eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد. چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بیرون می زند. می سوزد و اشک سرازیر می شود. می بندمش. کسی سرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببینم. - لیلاجان! خوبی خواهری؟ یک بار فکر می کردم خوبی حس است یا فعل؟ أما الآن می گویم: خوبي الماس این است که نایاب است. نه! من دیگر هیچ وقت خوب نیستم. - چی شدید تو و مصطفی؟ اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بیمارستانی شده است؟ حتما از غصه ی دردهای شیرین است. نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برویم یک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پایین نمی آید. توی ماشین، علی آهسته برایم حافظ می خواند. جز این تحمل هیچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گیرم. می ترسم از جوابها. چه قدر پیر شده، شاید هم چشمان من دیدش عوض شده است. دنیا تب کرده است. مادر برایم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ یعنی نمی توانم که بخواهم، نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است. چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. این روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانیه دور می زند و برای من دیر و تلخ می گذرد. باید امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنویسم و ببینم که کدامشان کمکم کرده تا من کس دیگری بشوم؛ متفاوت متغير پیش رو. دنبال بی نهایت رفتن با کدامشان ممکن است ؟ همه که اهل ماندن و گندیدن هستند. باید کسی را پیدا کنم که مثل همه نباشد. هزاران فکردر مغز سوزانم، می آید و می رود؛ یعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شیرین می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شیرین آن قدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفیف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با دیگری. دیشب فهمیدم که شیرین از تمام کارهایش در این مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگین بر باد دادن حیا و نور وجودش در لحظات تنهاییش، او را کشته است. شاید هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هربار هوسش را به بند می کشیده و در سخت ترین سن، خودش را پاک نگه داشته است. اصلا اصل لذت همین است. به آنی که شأن تو نیست، دل نبازی؛ هرچند که بهترین جلوه را مقابلت کند. الحق که حضرت امیر علیه السلام چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشید. درتب که می سوزم، موحد می شوم. حتمأ مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همین. این سه روزه بدون او عجیب سخت گذشت. پنج روز بیشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شیرین تصمیم بگیرد. حتی مصطفی که دلم برایش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؟ یعنی تا کی باید در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟ بیست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به این امید طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گیرم. هرچند که آن بیست سال هم جز سختی دوری هیچ غصه ای نداشتم. یک دانه ای بودم زیر چتر محبت شدید و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مریض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آن قدر محبت می ریخت به پایم که مشتاقانه دورشان می چرخیدم. دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه ی پدری را گرفتم که بیش از همه سر می زد و محبت می کرد. شاید چون جلوی چشمم بود. یا شاید چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شاید هم خودش خواست که سیبل تمام اتهامات من بشود، اما بقیه راحت باشند. بعد که همه ی این ها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پرنشاط ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟ باید این بار یقه ی چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه ی قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را می دهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم. یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال هایشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند. آن ها نمی دانند از دنیا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه ی شادی می شوند، آن ها واقعیت زندگیشان بازیگری است. من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا می بینی تا طالبش نشوی. مثل شیر مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، مادۂ تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتما این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگیرم و رها نکنم. شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده ی زندگی اش می مونه. البته هم بگید ببخشه.» زیر آسمان سجاده می اندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود همیشه در جست وجویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه ی کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بیرون می زنم. با پدر راهی می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه . اگه همین چند سال زندگی، پراز ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه ، پشیمان می شی. این روزها جاده ی جمکران چشم انتظارتر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه ی شعبان نمانده است. تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سروصدایشان خنده ام می گیرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفى مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند: - این پنج روز اندازه ی پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه . مسعود وعلی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ایجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را برمی دارد. می آید سمت من. قلبم تپش می گیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. مانده ام که در چرخه ی گردون دنیا که هرچرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟ دست مصطفی که زیر چانه ام می نشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته ی زیبایش را می بینم. - لیلاجان ! قرار نیست تنها باشی! با هم می سازیم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را، این بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه ی امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و می بردم سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرویس را که می زند، تازه دوزاری ام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شده ایم ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مداحی آنلاین - از سینه یاعلی میجوشه - مهدی رسولی.mp3
3.24M
🌸 میلاد امام علی(ع) 💐از سینه #ياعلي می جوشه 💐دوزخ با یا #علي خاموشه 🎤 مهدی رسولی ميلاد #امام_علي را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
مداحی آنلاین - ای دل تا نجف برو - محمود کریمی.mp3
4.25M
🌸 میلاد امام علی(ع) 💐ای دل تا نجف برو 💐تا بیت الشرف برو 🎤 محمودکریمی اعیاد #ماه_رجب ، #ميلاد_امام_علي و #روز_پدر را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرکوی بلندفریادکردم😍😍😍 🎤 بنی فاطمه سر کوی بلند فریاد کردم 🌸 علی شیر خدا را یاد کردم🌸 #ميلاد_امام_علي (ع) ، #اميرالمومنين ، #پدر_امت را به همراهان خوب کانال تبریک و شادباش عرض میکنم🌹🌸🌺 با ما همراه باشید💗 😃 @funy_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید: - حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت. حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت: - حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده. و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم. پایان فصل 21 فصل بیست و دوم آن سال با سختی و مشقت گذشت. همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد. من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان، شهید نشده ایم! وقتی آتش بس قطعی شد، تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم. چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم. اوایل فصل پاییز، خسته از بیکاری و نا امید از آینده ،با علی حرف میزدم. علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم. بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم. البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او، هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود. با خستگی پرسیدم: خوب چکار کنیم؟ علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود، آهسته گفت: - فقط یک راه داریم. پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد: - ما که دیگه سربازی نداریم! پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم. اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم. ادامه تحصیلات! من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟ بیحوصله نگاهش کردم: اصلا حال ندارم. از هرچی کتابه بیزارم. ول کن بابا! علی با هیجان گفت: به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟ یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی! میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟ همینطور زانوی غم بغل بگیری؟ اینطوری چیزی درست میشه؟ منطقی فکرکن! آن شب حرفهای علی، حسابی به فکرم انداخت. حق با علی بود. من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم. نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم. هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم. پس تنها راه، همان ادامه تحصیل بود. از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم. در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم. با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم. اوایل خیلی کند پیش میرفتیم. از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم. برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند. من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ، امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ چند ماه مانده به آزمون سراسری،یک شب سر سفره، با پریدن دانه ای برنج به گلویم، همه چیز شروع شد. آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم. همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد. اما سرفه ام قطع نمیشد، با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحتتر سرفه کنم. آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده ام را بالا آوردم، ولی بازهم سرفه قطع نشد. صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود. علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد. از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید. بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم. لبهایم خونی بود. خون تازه! چندبار در لگن دستشویی تف کردم. بله!