eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
•°🌱 بیچارگان به دامن تو پر گشاده اند اعیان به خاکبوسی پایت فتاده اند جز نوکری به درگه میخانه ی شما کاری بلد نبودم و یادم نداده اند السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 نفسمو با صدا بیرون دادم ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم. به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم... درست پشت سرم ایستاده بود. چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من دوخته بود . بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد . + این چه کاری بود کردید ؟! دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد . آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !! چقدر غرورم جلوش شکسته بشه ! خدایااااا بس نیستتتتت !!! تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!! به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست. بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید . _چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟ بابا منم آدمم... وجدان دارم... کور که نیستم می بینم ! میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید. میدونم همش حلاله. ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید. +اما... هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست. شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟ با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم. _نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم... +کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره. _اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده .... لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم. بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط . روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ... دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم ! از پدری که غرورمو شکوند ؟ از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟! از بی اعتنایی های آنالی ؟! از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟! قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد... با صدای لرزون رو به آسمون گفتم. _خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟ چرا اینجوری شدم ؟ چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟ مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟ مگه توخوب نبودی ؟ چرا با من بد تا میکنی ؟ مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟ پس کو؟ یعنی... یعنی همش دروغ بود؟ ‌هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم... _دیگه صبرم تمام شدههههه !!! خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم. خسته شدم. از این همه درد. از این همه خورد شدن. از این همه کوچیک شدن... چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟ میدونم من بنده بدی برات بودم... اما... اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای. دیگه صبرم لبریز شده خداااااا... کم اوردم... همه میگن هستی... وجود داری... میبینی... پس اگه وجود داری خودتو نشون بده... بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[[ از زبان آراد ]]]]] از بوفه بیمارستان چهار تا کیک و آبمیوه گرفتم و سریع به طرف اتاق مروا حرکت کردم. آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده. با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد، خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم. خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم. _ و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟ بابا من دخترتم ... هم خون تو ام . چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن. با شنیدن حرفاش و اصرارهاش به این و اون ، دلم تیکه تیکه شد... وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد. دنبالش راه افتادم... حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت . نمیدونم از کی اینقدر برام مهم شده بود ! درست مثل آیه دوست نداشتم ناراحتیشو ببینم . با کلمه درست مثل آیه خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم... این دختر واقعا عجیب و خارق العاده بود... رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم. توی حیاط روی صندلی زرد رنگی زیر درختی نشسته بود ... +خانم فرهمند. با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت و منو تا مرز جنون میبرد. _سکوت... +خانم فرهمند. با صدای پر بغض و گرفته ای گفت _بله؟ اومدی باز خورد شدنمو ببینی؟ پس ببین. ببین سر یه انتخاب بچگانه... سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه، چقدر خورد شدم... معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده. و دوباره شروع کرد به گریه کردن و صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد. سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم. +ببینید خانم فرهمند ، شما دعوت شده شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته . در مورد اینکه خدا رو کی خلق کرده باید بگم که خداوند اونقدر بلند مرتبه و بزرگ هست که اصلا نیازی به اثابت کردنش نیست . ببینید میگید خدا رو کی خلق کرده ؟! لازم هست بدونید خدا ، خدای بی نیازیه درسته ؟ صورتشو ازم پنهان کرد و با بغض گفت _ آ...آره + بسیار خب. حالا که خدا موجود بی نیازیه یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره ! پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه ! متوجه شدید ؟ + ببینید صرفا موجودات نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلق کنه . دوباره با همون صدایی که قلبمو تیکه تیکه میکرد گفت _ ‌پس چرا ما نمی بینیمش ؟ + شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟! من چی دارم ؟ طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم. آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟ مسلما جواب شما خیر هست . پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟ من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم. پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان. اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه ! پس نیازی نداره ما ببینیمش. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اگرچه هیچ کجا ... لایق قدومتـ❤️ـ نیست چه میشود ... که بیایی به جمکران دلـ💔ـم کدام جاده ... مرا می رساندم تا تـ❤️ـو نشانی حرمتـ❤️ـ را ... بده نشان دلم
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 🌸🍃: بسم‌رب‌عشق 💞 🌻 ☔️ - خب عزیزم چیشده؟! لبخندی زدم و گفتم - دو هفته پیش جواب آزمایشم رو آووردم گفتید پرولاکتینت بالاست برای احتیاط یه ام آر آی بده الانم ام آر آیم رو آووردم ببینید. عینکش را روی دماغش جا به جا کرد و عکس را از پاکتش بیرون آورد. کمی اینور و آنورش کرد و سپس گفت - خب خانوم سنایی عکسات نشون میده یه غده تو سرت هست که اصلا جای نگرانی نداره این نوع غده ها اکثرا با مصرف دارو خود به خود از بین میرن. قبل از ام آر آی درمورد بالا بودن پرولاکتین در اینترنت جستجو کرده بودم و متوجه شدم بخاطر وجود غده خوش خیم در مغز است که اکثرا با دارو از بین می رود و صدی به نود منجر به جراحی می شود که آن هم بی خطر است، به همین دلیل شوک نشدم و با لبخند تشکر کردم. از مطب که خارج شدم شماره مصطفی را گرفتم و هماهنگ کردم که دنبالم بیاید تا با هم به دفتر مرجع تقلیدش برویم. مصطفی از هفته پیش تصمیمش را گرفته بود همه ی جنسهای انبارش را با خانه مجردی و ماشین هایش را فروخت، من هم هرچه طلا برایم هدیه خریده بود را دادم تا پولش کند، قسمتی از پول سود خرماهای نخلستان را هم برداشت و روی آنها گذاشت. همه این کارها را کرد تا پول حرام را از مالش جدا کند. گرچه مرجع تقلیدی هم نداشت، کمی تحقیق کرد و یکی از مراجع را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کرد. حال، مصطفی بغیر از یک مغازه و ته مانده پول توی حسابش هیچ نداشت. در مقابل سوال و جواب های عمو و زن عمو هم یک کلام گفته بود نیاز دارم. با شنیدن صدای بوق های پی در پی سر بلند کردم، با دیدن پژوی نقره ای رنگ عمو باقر آنطرف خیابان، پا تند کردم تا هرچه سریع تر به ماشین برسم. در ماشین را که باز کردم بوی تند عطرش به صورتم خورد، لبخندی زدم فکر نکنم هیچوقت دست از شیتان پیتان کردن هایش بردارد. - سلام خانوم. - علیک سلام... کمربندم را بستم و رو به مصطفی کردم - پشیمون که نشدی؟! خنده ای کرد، دنده را جا به جا کرد و راه افتاد - دیگه از پشیمونی گذشته همه دارایی رو سکه کردم، ببریم بدیم راحت شم. . حدودا یک میلیاردی می شد که به عنوان رد مظالم تحویل دفتر مرجع تقلیدش داد. داخل ماشین نشستیم، نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم - حالا راحت شدیم. سری به نشانه تایید تکان داد، به سمتش برگشتم ته دلم چیزی می گفت که مصطفی پشیمان است و من باید دلگرمی اش باشم. دستم را به سمت دستش دراز کردم تا برای اولین بار خودم دستانش را بگیرم که با هول و هراس دستانش را عقب کشید و تند گفت - چیکار می کنی؟! با تعجب گفتم - می خواستم دستات رو بگیرم. چشمانش را ریز کرد - خانوم مگه ما محرمیم؟ یادت رفته چند روز پیش مدت صیغه تموم شد. دستپاچه خودم را جمع و جور کردم و گفتم - ای وای راست می گی ببخشید. کمی سکوت بینمان حاکم شد که فکری به ذهنم رسید و با لبخند شیطانی به سمتش برگشتم - خب بیا دوباره صیغه ی هم بشیم. پوکر نگاهم کرد - اونوقت چطوری؟ بادی به غبغب انداختم - خودم خطبش رو بلدم. به فکر فرو رفت و دستی میان ریش هایش کشید - راست هم میگی صیغه کنیم تا موقع عقد راحت باشیم، بخون. به سمتش برگشتم - مدتش رو بگو، مهریش رو بگم. قاطع گفت - یه سال. چشمانم از تعجب درشت شد - اووووو چه خبره؟ ما که فردا پس فردا عقد می کنیم، یکی دو هفته ای بخونم کافیه. سری به نشانه منفی بالا انداخت - فعلا من تکلیفم با خودم معلوم نیست، باید رو خودم کار کنم ببینم اصلا می تونم یکی بشم مثل اونیکه تو میخوای، اگه عقد کنیم عذاب وجدان می گیرم. دلم نمیخواد بعد یه سال که با هم به اختلاف خوردیم کارمون به طلاق بکشه. فکرم درگیر شد، راست هم می گفت مصطفی دچار دوگانگی شده بود و معلوم نبود بین این دو راه کدام یک را انتخاب کند، تازه می خواست پیش حاج آقای هیعت مباحث دین شناسی و خدا شناسی را شروع کند تا ببیند با خودش چند چند است. دوباره به سمتش برگشتم - مهریم بشه یه سفر کربلا؟! سری به نشانه ی تایید تکان داد و پس از اینکه مصطفی زنگ زد و از پدر اجازه گرفت شروع کردم به خواندن خطبه - زوجتک نفسی فی المدة المعلوم، علی المهر المعلوم. نفس عمیقی کشید و جواب داد - قبلت... به قلم زینب قهرمانی🌷 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 سکوت کرده بود . + خ...خانوم فرهمند. احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاشو در آغوشش گرفت . + حالتون خوبه ؟ آروم سرشو بلند کرد ... برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهشو دزدید و به رو به رو خیره شد . _ به نظرت منو میبخشه ؟ گنگ نگاهش کردم . + متوجه نمیشم ! نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت. _ خ...خدا رو میگم. به نظر شما میتونم برگردم ؟ اصلا خدا منو دوست داره ؟ یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره. خیلی گناه کردم ... دستشو جلوی دهنش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن . اگه بدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد . به زور خودم رو نگه داشتم که بهش نگم گریه نکن اون اشکات داره داغونم میکنه. + خانم فرهمند ، آروم باشید . بله ، چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش . اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه. به قول حاج آقا پناهیان ، خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون. ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن، انگار روی ویبره بود . توی دلم گفتم . گریه نکن... ازت خواهش می کنم گریه نکن. این اشکات داره داغونم می کنه. تو رو به همون خدایی که می پرستی،گریه نکن... دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... همین که خواستم بلند بشم. مروا زودتر از من بلند شد و درست روبروم ایستاد . توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید . _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم. + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند. مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نماز خانه خواهران راه افتاد. منم سریع به طرف نماز خونه برادران حرکت کردم. یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنما ! استغفرالله ، پناه بر خدا . وارد نماز خونه شدم و بعد از نیت شروع کردم به خوندن نماز صبح. اما..... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 اما هر کاری کردم نتونستم از فکرش در بیام. همش صدای گریه کردنش توی گوشم بود... و چشمای اشکیش برام تداعی میشدن . چندین بار سوره حمد رو خوندم ولی هیچی متوجه نشدم. بالاخره نماز صبح رو بعد از ۲۰ دقیقه تموم کردم. کلافه بودم. از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم. اینجوری نمیشه آراد. تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی... اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟! همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نرم. به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزارتا دنبال کننده رو داشتم پاک کردم و دوباره شروع کردم به نماز خوندن... × ‌قبول باشه . به سمت صدا برگشتم ، لبخندی زدم. + قبول حق . بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما. ساعت چنده ؟ × آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم. ساعت ۵ صبحه... + خیلی خب . با آیه تماس میگیرم میگم وسایل هاشون رو جمع کنن. توهم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم. × چشم ، فعلا. تسبیحات اربعه رو گفتم و پس از خوندن دعای عهد از نمازخونه خارج شدم. به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند. مروا سرشو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود. تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد. یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که منو می ترسوند... افکارم رو پس زدم . اخمی روی پیشونیم نقش بست. سرعتم رو سریع تر کردم و به ماشین رسیدم. سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🌼دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌸خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى 🌤تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات 🤲
سلام وشبتون بخیر 🌷🌷 ❌❌❌❌بارها اعلام کردیم کپی رمانها بدون اجازه ممنوعه مخصوصا رمانهای انلاینمون ❌❌❌بازهم و متاسفانه بازهم متوجه شدیم چند تاکانال با برچسب مذهبی بدون توجه به نظرما که پایین تمامی پارتها نوشتیم. رمان رو بی اجازه کپی کردند . @SepahyaZahra @zakhmiyan_eshgh مدیران این کانال ها بابت کپی رمان مورد شکایت ماهستند ❌❌❌فردا صبح یک پارت توی هرکانالی از رمانهای انلاینمون باشه .مدیرانشون تشریف میارن حل اختلاف و پاسخگو خواهند بود ❌❌❌❌ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 [[[[ از زبان مروا ]]]] بعد از صحبت های حجتی خیلی حالم بد شد . از خودم بدم می اومد. احساس دوری از خدا و احساس گناه داشت خفم میکرد. قلبم هی فشرده و فشرده تر میشد. یه دین دار تقلیدی بیشتر نبودم ! بعد از خوندن نماز صبح ، حالم خیلی بد شده بود اینو حتی آیه هم متوجه شده بود و اصلا به روم نیاورد. با دیدن حجتی که داشت به سمت ماشین می اومد بهش خیره شدم. به قول پرستاره خیلی کم پیدا میشه از این مردا... با دیدن من اخمی کرد و سریع سوار ماشین شد . اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده ؟! یه روز میاد دلداریم میده و کنارمه، ۱۰ دقیقه بعدش انگار جن زده میشه و ازم رو برمی گردونه. هووف خدایا عاقبت ما رو با این پسر بخیر کن. به بیرون خیره شدم و آهی کشیدم. احساس کردم کسی از اعماق وجودم داره فریاد میزنه که... گذشتت هر چقدرم بد باشه میتونه بهترین اتفاق زندگیت بشه. اگه نگاهتو عوض کنی و بگی چه درسی میتونه بهم بده. بعضی وقتا آدم تو دلش یه صداهایی رو حس میکنه. من که میگم صدای خداست که از تو درونت کمکت میکنه. حجتی می گفت اینجا اومدنم قطعا حکمتی داشته ، به قول بی بی هیچ برگی بی اذن خدا روی زمین نمی افته . همیشه میگفت قطعا خیر تو همون بوده ، بعدا میفهمی چه خیر و برکتی توش نهفته بوده... آخ بی بی کجایی ؟ که دلم برای بوسیدن دستات ‌، برای نوازش کردن موهام با اون دستای زبرت خیلی تنگ شده... از وقتی آقاجون فوت کرد دیگه رفت و آمد ما هم به اون خونه کاملا قطع شد . بی بی منو خیلی دوست داشت. یادمه وقتی بچه بودم با هم نماز می خوندیم. یه چادر نماز داشتم که گل های خیلی ریز آبی داشت ، خود بی بی برام دوخته بودش. همیشه با لذت سَرم میکردم و پشت سر بی بی می ایستادم و هر کاری اون میکرد منم انجام میدادم... اما از وقتی با خدا قهر کردم، دیگه سراغی ازش نگرفتم. با یادآوری بی بی ... اشک هام سرازیر شد و با یاد آوری خاطرات بچگیم کنار بی بی ، بین گریه هام لبخندی شیرینی زدم. غافل از این که چه چیز هایی در انتظارمه و خدا چه سرنوشتی برام رقم زده. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همونجور که به ماشین هایی که در حال رفت و آمد بودند خیره شده بودم ، سرمو به شیشه تکیه دادم و برای اینکه آروم بشم چشمامو بستم ، چشمام کم کم گرم شدند. با صدای نامفهوم آیه سعی کردم به سمتش برگردم که گردنم بخاطر بد خوابیدنم تیری کشید . دستی به چشمام کشیدم ... _ ‌جانم. چرا ایستادیم ؟ + آراد و آقا بنیامین پیاده شدن تا یکم استراحت کنن و یه هوایی بخورن. تو پیاده نمیشی ؟ _ چند دقیقه دیگه میرسیم ؟ + چیزی نمونده ، حدود بیست دقیقه دیگه. _ آها ، نه من پیاده نمیشم ، اگر میخوای تو برو . + نه من نمیرم . راستی مروا صبح اصلا چیزی نخوردی ، آب میوه که بدرد نمیخوره دیگه گرم شده ، حداقل کیکتو بخور . _ خوب که گفتی ، اگر چیزی نخورم تا ظهر معده درد ولم نمیکنه. بی زحمت کیک رو میدی ؟ از توی کیفش دو تا کیک در آورد و به سمتم گرفت. +آراد که چیزی نخورد ، سهم کیک اونم بخور تا یکم جون بگیری دختر . لبخندی به روش پاشیدم و بعد از تشکر کردن ، شروع کردم به خوردن کیک های کاکائویی . با دیدن آراد و بنیامین که داشتن به سمتمون می اومدن ، سریع پوست کیک ها رو جمع کردم و توی پلاستیکی که نزدیکم بود انداختم. دستی به دهنم کشیدم تا مطمئمن بشم اثری از کاکائو ها نمونده. مانتوم رو هم کمی تکونم که همزمان با این کارم در های ماشین باز شد و آراد و بنیامین توی ماشین نشستند. × سلام مروا خانوم ، حالتون بهتره ؟ رو به بنیامینی که تازه از حرفای آیه متوجه شده بودم برادر بهار هست و همون پسری که کنار تانک دیدمش کردم و گفتم _ سلام ، بله خداروشکر الان بهترم . × خداروشکر ، ان شاءالله هرچه زودتر بهبودی کامل رو به دست بیارید . _ متشکرم ، ممنون. اما آراد به همون اخمش اکتفا کرد و شروع کرد به حرکت کردن. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
اَلسّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَاالمُقَدَّمُ المَامُول ✨ آرزو ✨ پادشــاهِ دل اسـت . . . تمام نیات و شخصیتِ انسان‌است چقدر قیمتـی‌ست قلبی ڪه ؛ تــو آرزویــش باشـی . . . ✍🏻
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 طبق حرفی که آیه زده بود ، تقریبا بعد از گذشت بیست دقیقه به دوکوهه رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم مثل شلمچه سراسر خاک بود و تفاوت چندانی نداشت ، البته از نظر من ! آراد و بنیامین از ماشین پیاده شدند و من هم به تبع از اونها پیدا شدم. آیه رفت که وسایل هاشو از صندوق عقب در بیاره من هم در این حین به طرف آراد که یکم اون ورتر ایستاده بود رفتم... _ ببخشید . به عقب برگشت و با دیدن من اخمش یکم غلیظ تر شد و سرشو پایین انداخت. _ خواستم ازتون تشکر کنم. این مدت زیاد بهتون زحمت دادم . واقعا شرمنده . + خواهش میکنم. از لحن سردش به شدت جا خوردم . یکم دلخور شدم ولی به روی مبارکم نیاوردم ... به سمت آیه رفتم و همراه با اون به طرف چادر ها حرکت کردم. با دیدن مژده و بهار به سمتشون دویدم . مژده رو در آغوش گرفتم و به خودم فشردمش . به بهار دست دادم و اون رو هم در آغوش گرفتم. بهار با لبخند گرمی گفت = وای مروا ! میدونی از دیروز تا حالا دلم هزار راه رفت ؟ ترسیدم برات مشکلی پیش بیاد ، ولی خداروشکر انگار چیز مهمی نبوده . حال و احوالتو مدام از بنیامین میپرسیدم. خواستم جوابشو بدم که این بار مژده گفت: × راست میگه مروا خیلی نگرانت شدیم . از طرفی هیچ شماره ای از خانوادت نداشتیم که بهشون اطلاع بدیم حداقل از نگرانی در بیان. چون گوشیت هم خاموش بود ، گفتم شاید نگران بشن. خانواده ؟ کدوم خانواده ؟! ایناهم دلشون خوشه ها ! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم. _ همون جور که به آیه جان هم گفتم ، بنده تا شوهر نکنم ، ناکام از این دنیا نمیرم . و بعد هم همگی شروع کردیم به خندیدن. _ بچه ها اگر میخواید دوباره خون دماغ بشم وکارم به بیمارستان بکشه، هنوز اینجا بایستید . = زبونتو گاز بگیر دختر . زبونمو تا حد امکان بیرون آوردم و گاز آرومی ازش گرفتم. _ بفرما بهار خانوم اینم گاز . خنده ای کرد و گفت. = خدا نکشتت ! داشتیم به سمت چادر ها حرکت میکردیم که با صدای آراد متوقف شدیم. سر به زیر سلامی به جمع کرد و گفت. ~خانم محمودی لطفا چند لحظه همراهم بیاید. مژده عذر خواهی از ما کرد و چشمی به اون گفت و همراه آراد به راه افتاد. یعنی با مژده چی کار داره ؟! مگه من و آیه مسئول هماهنگی خواهران نشدیم ؟ پس چرا صداش زد ؟ به تو چه مروااااا ، به تو چهههه ؟ اصلا چی کارته ؟! کلافه سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 به بهونه استراحت کردن از بچه ها جدا شدم ، ولی خدایش خیلی سردرد داشتم و حسابی خسته شده بودم. به سراغ ساکم رفتم و لباس های خودمو پوشیدم ، لباس های آیه هم توی پلاستیک گذاشتم تا بعدا بهش بدم. به دنبال گوشیم میگشتم که خیلی اتفاقی کتاب [ سلام بر ابراهیم ] به چشمم خورد . کتاب رو از ساک در آوردم و گوشه ای گذاشتم. گوشیم رو هم پیدا کردم اما چون شارژش تموم شده بود به شارژ زدمش . در همون حالی که درازکشیده بودم ، ملافه روی پاهام کشیدم و شروع کردم به خوندن ادامه کتاب .......... به قسمت { غروب خونین } که رسیدم ، بغض بدی گلومو چنگ انداخت ولی به خوندن ادامه دادم. ( دیگری گفت : من دیدم که زدنش . با همان انفجار های اول افتاد روی زمین .) ( ای از سفر برگشتگان کو شهیدتان ،کو شهیدتان ) دیگه به اشک هام اجازه باریدن دادم ،خیلی احساس پوچی میکردم . اونها برای ما از جون خودشون گذشتن ، اما ماها چی ؟ خیلی احساس شرمگینی میکردم از خودم در برابر شهدا ، از منی که این همه سال راهو اشتباه رفتم. دیگه جواب خیلی از سوالامو پیدا کرده بودم. یادمه صبح موقع پوشیدن لباسا گفتم مگه شهدا رو مجبور کردن که برن ، خب خون نمیدادن ؟! اما تازه درک میکنم که همه شهدا رفتن تا اسلام بمونه پس وظیفه ما هست که از دینمون نگهداری کنیم و هر خطی از وصیت نامه شهدا میتونه به ما کمک کنه ، میتونه چراغی باشه برای هدایت همه ما انسان ها ، عمل کردن به وصیت شهدا باعث سعادت و خوشبختیه . شهدا جون خودشون رو برای حفظ اسلام دادن ، مثل اون خانمی که همیشه معلمامون تو دبستان میگفتن پشت در چادرش سوخت ولی از سرش نیافتاد . اسمش چی بود ؟! آها حضرت فاطمه (س) ، دختر پیامبر (ص) . پس یه نتیجه کلی که میتونیم بگیریم اینه که ما با حفظ چادر میتونیم ادامه رو خط حضرت فاطمه باشیم . پس اگه شهدا وصیت به حجاب ما کردن ، حجاب ما فقط برای به کمال