eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون:یکبارکه رفته بودم باغ پشتی حیاط مهتاب(مامانم)ودیدم که داشت باپسرباغبان حرف می زدومی خندید،بعداز اون چندبار زیر نظرشون گرفتم تابفهمم که بینشون خبریه یانه آخه بایدمی فهمیدم که چه کسایی توخونم زندگی می کردن،بامهتاب حرف زدم وفهمیدم که مرتضی رودوست داره وباهم قول وقرارازدواج گذاشتن. اون دختری که بابات دوستش داشت برگشت ایران وبابات اون وآوردعمارت تاماببینیمش. دخترخوبی به نظرمیومد،‌انقدرباعشق به بابات نگاه‌می کرد که حدنداشت،قشنگ معلوم بودکه دیوانه وارهمودوست دارن. احمدوقتی عشق بینشون ودیدجای اعتراض براش‌نموندوقبول کرد. اسم دختره شیلابود،یک هفته گذشت وتولد شیلا شد،تصمیم گرفت یک جشن بزرگ بگیره وفقط جوان هارودعوت کنه‌تادورهم خوش باشن، بابات تصمیم داشت توی اون شب به شیلاپیشنهاد ازدواج بده، بامادرمیون گذاشت ماهم مخالفتی نکردیم.‌ خلاصه شب تولدفرارسیدوبابات خوش وخرم رفت تولدوقتی برگشت دیروقت بودو حسابی دمغ بود.. یهوخانم جون ساکت شدباکلافگی گفتم: +خانم جون انقدرسکوت نکن ادامه بده دارم دیوونه میشم‌بخدا،بگودیگه. خانم جون باصدایی که پرازبغض بودادامه داد: خانم جون:اون شب وقتی بابات ب شیلا پیشنهاد ازدواج داده بود، شیلا شرط کرده بود که بعد عروسی باید برای همیشه از ایران برن..چون حاضر نیست اینجا دور از خانوادش باشه... دوباره سکوت کرد،اشکام چکید،منتظر نگاهش کردم که گفت: خانم جون:بابات صبح روز بعد قضیه رو با مامطرح کرد. احمد خیلی عصبانی شد و گفت باید قید این ازدواجو بزنی و با یک دختر ایرونی همینجا وصلت کنی.. باباتم مخالفت کرد و گفت شیلا رو دوس داره..اون روز انقدر باهم بحث کردن که احمد قلبش درد گرفت و افتاد توی خونه ..اما این درد تازه شروع ماجرا بود.. دکترایی که اومدن روی سر آقاجونت گفتن سکته ناقص کرده و خیلی خطرناکه...باید همیشه مواظبش باشیم که شوک بهش وارد نشه.. چون ممکنه دوباره سکته کنه.. احمد روزها روی تخت افتاده بود ودیگه امیدی ب زندگی نداشت.. بارها ارزو شو به شهرام(بابات)گفت که میخادعروسی اونو ببینه. تو این مدت شیلا هم که از برگشت شهرام، ناامیدشد و برگشت خارج و بابات بالاخره راضی به ازدواج شد. از بین دخترای اطرافش مهتاب رو انتخاب کرد. مهتاب که عاشق مرتصی بود و بخاطر بی پولی نمیتونستن باهم ازدواج کنن قبول میکنه تن به این ازدواج بده و بعدا با مهریه ای که میگیره بره سراغ زندگی،اره مادرجون، باهم‌قرار گذاشته بودن که بخاطر احمد باهم ازدواج کنند و بعد از فوتش ازهم جدابشن، هرکس بره دنبال عشق خودش. خانم جون سکوتی کردوبعد ازمکثی ادامه داد: خانم جون:آقاجونت از ازدواجشون خوشحال بود و طبق خواسته اون خیلی زود عروسی سر گرفت.۸ماه از عروسیشون گذشته بود که خبر دارشدیم مهتاب تورو بارداره.. مامان و بابات، هر دو ناراحت بودن چون به اصرار آقاجون به یک زندگی سوری اومده بودن اما با وجود تو دیگه امکان جدایی شون کم وکمتر میشد بعد از خبر بارداری مهتاب،مرتضی ازخانوادش جداشدوازعمارت رفت و برگشت به روستاشون. خلاصه توبه دنیااومدی،وقتی‌به دنیااومدی هیچکس حوصله نداشت تروخشکت کنه برای همین من و شهرزاد نگهت داشتیم‌ اسمتم من انتخاب کردم؛همیشه دوست داشتم یک خواهرکوچک داشته باشم به اسم هالین‌ برای همین اسمت وگذاشتم هالین. احمدتا یکسالگی تو زنده بود وهروقت که مامان وبابات بهونه میاوردن برای جدایی، اون اجازه نمیداد ازهم جدابشن خلاصه اونا مجبورشدن باهم زندگی کنن وتورو بزرگ کنن. توسکوت زل زده بودم به خانم جون،مغزم ازحرف هایی که‌شنیده بودم سوت می کشید. خانم جون وقتی دید هنگ کردم از اتاق رفت بیرون وتنهام گذاشت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم چشمام وبازکردم وسرم بلندکردم وبه گوشیم که روی تخت بودنگاه کردم،اشکام وپاک کردم وگوشیم وبرداشتم،بادیدن شماره پوزخندی زدم،چجوری روش می شدزنگ بزنه؟ ردتماسش کردم وگوشی و گذاشتم روی تخت وسرم وگذاشتم روی دستام وچشمام وبستم. گوشیم دوباره زنگ خورد،اینبار قاطی کردم باخشم گوشی رو جواب دادم: +چیه؟چراانقدرزنگ می زنی؟ واقعاروت میشه باحرفایی که دیشب زدی باززنگ بزنی؟ خواستم قطع کنم که جواب داد: شایان:بامنی؟ باتعجب به شماره نگاه کردم، ای وای شماره شایانه که،عجب‌خنگیم من،جواب دادم: +ببخشیدشایان فکرکردم دنیاس. خنده ی آرومی کردوگفت: شایان:فکرنکن پودرت وعوض کن،هوم کِر! بعدازاین حرف هرهرزدزیرخنده، برعکس اون من اصلاخندم نگرفت: +خیلی بی نمکی شایان. شایان:باحال بودکه. باکلافگی گفتم: +ول کن شایان،کارت وبگو. شایان:معلومه حوصله نداری،زنگ زدم بگم که غروب میام دنبالت بایدحرف بزنیم باید بگی جریان چیه. انقدرجدی گفت که راه اعتراض برام نموندالبته اون حقش بود بدونه جریان چیه بالاخره دیشب برای من کتک خورده. +باشه ساعت شش جلوی در باش. شایان:باشه خداحافظ. +بای. گوشی وقطع کردم،صدای گوشیم بازدراومدباکلافگی رمزش وباز کردم،پیامی ازدنیابود،پیامش و بازکردم: دنیا:هالین توروخداجواب بده،بخدادیشب مهمونی بودم نفهمیدم چی دارم میگم،خواهش می کنم جواب بده. دستم وباحرص روی صورتم کشیدم،خواستم جوابش وبدم ولی پشیمون شدم. صدای خانم جون باعث شدچشم ازگوشیم بردارم: خانم جون:هالین جان بیاکارت دارم. ازجام بلندشدم،خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای گوشیم‌مانع شدم،ازحرص جیغ خفه ای کشیدم وپام وبه زمین کوبیدم، عجب گرفتاری شدما،ولم کنیددیگه،اه. مجبوری به سمت گوشی رفتم، بازم دنیابود،فعلازودبودببخشمش بایدادب می شدومی فهمیدکه نبایدبادوست صمیمیش اینطوری حرف بزنه،ردتماسش کردم وبعد گوشی روخاموش کردم وروی میزتحریرم گذاشتمش.ازاتاق بیرون رفتم،ازپله هاپایین رفتم،صدای ظرف وظروف میومد پس خانم جون آشپزخونس، واردآشپزخونه شدم وگفتم: +بله خانم جون؟ خانم جون مات نگاهم کردو گفت: خانم جون:گشنمه! خندم گرفت،خب به من چه؟ +خب الان چیکارکنم؟ خانم جون باناراحتی گفت: خانم جون:دل ودماغ غذادرست کردن ندارم زنگ بزن غذاسفارش بده. +باشه،چی می خوری؟ خانم جون ازآشپزخونه بیرون رفت منم پشت سرش رفتم: خانم جون:فرق نداره هرچی خودت می خوری. باشه ای گفتم وبه سمت تلفون رفتم وشماره ی رستوران و گرفتم ودوپرس کوبیده بادوغ سفارش دادم. کنارخانم جون روی مبل نشستم وزل زدم به تلویزیون،نمیدونم این فیلمای آبکیه ایرانی چی داره که خانم جون انقدرباعشق نگاه می کنه. خانم جون:هالین؟ به سمتش چرخیدم وگفتم: +بله؟ خانم جون:میشه به مامان و بابات نگی که من جریانات و‌برات تعریف کردم؟ باتنگ خلقی گفتم: +اونامامان وبابای من نیستن.خانم جون آروم کوبیدتوصورتش وگفت: خانم جون:این چه حرفیه که‌میزنی؟نگومادرخوبیت نداره.‌باعصبانیت گفتم: +وقتی اونامن وبچه ی خودشون نمی دونن پس منم اونارومامان وبابام نمیدونم. خانم جون سری ازتاسف تکون داد وچیزی نگفت،پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +چیزی بهشون نمیگم. سری به عنوان تاییدتکون دادوسکوت کرد،منم سرم وانداختم پایین وزل زدم به دستام. خانم جون:هالین؟ +بله؟ خانم جون:تونستی باخودت کناربیای؟ +درچه مورد؟ خانم جون:همه ی اتفاقاتی که این مدت افتاده دیگه.شونه ای بالاانداختم وگفتم: +جوابم به این خواستگاری که‌مشخصه،جوابم منفیه شماکه‌میدونی من دوست ندارم توسن کم ازدواج کنم. خانم جون توسکوت نگاهم می کرد بعدازمکثی گفتم: +حرف هایی که بهم زدین خیلی‌برام سنگین بود،هنوزنتونستم هضمشون کنم. خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:چی بگم والا. سوالی که این چندروزذهنم وخیلی درگیرکرده بودوپرسیدم: +خانم جون شمامی دونستید؟ یادیشب فهمیدین؟ خانم جون سرش وانداخت پایین وباناراحتی گفت: خانم جون:من می دونستم ولی اجازه نداشتم بهت بگم بابات گفته بودنگم منم نتونستم مامانت عین یک بادیگاردچسبیده بود بهم ونمیزاشت حرفی بزنم. پوزخندی زدم وسری ازتاسف تکون دادم وگفتم: +نظرشماچیه؟ خانم جون:معلومه که منفیه،کاری به سن وسال پسره ندارم من مشکلم بااخلاق پسرس، پسره یک آدم هوسرانه که خانوادش هم ازدستش کم آوردن. من باتوبخاطرچندتارمومشکل دارم چه برسه به اون که یک پسربه دردنخوره. سری تکون دادم وگفتم: +دعاکن خانم جون دعاکن. خانم جون آهی کشیدوگفت: خانم جون:هرچی خدابخواد همون میشه. تودلم گفتم فعلاکه خداافتاده رودوربدبخت کردن من! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون رفته بوداتاقش تاکمی استراحت کنه، منم توحیاط روی تاب نشسته بودم وداشتم به آینده ی مبهمم فکرمی کردم، به آینده ای که خودم هیچ حق انتخابی توش ندارم.‌ با بازشدن درحیاط ازفکر بیرون اومدم،مامان وبابا اومدن تو،بادیدنشون حس نفرتم چندبرابر شد،بی توجه بهشون ازروتاب بلندشدم و به سمت داخل خونه رفتم.‌ سریع واردآشپزخونه شدم و لیوان قهوم وتو سینک گذاشتم وازآشپزخونه بیرون اومدم. خواستم برم اتاقم ولی صدای بابامانع شد: بابا:بشین میخوایم باهات حرف بزنیم. باکلافگی بدون اینکه نگاهشون کنم،گفتم: +من هیچ حرفی باشماندارم. مامان باعصبانیت گفت: مامان:روحرف مانه نیاربیابگیر بشین ببین چی می خوایم بگیم.باصدای نسبتابلندی گفتم: +دیگه چی میخوایدبگید؟هان؟ بازم حرف های تکراریه دیگه،به هرحال من جواب حرفای تکراریتون ودادم پس لطفادست ازسرم بردارید،درس دارم. ازپله هابالارفتم ووارداتاقم شدم،درومحکم به هم کوبیدم وپشت میزتحریرم نشستم. باحرص مشتم وکوبیدم روی میز،عجب گرفتاری شدم از دست اینا،اه. گوشیم وبرداشتم وروشنش کردم،واردتلگرامم شدم. بایدخودم ومشغول می کردم وگرنه این خودخوریامن و می کشت. دنیاپیام داده بود،اولش میخواستم پیام ونخونده پاک کنم ولی بعدمنصرف شدم،پیامش و بازکردم،کلی ببخشیدوغلط کردم واین حرفافرستاده بود یک عکس هم فرستاده بود، عکس وبازکردم،یک جدول ‌بوددقت که کردم فهمیدم برنامه امتحانیه وای خدایا خودت کمک کن من تواین همه درگیری بتونم درس بخونم. دنیاپایین عکس نوشته بود: دنیا:امروزنیومدی مدرسه برای همین عکس گرفتم فرستادم، فرداهم نرومدرسه تعطیله. اه لامصب تعطیلیم که،پوف‌کلافه ای کشیدم وپیوی دنیارو پاک کردم. دراتاق یهوبازشد،ازترس هینی کشیدم وباچشم های گردشده به عقب برگشتم، باباومامان و خانم جون واردشدن. هرسه تاشون روی تخت نشستن وزل زدن بهم، سوالی به خانم جون نگاه کردم بلکه اون بهم بگه که چخبره ولی خانم جون شونه ای بالاانداخت، وای هالین چه انتظارایی داریا،معلومه که به خانم جون نمیگن اصلااین بدبخت وکه آدم حساب نمی کنن. اخمام وتوهم کشیدم وگفتم: +بازچیه؟ باباپاروی پاانداخت وگفت: بابا:خودت وآماده کن. آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +درچه مورد؟ پوزخندی زدوگفت: بابا:مشخصه،خواستگاری! باجیغ گفتم: +چی؟ مامان:همین که شنیدی خودت وآماده کن برای خواستگاری. انقدرهنگ کرده بودم که نتونستم حرفی بزنم، خانم جون دست باباروگرفت وگفت: خانم جون:شهرام جان پسرم هالین که گفت نظرش منفیه، بخدااگه به زوربخوای بنشونیش پای سفره ی عقدتاعمرداره خوشبختی روحس نمیکنه،گناه داره لطفابیخ... بابااجازه ندادخانم جون حرفش وتکمیل کنه وگفت: بابا:لطفادخالت نکنید،ماصَلاح بچمون وبهتر از شمامی دونیم. مامان وباباازجاشون بلندشدن ومامان گفت: مامان:هالین اگه لباسات تکراری شده حتمابرولباس بخر. بابا:مامانت درست میگه،خودت وآماده کن فرداشب ساعت هشت میان. باحرص موهام وکشیدم وگفتم: +یعنی چی؟یعنی اصلاحرفای من وبه کِتفتونم حساب نمی کنید؟ آقاباچه زبونی بگم نمیخوامممم،نمیخوام ازدواج کنم،مگه زوره؟ بابا باعصبانیت به سمتم اومد وگفت: بابا:آره زوریه وتوهم مجبوری به این زورپابدی! خواستن ازاتاق برن بیرون که نتونستم خودم ونگه دارم حرفی روکه ته گلوم مونده بود وزدم: +خیلی بده آدم عقده هاش و سربچش خالی کنه،چه بچه خواسته باشه چه ناخواسته. اشکم دراومد،پوزخندی زدم وادامه دادم: +خیلی بده آدم وقتی به عشقش نرسیده باشه حرصش وسربچش خالی کنه. صدام وبردم بالاوباخشم گفتم: +اینکه شمابه شیلانرسیدی ومامان به مرتضی،دلیل براین نمیشه که تلافیشوسرمن بدبخت دربیارید. بابایهوقاطی کردوبه سمتم یورش آورد،چنان سیلی ای بهم زدکه برق ازسرم پرید، میزومحکم گرفتم که نیوفتم زمین،خانم جون جیغی کشیدوباگریه گفت: خانم جون:شهرام !!بچم وداغون کردی. بابا باتهدیدانگشتش وجلوی صورتم گرفت وگفت: بابا:یکباردیگه توچیزی که بهت اصلاربطی نداره دخالت کنی من میدونم وتو،بلایی سرت میارم که تاعمرداری یادت نره. باگریه وجیغ گفتم: +بلاازاین بدترکه میخوای من وبه زوربدی به یک حیوان؟بلاازاین بدترررر؟ خواست دوباره به سمتم حمله کنه که اینبارخانم جون کوبیدتخت سینه ی باباوگفت: خانم جون:دست روبچم بلندکنی شیرم وحلالت نمی کنم. باباسکوت کردوچیزی نگفت،خانم جون ازفرصت استفاده کردومحکم باباروهل دادوازاتاق بیرونش کرد. خانم جون سریع به سمتم اومدوبغلم کردوگفت: خانم جون:گریه کن مادر،گریه کن خالی شی. بلندهق زدم انقدربلندکه حس کردم حنجرم داره میترکه. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 ✍ پاداش گرفتن روزه در ماه رمضان به خاطر اطاعت از خدا حضرت علي(علیه السلام) از پيامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نقل مي فرمايد: «هيچ مؤمني نيست كه ماه رمضان را، به حساب خدا، روزه بگيرد، مگر آن كه خداي تبارك و تعالي، هفت خصلت را براي او لازم گرداند 1️⃣ هرچه حرام در پيكرش باشد محو و ذوب گرداند. 2️⃣به رحمت خداي عزوجل نزديك مي شود. 3️⃣خطاي پدرش حضرت آدم را مي پوشاند. 4️⃣خداوند لحظات جان دادن را براي او، آسان كند. 5️⃣از گرسنگي و تشنگي روز قيامت در امان است. 6️⃣خداي عزوجل از خوراكي هاي لذيذ بهشتي او را نصيب دهد. 7️⃣ بالاخره خداي عزوجل، برائت و بيزاري از آتش دوزخ را به او عطا فرمايد 📚 من لايحضر صدوق ۷۴/۲ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد : خانوم فتاح ؟ مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه ـ استاد ممکنه بچه ها... ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم . سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن . ـ بله ، حتما . ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته . مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟ ـ جانم . ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم . ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ... حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود . ـ الان غیرتی شدی ؟ ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه ـ حسنااااا ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ‌، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟ ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین . ـ من میخوا... مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟ ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم . ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت . ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟ ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره . حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت : الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ‌؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته . ـ بسلامتی . ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه . ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست .. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد . مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟! ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم . ـ این چه حرفیه ، مراحمین . ـ متشکرم . مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام . مهدا : باشه . گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟ ـ باشه بابا . زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟ ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟ حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد . ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان . ـ باشه چشم الان . رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش . ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم . ـ باشه بیا بریم . در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🦋🦋سبحان الله🦋🦋🦋 🔴آیاتش نشان میدهد چقدر خدا زیباست... ذره و قطره ای از جلوه ی جمال که خدا به عالم داده را میبینیم.. منبع زیبایی و‌ اقیانوس بینهایت زیبایی را دریابیم.. 🌹هَٰذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ 🌹ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺧﺪﺍ . ﭘﺲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻴﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﻭﻳﻨﺪ [ بت ها را ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﺑﺮﮔﺰﻳﺪﻩ ﺍﻳﺪ ] ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ ؟ [ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺎﻓﺮﻳﺪﻩ ﺍﻧﺪ ]ﺑﻠﻜﻪ ﺳﺘﻤﻜﺎﺭﺍﻥ(بت پرستان) ﺩﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﻲ ﺁﺷﻜﺎﺭﻱ ﻫﺴﺘﻨﺪ .(١١)سوره مبارکه لقمان ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@ROMANKADEMAZHABI ایتا.mp3
3.26M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌹🍃🌹 🍃🌹🍃 📕رمان زیبا و جذاب صوتی🎶 ؛ "یادت باشد..." 🖋به روایت : همسرشهیدحمید سیاهکالی♥️ 📕 این کتاب زندگی عاشقانه💞 شهید مدافع حرم ، 🌷 دومین شهید مدافع حرم استان است. 🌹شهید سیاهکالی‌مرادی، در سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید.🥀 👌(برگرفته ازکتاب موردتحسین رهبرانقلاب) 🌱ریپلای به ↪️ eitaa.com/romankademazhabi/20361 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی 🌼 در بخش ظهر گاهی (سعی میکنیم قبل ساعت 14 باشه) 2️⃣ _ رمان بسیار زیبا و جذاب و هیجانی 🥀 در بخش عصر گاهی ، (سعی میکنیم حدود ساعت 19 باشه) 3️⃣ _ ان شاءالله در ماه مبارک رمضان در بخش شامگاهی با 📕رمان صوتی 🎶عاشقانه❤️ "یادت باشد" در خدمتتونیم.. (سعی میکنیم حدود ساعت 22 باشه) 🕋🕌 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی : از خانه تا خدا ✨🦋💝 با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود 📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄 لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻 @serfanjahateettla از اینکه مارو همراهی میکنید به خود میبالیم و قدردان حضورتان هستیم 🌼❤️💐 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 صدای زنگ گوشیم باعث شدکه سرم وازروی میز بلندکنم،به گوشی نگاه کردم، شایان بود،خواستم جواب بدم که قطع کرد.به ساعت نگاه کردم شش بود؛وای پاک یادم رفته بودکه قراره باهاش برم بیرون،پیامی براش نوشتم: +سلام شایان اگه میشه یک ربعی صبرکن هنوز حاضرنشدم. دکمه ی سندوزدم،منتظر جواب نموندم سریع ازجام بلندشدم وبه سمت کمد رفتم،شلواردمپای مشکی بامانتوکوتاه قرمزم و‌پوشیدم،شال مشکیم و روی سرم انداختم وبعد ازبرداشتن گوشیم ازاتاق بیرون رفتم،اصلاحس آرایش کردن ونداشتم البته اگه حالشم داشتم زمانش ونداشتم. سریع ازپله هاپایین رفتم، خانم جون بادیدنم گفت: خانم جون:کجامیری عزیزم؟ به سمتش رفتم وگونه ی همیشه سرخش وبوسیدم و گفتم: +بادوستم میرم بیرون. باشه ای گفت،بعدازخداحافظی ازخانم جون ازخونه بیرون زدم،سریع کتانی های مشکیم وپوشیدم وبی توجه به مامان که روی صندلی نشسته بود ومشغول مطالعه بود،ازخونه زدم بیرون. شایان جلوی دربود،بااستایل همیشگیش تکیه داده بود به ماشین،یک عینک بزرگ هم زده بودبه چشمش تاکبودی زیرچشمش مشخص نشه. به سمتش رفتم وسلام کوتاهی کردم،شایان لبخندمحوی زدو جواب سلامم ودادوگفت: شایان:سوارشو. سریع سوارشدم،شایان هم سوارشدوماشین وروشن کرد،نیم نگاهی به صورتم انداخت وگفت: شایان:داغونی که هنوز،رنگت چراانقدرپریده؟ لبم وگازگرفتم وگفتم: +دلیلش ووقتی رفتیم یک جانشستیم میگم. اوهومی گفت وبعدازمکثی دوباره گفت: شایان:کبودی صورتت هنوز خوب نشده؟ باکلافگی گفتم: +داری می بینی که،نه خوب نشده. شایان باعصبانیت گفت: شایان:دستشون بشکنه،آشغالا خیلی ناجورزدن. باصدای آرومی گفتم: +بادمجون زیرچشم توخوب شد؟ شایان:بادمجون که نه ولی خراش روی صورتم کم شده.سری تکون دادم وسکوت کردم، شایان بعدازچندلحظه گفت: شایان:کجابریم؟ شانه ای بالاانداختم وگفتم: +نمیدونم،فقط یک جابریم که خلوت باشه. شایان نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: شایان:چرا؟ به سمت پنجره برگشتم وبیرون ونگاه کردم،گفتم: +چون نمی خوام وقتی گریه می کنم کسی ببینه!.... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ...سنگینیه نگاه شایان وحس کردم ولی انقدربی حال بودم که حال نداشتم برگردم نگاهش کنم. شایان:چراگریه؟ چقدرسوال های بی خودی می پرسید،جوابش وندادم. دستم ودرازکردم وضبطش وروشن کردم،آهنگ شادی پلی شد،چقدرم که این آهنگ به حال وروز من میاد،پوزخندی زدم وآهنگ وعوض کردم،آهنگ غم وآرومی پلی شد،این خوبه. چشمام وبستم وسرم وبه پشت صندلی تکیه دادم. باصدای شایان چشمام وبازکردم وبه اطراف نگاه کردم. جای قشنگی بود،یک دشت‌سرسبزکه مثل یک تپه بودو ارتفاع داشت. ازماشین پیاده شدیم وروی چمن هانشستیم، خیلی جای خوبی بود،هیچکس اونجا نبودفقط مادوتابودیم،اگه‌حال وروزم خوب بودحتما‌کلی عکس می گرفتم حیف که الان حتی حوصله خودمم ندارم. سکوت بینمون طولانی شده‌بود،شایان که انگارکلافه شده‌بود،گفت: شایان:هالین حرف بزن دیگه. آهی کشیدم وگفتم: +چیزجذابی نیست که انقدر‌مشتاقی برای شنیدنش! شایان:مشتاق نیستم فقط‌ دارم ازنگرانی می میرم.‌وسط بغض خندم گرفت؛‌آخه قیافش اصلا شبیه کسی نبودکه نگران باشه. شایان:حرفم خنده داشت؟ شانه ای بالاانداختم وگفتم: +بیخیال شایان دستی توموهاش کشید وگفت: شایان:خب منتظرم بگی. سکوت کردم،نمیدونم میتونم بهش اعتمادکنم یانه؟ فعلاکه بهترین کِیس برای حرف زدنه،‌بادنیاکه به مشکل برخوردم،‌پوف کلافه ای کردم وشروع کردم به حرف زدن: +مامان وبابام چندوقتی بودکه‌باهام خیلی خوب رفتارمی کردن، تعجب کردم خیلی تعجب کردم توکه میدونی چقدرنسبت به من سردن،یک شب رفتم آب بخورم،‌دیروقت بود، صداشون وشنیدم راجب من حرف می زدن... بغض کردم،بابغض سنگینی که توگلوم بودادامه دادم: +داشتم راجب ازدواج من حرف می زدن. شایان وسط حرفم پریدوبا صدای نسبتابلندی گفت: شایان:چی؟ چشمام وبستم وبعدازمکثی بازکردم وادامه دادم: +یارویک آدم بیخودو علافه ،سی و‌دوسالشه، خیلی پولداره ولی پولش به دردم نمی خوره، من یکی ومیخوام که بتونم بهش تکیه کنم نه کسی که هردقیقه بخوام ازکناراین واون جمعش کنم. شایان باعصبانیت گفت: شایان:به خانوادت گفتی که راضی نیستی؟ اشکم چکید: +آره گفتم،کامل گفتم،ازملاکام گفتم ازهمه چی گفتم. شایان دوزانونشست وگفت: شایان:خب؟چی گفتن؟ پوزخندی زدم وگفتم: +چی میخواستی بگن؟ بابا گفت مجبورم، گفت بایدازدواج کنم فقط هم باهمین پسره. شایان:یعنی چی؟چرافقط بااین پسره؟ باکلافگی گفتم: +بخاطرشراکت واین چرت و پرتا،چبدونم، فقط میدونم اگه بااین نکبت ازدواج نکنم بابا ورشکسته میشه. شایان باحرص گفت: شایان:هالین بایداصرارمی کردی، خیلی بایداصرارمی کردی. هق هقم اوج گرفت: +فکرکردی اصرارنکردم؟شایان من باهاشون دعواکردم. شایان:یک ذره هم نرم نشدن؟جوابشون چی بود؟ باصدای آرومی گفتم: +جوابش یک سیلی جانانه ازبابام بود. شایان باتعجب گفت: شایان:عموروت دست بلندکرد؟ پوزخندی زدم وگفتم: +اینجوری نگو،اون من ونزد بلکه نوازشم کرد،همینکه رغبت کرده به من دست بزنه خیلیه. بعدازاین حرف بلندزدم زیر گریه،انقدربلندکه صدام تو اون مکان ساکت پخش می شد. شایان:گریه نکن هالین،گریه نکن لطفا! بی توجه به حرفاش فقط گریه می کردم،دوباره گفت: شایان:هالین خودمون حلش می کنیم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻قسمت: شایان:هالین اینوبدون که تو همیشه میتونی روحرف من حساب کنی،هالین بهت قول میدم که همیشه پشتت باشم،بهت قول میدم. ازحرفاش ته دلم گرم شد،ولی نه تنهاگریم بند نیومدبلکه شدت پیداکرد،شایان گفت: شایان:هالین من نتونستم خواهرداشتن وتجربه کنم،شایدبرات سوال بشه که چرابین اینهمه دخترتوفامیل اومدم سمتت،چون حسی بهت دارم که به شبنم داشتم. هالین وقتی کنارمی انگارشبنم کنارمه،پس مطمئن باش من به عنوان یک برادرهمیشه پشتتم و نمیزارم آسیبی بهت برسه. خدای من این همون شایان خوش خنده وشیطون بود؟ بغض صداش واقعادلم و سوزوند،باتعجب بهش نگاه کردم،هنگ کردم وقتی قطره اشک روی گونش ودیدم، انقدرتعجب کردم که یادم رفت گریه کنم! شایان بادیدن قیافم خندیدوگفت: شایان:زهرمار،اشک من و درآورده عین بُزم نگاه میکنه. همچنان مات ومبهوت بودم، وقتی دیدهمچنان هنگم ازجاش بلندشد.و به سمت ماشین راه افتاد منم پشت سرش رفتم.. همچنان گفت: شایان:الان میریم یک جایه چیز می خوریم، فکرامونم میریزیم روی هم تابه یه نتیجه ای برسیم. بالجبازی گفتم: +وای شایان من بااین قیافه روم نمیشه بیام یک جای شلوغ. شایان چشم غره ای بهم رفت وگفت: شایان:نمی خوایم بریم عروسی که میخوایم بریم غذابخوریم. نذاشت حرفی بزنم وسوارشد،ممنونم ازاینهمه توجه واقعا! به سمت ماشین رفتم وسوار شدم،شایان ماشین وروشن کردوحرکت کرد. *** پشت میزنشستیم،مِنوروبرداشتم ونگاه کردم. سنگینیه نگاه شایان وحس کردم،سرم وبلندکردم ونگاهش کردم،زل زده بود بهم،حتی پلکم نمی زد! دستم وجلوی صورتش تکون دادم،بعدازچندثانیه به خودش اومد،باتعجب گفتم: +اولین بارته که من و می بینی؟ شایان باحواس پرتی گفت: شایان:نه،چطور؟ باحالت ازخود متشکری گفتم: +یک طوری نگاه می کنی انگاراولین باره خوشگلی مثل من می بینی. شایان ادایی برام درآوردوگفت: شایان:کمترپپسی بازکن برای خودت؛داشتم فکرمی کردم. باکنجکاوی گفتم: +به چی؟ شایان:به تو،به این جریانات. مِنوروگذاشتم روی میزو باناراحتی گفتم: +خب؟به نتیجه ای هم رسیدی؟ شایان:بعدازغذامیگم. سری تکون دادم وگفتم: +من زرشک پلومیخورم. شایان بالبخندی گفت: شایان:باشه عزیزم. ازجام بلندشدم،شایان گفت: شایان:کجامیری؟ +برم دستم وبشورم. سری تکون دادوچیزی نگفت.به سمت سرویس بهداشتی رفتم،توآیینه به خودم نگاه کردم،لعنتی بدجورداغون بودم،تاحالاهیچوقت انقدر داغون نیومده بودم بیرون. باخودم گفتم: +بیخیال هالین الان اصلا قیافه مهم نیست. آب وبازکردم ودستم و شستم، سرم وآوردم بالا،بادیدن شخصی پشت سرم ازترس زَهرم ترکید. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... سی و نهم 👇 💎 "فرهنگ غلط" 🚸 متاسفانه این روحیۀ آرامش نداشتن توی تفریحاتِ ما هم گسترش پیدا کرده! ⭕️ مثلاً یه فرهنگی رایج شده که خانواده ها یا یه تعداد از رفقا وقتی میخوان یه تفریحگاهی مثل کنارِ دریا و جنگل و کوه برن 🌊⛰🏕 به جای اینکه از آرامشِ اونجا استفاده کنن تازه صدای موسیقی های تند رو هم بلند می کنن!😒 🎵🎶🔊 ✅ آخه عزیز دلم شما باید سعی کنی از "آرامشِ محیط های طبیعی" استفاده کنی نه اینکه با موسیقی این آرامش رو بهم بریزی! 🔺مثل اون بیچاره هایی که از آلودگی هوای شهرهای بزرگ فرار می کنن و میرن توی یه فضای سبز و آرومی 🏞 شروع میکنن قلیون و سیگار بکشن!🚬😐 🔹شما به همچین آدمایی چی میگید؟! ✔️ واقعاً آدمِ اگه یه ذره فکر کنه به احمقانه بودن این کار پی میبره. 👆✅👆
🚫 اونوقت کسی که از سر و صدای شهر فرارمیکنه و میره توی یه فضای آروم موسیقی های تند گوش میده 🎶 دقیقاً همونقدر میکنه!👌 🔴 در فرهنگِ غربی" بعد از اینکه با موسیقی و سر و صدای کازینوها آرامششون رو بهم ریختن میرن سراغ مشروباتِ الکلی🍷 و بیچاره ها میخوان آرامشِ خودشون رو از این مشروبات به دست بیارن که اتفاقاً اوضاعشون بدتر میشه! ♨️ ✅➖🔷🔸🔺 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