#نقاشی_خط
«تا شقایق هست زندگی باید کرد»
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۰: عقیل یک بند غر می زد: «باباش یه کارگر ساده ی نونواییه.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۱:
بدون حرف و لنگان لنگان به سمت قهوه خونه رفتم. باز هم می ترسیدم اما حالا جنس این هراس با ترس ساعتی قبل کمی فرق داشت. آرام در را هل دادم. گرمای مطبوعی هم آغوش با عطر وانیل بر بویایی ام نشست موسیقی ملایمی در فضا پخش می شد. نگاهی به محیط انداختم. تقریباً خلوت بود. چند دختر و پسر دور یک میز، بی خیالِ همه جا، با صدای نسبتاً بلند می خندیدند. حس وصله ی ناجور بودنم با آن محیط توی ذوق می زد.
روی صندلی مورد نظر نشستم. روسری را جلوتر کشیدم تا زخم های صورتم جلب توجه نکنند. دست زیر چانه زدم و چشم به آسمان عصر زده ی بیرون دوختم. دلم تا آن جا که می توانست گرفت. کاش کسی از خواب بیدارم می کرد؛ این کابوس، زیادی داشت به درازا می کشید. صدای غرش رعد من را پراند. این هوا همیشه برایم دل انگیز بود اما حالا حکم نفت داشت بر هیزم نیم سوخته ی اضطرابم. قطرات باران نم نم به شیشه می چسبیدند و بازیگوشانه لیز می خوردند. پسری جوان برای گرفتن سفارش جلو آمد. به بهانه ی انتظار، ردش کردم. پیامی جدید آمد:
«چند دقیقه ی دیگه، یکی می آد سراغت که می شناسیش. یه فلش برات می آره. تا فلش رو تحویل نگرفتی، کوله رو بهش نمی دی.»
می شناختم؟ یعنی اشتباه اسمی نبود؟ دهانم کویر لوت شد. دیشب، حتی خیالش از کنار ذهنم نمی گذشت که امروز با این تن هزار زخم، روی این صندلی، به انتظار کسی بنشینم که می شناختمش. خسته و رنجور، سر بر میز نهادم. دلم مرگ می خواست.
در ابهام افکارم فرورفته بودم که صدای کشیده شدن صندلی مقابل من را به خود آورد. به سرعت سر بلند کردم. آن چه می دیدم را دوست نداشتم باور کنم. هاج و واج ماندم. انگار او هم تماشای من را هضم نمی کرد. خشکش زد. پس تشابه اسمی وجود نداشت. واقعاً خودش بود، پسر آقای مسئول؛ همان آقای خاص، آقازاده ی محجوب و خواستگار سابق. باورش برایم سخت بود، آخر زمانی دلم برایش دل دل می کرد؛ هر چند که جز خودم احدی از ناکوک نوازی قلبم در آن ایام خبر نداشت.
در تیررس مسلسل وار چشمانم، احوال به هم ریخته اش را جمع کرد. کلاه را روی میز گذاشت و بر صندلی مقابل نشست. معذب به نظر می رسید. نفسی عمیق کشید تا دستپاچگی اش را قورت دهد. از فرط هیجان، ریه ام تند تند بالا و پایین می رفت. لبخندی تصنعی کنج لب نشاند.
_ خوب هستید؟
خوب به نظر می رسیدم؟! پاسخ ندادم. مردمک هایم دست از خیرگی برنمی داشتند. نمی دانستم این آقازاده ی بی حاشیه از صف دوستان است و مانند من گرفتار، یا از قبیله ی آن ناشناس بی صفت. به کبودی و زخم های روی چهره ام اشاره کرد.
_ صورتتون چی شده؟
جوانی ریزنقش برای گرفتن سفارش جلو آمد و جمله اش را برید. حواسم آن قدر پرت ابهامات آن قرار بود که نشنیدم چه گفتند. حیران در یک خلأ سنگین گیر افتاده بودم. عطر چای دارچین من را از اغما بیرون کشید. لیوان بزرگ چای دارچین و ظرف کیک شکلاتی را کنار دستان یخ زده ام روی میز هل داد. از کجا می دانست عطر چای دارچین مستم می کند؟
_ رنگ چهره تون می گه که باید این ها رو بخورید.