خون بود. خون تازه! با اضطراب سرم را بلند کردم. علی هم با وحشت به من نگاه میکرد. همان شب به اصرار پدر و مادر علی و رفع نگرانیشان، راهی بیمارستان شدم. اول،همه دکترا فکر کردند یک عفونت ساده است. اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد، کم کم به دیگر امکانات بیماری فکر کردند. سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده ای بالای سرم آمدو با نگرانی پرسید: پسرم شما جبهه هم بودید؟ سرم را تکان دادم. فوری پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟ به سختی گفتم: تقریبا دو سال! پیرمرد رنگ صورتش پرید، سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد، بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن، عاقبت پرسید:توی اون مدت هیچوقت شک نکردی که گاز شیمیایی استنشاق کردی؟ با این سوال ذهنم به پرواز در آمد. علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک، درون کوله پشتیش جستجو میکند. خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه ای درنگ روی صورت از حال رفته علی کشیدم، چفیه ام را دور دهان و بینی ام پیچیدم و چند لحظه ای بوی عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام. شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر! همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم. درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردند و وقتی حالم بهتر شد، همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام. من زیاد از این خبر ناراحت نشدم، بیشتر به خاطر علی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود. مدام ناله و زاری میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت. عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جای من، او از دست برود. سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهای پزشکی بنیاد گذراندم. باید شدت آسیب مشخص میشد. سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم. با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم. عاقبت تکه ای از ریه ام را برداشتند و پس از یک ماه استراحت مطلق، کمی آرام گرفتم. دوباره از درس عقب افتاده بودم. اما به هر حال امتحان کنکور را دادم. آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود، هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم. به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسری قبول نشدم. علی اما در یک رشته خوب، دانشگاه تهران قبول شد. وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد، علی بیشتر از من خوشحال شد. در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم، ولی خودم اصلا خوشحال نبودم. دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،ا صلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم. با هزار ترفندعلی، عاقبت راضی به ثبت نام شدم. برای پرداخت شهریه ترم اول، طلاهای اندک مادرم را فروختم. وقتی برای برداشتن طلاها وارد خانه شدم، تمام وجودم پر از احساس دلتنگی شد. نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم. تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند. حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود. گردو خاک تمام خانه را پوشانده بود. البته محتویات یخچال و گلدانهای گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود. اما باز هم بوی نامطبوع و رطوبت و ماندگی در فضا موج میزد. خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوی چشمم هجوم آورد. خدایا! چقدر دلم برای خانواده ام تنگ شده بود. روی فرش، کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم. به خاطر دلتنگیم، به خاطر غریبی ام، به خاطر بی کس ام اشک ریختم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ آنقدر گریستم تا دلم سبک شد. وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است. همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. و اطمینان داشتم که اگر خودش هم زنده بود بی تردید طلاهایش را با رضایت می داد. فقط حلقه و گوشواره های زمردش را دلم نیامد بردارم. همیشه می گفت این گوشواره ها رو خانوم جون (مادر پدرم) به من داده و من هم برای عروسم گذاشتم. راه می رفت و برای همان یک جفت گوشواره سبک وزن،کلی نقشه می کشید. ((سر عقد،وقتی عروس گلم، بله را گفت، اینها را به گوشهای خوشگلش می اندازم!)) در آن لحظه تصمیم گرفتم هر طوری شده کاری پیدا کنم و در همان خانه ساکن شوم. دیگر وقتش بود که روی پاهایم بایستم! همان سال در خود دانشگاه