eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ... نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم سردرد عجیبی داشتم ... متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم... کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ... یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد... کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر تخت کناری من خوابیده بود... سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد کمرم به شدت درد میکرد ... آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ... نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ... ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود... با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ... بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم... با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ... دستم که گچ گرفته بود ... سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود چون با ، باند بسته بودنش ... بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ... آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم... ×کجا خانوم ؟... صدای پرستار بود. _چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟ ×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ... _من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم ×یک لحظه ... و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ... در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از 
💔ز غربتش چہ بگویم ڪه سینہ‌ها خون اسٺ 🍂براے صادقِ زَهـرا مَدینہ محزون اسٺ 🍂دلَم دوباره بہ یادِ رئیس مذهب سوخٺ 💔ڪه داغِ غربٺِ لیلے حدیثِ مجنون اسٺ 🏴
وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِما يَقُولُونَ تو تمام دلتنگی های مرا میدانی...🙃🌿 ❤️
📿... بعضی ‌وقتا هم ‌باید بشینی‌‌ سر سجاده، بگی: خدا جونم ‌لذت ‌گناه ‌کردن‌ رو ازم ‌بگیر‌ میخوام‌ باهات‌ رفیق ‌شم💕
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ عصبی روی صندلی اوتوبوس می‌نشینم و سرم را به شیشه پنجره تکیه می‌دهم. در این دو روزِ سفر به خوزستان صدبار خودم را لعنت کرده‌ام که برای چه آمدم و مصطفی را هم دنبال خودم قطار کردم. دو روز بیشتر نیست که آمده‌ایم و مصطفی بیشتر از صدبار سوتی داده و درست در هر صدبار مسلمی و دوستانش به پروپای مصطفی پیچیده‌اند، درست هربار مصطفی شری راه انداخته و دعوای مفصلی پیش آمده. کلافه‌ام، دوست دارم دست مصطفی را بگیرم و از این جمع بروم. هم از مصطفی دلخور هستم و هم نیستم. او به کارهای روزانه‌اش عادت کرده و نمی‌تواند رفتارش را تغییر دهد، از طرفی می‌تواند که جلوی خشمش را بگیرد و چیزی نگوید. نگاه بقیه از همه بیشتر آزارم می‌دهد و متلک‌هایی که هرازگاهی بارم می‌کردند بغضم را به مرض گلویم رسانده‌ بود. در بطری آب را باز می‌کنم و کمی آب می‌نوشم، بغضم را هم به آب می‌سپارم تا شاید با خودش بشورد و ببرد. چشمانم را می‌بندم، ترجیح می‌دهم تا رسیدن به طلائیه کمی به چشمانم استراحت بدهم. اوتوبوس که می‌ایستد قبل از اینکه پیاده شوم کفش‌هایم را درمی‌آورم و به دست می‌گیرم. پا که روی خاک‌های نرم طلائیه می‌گذارم، ناخودآگاه لبخندی رو لبانم می‌نشیند. به قول مینا -قدم زدن رو خاک‌های طلائیه خود به خود همه غم‌های آدم رو می‌شوره می‌بره. راستی مینا و دخترها کجا رفتند؟! نگاهم را دور تا دور می‌چرخانم کمی آنطرف تر می‌بینمشان، زیر چشمی نگاهم می‌کنند، حتما مینا گفته که -الان بریم نزدیک، پاچه هممون رو می‌گیره، بزارید ببینیم شهدا آدمش می‌کنن. خنده ریزی می‌کنم و قدم می‌زنم، کمی آنطرف تر همه جمع شده‌اند و صدایی در محوطه می‌پیچد. -خواهرا و برادرا تشریف بیارین روایتگری داریم به روایت حاج‌حسین‌یکتا. با شنیدن نام حاج‌حسین چشمانم برق می‌زند، قدم قدم سریع نزدیک جمعیت می‌شوم خانم‌ها یک طرف و آقایان طرفی دیگر. گوشه‌ای می‌نشینم، حاج حسین می‌آید همه به احترامش بلند می‌شویم و پس از سلام و احوالپرسی و کمی شوخی با جمع، شروع می‌کند. روایت‌های حاج‌حسین را همه از بر بودم آنقدر که در اینستا و آپارات دنبال تک تک کلمات شیرینش بودم، آنقدر خوب و باصفا روایتگری می‌کرد که هر روایت را چندین بار گوش می‌دادم. ناگهان باز هم همه افکار در ذهنم تلنبار شد، دانشگاه، مصطفی، محمد، بارداری‌مینا و حتی محسن و اینکه چقدر جایش بین این جمع خالی است. -فکر کردی نگات نمی‌کنه؟! توجهم به سخنان حاج‌حسین جلب می‌شود -فکرکردی تو میدون مین گناه گیر نکردی... زدی زیرش گفتی می‌خوام جیگر امام زمانم خنک شه، چشمتو نگه داشتی خدا ندید؟! مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد -یهو یه وصیت‌نامه از شهید خوندی خوشت اومد؟ معلومه خیلی بامعرفتی که خوشت اومد. خواهرا خاطرخواه دارید؟! برادرا خاطرخواه شدید؟! شهدا خاطرخواهایی هستن که قبل از اینکه به دنیا بیاید خودشونو براتون کشتن... دارید یه همچین خاطرخواهایی؟؟! نگاه مهربانی به جمع می‌کند و با لبخند ادامه می‌دهد -انقدر ناز کردید، انقدر طاقچه بالا گذاشتید یکی یکی تو هیئت، تو دانشگاه جدات کردن سوات کردن صدات کردن، سوار کولشون کردن آووردنت اینجا. نگاهم به مصطفی افتاد چفیه را روی سرش انداخته و با شن‌ها بازی می‌کند. نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای می‌کنم و گوش‌هایم را تحویل حاج‌حسین می‌دهم -بچه‌هاا قدر بدونید، چقدر هستن که حسرتشو می‌خورن بیان اینجا، اونوقت شهدا تو رو انتخاب کردن آووردنت اینجا، به خودت نیای می‌بینی موهای سرت سفید شده. روایت تمام شد و پس از صلواتی منتظر می‌شوم اطراف حاج‌حسین خالی شود تا سلامی کنم. نزدیک می‌شوم -سلام حاج‌آقایکتا وقتتون بخیر. با مهربانی نگاهش را به سمتم متوجه می‌کند -سلام خانم سنایی ممنون دخترم چخبر حالتون خوبه ان‌شاالله؟! چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمی‌کردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال می‌خواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث می‌شود چشمانم را محکم ببندم. به‌قلم‌زینب‌قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🌹🌹🌹 همنام حضرت فاطمه(س) همسر سردار شهيد حاج عبدالمهدي مغفوري- قائم مقام رئيس ستاد لشکر 41 ثارالله کرمان-که در کربلاي 4 و جزيره ام الرصاص به شهادت رسيد، نقل مي کند: دختر دوممون خيلي سر به هوا بود ، هميشه کفشاشو گم ميکرد يک روز که داشتيم ميرفتيم مسجد جامع ، ديدم کفشاش نيست ، برگشت به باباش گفت: ” بابا اگه پاي من زخم بشه فرشاي مسجد نجس ميشه چيکار کنم؟ ” ايشان گفت: بيا بغل من. گفتم آخه يه حرفي به اين بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه، هر وقت ما اومديم بيرون کفشاشو گم کرده، دعواش کن تا ديگه کفشاشو گم نکنه. يه نگاه به من کرد و گفت: نميتونم چيزي بهش بگم آخه همنام حضرت فاطمه است. شهيد حاج عبدالمهدي مغفوري 🌺🌺🌺🌺 امام صادق علیه السلام به شخصی که نام دخترش را فاطمه گذاشته بود، فرمود: اذا سمیتها فاطمة فلا تسبها و لاتلعنها ولاتضربها حالا که نام او را فاطمه گذاشته ای، پس دشنامش مده، نفرینش مکن و کتکش مزن اصول کافی جلد 6 صفحه 48 🌹🌹🌹
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ... من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟ شاید کار مژده باشه !... ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ... اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ... اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟ دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم +مروااا مروااا وایساااا وایساااا به طرف صدا برگشتم ... آره مژده بود خود مژده ... چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ... به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت +فدات بشم ...مروای...عزیزم ... نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ... و زد زیر گریه ... دوباره ادامه داد ... +چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟ مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ... خدا بهت رحم کرده بود واقعا ... دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام میکردی ولی انگار معجزه شده ... نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟ با بهت گفتم _خودکشی؟!! من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ... من ... حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین... _س...سلام... ×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه . خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ... من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ... +بله ...چشم در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم _آ... آقای... به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین ×حجتی هستم . _آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ... ×شما بفرمایید بنده حساب میکنم . و بعدش هم رفت . وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم _ماشین خودشه ؟ +آره _مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ... +نیاز نیست توضیح بدی عزیزم... _مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟ وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا... +نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ... وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ... من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟ _خیلی خوبی مژده خیلی ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، که در حین بازی پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین پرت می‌شود؛ پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او ‌را میگیرد و بر زمین میگذارد! مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباس‌های او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه این‌کار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او‌ از اولیای الهی است؟ و... او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد. مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد. 🌺بقره آیه 186: و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ... به طرف مژده برگشتم _مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ ! آستین این لباس هم که خونیه ... چی کار کنم ؟ +ای وای... فراموش کردم بهت بگم ... موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ... کلا فراموش کردم بهت بدم بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ... _آراد کیه ؟! +ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ... _آها... دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ... + مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ... حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی _فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم . یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ... مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ... مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ... این چه لباس هاییه دیگه ؟ اینم شد سلیقه ؟ چقدر اینا بد سلیقن ... رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ... روسری قواره بلند و باز هم مشکی ... هوووف ... مروا مجبوری ... مجبور... بفهم... از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد. +وای دختر چقدر ایناها بهت میان خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله فقط یکم مانتوت گشاده... _فدات بشم من مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟ +وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟ _پرستارا ندارن ؟ +مروا همینجوری خیلی خوشگل تری بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم . _اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟ آها همون باشه . و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم. به سمت ماشین حرکت کردیم . سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود . ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه. وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود . مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد منم هم کنار مژده نشستم . آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟ چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟ اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟ دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم _آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده... +خواهش میکنم ، مشکلی نداره . بعد از چند ثانیه دوباره گفتم _و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟ +خواهش میکنم و جواب جمله آخرمم نداد ... اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ... با پرویی گفتم _پس قراره بریم مجلس ختم ... و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم... مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت +مروا زشته تو رو خدا ... منم با خنده گفتم _خواهش میکنم اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
🌻🕊من گریه می‌ڪنم کھ تماشا کنۍ مرا... مانند طفل گمشده پیدا کنۍ مرا!🌻 🌻🕊اسباب زحمتِ تو شده این گدا، ولی... هرگز مباد از سر خود وا کنۍ مرا!🌻 🌻 🕊
🌼خیلی متن قشنگیه ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" گر به دولت برسی، مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ... تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم... یه پسر چهارشونه قد بلند بود... ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ... موهاشم صاف و لخت بود... روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد . اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم . ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت... کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ... نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ... سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند... _مژده +جان _موبایل من کجاست؟ +بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ... _آها دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم _میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید. ×بله . بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ... لیلای منی... مجنون توام... هرشب تو حرم ، مهمون توام... من با تو باشم ، آروم میگیرم ... آرامشمو ، مدیون تو ام ... سینه نزنم ، دیوونه میشم... سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه تحت تاثیرش قرار گرفتم ... _آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟ ×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟ _ب ... بله از خجالت سرخ شدم ... یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ... ای وای... _ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟ ×خیر _پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن... مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ... _مژی داری چی میخونی ؟ +زیارت عاشورا عزیزم. _زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟ +ببین عزیزم ‌، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست. و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ... _آها ، ممنون با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم . چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه . حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم . اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد... آخه من چقدر خنگم ... صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ... سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ... سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ 🔴دنیاپرست شدیم و چقدر عمیق! ✍دخترکی با سنگ، بدنه ماشین پدرش را خراش می‌داد. پدرش از روی خشم چند ضربۀ محکم به دستش زد؛ غافل از اینکه آچار در دستش است! در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد. دختر ‌‌از پدرش پرسید: پدر، انگشتانم کی رشد می‌کنند؟ پدر از ناراحتی حرفی نمی‌زد. نشست و به خراش‌های روی ماشین نگاه کرد. دختر نوشته بود: «دوستت دارم پدر» عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد؛ مشکل امروز جهان این است که مردم استفاده می‌شوند و وسایل دوست داشته می‌شوند. ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
🌸🍃.... چادر یک سبک زندگی ست...! ما از سبک زندگی چادری ها میگوییم😌 چادر که سرت میکنی، زندگی ات هم باید چادرانه بشود.😍 یک نیست فقط! یک زندگیست❁‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┅‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ چندبار در همایش شهدا همدیگر را ملاقات کردیم اما فکر نمی‌کردم مرا به خاطر داشته باشد، متعجب و خوشحال می‌خواهم جوابش را بدهم که صدای مصطفی باعث می‌شود چشمانم را محکم ببندم -حاجی چی‌چیو شهدا انتخاب کردن منکه بخاطر این خانوم اومدم. نزدیک می‌شود و سلامی می‌کند. حاج‌حسین لبخندی می‌زند و رو به مصطفی می‌گوید -اونم نگاه شهدا بوده که بخاطر دخترمون اومدی اینجا.. مصطفی شانه‌ای بالا می‌اندازد -نفهمیدم چی گفتید اما فکر می‌کنم درست گفتید. حاجی لبخندی می‌زند و رو به من می‌گوید -مبارک باشه دخترم ازدواج کردی؟! لبخند مصنوعی می‌زنم و می‌گویم -خیلی ممنون بله. انگار حرف دلم را از نگاهم می‌خواند که تاملی کرد و پس از نگاهی به مصطفی با لبخند گفت -ان‌شاالله که ازدواج فرخنده‌ایه. -حاجی عاشق مرام و حرف زدنت شدم یه عکس بندازیم؟! حاج‌حسین مشتاقانه گفت -بله بله حتما. نمی‌دانم چرا از طرز رفتار مصطفی خجالت کشیدم. پس از سلفی‌ سه نفره از حاج‌حسین خداحافظی کردیم و پس از اینکه چند قدم از حاجی دور شدیم رو به مصطفی توپیدم -تو نمی‌دونی با هر فرد باید چطوری صحبت کنی؟! با بهت گفت -مگه چطور حرف زدم؟ صدایم را کلفت کردم، دهانم را کمی کج کردم و ادایش را درآووردم -حاجی چی‌چیو شهدا انتخاب کردن منکه بخاطر این خانوم اومدم. دلخور نگاهم می‌کند -نمی‌دونم چرا همه شماها که ادعاتون می‌شه می‌خواید شهید بشید و فلان، بجای اینکه کمک کنید بقیه هم خوب بشن فقط هدفتون اینه کنار کسانی که شما دوست دارین نقش بازی کنن، کاش یکم از همینا که مثلا الگوتونن یادبگیرید. بهت زده و مات نگاهش می‌کنم، راهش را می‌گیرد و می‌رود. طعم بزاق دهانم تلخ می‌شود، احساس کردم همه با شماتت نگاهم می‌کنند. نگاهم را به اطراف می‌چرخانم کسی هواسش به من نیست، اما همچنان آن نگاه‌های شماتت‌بار را احساس می‌کنم. دلم برای مصطفی می‌سوزد معلوم است این چند روز برایش سخت گذشته. به قلم زینب قهرمانی✍ &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
زندگی خودتان را با دیگران مقایسه نکنید هیچ مقایسه و مقابله ای بین خورشید و ماه نیست. آنها هرکدام در وقت و زمان خودشان می‌ درخشند ...
دلم از این نگاهها میخواد ک ره ِ صد ساله رو یه شبه برم...⚘🌙 اگه تو بخوای میشه خداجون _بخواه برام 💔 🌿 🦋🌸
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ... خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم به مژده نگاهی انداختم _چی شده ؟! +میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو خنده ای کرد و گفت +خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی منم خندیدم و گفتم _آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم حالا واقعا رسیدیم ؟! +آره دخمل گل ، زودی پیاده شو... دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم... آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود... +مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن... _باشه باشه... به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ... _مروا ... +ها... بله مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم _اع این که همون مردست ... و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم. حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت ×ایشون رو میشناسید ؟ _آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ... نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم _آقای حاجتی وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد اوه اوه پس چال گونه هم داره ... چقدر قشنگ میخنده... اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت _حجتی هستم . و باز هم سوتی دادم... +بب...ببخشید میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟ _بله حتما ، بفرمایید... +م...ممنون حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت و چیز هایی بهش گفت اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش تشکر نکردم ... _وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش +خب دختر تو باغ نیستی هااا... اوناهاش... بدو تا نرفته ، بدو ... سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم... _آقای حجتی ... آقای حجتی ... یک لحظه ... آقای حجتی ... همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد... کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم _آراااااددددددد وایسااااا... توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت فاصلمون یکم زیاد بود ... اون همونجوری سر جاش ایستاده بود و به من زل زده بود ... بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم _آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص... داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید... نفسی کشیدم و گفتم ... _شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم بابت همه چیز ممنونم... و اینکه ... برای... اون... شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من... ببخشید... اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم... چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه... اَخ باز هم سوتی... اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ... دیگه به مژده رسیدم... _بریم مژی... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي وَ نَفْسِي لَكَ الْوِقَاءُ وَ الْحِمَى يَا ابْنَ السَّادَةِ الْمُقَرَّبِينَ 🌹پدر و مادرم فدایت! جانم فدايت! کاش برايت سپر و حصار باشم... اى فرزند سروران مقرّب ... " یاصاحب العصروالزمان "🌹 تو بایدی و یقینی، نه اتفاقی و شاید تو سرنوشت زمینی، که اتفاق می‌افتد... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🙏❣
قضاوت زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت: لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.  هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و  به همسرش گفت: یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده... مرد پاسخ داد: "من امروز صبح "زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم. زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه ‌کردن هستیم بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
💓 عارفی می فرمود: 🌷پروردگار عزیز، در این دنیا به این زودی‌ها کسی را مکافات نمیکند ! 🌷مکافات و جزا، برای قیامت است. 🌷ولی آن روی ترحمی که دارد و میخواهد فردای قیامت مردم به طرف جهنم نروند در دنیا یک گوش‌مالی‌هایی دارد، 🌷 برای اینکه اشخاص گناهکار بازگردند! قبل از آنکه به عذاب اکبر قیامت برسند، یک عذاب نزدیکتری به او می‌دهد. 🌷 گناه کرده همینجا یک مرتبه به بیماری‌ای مبتلا میشود. به فراقی مبتلا میشود! چیزی گم میکند، زمین میخورد! 🌷فرموده‌اند حتی برای زمین خوردنتان هم حساب کنید، بی‌خود زمین خوردن نداریم! چه کرده‌ای که زمین خوردی؟ 🌷البته باید گفت بلا چند نوع است 🌷یک بلا برای تنبیه است داستان حضرت یونس علیه السلام 🌷یک بلا برای امتحان است داستان حضرت ابراهیم علیه السلام 🌷یک بلا هم برای درجه است داستان کربلا