پدر یقه دیپلماتش چندین بار برای خواستگاری با بابا صحبت کرد، مادرش بارها با خانه تماس گرفت و مادر را واسطه قرار داد و حتی خودش چندین مرتبه سر راهم سبز شد و محترمانه از علاقه گفت؛ اما هر بار پاسخی جز «نه» از دهان حاج اسماعیل نشنیدند. حاج اسماعیلی که عنان انتخاب های زندگی را به دست خودم سپرده بود، اما در این مورد پدرسالارانه مقاومت می کرد و سراغی از مزه ی دهان دخترکش نمی گرفت. مزه ای که عمر شیرینی اش خیلی کوتاه بود و عین الکل زود پرید. یعنی تمام این اتفاقات می توانست فقط یک بازی انتقام جویانه باشد؟! داستانی مسخره شبیه به فیلم های هندی؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خراطی_چوب:
یکی از صنایع دستی سنتی ایران است که از زمانهای قدیم در این مرز و بوم رواج داشته و بهطور معمول در مناطقی از کشور که چوب در آن جا بیشتر یافت میشود رایج است. در هنر خراطی اشیاء به صورت متقارن ساخته میشود اغلب از چوب های نرم و اندکی مرطوب برای این کار استفاده میکنند. هنر خراطی از تراش و شکل بخشیدن به چوب در اثر حرکت دورانی دستگاه خراطی حاصل میشود.
🪴 هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
••┈•••┈•••┈•••┈•••
2_144200951241686893.mp3
3.45M
🌿
🎶 «خدا حافظ»
🎙 عرفان طهماسبی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 قصهای متفاوت از عاملان ترور #شهید_آیت_الله_دکتر_بهشتی روی پرده ی سینما
فیلم سیاسی-عاشقانه ی «ضد» که در جشنواره چهلم فجر با شکار ۲ سیمرغ و ۷ نامزدی سیمرغ، از موفقترین فیلمهای سینمای ایران در سالهای اخیر است، زندگی عاملان شهادت دکتر بهشتی را از زاویهای متفاوت روایت میکند.
🏡خانه ی هنر / «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۱: بدون حرف و لنگان لنگان به سمت قهوه خونه رفتم. باز هم م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۲:
_ باور کنید من نمیخواستم این جوری بشه؛ یعنی اصلاً فکر نمیکردم شما رو وارد این ماجرا کنن. واقعاً متأسفم!
از چه چیزی حرف میزد؟ باید سر در میآوردم. میدانستم هر جمله یا حرکتی ممکن است او را از گفتن پشیمان کند؛ پس زبان به دهان گرفتم و بیاحساس، طوری که انگار از همه چیز باخبرم، به چهره ی سبزه اش خیره ماندم. مثل همیشه ته ریش خرمایی اش جلب توجه میکرد.
_ تازه خبرها رو خوندم. حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد که دختر حاج اسماعیل، بسته رو بیاره سر قرار، گفته بودن کاری میکنن که سردار مجبور به سکوت شه، اما نگفته بودن این جوری.
ضربان قلبم محکمتر از همیشه میکوبید. میخواستند پدر را وادار به سکوت کنند؟ مگر پدر چه چیزی را فهمیده بود؟ کنجکاوی داشت افسار اختیارم را میبرید. سکوت کرد. نگاهی به چشمانم انداخت.
_ نمیخواید چیزی بگید؟
نم نم باران شلاق شد و بیرحمانه بر تن شیشه کوبید. بیم این داشتم که با جملات کار را خراب کنم؛ پس لجوجانه انگشت بر ماشه ی رگبار چشمانم فشردم. سری تکان داد و گفت:
_ این جوری نگام نکنید... من کارهای نیستم.
به سکوت عصبی کنندهام ادامه دادم. نفسی عمیق کشید و دو دستش را روی میز گذاشت.
_ سیاست همینه، رحم تو دایره ی لغاتش نیست. عین بولدوزر عمل میکنه؛ چشمهاش رو میبنده و رد می شه از رو هر چیز و هر کسی که توی مسیرش باشه. گاهی جسم رو نابود می کنه و گاهی روح.
دندان هایم به هم گره خورد.
_ و من کجای این مسیر ایستاده بودم؟
با انگشتش بر لبه ی فنجان خط کشید.
_ شما نه، پدرتون. از نگاه سیاست هر موجود زندهای که وصل به حاجی باشه، چه سببی و چه نسبی، خود حاجی محسوب می شه. پدرتون چیزی رو فهمید که نباید میفهمید. البته توی سیاست دونستن اصلاً مهم نیست؛ مثلاً همین پیش خدمت یا اونها که دور اون میز نشستن یا اصلاً تک تک آدمهای این مملکت، همه میدونن کی داره راست می گه و کی دروغ. همه میدونن که کیا چهارگوشه ی سفره ی انقلاب رو به نام خودشون قبضه کرده ن. همه میدونن این گرونیها و آشوبها اتفاقی نیست. همه میدونن آقاها این طرف مرگ بر آمریکا می گن، آقازادهها اون طرف درود. همه میدونن اما مگه مهمــه؟! نه... نه، تا وقتی که سندی برای اثبات دونستههاشون نداشته باشن.
ابروهایم گره خورد.
_ و پدر من چیزی رو فهمیده که واسه اثباتش سند داره؛ درسته؟
جرعه ای از قهوه را نوشید و سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
_ توی بازی سیاست دو راه بیشتر وجود نداره؛ یا می آی سر سفره میشینی و با بقیه هم لقمه می شی، یا...
وحشت ته دلم را خالی کرد.
_ یا حذف می شی؟
کمی به طرفم خم شد. از حجم صدایش کاست.
_ و من هنوز نفهمیدم که چرا حاجی زنده است.
از فرط خشم انگشتانم مشت شد. تیزی ناخنها را کف دستانم حس میکردم؛ انگار قصد دریدن گوشت را داشتند. چه قدر راحت از مرگ پدر حرف میزد. به پشتی صندلی اش تکیه داد.
_ این یعنی حاجی چیزی داره که اونها بهش نیاز دارن؛ اما چی رو نمیدونم، ولی مطمئنم برگ برنده ی سردار اون قدر مهم هست که اونها دارن سر مهرههای خاصشون توی منصبهای خاص قمار میکنن.
این یعنی پدر، خودفروختهای را با مدارکی مستدل شناسایی کرده و حالا باید خاموش شود اما دلیلی بزرگ مانع این خاموشی است. صدای کوبش قلبم را میشنیدم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مجموعه ی #مشت_آزادگان (قبضة الاحرار) روایت شکستهای رژیم صهیونیستی در مقابله با محور مقاومت
🏡خانه ی هنر / «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#هنر_قلمزنی سوابق طولانی دارد. اين هنر گرانمايه و زيبا كه بيانگر فرهنگ و تمدن قوم ايرانی است ابتدا به صورت حجاری در بدنه ی كوه ها و روی سنگ های ساختمانی كاخ های پادشاهان و بناهای تاريخی و حتّی در دوران غارنشينی ديده شده است.
بعدها هنر حجاری، تبديل به حكاكی و سپس قلمزنی گرديده و نقوش و تصاوير از روی سنگ های ساختمان ها و بدنه كوه ها به روی سنگ های قيمتی مخصوصاً عقيق منتقل گرديد و «حكاكی» ناميده شد. عاقبت فلزات از جمله طلا و نقره و مس و برنج و فولاد زمينه اصلی اين نقوش و خطوط زيبا و دلپسند قرار گرفته و هنر «قلمزنی» نام گرفت.
🪴 هـنـرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
••┈•••┈•••┈•••┈•••