در قسمت فرهنگ و معارف، مشغول کار نیمه وقت شدم. چون بیکار بودم و کسی هم در خانه انتظارم را نمی کشید ساعتها در سایت کامپیوتر دانشگاه مشغول برنامه نویسی و تمرین می شدم. این بود که خیلی زود، در برنامه نویسی مهارت پیدا کردم و پروژه های کوچک بچه ها را در ازای مبلغ ناچیزی قبول می کردم. ترم دوم، به راحتی توانستم شهریه ام را بپردازم و از پس خرج خورد و خوراکم بر آیم. مادر و پدر علی قبول نمی کردند که من به خانه خودم برگردم. اما سرانجام با بحث و گفتگو راضی شان کردم. حوصله تمیز کردن خانه را نداشتم، فقط اتاق اصلی را تمیز کردم و در اتاق دیگر را بستم. دیگر زندگی ام فقط بین دانشگاه و خانه می گذشت. سعی می کردم فکرم را فقط روی این دو موضوع متمرکز کنم، تا به حال هم در این امر موفق بودم، تا اینکه...تا اینکه تو وارد زندگی ام شدی. تا امروز نگاه و فکرم را از نامحرم دور نگه داشته بودم. اما در مقابل تو، اصلا نمی تونم خودم رو کنترل کنم. دلم به حرف عقلم گوش نمی ده. می دونم آرزوی محالی دارم. تو کجا و من کجا؟ طرز تفکرمان، طرز تربیت مان ،طرز زندگی و وضع خانواده هایمان زمین تا آسمان با هم فرق میکنه، اما چه کنم؟ دست خودم نیست. حسین ساکت به گلهای قالی خیره ماند. هوا هنوز روشن بود. به ساعتم نگاه کردم. - وای چقدر دیر شده. بعد رو به حسین کردم: می شه یک تلفن بزنم؟ حسین با سرعت گفت: حتما! آهسته شماره خانه لیلا را گرفتم. با اولین زنگ خودش گوشی را برداشت. گفتم: - لیلا... سلام. صدای پر از نگرانی اش ،فاصله خط را پر کرد: - مهتاب...تو کجایی؟مادرت ده بار اینجا تلفن کرد. - تو چی بهش گفتی؟ - نگران نباش! من گفتم تو مجبور شدی بری آزمایشگاه. گفتم اسمت رو روی برد زده بودن و باید می رفتی مشکل ثبت نام در آزمایشگاهت رو حل می کردی...فقط بجنب برو خونه! نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم: خیلی ممنون لیلا جون. وقتی تماس قطع شد، نگاه نگران حسین را متوجه خودم دیدم. صورت حسین در هم رفت و با ناراحتی گفت: بار همه این دروغ ها رو شونه منه! تو به خاطر من داری دروغ میگی! خدا منو ببخشه. نگاهش کردم. چشمهای درشت و سیاهش در محاصره مژگان بلند و جعد دار مثل دو موجود زنده به نظر می رسید. چقدر احساس نزدیکی با او داشتم. حسین با دیدن نگاه خیره ام،سر به زیر انداخت. با صدایی که از شدت هیجان می لرزید، گفتم: - حسین،تو زندگی خیلی سختی داشتی. من برای مرگ همه عزیزانت بهت تسلیت میگم و به خاطر غیرت و شجاعت خودت بهت تبریک میگم...با وجود تمام حرفهایی که زدی و فاصله هایی که واقعا بین ما وجود داره، یک سوال ازت می پرسم، دلم میخواد از ته قلبت بشنوم. حسین منتظر ،نگاهم کرد. چند لحظه ای سکوت شد، بعد به سختی پرسیدم: - تو حاضر به ازدواج با من هستی؟ صورت حسین از علامت سوال به علامت تعجب تغییر شکل داد. بعد یک لبخند زیبا که حس می کردم تمام آن اتاق کوچک و تاریک را روشن می کند، زد و گفت: - چه سوالی! اگر همین الان بهم بگن یک دعاتو خدا مستجاب می کنه، یک چیز، فقط و فقط یک چیز از خدا بخواه و دیگر از خدایت انتظار هیچ نداشته باش، بدون لحظه ای تامل، تو رو از خدا میخوام مهتاب! در حالیکه بلند می شدم گفتم: پس زندگی سختت هنوز تموم نشده، باز هم باید تحمل کنی. حسین دنبالم به حیاط آمد،صدایش می لرزید: - تحمل می کنم مهتاب،هر کار تو و پدر و مادرت بگین، با کمال میل انجام میدم. دلم میخواد هرچه زودتر با پدرت صحبت کنم و حرف دلم رو بزنم. میدونی از این وضع اصلا راضی نیستم. در کوچه را باز کردم به طرف حسین برگشتم و گفتم: - حسین کاری نکن، تا خودم بهت بگم. اونا الان درگیر قضیه ازدواج سهیل هستن.باید کم کم با تو و اخلاق و کردارت آشنا بشن بعد صحبتی پیش بیاد. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
#دعوتتون میکنیم به 2 کانال کاربردی زیر بپیوندین 1️⃣ _ کانال طب سنتی اسلامی ایرانی🥣 🍵 🥣 🍵 eitaa.com/joinchat/3999727646Cbd02612729 2️⃣ _ کانال ویژه کرونا🦠 😷🤒(همه چیز در مورد #کرونا) 🦠 eitaa.com/joinchat/25165861Cb8c7c1c5a3 (اطلاع رسانی و پیشگیری و ... درمان) 👆🏻 با ما همراه باشید 💗 🆔 @tabadolkadeha
هدایت شده از 
این شومیز #فقط48تومن 😣 💜مجلسی #فقط68تومن 💜 😍سارافون #فقط25تومن ❤️ 😱پیراهن #فقط49تومن 💙 🤕تونیک #فقط46تومن 🧡 🇮🇷 #فقط_ایرانی🇮🇷 روی لینک بزن بیا مدل‌ها رو ببین👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2101739522C87e2a6ec34
هدایت شده از 
🎁کلی کار با قیمت استثنایی 😍 🌹🎉🎊 از تا 😵 💜 با میتونی چند دست بخری ☺️ 🇮🇷 🇮🇷 روی لینک بزن بیا مدل‌ها رو ببین👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2101739522C87e2a6ec34
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نامِ پروردگارِ مهربانمان قدم به امروز گذاشتیم و هزاران سپاس بابت این موهبتِ بی نظیر مهرگسترم سپاسگزار مهربانی‌ات هستم روزی دیگر به من فرصت زندگی دادی❤️ به شکرانه‌ی این نعمت امروزم را عالیتر از هر روز زندگی می‌کنم غیبت نمیکنم، غر هم نمیزنم و روزم‌را مُزیّن به شکرگزاری میکنم من به خودم قول میدهم به گذشته ام سفر نکنم و غمها و اتفاقهای بد گذشته را مرور نکنم من نسبت به این موضوع خودم را متعهد میکنم و از هر لحظه‌ی امروزم لذتی بی حد می‌برم😍😊 👇🏻👇🏻👇🏻 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
تقدیم میکنیم: #یک_داستان_امنیتی واقعی برای دوستداران این گونه رمان ها از امروز (در بخش ظهر گاهی) زنان عنکبوتی🙎‍♀️🕸 . فرا داستانی که از میان جامعه ایران سر بلند می‌کند... #زنان_عنکبوتی پ.ن: ماجرای یک پرونده ی #واقعی...🧨🔎 ♨️♨️♨️♨️♨️ من فقط عکسای خودمو می ذاشتم.📸 عکس های مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.🏞 عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک ❤️و پیام هم داشته باشم💌. پیجم مثل بچه ام شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم، هم توش راحت بودم💞. خیلی راحت... همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم. 💠💠💠💠💠 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 از امروز با رمان جذاب و امنیتی در بخش ظهر گاهی در خدمت شما خواهیم بود ماجرای یک پرونده ی ...🧨🔎 رمان شماره: 3️⃣4️⃣ 📚 👇🏻👇🏻👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 فراداستانی از میان جامعه ایران 👀 داستان زنانی که مرزها را می‌شکنند😱 و مردانی که فرا مرزی زندگی می‌کنند #کلیپ_معرفی_رمان سید با توجه به تمام اطلاعات، خط سیر ذهنی خودش را نشان داد. دقایقی در سکوت پیش رفت و آخر که صفحه ی دیتا که خاموش شد. سینا نوشته بود: -پول و گناه! شهاب نوشته بود: -تجارت ناموس! آرش نوشته بود: -انقلاب رنگی زنان! و امیر که لب زد: - مدلینگ! 📕 #زنان_عنکبوتی @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ♥️ چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود. بلا فاصله از فرانسه هم یک پیام دریافت شده بود مبنی بر کلید خوردن پروژه ­ای در ایران! اما هر دو رابط، بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرو رفته بودند و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود. امیر یک نیرو را به طور ثابت پای سیستم نگه داشت تا به محض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند. روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره، وقتی امیر وارد اتاقش شد بولتن سبز رنگ روی میز وادارش ­کرد تا ببیند بچه­ ها کار را چه­ طور انجام داده ­اند. خیالش از سیر خبرها که راحت شد، صفحه­ ی لب ­تابش را روشن کرد، باید نظر نهایی اش را روی گزارش مفصل گروه­ های خبرنگاری می ­داد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود. هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد. نه سرش را چرخاند و نه نگاه از صفحه برداشت. فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش می ­رفت. امیر غرید: – اگه خوش­ خبری بگو و الا برو! سینا بدون تامل گفت: – آقا امیر… رابط ترکیه ارتباط گرفته! چشم از صفحه­ ی مانیتور برداشت و نگاهش را ثابت کرد روی سینا تا بهتر بشنود. سینا نگاه کنجکاو امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت: _بفرستم به آرش تا ببینن چی فرستاده؟ – رابط ترکیه برای همه،­ سر نخ پروژه­ های مهمی بود که خیلی کم اما خیلی حیاتی ارتباط می­ گرفت. تا پیام برود روی میز بچه ­های رمزنگار، ظهر شده بود. آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذاشت؛ تنها چند اسم بود و پروژه ه­ایی که با نام خاص کلید خورده بود. رابط تنها توانسته بود همین ­ها را بفرستد. آرش می­ دانست باید چه کند. اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت. امیر رو به سینا کرد و گفت: – شهاب کجاست. پیداش کن و بگو تا یه ربع دیگه این­جا باشه! سینا که رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد. نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد. چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخته­ ی سفید. ماژیک مشکی را توی دست گرفت. ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام می ­داد. همیشه قبل از نوشتن، اول مطالب را در ذهنش منظم می­ کرد تا وقتی پیاده­ سازی می ­شد، به نتیجه نزدیک ­تر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد. در ماژیک را باز کرد؛ اما بدون آن­ که چیزی بنویسد، با فشار انگشت دوباره بست. در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئله­ های سخت را راحت حل می­ کرد. این­ جا هم زیاد معادله حل می­ کرد و نقشه­ ها را بازخوانی می­ کرد و هر بار هم برای پیدا کردن متهمین تشویق می­ شد، اما نمی­ دانست چرا این ­بار با پیام رابط و حدس ­هایی که داشت می­ زد، روحش را می آزرد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ♥️ صدای تقه،­ سرش را برگرداند سمت دری که با فشار دست سینا باز شد. نگاهش از صورت خندان سینا تا ابروهای در هم شهاب کشیده شد. سینا گفت: – با تاخیر اما دست پُر، سلام! دستِ پیش آمده­ ی­ شهاب را فشرد و منتظر ماند تا پشت میز جاگیر شوند. سینا سر بالا گرفت و گفت: – آقا امیر میدان کارمان مشخصه؟ یعنی اصلاً می­ دونیم کجاییم و چه کار باید بکنیم؟ امیر لب برچید و دستانش را به تایید تکان داد و وسط تخته نوشت: – این ­بار میدون کار، شده قلب ایران! کوچه خلوت بود و در سرمای پاییزی نگاه سینا مانده بود روی پیرمردی که شهاب را به حرف گرفته بود. دل سینا شور می­ زد و از این­که پیرمرد شهاب را رها نمی­ کرد عصبی شده بود. داشت کم کم پیاده می­ شد تا پیرمرد را به طرف خودش بکشد که شهاب دست پیرمرد را فشرد و به سمت ماشین آمد. وقتی شهاب در ماشین را باز کرد و سوار شد، تازه سینا نفس راحتی کشید: – این پیرمرده کی بود؟ سرایدار خونه روبه رویی بود؟ چی گفت بهت؟ نصف عمر شدم! شهاب دستی بین موهایش کشید و صندلی ماشین را کمی عقب داد تا پاهای بلندش راحت باشد و گفت: – الان راه بیفت که دیگه این­جا امن نیست. غیر از دوربین بالای خونه، دوربین ساختمون روبه رویی هم، روی در این خونه تنظیم شده. از اون دوربین من رو دید که اومد سراغم. سینا ماشین را روشن کرد و دنده عقب از کوچه بیرون رفت. کمی عقب­ تر ماشین را پارک کردند و در ماشین دیگر و از انتهای کوچه وارد شدند و دوباره خانه را تحت نظر گرفتند. سینا میان راه پرسید: – چی می­ گفت؟ چقدر سمج بود! – داداشتو دست کم گرفتی! یه جوری پیچوندمش که نزدیک بود برای صرف قهوه هم دعوتم کنه. – تاریک هم بوده، خیلی دید به دوربین نداشتیم! شهاب ارتباط گرفت با آرش که در اداره منتظر تماسشان بود: – سلام ببین آرش جان خونه دوتا دوربین داره، یه دوربین هم برای خونه­ ی روبه روییه که روی در این خونه مسلطه. رصد این سه تا دوربین با خودت. غیر از این­ که حواست باشه یه ساعاتی این دوربینا باید خاموش بشن! ارتباط را که تمام کرد، چشم گرداند روی ساختمان­ های کوچه و گفت: – معلوم نیست کدوم همسایه خبر داده. این دو روز که این­ جا هستیم ظاهراً رفت و آمد خونه خیلی غیر معقول نیست؛ فقط این­ که یه خونه شده موسسه، دلیل نمیشه که همسایه­ ها اعتراض خاصی بکنند؛ این ­قدر خونه ­ها بزرگ هست که صدا به صدا نرسه! خانه ­های بزرگ و کم جمعیت این محله­ ها، رفت و آمد های غیر متعارف را زود مشخص می­ کرد. برای ساکنین خانه­ ها شاید همسایه ­ها چندان اهمیت نداشته باشند. اما این سردی روابط بین­شان دلیل نمی­ شود که به امنیت خودشان اهمیتی ندهند. سینا با این فکر هایی که در سرش دور می­ زد گفت: – البته با کشف امشب که یه خونه­ ی دیگه هم رفت و آمد مشکوک داره میشه گفت حتما یه چیزی دیدن! – اون چیزی که دستمون اومده اینه که این ­جا توی شریعتی یه خونه ­است که بیشتر از نود درصد رفت و آمد این خونه رو زن­ ها دارن فقط سه تا مرد، ثابت صبح وارد می­شن و عصر هم همون سه تا خارج می­شن. یعنی به طور کل فضای خونه رو باید زنونه حس کرد و زنونه برخورد کرد و زنونه اطلاعات به دست آورد. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 از امروز با رمان زیبا و جذاب امنیتی (واقعی) در بخش ظهر گاهی و رمان عاشقانه و زیبای در پارت شامگاهی در خدمتتون هستیم لطفا نظرتون در مورد رمان جدید و هر گونه انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 نویسنده ♥️ نزدیک ماشین، هردو ایستادیم.حسین معصومانه گفت: - مهتاب ببخشید که ناراحتت کردم...ولی از طرفی خوشحالم که دیگه حرفی تو دلم نمونده.سبک شدم. من هم می دانستم که عاشق شده ام و اصلا هم از این موضوع ناراحت و نگران نبودم. پایان فصل 22 فصل بیست و سوم بعد از آنکه از سرگذشت حسین باخبر شدم،یاد و فکر حسین لحظه ای رهایم نمی کرد.به هرجا می رفتم و به هرکس نگاه می کردم،چشمان مظلوم و صورت معصومش پیش چشمم جان می گرفت.به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و من حتی کلمه ای بلد نبودم.در تمام مدت،فکر می کردم چطور باید مسئله را به پدر و مادرم بگویم؟اگر آنها مخالفت کنند که حتما همینطور می شد،چه باید بکنم؟قهر و دعوا یا صبر و استقامت؟اصلا می توانستم با اخلاق و اعتقادات حسین،کنار بیایم یا نه؟آینده مثل شهری در مه،ناپدید و نا پیدا بود.با کمکهای لیلا و اصرار شادی،شروع به درس خواندن کردم.با اینکه امتحانهای کمی داشتم ولی آمادگی همیشگی را نداشتم و تقریبا با نمرات مرزی،ترم تابستان را گذراندم.همه چیز قاطی شده بود و من خسته و سردر گم می دویدم.به مراسم نامزدی سهیل زمانی نمانده بود و همه در حال رفت و آمد و خرید بودند.قرار بود مراسم در خانه پدر عروس برگزار شود،بنابر این ما کار عمده ای نداشتیم.فقط باید برای لباسهایمان پارچه می خریدیم و هدایایی هم برای خانواده عروس تهیه می کردیم.سهیل در حال جوش و خروش بود.آنقدر در آن چند هفته باقیمانده دوندگی و فکر و خیال داشت که لاغر شده بود.از آن طرف هم خاله ام داشت مهیای رفتن به آنسوی آبها می شد.مادر بیچاره ام بین دو واقعه بزرگ زندگیش گیر افتاده بود.جدایی از تنها خواهرش و عروسی تنها پسرش!البته از طرفی خدا را شکر می کردم که اوضاع آن همه درهم ریخته است و کسی متوجه حال دگرگون من نیست.لیلا را هم برای نامزدی دعوت کرده بودم و قرار بود باهم برای خرید پارچه به خیابان زرتشت برویم.روز قبل مدل های لباسمان را از روی ژورنال زیبا خانم ،خیاط ماهری که لباسهای مادر و خاله ام را می دوخت،انتخاب و اندازه پارچه و نوع آن را با دقت یادداشت کرده بودیم.بعد از خوردن صبحانه،صدای زنگ در بلند شد.می دانستم لیلا است.وقتی قرار بود باهم جایی برویم خیلی بی طاقت می شدو از کله سحر حاضر و آماده جلوی در بود.آیفون را برداشتم و با خنده گفتم: - لیلا...بیا تو. صدایش بلند شد:مگه نمیای خرید؟ خندیدم:چرا،گفتم خرید،نگفتم خوردن کله پاچه.بنده خدا،مغازه های زرتشت مثل اداره ها نیستن که از هشت صبح باز باشن!اونا خیلی لردی میرن سرکار!زودتر از ده امکان نداره قدم رنجه کنن.بیا تو. لحظه ای بعد لیلا در خانه مان بود.به مادرم سلام کرد و پرسید: - خوب چه خبرا،خانم مجد؟ مادرم با ظرافت سری تکان داد و با ناز گفت:چی بگم لیلا جون؟ داره پدرم در میاد!تازه فهمیدم چقدر دختر شوهر دادن سخته!ما که خانواده دامادیم انقدر دوندگی داریم...وای به حال اون بیچاره ها لیلا با خنده گفت:خوب تمام این دوندگی ها موقع عروسی برعکس میشه.اون موقع فامیل عروس میگن بیچاره خانواده داماد. مادرم با حالتی نمایشی دستش را روی گونه زد: - وای،خدا مرگم بده.راست میگی،موقع عروسی حتما من سکته می کنم. به میان حرف هایش پریدم:حالا کو تا موقع عروسی!از حالا حرص نخورین. بعد با لیلا به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.لیلا مانتو و روسری اش را درآورد و روی صندلی انداخت.نگاهی به درو دیوار اتاق انداخت و گفت: - خوب چه خبر؟ روی تخت کنارش نشستم:از کجا خبر میخوای؟ خندید:خوب معلومه،از حسین. شانه ای بالا انداختم و گفتم:تقریبا یک هفته است ازش خبر ندارم.خودمم دلم براش تنگ شده. لیلا متعجب نگاهم کرد:مهتاب،این واقعا تویی؟...اصلا باورم نمیشه تو بخوای با یک چنین آدمی زندگی کنی! عصبی گفتم:چرا؟مگه من چطوری هستم؟ - تو هیچ طوری نیستی.ولی حسین هم مثل تو نیست.عقاید و تربیت این تیپ آدمها با ماها فرق داره.ببین الان تو در مهمانی و عروسی بدون حجاب می گردی،بعدا باید بری زیر چادر،می تونی؟...الان سرگرمی ما ،شرکت در مهمانی هایی است که به مناسبت های مختلف می گیرن ،بعدا باید بری تو مساجد و تکیه ها،گریه و زاری کنی،می تونی؟دیگه میشی همسر یک جانباز...با چادر و حتی روبنده،دائم در حال نماز و دعا و قرآن خوندن،در حال گریه و زاری... عاشورا،تاسوعا،محرم و صفر!سی روز روزه و خلاصه تمام کارهایی که تو یکبار هم تو عمرت نکردی!اصلا باهاشون آشنا نیستی!بعدش هم الان وضع جامعه رو نگاه کن.به نظرت همه چیز عالی و در حد کماله؟درست و منطقی است؟حالا میخوای بری با یک آدم با اون طرز فکر ((همه چیز خوب و عالیه))زندگی کنی...؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ پریدم تو حرفش و با هیجان گفتم: - همه حرفهات درست!مسلما بهم خیلی سخت میگذره تا بتونم حسین رو راضی نگه دارم.اما حسین هم مثل ماها یک آدمه،نه یک غول!نه یک خشکه مقدس و جانماز آبکش،ماها از تمام آدمهایی که در طرز تفکر و دین و مذهب مثل ما فکر نمیکنن می ترسیم،بدمون میاد.البته کسانی هستند که از این ترس، استفاده می کنند و بدشون نمیاد جامعه دو دسته بشه،اما آخه چرا؟اون موقع که عراق به ایران حمله کرد،همین به قول تو آدمهای خشکه مقدس ،دویدن جلو و سینه هاشون رو برای امثال ما سپر کردن.سوای همه تفاوت های فکری و عملی مون،ما همه هموطن هستیم.حالا قصد ندارم برات داستان تعریف کنم و بگم چقدر ایثار و چقدر فداکاری!ولی چیزی که هر عقل سلیمی میپذیرد اینه که تو اون شرایط این آدمها با هر طرز تفکر و راه و روشی جلوی اشغال کشور رو بدست یک مشت آدم وحشی و بی تمدن گرفتن.هیچ فکر کردی اگه کشورمون به دست عراقی ها می افتاد چی میشد؟مطمئن باش اولین کارشون غارت و چپاول خانه های امثال من وتو و ***** به دختران و زنانی مثل من و تو بود.حالا چه دزدی ها و غارت های بزرگتر و چه فجایع بیشتری پیش می آمد،بماند!حالا این آدم تو دفاع از امثال من وتو که حالا حتی خودمون قبولشون نداریم،مجروح شده!نه جراحتی که با یک چسب زخم و کمی بتادین خوب بشه ها!نه!شیمیایی شده...می دونی یعنی چی؟یعنی ذره ذره آب میشه و تموم میشه.یعنی زجر و دردش هیچ درمونی نداره،یعنی اینقدر سرفه میکنه تا تموم ریه اش تیکه تیکه بیاد بالا ،و سرانجام بعد از این همه درد و رنج و ناراحتی،بمیره!بدون اینکه کاری از دست ماها،مفت خورهای پرمدعا بر بیاد.حالا هی برید و بگید اینها سهمیه ای هستن،دانشگاه قبول شدن!اینا سهمیه دارن،پارتی دارن،فلان جا کار پیدا کردن...اینا جانبازن،نور چشمی ان!اینا جاسوس حراست هستن...همینطور بگیرو برو تا آخر.اما اگر یک روز یکی پیدا بشه یقه یکی از همین حرف مفت زنها رو بگیره و بگه تمام این مزایا مال تو و جراحت و نقص این جانباز هم مال تو!به نظرت قبول میکنه؟این مزایا در مقابل چیزی که اینها از دست دادن مثل یک پفک نمکی بی ارزش در مقابل بچه های گریان است.همین خود تو که قبل از کنکور سینه میزدی که چه فایده ما این همه درس بخونیم،سهمیه جانبازا و شهدا انقدر زیاده که همه اونها بدون زحمت و درس خوندن بهترین رشته ها و در بهترین رشته ها قبول میشن.حاضری به جای حسین باشی؟ حاضر بودی به جای حسین ،سرفه کنی و خون بالا بیاری؟حاضری توی پات پلاتین کار بزارن؟حاضری دایم بهت کورتن و مورفین تزریق کنن؟حاضری از شدت سرفه،نتونی شبها بخوابی،با تنفس هر بوی محرک به حال مرگ بیفتی و هوا برای نفس کشیدن نداشته باشی؟...راست بگو حاضری؟ لیلا سر به زیر انداخت و حرفی نزد.با بغض گفتم: - این ما آدمها هستیم که بین خودمون فاصله انداختیم.عده ای مخصوصا این فاصله رو بوجود آوردن،تا یک عده از آدمهاتوسط عده ای دیگه مورد ظلم و ستم قرار بگیرند.اما حقیقت اینه که این بچه ها،مثل خودمون تو یک خانواده بزرگ شدن،مثل ما عاشق پدر و مادر و خواهر و برادرشون بودن.مثل ما با یک لالایی و با یک سری قصه شبها می خوابیدن. اینها هم مثل ما داستان بزبز قندی و کدوی قلقله زن رو بلدن،اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف می خوندن.مثل ما یک جور غذا برای صبحونه و نهار و شام خوردن،می دونن کوفته تبریزی و ته چین مرغ چیه! می فهمی لیلا!اینها همه هموطن هستند،مثل ما خانواده دارن.همه آدرس بازار و امامزاده صالح رو بلدن، شبها به همون آسمونی خیره میشن که ما نگاه می کنیم. حالا چرا انقدر از هم فاصله گرفته ایم؟خدایی که اون بالاست انقدر بخشنده و مهربونه که ما بنده ها نباید به جاش تصمیم بگیریم و آدم ها رو دسته بندی کنیم.من حسین رو دوست دارم.فکر نکن به حالش رحم آوردم و از روی دلسوزی دنبالش افتادم!نه!مثل یک جریان عادی که بین همه دخترها و پسرها بالاخره پیش میاد،من هم از حسین خوشم آمد.بهش علاقه پیدا کردم،بعد فهمیدم کیه و چکاره است.حالا بیام و بخاطر این اختلاف نظرهای ناچیز که تو گفتی،عشق و علاقه مو نادیده بگیرم؟تمام امتیازات مثبت حسین رو،منکر بشم؟ لیلا نگاهم کرد و آهسته گفت:نمی دونم چی بگم!من تا حالا اینطوری فکر نمی کردم.حرفهات منطقی است،ولی قبول کن این شعارها هرچقدر هم درست و منطقی،نمی تونه فاصله بین تو و حسین رو پر کنه...اگه تونستی با این حرفها پدر و مادرت رو قانع کنی،اون شرطه! آن روز،بعد از کلی پیاده روی و دیدن پارچه ها سرانجام خرید کردیم و از همان جا یکراست پیش خیاط رفتیم و پارچه ها را تحویل دادیم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده ♥️ موقع خداحافظی،لیلا گفت: - مهتاب آرزو می کنم موفق بشی. با خنده گفتم:آدم اگه از ته دل چیزی رو بخواد خدا نا امیدش نمی کنه. شب موقعی که وارد خانه شدم،پدر و سهیل مشغول صحبت درباره مراسم نامزدی و انتخاب محضر مناسب ثبت ازدواج بودند.مادرم با دیدنم جلو آمد و گفت: - چقدر دیر کردی،حالا خدارو شکر روزها بلنده و هوا هنوز تاریک نشده... چیزی خریدی؟ خسته و بی حال گفتم:آره،هم من،و هم لیلا خرید کردیم. مادرم با اشتیاق گفت:ببینم؟ - بردم دادم زیبا خانم.وقتی نمونده،ممکنه لباسم رو نرسونه. میلی به شام نداشتم و بی توجه به حرفهای سهیل و پدر و مادرم رفتم به اتاقم و در را محکم بستم.چند وقتی بود که فرصت پیدا نکرده بودم حالی از حسین بپرسم.دلم برایش تنگ شده بود.می دانستم الان تنها در آن اتاق نمور و تاریک نشسته و حتما مشغول خواندن کتاب است.آهسته شماره ها را گرفتم.یکی دو بوق ممتد و بعد صدای خسته حسین: - الو؟بفرمایید. با شوق گفتم:سلام حسین.منم! لحظه ای سکوت شدو بعد صدای حسین که از شدت شادی می لرزید: - مهتاب!...براین مژده گرجان فشانم رواست!کجایی تو؟می خوای منو بکشی؟ با خنده گفتم:ببخشید.خیلی سرم شلوغ بود.اول امتحانها و حالا هم مراسم نامزدی سهیل!ولی همش به فکرت بودم. خندید و گفت:خدارو شکر که گرفتاریهات همه خیر بودن.فکر کردم دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی. - وا؟چرا نخوام باهات حرف بزنم؟ - خوب،اومدی اینجاو فکر کردم فهمیدی که چقدر فاصله بین من وتو هست! بی حوصله گفتم:حسین بس کن!امروز به اندازه کافی درباره فرق و فاصله و این چرت وپرت ها نظریه شنیدم.یک حرف تازه بزن. حسین با خنده گفت:حرف تازه من تو هستی مهتاب،به جز تو چی بگم؟تو تعریف کن.حتما سهیل الان خیلی خوشحاله،نه؟ - نه بابا آنقدر در حال بدوبدو است فرصت خوشحالی نداره... - تو که از ته دلش خبر نداری.هر پسری از اینکه دختر مورد علاقه اش رو به عقد و ازدواجش درآورد خوشحال است. با خنده گفتم:شاید هم!تو از کجا می دونی؟نکنه زن گرفتی و ما خبر نداریم؟ قهقهه حسین بلند شد:من و زن گرفتن؟ من کفن ندارم که گور داشته باشم،تو خیالت راحت باشه. آرام گفتم:خدا نکنه احتیاجی هم داشته باشی. تا چند دقیقه صدایی از آن طرف خط نیامد،بعد زمزمه ای بلند شد: - مهتاب،خیلی دوستت دارم. و بعد تماس قطع شد.به گوشی که دستم مانده بود،خیره شدم.می دانستم حسین از شدت شرم و خجالت گوشی را گذاشته،قلبم پر از احساس نشاط شد. پایان فصل 23 فصل بیست و چهارم دوباره صدای کل و هلهله فضا را پر کرده بود. بوی اسفند و عرق و عطر و غذا در هم آمیخته و معجون فیل افکنی به وجود آورده بود. به اطرافم نگاه کردم. زن و مرد در حال چاخان کردن و فخر فروختن به همدیگر بودند . سرویسهای طلا و جواهرات زیر نور چلچراغ ها چشم را خیره می کرد. پارچه های ساتن و اطلس و گیپور در مدلهاو رنگهای مختلف می درخشید. بعضی از مردها در حال چشم غره به زنانشان و لبخند به زنان دیگر بودند. لحظه ای با دقت به منظره روبرویم خیره شدم. اگر جواهرات و لباسها و آرایشها پاک می شد و کنار می رفت چه برجا می ماند؟... مشتی آدم سطحی نگر و چاق و چله . سعی کردم این افکار را کنار بگذارم . تا چندی پیش من هم مثل همین ادمها از داشتن لباسهای زیبا و مدل جدید طلاجات سنگین و آرایش مد روز لذت می بردم چه به سرم آمده بود؟ ساکت گوشه ای نشستم . مادر و پدر گلرخ سنگ تمام گذاشته بودند چندین نوع میوه روی میز های سنگی و گرد به زیبایی چیده شده بود. لیوانهای شربت خنک بین مهمانها توزیع می شد. زنان و مردانی با لباس یک شکل در حال خدمت به مهمانها بودند. همه چیز کامل و عالی بود. لباس منهم خیلی زیبا شده بود . شب قبل با لیلا پیش زیبا خانم رفتیم و لباسها را گرفتیم. پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد. با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صدای هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت : - فکر کنم عروس و داماد آمدند. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay