میزنم که: - دوتا داداش بودن یکی شون کور بوده، یکی شون کچل. اگه گفتی توکدومشونی ؟ جواب میدهد: - گزینه سه. تازه اشتباه هم نوشتی یه آبجی و داداش بودند، داداشه کور بود اسمشم مسعود بوده، آبجیه کچل بوده، اسمشم ليلا؛ امامن گزینه سوم هستم. از دست این مسعود، دیوونه دیوونه ام. - حالا که این طور شد، من هم نمیگویم از بابا چه خبری دارم. گوشی توی دستم زنگ میخورد و عکس مسعود با آن خنده قشنگش می افتد روی صفحه، آهسته می گویم: - سلام - ليلا! چه خبر؟ بابا زنگ زد؟ بچه داد نزن. اینجا خانواده زندگی می کنه و خوابیده. بعدم سلامت کو؟ - سلام. جون من لیلا بابا زنگ زد؟ دلم میسوزد و میگویم: - بابا امشب اومد. کمی مکث و بعد صدای: - ای خدا! جدی لیلا! بابا الآن خونه س؟ بی اختیار و با بغض می گویم: - آره دو ساعت پیش اومد. الآن هم خوابیده. سعید گوشی را می گیرد: - ليلا!راست و حسینی؟ بغضم باران می شود. مینشینم سرجایم: - راست و حسینی. - پس چرا گریه میکنی؟ - آخه اونایی که جنازه باباشون رو براشون بردن، الآن چه حالی دارن ؟ آخه چرا از اون طرف دنیا اسلحه و آدم میفرستند تا یک کشور ساکت و آروم رو این طور خراب و خونین کنن؟ سكوت دوطرفه... و گوشی را قطع میکنم و خاموش... هق هقم را خفه میکنم. مردم ایران و اطراف آن، همه مسلمان هایی که در آسایش میخوابند، یادی از آنها میکنند؟ یا تنها به این فکر هستند که اعتراض کنند چرا ما داریم آن جا هزینه میکنیم و فقیران خودمان چه؟ یاد جمله افسر اسرائیلی آمریکایی میافتم که در جواب این سؤال که شما تا کجا در ایران دخالت میکنید؟ گفته بود: «تا هرجایی که بتوانیم چکمه هایمان را در آن جا بگذاريم.» دنیا دار غفلت و فراموشی است. دوست ندارم خود خواه فراموشکارباشم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
•امیدواریَت نسبت به چیزی که به آن امید نداری بیشتر باشد،از آنچه که به آن امید داری... امیرالمومنین علی(ع)💙 گاهی ی روزَنه تو اوج ناامیدی باز میشه... 🌵| @romankademazhabi
من خدا را در قلب كسانی دیدم كه بی هیچ توقعی، مهربانند...♡ 📚 | @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ سهیل با حرص گفت : براي اینكه به من نگاه نمي كنه … كم مونده بابا بزنه زیر گوشش. برای اینكه اتفاقي نیافتد به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم و تا وقت شام همان جا ماندم. بعد از شام هم براي فرار از نگاههاي پرهام دوباره به اتاقم پناه بردم. آخر شب بعد از اینكه دایي اینها رفتند ، صداي پدرم را مي شنیدم كه عصبي به مادرم مي گفت : - نزدیك بود یه چیزي به این پرهام بگم ها ! این پسر چرا اینطوري شده ؟ بعد صداي اهسته مادرم را شنیدم كه گفت : خوب بچه ها بزرگ شدن و تازه متوجه همدیگه مي شن. بعد خوابم برد و دیگه نفهمیدم چه گفتند . صبح وقتي لیلا رسید جلوي در منتظر ایستاده بودم. هوا خیلي سرد شده بود و همه منتظر بارش برف سنگین بودند. هوا ابري و تاریك بود و ادم بي اختیار دلش مي گرفت . وقتي سوار شدم لیلا گفت : یخ زدم چقدر هوا سرد شده . سرم را تكان دادم و گفتم : باز خدارو شكر ما ماشین داریم پس اون بیچاره ها كه كلي باید منتظر ماشین تو خیابون یخ بزنند چه حالي دارن ؟ لیلا خندید وگفت : از كي تا حال عضو سازمان حقوق بشر شدي ؟ با خنده جواب دادم : از وقتي رییس سازمان استعفا داده ! كلاس ادبیات هفته پیش تمام شده بود و آن روز فقط ریاضي داشتیم . چند دقیقه اي سر كلاس منتظر ماندیم . بعد همه مشغول صحبت وخنده شدیم ، چند نفري هم با هم درس مي خواندند و اشكالهایشان را مي پرسیدند. وقتي نیم ساعت گذشت یكي از بچه ها گفت : باز كه آقاي نازك نارنجي نیامده ! پسري از ته كلاس گفت : دوباره چي كار كردید بهش برخورده ؟ آیدا هم با صداي بلند گفت : پاشید برید خونه هاتون آنقدر سمج سر كلاس مي شینید تا بالاخره یكي سر برسه ! هر كس حرفي مي زد كه در باز شد و آقاي ایزدي لنگ لنگان وارد شد. زیر چشمانش گود رفته بود و به كبودي مي زد. لبهایش هم بد جوري كبود شده بود. انگار مریض بود. بي حال سلام كرد و براي دیر آمدنش عذرخواهي كرد. بعد پرسید : - خوب این جلسه رفع اشكاله ، هركس سوالي داره بپرسه . بعد از اون همه چیز سریع اتفاق افتاد . هركس سوالي داشت مي پرسید و اقاي ایزدي از سوال كننده مي خواست پاي تخته بیاید و انقدر راهنمایي اش مي كرد تا اشكالش رفع شود. نوبت به من كه رسید اواخر ساعت بود . وقتي پاي تخته رفتم ماژیك را در دست گرفتم و صورت مسئله را نوشتم آقاي ایزدي با ملایمت راهنماي ام مي كرد. منهم با دقت گوش مي كردم . اشكالم را متوجه و كاملا بر قضیه مسلط شده بودم كه ناگهان یكي از پسرها بلند شد و گفت : - به افتخار اقاي ایزدي…. و همه دست زدند. لبخند كم رنگي روي لبهاي كبودش نقش بست . بعد همان پسر كه اسمش سعید احمدي بود یك اسپري برف شادي دراورد و همانطور كه در كلاس به هر سویي مي پاشید گفت : به افتخار پایان كلاسها ! ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ در میان دانه هاي مصنوعي برف متوجه اقاي ایزدي شدم كه با سرعت دست در جیب كاپشن سبز سربازي اش كرد و ماسكش را درآورد. همانطور كه ماسك را مي زد به طرف در كلاس مي رفت گفت : خواهش مي كنم اقاي احمدي دیگه این اسپري رو نزنید . همانطور كه پاي تخته ایستاده بودم و به صورت ایزدي خیره شدم كه نفس نفس مي زد. سرو صداي بچه ها بلند شده بود و هركس حرفي مي زد. - آقاي ایزدي مگه شما مخالف شادي هستین ؟ - حتما آقاي ایزدي رادیكال هستن . بعد یكي با خنده گفت : نه خیر جناب ایزدي جذر هستن. صداي دختري از ردیف جلو آمد : بس كنید منهم از بوي این اسپري حالم بهم خورد. بعد دوباره سروصداها قاطي شد و ناگهان آقاي ایزدي كه رنگ صورتش تیره و كبود شده بود روي زمین افتاد. اولش هیچ كس كاري نكرد انگار همه فلج شده بودند سكوت سنگیني بر كلاس حكم فرما شد. بعد ناگهان همه پسرها با هم به طرف اقاي ایزدي هجوم آوردند و اورا كه انگار از هوش رفته بود روي دست از كلاس بیرون بردند. فصل پنجم تا شب ناراحت ونگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ایزدي از پیش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ایزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حیاط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره این موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعید احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصیر او مي انداختند كه البته بي تقصیر هم نبود. بیچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چیزي به گریستنش نمانده بود . دخترها دور هم جمع شده بودند و هر كس چیزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بیچاره ایزدي دلم خیلي برایش سوخت . آخه یكدفعه چي شد؟ لیلا جوابش را داد : منكه گفتم حساسیت داره گوش نكردید. آیدا در حالیكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غیبتش رو كردم. نگو كه طفلك مریضه . سر انجام مثل اغلب جریانات زندگي این حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بین راه لیلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستیم كجا بردنش ، حداقل مي رفتیم ببینیم چي شده ؟ شاید چیزي احتیاج داشته باشه . سرم را تكان دادم و گفتم : خیلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شاید هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش. لیلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوریش نشه . بعد در آینه به پشت سرش خیره شد و با نفرت گفت : - اه دوباره این كنه ها پشت سرمون میان . نگاهي كردم وگفتم : كي ؟ لیلا آهسته گفت : همون پاتروله دیگه ، دار و دسته شروین اینها، چقدر مسخره اند. ! شروین یكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر میكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش همیشه برنزه بود و قد بلند و هیكل وریزیده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند. بي حوصله به لیلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم. لیلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. لیلا در آیینه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نیستند. با حرص گفتم : به جهنم بذار بیان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بینن مي ریم خونه دماغشون میسوزه . لیلا مرا جلوي در خانه پیاده كرد وقتي پیاده شدم. پاترول شروین را دیدم كه به دنبال لیلا وارد كوچه مان شد. در كیفم دنبال كلید مي گشتم كه صداي شروین را شنیدم : - مي خواي بگي این قصر مال شماست ؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد همه شان خندیدند . دوباره گفت : براي ما فیلم نیا ما همین جا هستیم تا تو كلید خیالي ات را پیدا كني احتمالا تا شب هم اینجا منتظر بشیم كلیدت پیدا نمیشه! بي اعتنا كلیدم را بیرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروین كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اینكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسید دوباره به یاد ایزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه دید ناراحت شدم ، پرسید : چي شده ؟ اشكالت زیاد بود ؟ سرم را تكان دادم و جریان را برایش تعریف كردم. وقتي حرفهایم تمام شد مادرم هم ناراحت و نگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوریش نشده باشه. آن روز گذشت من و دیگر دوستانم از حال آقاي ایزدي بي خبر بودیم . سومین امتحان، ریاضي بود. شب قبلش با لیلا حسابي خوانده بودیم . تقریبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بودیم كه حفظ شده بودیم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتیم همه در حیاط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرین بار فرمول ها و مسایل را مرور مي كردند. آیدا با دیدن من و لیلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند. لیلا با اضطراب گفت : نیست تو خر نزدي ! آیدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بیفتم. راستي بچه ها مي دونید آقاي ایزدي چي شد؟ هردو نگران گفتیم : مرخص شده ؟ سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بیمارستان بستري است اینطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همینه كه مي لنگه . با حیرت گفتم : توي جنگ ؟ لیلا با حرص گفت : اره دیگه ، پس كجا ؟ دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟ آیدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هیچ كس رو هم نداره … همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چیز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در میان بهت و تعجب همه آقاي ایزدي را دیدیم كه بین بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زیر چشمش از بین رفته بود. بلوز سفید و گشادي به تن داشت با یك شلوار جین خیلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پایش را روي زمین مي كشید. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بیشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برایم ساده و آسان بود. با اطمینان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحویل دادم. موقع بیرون رفتن به آقاي ایزدي كه كنار نرده ها ایستاده بود سلام كردم . سرش را پایین انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسیدم : آقاي ایزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خیلي نگران شدیم… بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا این حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هیچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنایي میكرد. صداي آهسته ایزدي به گوشم رسید : الحمدالله خوبم خیلي ممنون از توجه تون، چیزي نیست گاهي این حالت بهم دست مي ده. بعد پرسید : امتحانتون چطور شد ؟ با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه . با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون. حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. یعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا یك كمي بهش رو دادم اینطوري حالم را گرفت. بدون اینكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانیت منتظر لیلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ایزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هیچ كس خانه نبود. یادداشت مادرم روي در یخچال انتظارم را مي كشید. › مهتاب جون غذایت در یخچال است. من با فرشته رفتم استخر ‹ . بي حوصله غذایم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پایان امتحانات چند روزي تعطیل بودیم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتیم كه استراحتي بكنیم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
《وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّکَ》 خدایا اگر مرا به آتش دوزخ بیندازی به دوزخیان خواهم گفت که من تو را دوست میداشتم...❤️ 🐝| @romankademazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فراموش میکنم به بچه ها زنگ بزنم؛ چون در حصار مامان و بابا گیر افتاده ام. صورت قرمزم را خودم می بینم. کلید کرده اند روی این که این بنده خدا بیاید برای خواستگاری. بدون آنکه حرفی بزنم دارم توصیفات پدر را گوش می دهم و با انگشتانم بازی میکنم. انگشترم صد باری بیرون و توشده و از فشاردست من کج وكوله. مادر می گوید: - شما نبودی اینها چندبار زنگ زدند که بیان، اما من گفتم صبر کنن تا شما بیایی. - ليلاجان! اجازه بده بیان، بعد هرچی توبگی. باور کن اگر خودم باهاش زندگی نکرده بودم، اصرار نمی کردم. پدر سکوتم را که میبیند به مادر میگوید: - این سکوت نشانه رضايته. اگه زنگ زدن بگوبیان؛ اما بگودخترمون خودش با پسرتون حرفهاشو می گه وهرچی خودش تصمیم گرفت. سرم را بالا می آورم و میگویم: -بابا! نگاهم می کند. دوباره سرم را پایین می اندازم و این بار به ناخن هایم زل می زنم . - جانم؟ چه عجب حرف زدی! - من اصلا برام مدرک و پول و کارش مهم نیست. مکث می کنم و می گویم: ۔ اخلاقشه که خیلی مهمه. آدم عصبی مزاج و بدخلق و حساس که زندگی رو سخت می کنه نمی خوام. دوست ندارم همش بترسم و بلرزم که الآن چی میگه، چی بگم؟ میدونید منظورم چیه؟ پدر آرام می گوید: - آره بابا جون! من دسته گلم رودست هرکسی نمیدم. با این جوون چند هفته ای زندگی کردم. خانوادش رو میشناسم؛ اما باز هم خوبه که خودت نظر بدی. سکوت میکنم. حالم اصلا خوب نیست. تمام صبحانه دارد توی معده ام قل قل میکند. بلند میشوم و در سکوت آنها به اتاقم پناه میبرم. پنجره را باز میکنم تاحالم کمی بهتر شود. ذهنم درگیر تمام زندگی هایی است که دیده ام. حرف ها ودعواها، امیدها، دروغها، محبت ها و از اینکه مثل بچه ها ذوق مرگ بشوم که میخواهم حلقه و سرویس ولباس عروس و تالار و آرایشگاه و بعد از دو سه سال دنبال یک ذره محبت طرفم باشم و خودم حوصله حرف زدن با او را نداشته باشم، متنفرم. دنبال کسی می گردم که محبت بينمان مثل چشمه ای باشد که هیچ وقت خشک هم نشود مثل مادر و پدر. یاد گلبهار میافتم. زنگ میزنم به عطیه که پیامش از بقیه عجیب تر است: - «تا دیر نشده با گلبهار صحبت کن ...» بحث طلاق گلبهار است. توی ذهنم که جست وجو می کنم. یک سال هم از عقدش نگذشته است. - طلاق، طلاق... من خودم هنوز ازدواج نکرده ام چه برسد که بخواهم مشاوره طلاق بدهم؛ اما مادرم را پیشنهاد میدهم و قرار می گذارم برای فردا عصر. برای مامان تعریف می کنم. متأسف می شود و خیلی راحت می گوید: -فردا عصر با خاله قرار دارم. نمی تونم کنسل هم بکنم. می مانم در گِل...عطیه با گلبهار می آیند و مقابل هم می نشینیم.دیشب تا حالا تمام سعی خودم را کرده ام تا مشاوره های پدر بزرگ و مادربزرگ خدا بیامرز را به یاد بیاورم. گلبهار به تنها کسی که نمی خورد، دختر عقد بسته ی در حال طلاق است. پیش خودم فکر می کنم که نکند بچه ها بزرگ نمایی کرده اند والا که ظاهرا همه چیز مرتب است. آرایش کرده و موهایش را هم رنگ جدید زده است. لباسش با کیف و کفش یک دست است. -لیلا جون! مردها خیلی نامردند. وقتی به هوسشون رسیدن هر غلط دیگه ای می کنن و می گن زن ها گیر می دن... فکر می کنم الان دقیقا چه کسی اشتباه کرده است. مرد گلبهار یا خود گلبهار؟ -مگه تحقیق نکرده بودی؟ نه می خواستم همراهی کنم و نه می توانستم با لحن غصه دارش همدلی نکنم. -چرا بابا یه سال با هم دوست بودیم. اصلا توی یه اداره هم مشغولیم. می دیدم که خیلی هم راست و درست نیست، اما خاک بر سرم. خر شدم. عاشقش شدم. فرق بین عشق و هوس را نمی داند. خیلی بی خیال می گوید: -طلاق را گذاشته اند برای همین موقع ها دیگه. -گلبهار جون، مگه تلویزیونه که قدیمی شو بذاری کنار یه ال ای دی بخری؟ -راحت که نیست لیلا!اما واقعا زندگی با همچین مردایی سخته. باید اساسی تر حرف بزنم. این عطیه هم که فقط دارد پوست سیب و پرتقال می کند و سلیقه چیدمانی اش را نشان می دهد. -حالا عیبش چیه؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
-اوه نگو که شعور زندگی نداره. -یعنی هیچی خوبی نداره؟! اصلا چهارتا خوبی هاشو بگو. -چی بگم؟! دروغ که نمیشه بگی. خوبی داره. چه میدونم. مهربونه. خیلی محبت میکنه؛ اما مثل گداها میمونه. همه اش هم میگه فقط به من محبت کن. شب خسته و کوفته برمیگردم خونه انقد شعور نداره که خسته ام. توی دلم می خندم. قبلا مردها میگفتند شب خسته و کوفته میروم خانه. حالا این دقیقا شده ادبیات زن ها. با چه حالتی هم میگویند! دستم را میکشم روی سرم ببینم شاخ درآورده ام یا نه؟ واقعا این توقع بی شعورانه ای است که مردی بخواهد همسرش به او‌محبت کند؟ - گلبهار تو به پول احتیاج داری؟ یعنی منظورم اینه که اگه نری سرکار زندگیت فَشَل میشه؟ کمی مکث می کند. عطیه انگار با این سوالم عصبی شده است. با حرص خاصی پوست میوه هارا تکه تکه میکند. - نه. بابام همیشه بهم پول میده. کارو محض بیکار نبودن دوست دارم. راستش حقوقی رو که میگیرم همش باهاش خرت و پرت میخرم. نباشه نمیمیرم، ولی این همه درس نخوندم که بشینم توی خونه. این استدلال های دوستانم مرا کشته است؛ یعنی یک نفرشان نبود که یک بار بگوید که کار کردنش ضرورتی برای آینده کشور دارد. کارهایی که یک‌ مرد هم میتواند انجام بدهد و آن وقت نیازی نیست هرسال آمار بیکاران جامعه را بدهند. از صداقت گلبهار خوشم می آید. حداقل اقرار میکند که بی هدف سرکار میرود... این ویژگی خوب است که اگر بتوانم درست از آن استفاده کنم، می شود از خر شیطان پیاده اش کرد: - خب چه فرقی میکنه. کار کاره دیگه. چه کار خونه، چه‌کار کامپیوتری. هردوتاش باید زحمت بکشی. - وا! لیلا! اون حقوق داره. - تو که میگی پولش فقط خرج اضافه میشه! یعنی نیاز نداری. تازه وقتی پول می آد دستت، ذهنت درگیر میشه که کجا خرجش کنی؟ حیف نیست به خاطرش یه آینده رو خراب کنی؟ - خب چه کار کنم الان جامعه این رو می پسنده؟! - شاید جامعه داره اشتباه میکنه. آرامش مهم تره یا حرف مردم؟ - آره به خدا! یه روز که سرکار نمیرم توی خونه انقدر آرومم که دوست ندارم اون روز تموم بشه. هردوتاش یه جوریه. رفتنش یه جوریه، نرفتنش هم میشه بی کاری. حوصله آدم سر میره. - کی گفته بیکار باش. این همه کار که میشه تو‌خونه انجام داد. هم آرامش داری، هم مشغولی، هم زندگیت رو از دست نمیدی. - آخه دوستام چیز دیگه میگن. من و گلبهار از صدای کوبیده شدن چاقو به ظرف از جا میپریم. منفجر شد. عطیه‌ را میگویم. - دوستات کیان؟ همونایی که دارند طلاق میگیرند؟ به نظرت اونا دلسوزن یا میخوان یکی مثل خودشون پیدا کنند تا بشینن ساعت ها حرف مفت بزنند‌. خودشون رو به نفهمی و حق جلوه بدن؟ برای چی زندگی که با محبت شروع کردی به خاطر چهار تا عوضی دیگه که معلوم نیست دلسوزتن داری می پاشونی؟ خسرو که بد نمیگه. نمیخواد بری سرکار. به هر‌دلیلی. همکارای مردت، خستگی های زیادش. بیشعور دوستت داره. ادبیات دهکده جهانی من را کشته است. گلبهار هم عصبی جواب میدهد. - خودشم با چنتا خانوم همکاره. دیدم که بدش هم نمی آد. کار از بیخ خراب است. باید اساسی خراب کرد و از نو ساخت. هر چند زندگی را که نمی شود خراب کرد، عقیده خراب را می شود ساخت. بد جور همه چی. را مدرنیته و درهم کرده اند. -به چی فکر می کنی؟مگه بد می گم لیلا جان.واقعیته دیگه! -نه می دونی گلی جون!بد نمی گی. بد فکر می کنی. راستش من هنوز ازدواج نکردم؛اما فکر می کنم ازدواج گروکشی نیست؛ یعنی چون تو گفتی، پس من هم می گم. چون تو رفتی پس من هم می رم. من اون چیزی که توی خانواده خودم می بینم محبته. حالا کاهی از سر محبت مادرم ندید می گیره، گاهی پدرم کوتاه می آپ که بالاخره زندگیشو جلو رفته دیگه. -مردا رو اگه محبت زیادی کنی پررو می شن! عطیه فقط مشت نمی زند؛ که آن هم فکر کنم جایی اگر گلی را تنها گیر بیاورد، دریغ نمی کند: -یعنی الان تو می خواب از شوهرت جدا بشب، اون روش کم می شه. نه خیر خانم اصلا می دونی چیه؟همون جور که تو آزادی سر کارت هر طور که می خواب بپوشی و با هر کی می خواب راحت باشی، اون هم حق داره. فقط مطمئن باش این وسط تو ضرر می کنی. گلی از همه حرف فقط قسمت منفی اش را گرفت. ناراحت شد: -من به خاطر دل خودم تیپ می زنم نه برای کشتن -مردا که الهی همه شون یه جا بمیرن! -دخترای همکار خسرو هم به خاطر خودشون تیپ می زنن. اونام یه جا بمیرند دیگه؟ خنده ام می گیرد. بشر به خاطر آن که نمی خواهد دست از خودخواهی اش بردارد حاضر است همه چیزهای سر راهش را قلع و قمع کند. بحث کج شده را باید صاف کرد: ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟ -هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم. بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود. -گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟ -به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه. عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید: -تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت. گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار، با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم. نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره. بی شعور بازیت منو کشته! منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر. یکی هم مثل من به... حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگر به گلی کمی امید بدهم بد نباشد؛ -وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت. بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری. آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی. -چه دل خوشي داري ليلا! اميد فايده نداشت! نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند! -اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي، يه حساب پر پول هم داري، اما همش دنبال آرامشي. كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه. يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه. چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه. عطيه هم مي پرد وسط حرفم: -الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن. چون همش دروغه. همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن. منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست. بلند مي شوم تا چاي بياورم. كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست. انرژي منفي اش خيلي زياد است. دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم. به سختي اش نمي ارزد. چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند. -خسروس. ببين شده بپاي من. كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟ خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم. تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم. -يه چيزي نمي گي ليلا جون! -چي بگم؟ -حداقل بگو چه كار كنم؟ به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره، اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار. -راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي! سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد: -تو بودي چه كار مي كردي؟ -نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد: -تو رو خدا دعام كن! گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم: -عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده. -خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب! نده ام مي گيرد و مي گويم: -خب. -هيچي من نمي خوامش. دهانم جمع مي شود: -وا چرا خب؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1