رسیدن خود ماست و کمک میکنه به زنده نگه داشتن اسلام. ای خاک تو سرت مروا ‌، کسی شهدا رو مجبور نکرد ، اینها خودشون برای حفظ خاکمون و نگه داشتن حرمت دختران ، داوطلبانه رفتن و با عشق جنگیدن و شهید شدن. دیگه کلافه شده بودم ، به یاد حرف محمود دولت آبادی افتادم که میگفت : مغزم ، مغزم ، درد میکند از حرف زدن چقدر حرف زده ام. چقدر در ذهنم حرف زده ام !... کتابو توی ساک گذاشتم تا توی فرصت مناسبی به حجتی بدمش. از شدت خستگی همین که سرمو روی متکا گذاشتم به دنیای شیرین خوای سفر کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با شنیدن سر و صداهای اطرافم یکم هوشیارتر شدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. حالم بهتر شده بود و سردردم کاملا از بین رفته بود . بلند شدم ، متکا و ملافه رو جمع کردم و گوشه ای گذاشتم. بچه ها در حال پهن کردن سفره برای ناهار بودن. مژده سینی بزرگی روی سفره قرار داد و با کمک چند نفر دیگه مشغول پخش غذاها شد . آیه هم گوشه ای ایستاده بود و در حال صحبت کردن با موبایلش بود که به سمتش رفتم. _ سلام . آیه جان کمکی از دست من بر میاد ؟ دست راستشو به علامت سکوت روبروم قرار داد ... + آره آره ... نه اومدیم دو کوهه . آراد هم حالش خوبه . آره اونم خوبه، اتفاقا الان کنارم ایستاده . مروا مامان سلام میرسونه ... لبخند گرمی زدم و گفتم. _ همچنین ، سلامشون رو برسون . دوباره مشغول صحبت کردن شد . + نه هنوز مشخص نیست کی بیایم . حالا خودم اطلاع میدم ... در همین حین آیه خندید و با هیجان زیاد گفت. +واقعااا ؟ مامان ، جون من ؟! واقعا قبول کرد بریم خواستگاریش ؟؟ مامان تو رو خدا شوخی نکنیا ! نه مگه چشه ؟! دلشم بخاد دختر به اون ماهی به اون خانومی . نه مامان جان ، این آقا پسرت هر دفعه که بحث خواستگاری پیش میاد یه عیبی رو دختر مردم میذاره . حالا بزار بیایم تهران ... ته دلم یک دفعه کاملا خالی شد... آیه در مورد کی صحبت می کرد؟! منظورش خواستگاری برای آراد بود ؟! نه نه ، امکان نداره ... با شنیدن کلمه به کلمه از حرفایی که میزد ته دلم بیشتر خالی میشید. با صدای مژده به طرفش برگشتم . سعی کردم صدام نلرزه و با آرامش گفتم. _ جانم مژده . × جانت سلامت . مروا برو دم در آقای حجتی سبزی ها رو آورده چند دقیقس منتظره من دستم بنده ، فقط زودتر برو. باشه ای گفتم و به سمت در حرکت کردم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دیدن آراد اشک به چشمام هجوم آورد ولی در برابر اشک ها مقاومت کردم و اجازه باریدن بهشون ندادم. همونطور که سرش پایین بود ، سبد سبزی ها رو به دستم داد و گفت. + بفرمایید خانم محمدی . خانم فرهمند حالشون بهتر نشد ؟! با همون صدای لرزون و پر از بغضم گفتم. _ فرهمندم... در کسری از ثانیه سرشو بالا آورد که چشم تو چشم شدیم، با دیدن چشمای آبیش ماتم برد و فقط سکوت کردم ، زبونم بند اومده بود . خجالت زده سرشو پایین انداخت و همونجور که دستی به لباساش میکشید گفت. + عذر میخوام ، حالتون بهتره ؟! با یادآوری حرفای آیه حس نفرت تمام وجودمو فرا گرفت و حیا رو گذاشتم کنار و با پرویی تمام گفتم. _ دونستن حال من چه فایده ای به حال شما داره ؟! شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله در همه حال کبکتون خروس میخونه ، از همین الان هم بهتون تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید. گنگ نگاهم کرد که ازش جدا شدم و اجازه ندادم حرف دیگه ای بزنه. •°•°•°•°•°•°•°•°• بعد نماز خوندن و خوردن نهار ، بچه ها رفتن که استراحت کنند . به سراغ گوشیم رفتم ، از شارژ کشیدمش و روشنش کردم. کلی تماس بی پاسخ از یه شماره ناشناس داشتم خواستم باهاش تماس بگیرم اما پشیمون شدم ، اگر کار مهمی داشته باشه دوباره خودش تماس میگیره. با چک کردن تلگرام و دیدن پی وی آنالی سریع به یادش افتادم . بهش زنگ زدم ولی تلفنش خاموش بود ! تا حالا سابقه نداشت تلفنشو خاموش کنه ، آخرین بازدید تلگرامشو چک کردم ساعت ۲۲ دیشب بود... ولی حدودای ساعت ۴ من باهاش تماس گرفتم و جواب داد ! آخرین بازدید واتساپش رو چک کردم ، اونم مدتی پیش بود . حالا مهم نیست رفتم تهران پولشو براش کارت به کارت میکنم ، دیشب به لطف آنالی تونستم هزینه ی ترخیص رو بدم وگرنه بازم اون آراد حساب میکرد. خیلی وقت بود گوشیمو درست حسابی چک نکرده بودم، سراغ اینستاگرام رفتم . مامان استوری گذاشته بود ، استوری ها رو باز کردم... جاده چالوش یهویی ، اینجا یهویی ، اونجا یهویی ، منو کامران خاله یهویی ... هوووففف خدای منن ! من اینجا تصادف میکنم بستری میشم ، دوباره تا مرز تشنج میرم بعد خانوم خانما رفتن شمال کَکشونم نمیگزه! همینجور که توی اینستا چرخ میزدم ، خیلی اتفاقی چشمم به پیج آیه خورد . خداروشکر پیجش باز بود و نیازی نبود که درخواست بدم ، توی قسمت دنبال شونده هاش رفتم و با دیدن پیج آراد چشمام برق عجیبی زد . حدود سه هزار تا فالوور داشت . بابا این دیگه کیه ! نه ، خوشم اومد . مگه این به قول خودش حزب اللهی ها اینستاهم دارن ؟! با خوشحالی خواستم وارد پیجش بشم که دیدم پیجش قفله ،خدا شانس بده ! چرا آخه ؟! مگه چی داری که قفل میکنی ؟! بی خیال پیج آراد شدم و به ساعت گوشی نگاهی انداختم ، سه و پنجاه و شش دقیقه ظهر رو نشون میداد . کلافه گوشیو توی ساک انداختم و کتاب [ سلام بر ابراهیم ] رو برداشتم . زیپ ساک رو بستم و بعد از درست کردن روسریم و پوشیدن کفش هام از چادر بیرون اومدم. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
درد ما جز به ظهور تـ❤️ـو مداوا نشود مهـ❤️ـدیا تا تو نیایی دل ما وا نشود شده ماتمکده عالم ز فراق رخ تـ❤️ـو هیچ فریادرسی غیر تـ❤️ـو پیدا نشود
♨️من از بچگی بهم یاد داده که چادر همیشه سرم باشه ☺️ منم تا به حال به حرف گوش دادم و چادر شده جزئی از زندگیم 😉 چادر قبلیم اینقدر سرم کردم رفته، برا همین با آقامون رفتیم خرید چادر 😁 ❌ولی سر به فلک میکشید 😭 تا اینکه با آشنا شدیم😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3547398199Cf7e1bfc230 💯قیمتاشون خیلییی مناسبه کیفیت اجناسشون هم عااااالی 👆
🔻دفع بلای قطعی با ✍حضرت عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزم‌شکنی از کنار آنها گذشت. حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد ✍پس از مدتی، هیزم‌شکن با كوله‌بارى از هيزم برگشت. اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را زنده مى‌بينيم. ✍حضرت عيسى(ع) به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند. ✍حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟ هیزم‌شکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به فقیر دادم. 📚عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه84
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روی تپه ی بزرگی نشستم و به روبروم خیره شدم . کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن قسمت ( تفحص ) ....... [ خاک فکه بوی غربت کربلا می دهد . ] [ دیگر شهدا تشنه نیستند . فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه ! ] [ زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟! او میخواسته گمنام باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد . ] به اینجا که رسیدم متوجه قطرات داغی شدم که از چشم هام با سرعت پایین می اومدن . دیگه به آخر خط رسیده بودم ، واقعا خسته شده بودم از خودم ! از دوری از خدا ، بیست سال دوری از خدا !!!! از ادعا ، از غرور خیلی خسته شده بودم. یه جوونی اینجوری میره ملاقات خدا . یه جوونیم مثل من وسط گناه ! آخه یه آدم چقدر میتونه زندگیش تباه باشه ! هق هقم اوج گرفته بود و صداش بین دوتا دستام که جلوی دهنم گرفته بودم خفه میشد. سرمو بین زانوهام قایم کردم و بیشتر گریه کردم. توی همون حالتی که سرم پایین بود متوجه دو تا کفش مشکی شدم که روبروم قرار گرفت ! ‌هین بلندی گفتم و با ترس همونجور که روی خاک ها نشسته بودم به عقب خیز برداشتم و سرمو بلند کردم. ای بر خرمگس معرکه لعنت !‌ خدایا چرا هر وقت حال من بده این مثل جن احضار میشه ! مانتوم رو تکوندم و همین که خواستم بلند بشم ، سَرم گیج رفت و دوباره افتادم زمین. سرمو با دستام گرفتم که آراد جلوم زانو زد و روی دوتاپاش نشست . + خانم فرهمند ، چرا متوجه نیستید ؟! گرما برای شما سَمه ! اگر اینجا بمونید ممکنه دوباره خون دماغ بشید . دوتا دستام رو ، روی زمین قرار دادم ، به زمین فشار آوردم و بالاخره بلند شدم که آراد هم همراه من بلند شد . با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفتم. + به شما هیچ ربطی نداره که من خون دماغ بشم یا نشم ! اصلا چرا هرجا من میرم تو مثل جن ظاهر میشی ؟! کلافه ادامه دادم. _به خدا دیگه خستم کردی !! اصلا میخوام خون دماغ بشم و تشنج کنم بمیرم ، تو رو سَنه نه ؟! تو که دیگه میخوای ازدواج کنی چرا دور و ور من میپلکی !!! کتاب رو به قفسه سینش کوبوندم و همین که خواستم ازش جدا بشم . همونجور که سعی داشت عصبانیت خودشو بروز نده گفت. + بنده هی چیزی نمیگم شما هی بیشتر روتون زیاد میشه ! اصلا متوجه حرفاتون نیستم !!! ازدواج ؟! با خودتون چند چندید ؟! بنده داشتم از اینجا رد میشدم که شما رو دیدم ، از طرفی که دکتر گفته بود گرما براتون سَمه اومدم بگم برید داخل ... در مقابل بی ادبی که بهش کردم زبونم بند اومده بود و حرفایی که زده بودم رو هیچ جوره نتونستم جمع کنم. اومدم برم که دوباره گفت .... + نگفتید منظورتون از ازدواج چی بود ؟! به عقب برگشتم و بهش نگاهی کردم ، جوابشو ندادم و به سمت چادر ها حرکت کردم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📣📣📣📣خبرهای خوشی در راه است 😍😍😍😍 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 برای اینکه سر و صدا نکنم و بچه ها بیدار بشن ، همون بیرون کفشامو در آوردم و خیلی آروم رفتم داخل ، که با کمال ناباوری دیدم همه بچه ها بیدارن و دور آیه جمع شدند. بهار با داد گفت . = دختر تو کجایی !؟ بیا زن داداش آیه رو ببین چه خوشگله. بعد از گفتن این حرفِ بهار ، همه شروع کردن به خندیدن . قلبم فشرده و فشرده تر میشد اما اصلا به روی خودم نمی آوردم که بچه ها متوجه بشن. اصلا به من ربطی نداره که ازدواج کنه یا نکنه ! مگه من دوسش دارم ؟! بغض حتی یک لحظه هم گلومو رها نمی کرد . مروا به خودت بیا ! خودتو که دیگه نمیتونی گول بزنی !! تو آراد رو دوست داری ، تو اونو دوست داری !!! و الان هم داری بهش حسادت می کنی !! نهههه دوسش ندارم ! حالا گریم که دوسش داشته باشم مگه اون بین این همه چادری میاد با من ازدواج میکنه ! = مروا بیا دیگه . به اجبار به سمتشون رفتم و بین مژده و بهار نشستم. به زور لبخندی زدم و گفتم. _ ببینم اون عروس خوشگلتون رو ! عووق خوشگل! آره خیلی خوشگله ! مخصوص وقتی زدم کل صورتشو آوردم پایین ! آیه لبخند دندون نمایی زد و عکسشو بهم نشون داد . یه دختر چادری و خیلی ظریف بود ، صورت سفید و برفی داشت. چشمای سبز و ابرو های بور! حتی به عکسشم حسودی میکردم چه برسه بخوام از نزدیک ببینمش . به اینکه قراره زن آراد بشه ، به اینکه از این به بعد تمام آراد متعلق به اونه... خیلی نگران و بهم ریخته بودم . با صدای آیه تمام حواسمو به سمت اون جمع کردم و با دقت به صحبت هاش گوش کردم. + بچه ها . این داداش ما میگفت که اصلا قصد ازدواج نداره و اگر هم بخواد ازدواج کنه به موقعش خودش زن زندگیشو پیدا میکنه ... از طرفی همونجور که خودتون در جریانید من هم خواستگار داشتم ، مامانم اینا گفتن اول باید داداشت ازدواج کنه بعد تو ! خلاصه که ما یه شب نشسته بودیم هی میگفتیم دختر اون خوبه نه دختر این خوبه ، که داداشم از تو اتاقش اومد بیرون و گفت من خودم اونی که میخوام رو پیدا کردم. آیه به اینجای حرفش که رسید بهار دستاشو محکم به هم کوبید و با خنده گفت. = ای جانمممم ، چقدر رمانتیک ، بگو بقیشوووو. اخم مصنوعی کردم و رو به بهار گفتم . _ بهار امون بده ! آیه چشم غره ای به جمع رفت و گفت . + داشتم میگفتم... گفت من به جز کوثر خواستگاری هیچ کس دیگه ای نمیرم ! کوثر دختر عممه ... حالا نمیدونم چش شده ، دختره قبول کرده و قرار خواستگاری رو گذاشتیم ! آر.... سعی کردم نسبت به این موضوع بی اعتنا باشم با اینکه خیلی سخت بود، ولی گفتم _ان شاءالله که خوشبخت بشن، اتفاقا آقا آراد و کوثر جان خیلی به هم میان. کوثر جان ! میخوام سر به تنش نباشه دختره نکبت ! بره بمیره ! چشمای همه گرد شده بود. آیه خواست حرفی بزنه که گفتم. _این بحث ازدواج رو جمع کنید... مثلا مجرد اینجا نشسته ها. دیگه کسی درباره کوثر و آراد حرفی نزد و مشغول حرف زدن از هر دری شدیم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 رو به بچه ها گفتم . _ دخترااااا ، همه حواسا اینجا ... سَرها همه به طرف من چرخید . _ مدتی بود میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم ولی دودل بودم . یعنی نمی دونستم چه جوری بگم ! بهار همونطور که داشت انواع و اقسام سلفی ها رو با مژده میگرفت، گفت. ‌= بگو ای دختر ! بگو و ........ تو همین حین مژده پس سری بهش زد و رو بهش گفت. +گوش کن ببین چی میگه... =چشـــم قربان . گوشی رو خاموش کرد و گذاشت کنارش. خنده ای کردم و گفتم . _ خب بزارید بگم ... بچه ها اومدن من به راهیان نور خیلی اتفاقی شد ، قبل از سفرم یه خوابی از شهدا دیدم که باعث شد یکم متحول بشم و به خودم یه تکونی بدم و بیام ، البته روز های اول فقط برای خوشگذرونی اومده بودم. به خوابی که قبلا دیده بودم اصلا توجهی نداشتم تا اینکه دیروز که خون دماغ شدم و بیهوش شدم... دخترا میدونم شاید خنده دار به نظر برسه ، من خودم اعتقاد ندارم به این جور چیزا ولی ... ولی اگر نگم ممکنه برام عذاب وجدان بشه ! اون روز توی خواب و بیداری بودم که ......... کل ماجرا و تمام حرفایی که اون مَرده بهم زده بود رو با بچه ها درمیون گذاشتم . همه توی شُک بودن ! بهار یکم سرشو خاروند و رو به آیه و مژده گفت . = خواهرا نظرتون چیه به آقای حجتی و بنیامین بگیم ببینیم نظر اونها چیه ؟! احتمال اینکه یه خواب ساده باشه خیلی کمه ها ! آیه گنگ نگاهشو بین جمع رد و بدل کرد و گفت. × والا نمیدونم ! من نمیگم که باور نکردم ، نه ! ببینید مروا اون روز حالش بد بوده ‌، شاید به خیالش اومده ! مژده که سکوت کرده بود ، لب زد . + حالا ما به آقا آراد و آقا بنیامین بگیم ببینیم چی میشه ! به قول بهار ، بعید میدونم یه خواب ساده باشه ! بزارید به مرتضی هم بگم . همه بلند شدن و به طرف چادر برادران لشکر کشی کردن. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay