eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌▫
👌 چه والامقام و بلندمرتبه است حسین ! 👈 که عباسش را در آستانه عروج عاشورا از «مسجدالحرام» سیر داد تا به «مسجد الاقصای کربلا» ! 👌 که «بارکنا حوله لنریه من آیاتنا !»❗️ 👌 و چه هما همت و بلند آشیان است عباس ! 👈 که با دو بال عشق و ادب، به سوی آسمان هفتم پر کشید ، و در مقام قرب حسین، به منزلتی بی بدیل رسید، و در قابی از «قوس بازوان حسین» مأوا گرفت ! 👌 «و قاب قوسین أو أدنی»!❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم . بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم : - جوابش رو بده . با ترس گفت : + نه نه . تو رو خدا نه ! ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم . کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم . رو به پسر جوونی با داد گفتم : - هوی ! چته تو ! صبر نداری مگه ! پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد . + خفه شو بابا . یه مشت دختر ریختن تو خیابون ! مگه رانندگی مال شماهاست ! وسط خیابون کسی ترمز میکنه ! با داد گفتم : - دهنتو میبندی یا برات ببندمش ! گمشو نبینمت ! + اینقدر جیک جیک نکن جوجه ! دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره ! از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم . آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه . یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت : × واو ، چه خانومی ‌. شماره بدم ؟ با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم . یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود . تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی . شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود . موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود . با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم . با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم : - چه زری زدی پسره نفهم ! به چه حقی اون حرف رو زدی ؟ چی فکر کردی ؟! فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟! دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم . نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون . عصبی فریاد زدم : - به چی زل زدی؟ گمشو تو ماشین . آنالی سریع به سمت ماشین دوید . چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن . پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت : + دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش . عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم . با قیافه به ظاهر عصبی گفت : + خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم . چرا مزاحم میشید؟ با بهت زل زدم بهش . چقدر اینا آشغالن . یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم . سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد . دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد. از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم . خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم . پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم . پسره نفهم ! در همین حین با داد گفتم : - چی شد ! صداش لرزید . + قطع کرد . با عصبانیت گفتم : - چرا جوابشو ندادی دختره ... به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت ! شمارش رو بگیر . خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم . - مگه نمیگم شمارش رو بگیر ! + باشه باشه ا ... الان میگیرم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار . - جواب داد گوشی رو بزار رو بلندگو . + ب ... باشه . بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم . با لحن تمسخر آمیزی گفت : = کجا بودی دختر ! چرا جواب نمیدی ؟! آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت : + سلام کردن هم که بلد نیستی ! کاملیا خنده ی چندش آوری کرد . = ‌نه اینکه تو بلدی ؟! چی شد ؟ تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟ امشب میای ؟ اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما ! چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی ‌. آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام . + آره آره میام . چرا نیام . ف ... فقط همون جای قبلی ؟! و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم . = لوکیشن برات میفرستم گلم . بوس . بای . و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه . بعد از قطع کردن تماس آنالی به سمتم برگشت . + چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم ! مروا من با تو اومدم که از این کثافت نجاتم بدی بعد تو ... با داد گفت : + درو باز کن میخوام برم . دوباره استارت زدم . - آنالی بشین سر جات ! اصلا حوصله ندارم هرچی میگم میگی چشم ! فهمیدی ! اعصابمم بیشتر از این خورد نکن ! یه کلمه دیگه حرف بزنی تضمینی نمیکنم که کل دکوراسیون صورتتو نیارم پایین ! ‌‌‌کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد . بعد از چند دقیقه ، جلوی یه دست فروش که لباس می فروخت نگه داشتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
هدایت شده از  ‌‌‌
ای ساقی سرمست ز پا افتاده دنبال لبت آب بقا افتاده دست و علم و مشک سه حرف عشق است افسوس، ز هم این سه جدا افتاده ✍️ 💔🥀 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┅🏴┅ گفت عباسِ برادر، وقتىكه رفتى كمرم شكست... عباس(ع)تنهايك برادر نبود؛ تكيه گاه بود... ياوربود... بعدازرفتنش دنياى حسين (ع)تيره و تار شد...🖤 💔بمیرم براےدل امام زمانم که همون یه دونه برادرباوفاروهم نداره😭😔 حسینِ زمانِ ما ۳۱۳ عباس داشت! لولیڪ الفرج بحقِّ قمربنے هاشم🤲 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[هرروز یک سلام] أَلسَّلامُ عَلَى المَقطوع الْوَتین🚩😭😭😭 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_نونزده
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید آقا ماشین را داخل پارکینک برج پارک کرد. خانه روهام در طبقه سیزدهم بود. همان روزهایی که این برج را ساخته بود به امید اینکه روزی با زهرا ازدواج کند آپارتمان را خرید و حال در کنارهم در آنجا زندگی میکردند. نجلاء با ذوق از ماشین بیرون پرید. در مسیر خانه تا اینجا به خودمان فکر کرده بودم و تصمیم جدیدی برای زندگیمان گرفته بودم.حال دو دل بودم حرفم را به حمیدآقا بزنم یا نه؟ _نمیخوای پیاده شی خانوم؟ کمی من من کردم _خب ...خب نمیدانستم از کجا شروع کنم ،برای همین دستم را بالا آوردم و مقابل چشمانش نگه داشتم. با گیجی نگاهش را به دستم داد و با دیدن حلقه در دستم چشمانش کمی متعجب شد و در حرکتی غیر منتظره مرا به آغوش کشید. _وااای خدای من ،عاشقتم به مولا حال چشمان من بود که از تعجب گرد شده بود. کمی خودم را تکان دادم تا حلقه دستش را باز کرد.با حرص اسمش را صدا کردم _حمیدآقااااا دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد _ببخشید ببخشید.قول میدم تکرارنشه .باور کن دستم خودم نبود از خوشحالی زیاد بود.ممنونم ازت که اولین قدم رو برداشتی. صورتم از شرم گل انداخته بود _خواهش میکنم. میخواستم از ماشین پیاده شوم که صدایم زد تا به سمتش چرخیدم بوسه ای روی گونه ام کاشت. با اخم که نگاهش کردم لبخند دندان نمایی زد _بابت تشکر بود ،بفرمایید پایین. قبل از اینکه حرفی بزنم از ماشین پیاده شد و نجلاء را که جلو آسانسور ایستاده بود را بغل کرد .صدای خنده نجلاء و حمیدآقا لبخند به لبم آورد. ازماشین پیاده شدم و به سمتشان رفتم.روهام در حالی که محمدکیان را به آغوش کشیده بود در را به رویمان باز کرد. نجلا با ذوق خودش را به بغل روهام انداخت و روهام با یک دست محمدکیان را نگه داشت و با دست دیگرش نجلای وروجک را _عشق دایی در چه حاله؟ _خوبم دایی جون، زندایی کو _بدو برو داخل پیش زندایی نجلا با ذوق به داخل دوید. ماهم با روهام احوالپرسی کردیم به داخل خانه رفتیم. بوی خوش خورشت کرفس در خانه پیچیده بود.حمیدآقا با خنده رو به روهام کرد _میبینم زهرای عمو هم زن زندگی شده و بوی خورشتش کل برج رو برداشته! زهرا کفگیر به دست از آشپزخانه بیرون آمد _من از اول هم آشپز بودم، شما نبودی ببینی! _آره جون عمه ات! صدای خنده‌مان بلند شد.با زهرا احوالپرسی کردم روی مبل تک نفره نشستم.روهام و حمیدآقا با هم روی مبل روبه روی من نشستند. حمیدآقا ضربه ای به شکم روهام زد _میبینم که زهرا زیاد بهت رسیده چاق شدی ،یکم ورزش کن آقای داماد. زهرا باسینی چای به جمع اضافه شد.حمیدآقا رو به زهرا کرد _انقدر نریز تو شیکم این آدم. دو روز دیگه از در جا نمیشه داخل! روهام با خنده گفت _خوبه منم به خواهرم بگم تو رو تو خونه راه نده و یا واست غذا نپزه .مخصوصا کیک های صبحانه اش که شهره عام و خاصه.خواهرمن نبود تو بدبخت بودی آقای داماد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دلم میخواست زمین دهان بازکند و من را درون خود دفن کند. عجیب دلم برای مظلومیت حمیدآقا سوخت.یک ماه از ازدواجمان گذشته بود و من حتی یک بار هم او را برای شام و نهار دعوت نکرده بودم.هرلحظه منتظر بودم حمید لب باز کند و گله کند از من، ولی او مثل همیشه هوایم را داشت. _در اینکه من با وجود روژان جان خوشبختم شکی نیست .قطعا هم هیچ کس دستپختش به دست پخت خانوم من نمیرسه حتی این زغال عمو. صدای اعتراض زهرا که بلند شد صدای خنده روهام و حمیدآقا هم به اوج رسید.من نیز بی روح لبخندی زدم و به حرفهای حمیدآقا فکر کردم. بعد از ازدواجمان این اولین مهمانی بود که باهم رفته بودیم. فامیل حمیدآقا هنوز در جریان نبودند علی الخصوص فروغ خانم خواهر بزرگترش. همه میدانستند فروغ خانم دل خوشی از من ندارد و معتقد است من پاقدمم بد بوده که کیان شهید شده است..حمیدآقا هم نمیخواست فعلا او در جریان قرار بگیرد تا زمانی که من او را واقعا همسر خود بدانم. روهام در حالی که به حرف های حمیدآقا گوش میداد گهگاهی هم به من نگاه می‌کرد. او مرا بزرگ کرده بود و از نگاهم همه چیز را میفهمید به همین خاطر سعی میکردم نگاهم را از او بدزدم. آخر هم طاقت نیاورد _حمیدجان ببخشید من الان یادم اومد تا یادم نرفته یه چیزی به روژان جان نشون بدم الان برمیگردم. از روی مبل برخواست من هم با تردید برخواستم و پشت سر او به اتاق کارش رفتم. در را بست و به آن تکیه زد _میشنوم سرم را به زیر انداختم _روژان حرف بزن عزیزم.مشکلی بینتون هست؟من تو رو بزرگ کردم .میدونم وقتی میخوای چیزی رو پنهون کنی تو چشمم نگاه نمیکنی .چیزی شده؟ _ن.......ه _منو نگاه کن بگو چه اتفاقی افتاده؟ به چشمان مهربانش چشم دوختم _خب ....خب راستش....حمیدآقا تو خونه پدرجان زندگی میکنه. شرمنگین ادامه دادم _من حتی یکبارهم اونو شام یا نهار به خونه دعوت نکردم. _یا خدااااا، روژان تو باخودت و زندگیت چیکار میکنی،با زندگی اون حمید بدبخت چیکار میکنی؟ خواهر من حمید همسرته تو اونو از طبیعی ترین خواسته هاش محروم کردی با صدایی که از بغض می لرزید، نالیدم _من هنوز نتونستم باخودم کنار بیام و حمید رو جای کیان بزارم.نمیتونم توخونه ای که پراز خاطرات کیانه،با حمید زندگی کنم. روهام از عصبانیت تن صدایش بالا رفت _کیان .....کیان...کیان !کی میخوای تمومش کنی .کیان به آرزوش رسیده اون وقت تو نشستی عزای چیو گرفتی خواهر احمق من اشک هایم شروع به ریزش کرد. حمیدآقا ترسیده وارد اتاق شد و پشت سرش زهرا . _چه خبره روهام؟روژان جان چرا گریه میکنی عزیزم حمید به سمتم آمد. _خوبی؟ صدای روهام بالا رفت _حمید چرا بهم نگفتی جدا زندگی میکنی؟چرا نگفتی خواهر احمق من یادش رفته متعهد بودن یعنی چی؟ _ما از اول قرارمون این بود که یک مدت نامزد بمونیم و بعد از شناخت بریم سر خونه و زندگیمون. _سنی ازتون گذشته این رفتارها از شما بعیده.به نجلاء فکر کنید اون حق داره شام و نهارش رو پیش پدرو مادرش بخوره. روژان به جون خودت قسم که جونم رو برات میدم.اگر از همین امروز باهم رفتین سر زندگیتون که هیچ وگرنه دیگه اسمتو نمیارم.تموم. شوکه به روهام چشم دوختم _روهام جان ،من خودم میخوام صبر کنم تا روژان جان با ازدواجمون کنار بیاد. روهام در حالی که از اتاق خارج می شد، روی شانه حمیدآقا ضربه ای زد. _ازبس خری داداش صدای خنده حمیدآقا بلندشد _قربون ادبت، روهام هم خندید _من اتمام حجتم رو کردم باید روژان تصمیم بگیره. از اتاق که خارج شد بغ کرده گوشه تخت نشستم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay