eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
958 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
روی پارچه 🎨 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
2_144200951241686893.mp3
3.45M
🌿 🎶 «خدا حافظ» 🎙 عرفان طهماسبی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 قصه‌‌ای متفاوت از عاملان ترور روی پرده‌ ی سینما فیلم سیاسی-عاشقانه ی «ضد» که در جشنواره چهلم فجر با شکار ۲ سیمرغ و ۷ نامزدی سیمرغ، از موفق‌ترین فیلم‌های سینمای ایران در سال‌های اخیر است، زندگی عاملان شهادت دکتر بهشتی را از زاویه‌ای متفاوت روایت می‌کند. 🏡خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۱: بدون حرف و لنگان لنگان به سمت قهوه خونه رفتم. باز هم م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۲: _ باور کنید من نمی‌خواستم این جوری بشه؛ یعنی اصلاً فکر نمی‌کردم شما رو وارد این ماجرا کنن. واقعاً متأسفم! از چه چیزی حرف می‌زد؟ باید سر در می‌آوردم. می‌دانستم هر جمله یا حرکتی ممکن است او را از گفتن پشیمان کند؛ پس زبان به دهان گرفتم و بی‌احساس، طوری که انگار از همه چیز باخبرم، به چهره ی سبزه اش خیره ماندم. مثل همیشه ته ریش خرمایی اش جلب توجه می‌کرد. _ تازه خبرها رو خوندم. حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که دختر حاج اسماعیل، بسته رو بیاره سر قرار، گفته بودن کاری می‌کنن که سردار مجبور به سکوت شه، اما نگفته بودن این جوری. ضربان قلبم محکم‌تر از همیشه می‌کوبید. می‌خواستند پدر را وادار به سکوت کنند؟ مگر پدر چه چیزی را فهمیده بود؟ کنجکاوی داشت افسار اختیارم را می‌برید. سکوت کرد. نگاهی به چشمانم انداخت. _ نمی‌خواید چیزی بگید؟ نم نم باران شلاق شد و بی‌رحمانه بر تن شیشه کوبید. بیم این داشتم که با جملات کار را خراب کنم؛ پس لجوجانه انگشت بر ماشه ی رگبار چشمانم فشردم. سری تکان داد و گفت: _ این جوری نگام نکنید... من کاره‌ای نیستم. به سکوت عصبی کننده‌ام ادامه دادم. نفسی عمیق کشید و دو دستش را روی میز گذاشت. _ سیاست همینه، رحم تو دایره ی لغاتش نیست. عین بولدوزر عمل می‌کنه؛ چشم‌هاش رو می‌بنده و رد می شه از رو هر چیز و هر کسی که توی مسیرش باشه. گاهی جسم رو نابود می کنه و گاهی روح. دندان هایم به هم گره خورد. _ و من کجای این مسیر ایستاده بودم؟ با انگشتش بر لبه ی فنجان خط کشید. _ شما نه، پدرتون. از نگاه سیاست هر موجود زنده‌ای که وصل به حاجی باشه، چه سببی و چه نسبی، خود حاجی محسوب می شه. پدرتون چیزی رو فهمید که نباید می‌فهمید. البته توی سیاست دونستن اصلاً مهم نیست؛ مثلاً همین پیش خدمت یا اون‌ها که دور اون میز نشستن یا اصلاً تک تک آدم‌های این مملکت، همه می‌دونن کی داره راست می گه و کی دروغ. همه می‌دونن که کیا چهارگوشه ی سفره ی انقلاب رو به نام خودشون قبضه کرده ن. همه می‌دونن این گرونی‌ها و آشوب‌ها اتفاقی نیست. همه می‌دونن آقاها این طرف مرگ بر آمریکا می گن، آقازاده‌ها اون طرف درود. همه می‌دونن اما مگه مهمــه؟! نه... نه، تا وقتی که سندی برای اثبات دونسته‌هاشون نداشته باشن. ابروهایم گره خورد. _ و پدر من چیزی رو فهمیده که واسه اثباتش سند داره؛ درسته؟ جرعه ای از قهوه را نوشید و سری به نشانه ی تأیید تکان داد. _ توی بازی سیاست دو راه بیشتر وجود نداره؛ یا می آی سر سفره می‌شینی و با بقیه هم لقمه می شی، یا... وحشت ته دلم را خالی کرد. _ یا حذف می شی؟ کمی به طرفم خم شد. از حجم صدایش کاست. _ و من هنوز نفهمیدم که چرا حاجی زنده است. از فرط خشم انگشتانم مشت شد. تیزی ناخن‌ها را کف دستانم حس می‌کردم؛ انگار قصد دریدن گوشت را داشتند. چه قدر راحت از مرگ پدر حرف می‌زد. به پشتی صندلی اش تکیه داد. _ این یعنی حاجی چیزی داره که اون‌ها بهش نیاز دارن؛ اما چی رو نمی‌دونم، ولی مطمئنم برگ برنده ی سردار اون قدر مهم هست که اون‌ها دارن سر مهره‌های خاصشون توی منصب‌های خاص قمار می‌کنن. این یعنی پدر، خودفروخته‌ای را با مدارکی مستدل شناسایی کرده و حالا باید خاموش شود اما دلیلی بزرگ مانع این خاموشی است. صدای کوبش قلبم را می‌شنیدم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 مجموعه ی (قبضة الاحرار) روایت شکست‌های رژیم صهیونیستی در مقابله با محور مقاومت 🏡خانه ی هنر / «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
سوابق طولانی دارد. اين هنر گرانمايه و زيبا كه بيانگر فرهنگ و تمدن قوم ايرانی است ابتدا به صورت حجاری در بدنه ی كوه ها و روی سنگ های ساختمانی كاخ های پادشاهان و بناهای تاريخی و حتّی در دوران غارنشينی ديده شده است. بعدها هنر حجاری، تبديل به حكاكی و سپس قلمزنی گرديده و نقوش و تصاوير از روی سنگ های ساختمان ها و بدنه كوه ها به روی سنگ های قيمتی مخصوصاً عقيق منتقل گرديد و «حكاكی» ناميده شد. عاقبت فلزات از جمله طلا و نقره و مس و برنج و فولاد زمينه اصلی اين نقوش و خطوط زيبا و دلپسند قرار گرفته و هنر «قلمزنی» نام گرفت.  🪴 هـنـرڪده ⇨ https://eitaa.com/rooberaah ••┈•••┈•••┈•••┈•••
☀☀ آفتابی لبِ درگاهِ شماست که اگر در بگشایید به رفتارِ شما می‌تابد «سهراب سپهری» 🍁 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
الهی! گاهی نگاهی 🎨 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۲: _ باور کنید من نمی‌خواستم این جوری بشه؛ یعنی اصلاً فکر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۳: _ اون ها یعنی کیا؟ پوزخندی زد و گفت: سوال مسخره ای بود. این حرف ها یعنی پدر مچ گرفته بود. _ اون وقت تو این وسط چه کاره ای؟ یه جاسوس؟ یه خائن؟ کش و قوسی به چانه اش داد. تبسمی نحیف کنج لبانش نشست. _ یه آقازاده ی دو تابعیتی. این یعنی تعهد داشتن به حفظ منافع کشوری که دوستمان نبود، یعنی فاجعه. همه می دانند که نباید این طور باشد اما هست. مَخلَص کلام این که یک جای کار عمیقاً می لنگد. به چهره اش خیره ماندم. دلم برای آن روزهایم سوخت؛ همان روز ها که در این صورت مذهبی مَآب، مردانگی و غیرت را می دیدم. چه قدر درگیر یافتن پاسخی بودم برای ایستادگی بی دلیل پدر که حتی اجازه ی یک مجلس خواستگاری ساده را نمی داد. پس طاها در دهان لقی ناخواسته اش درست گفته بود که نگاه آقای یقه دیپلمات به ازدواج آقا زاده اش یک بده بستان سیاسی است و بس؛ نگاهی که مدت ها است در میان سیاسیون باب شده. بغض در گلویم جاگیر شد. یعنی هیچ وقت به من علاقه ای نداشت؟ یعنی تمام آن سبز شدن های گاه و بی گاه سر راهم و تمام آن حرف ها همه اش بر مبنای یک تصمیم منفعت طلبانه ی سیاسی به کارگردانی پدر سیاسی اش بود؟ نمی دانم چرا حس کردم قلبم ترک برداشت. فلشی نقره ای رنگ را کنار لیوان چایم قرار داد و بدون حرف، دستش را به سمت کوله ی روی میز دراز کرد. به بند آویزانش چنگ زدم. _ چی تو این کوله هست؟ کوله را به سمت خود کشید. کمی از زیپش را باز کرد و داخلش را بررسی کرد. _ دستمزد کاری که انجام دادم. ایستاد. کوله را روی دوشش انداخت. نگاهی به چشمانم کرد. _ می گن یه میمون رو با بچه اش انداختن تو قفس، بعد زیر قفس آتش روشن کردن و گذاشتن کف قفس حسابی داغ شه. اولش میمونه، بچه ش رو روی دست گرفت و هی این پا و اون پا کرد. تا این که داغی به جایی رسید که دیگه قابل تحمل نبود. میمونه هم بچه ش رو گذاشت کف قفس و روش ایستاد. زهرا خانم، حکایت من و آقازاده های خارج نشینی شبیه به حکایت همون بچه میمون بیچاره ست. مکثی طولانی کرد؛ انگار گفتن یا نگفتن جمله ای را زیر زبانش مزه مزه می کرد. لبخندی تلخ و محزون روی صورتش نشست. چشمانش تمام و کمال بر چهره ام خیمه زد. _ هیچ وقت علاقه ام بهت دروغ نبود. پدرم می خواست بازی کنه اما من نه. تمام حواسم به یک آن یخ زد. چون تکه سنگی بی روح منجمد شدم. خیره ماند بر احوال ناکوکم؛ انگار می خواست که خطی از ویرانی روحم را بخواند. یک نفس... دو نفس... سه نفس... و رفت. احساسم را بین انگشتان منطق مچاله کردم. تا جایی که می شد، ریه هایم را از عطر چای و دارچین پر کردم تا اشک از حوض چشمانم سرریز نشود. دیگـر می دانستم وارد بازی خطرناکی شده ام؛ بازی پیچیده ای که از اسلوبش اطلاعی نداشتم و فقط نقش اهرم فشار را ایفا می کردم. اهرمی برای ساکت ماندن پدر، پدری که پیشنهاد هم سفرگی را نپذیرفت و پای من به این ماجرا باز شد. آن آقازاده ی دو تابعیتی راست می گفت، پاک کردن صورت مسئله با حذف فیزیکی حاج اسماعیل زیاد هم سخت نبود ولی پدر چیزی داشت که تپیدن قلبش را برای آن ها مهم می کرد. سنگینی فضا، گیجی ام را بیشتر می کرد. خواستم بایستم که زخم زانویم تیر کشید و درد تا مغز استخوانم پیچید. نفس عمیقی کشیدم. دست مشت شده ام را روی میز فشردم تا تعادلم را از کف ندهم. به لطف یک جانشینی بی حرکت، زخم ها حسابی سرد شده بودند و حالا نعره می زدند. نگاهی به آن طرف پنجره انداختم؛ آسمان می رفت تا چارقد مشکی سر کند. روسری را تا حد امکان جلوتر کشیدم. لنگ لنگان خود را به صندوق رساندم. دخترک جوان پشت پیشخوان، با بومی از آرایش غلیظ بر چهره، نگاهی گذرا به صورتم انداخت. ــــ حساب شده خانم! از قهوه خانه خارج شدم. کنار در، زیر سایبان ایستادم. باران بی ملاحظه تر از همیشه می بارید. سرمای تند هوا لرز انداخت به جانم. گوشی را از جیبم ییرون آوردم. هیچ تماس یا پیامی از ناشناس نبود. نمی دانستم باید چه کنم یا کجا بروم. به سمت در نگهبانی رفتم تا از آن محیط خارج شوم. دیگر رسماً پایم را روی زمین می کشیدم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔸🔹 مقایسه ی معنا دار یک عکاس فلسطینی از تصاویر گرفته شده توسط خودش در «جام جهانی فوتبال در قطر و جنگ غزه» 📷 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔺