فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معترضان اسپانیایی در شهر «گرنیکا» با قرار گرفتن در کنار یکدیگر پرچم فلسطین و تابلوی گرنیکای «پیکاسو» را که قدرتمندترین نقاشی ضد جنگ تاریخ است، ترسیم کردند تا به این ترتیب حمایتشان را از غزه در برابر تجاوزات صهیونیست ها اعلام کنند.
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
#مناجات
الهی!
آمدم با دو دست تهی 🤲
🔹هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
#تصویرسازی (در آغوش مادر)
🔸اثر هنرمند: «فاطمه طیوب»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۳: _ اون ها یعنی کیا؟ پوزخندی زد و گفت: سوال مسخره ای بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۴:
به آن طرف نرده ها که رسیدم، ماشین مشکی زیبایی از ورودی نگهبانی خارج شد. شیشه ی دودی رنگش پایین بود. قبلاً با یک ماشین گران قیمت داخلی سر راهم سبز می شد، اما حالا... کِی سند این ماشین چند میلیاردی به نامش خورده بود؟ با کدام پول ها؟!
سر چرخاندم. توجهش به حضور سردم کنار نرده ها جلب شد. مکثی به سرعتش داد. مکثی پر از نگاه. نگاهی که نمی توانستم حرفش را بفهمم. نگاهی سکوت زده که ختم به جیغ گوش خراش لاستیک ها بر جان آسفالت شد.
نمی دانم چه قدر دور شد که ناگهان، صدایی مهیب پرده ی شنوایی ام را درید؛ آن قدر شدید که فرصت تماشا نداد و آن قدر پرقدرت که موجش یقه ام را گرفت و بر استخوان نرده ها کوبید. برای لحظاتی همه چیز تیره و تار شد. انگار دکمه ی خاموشی دنیا را زدند و کابوس ها پایان یافت. بی وزنی مطلق...
یعنی مُرده بود؟
قطرات سرد باران بر گونه ام سیلی زد. صورتم بر صورت خیس زمین چسبیده بود. گوش هایم در سکوتی محض به طور یکنواخت سوت می کشیدند. پلک زدم؛ یک بار... دوبار... سه بار... فقط نور بود. فایده ای نداشت، پس چشم هایم را بستم.
زمان و مکان را به خاطر نمی آوردم. انگار مغزم هزار تکه شده بود و هر تکه اش به گوشه ای پرتاب. حافظه ام پاسخ نمی داد. چه اتفاقی افتاده بود؟
دوباره پلک از پلک گشودم؛ مسیر، بینایی ام باز شد، اما خیلی تار می دیدم. هیبت شعله های آتش در شلاق تند باران بر مردمک هایم نشست. بویایی ام فعال شد. بوی تند سوختگی می آمد. چشمانم جان کندند تا ببینند؛
و دیدند...
اشک داغ از کنار چشمم بر تیغه ی یخ زده ی بینی ام لیز خورد. آهی بلند از اعماق جانم برخاست. داشت در آتش می سوخت؛ همان ماشین شیک مشکی با آقازاده ی دو تابعیتی اش. این شراره ها یعنی...
یعنی تمام شد.
سعی کردم از هم آغوشی زمین کنده شوم. صداها برگشت ولی سوت گوش هایم قطع نشد. صدای هشدار نحس گوشی بر گنگی اعصابم سیلی می زد. نشسته بر زمین، تکیه ام را به نرده ها دادم. از فرط درد، لب هایم را به دندان گرفتم. دیگر نمی دانستم منبع درد کجاست.
حواسم داشت سر جایش می آمد. خیره ماندم به ماشین در حال سوختن. اشک ها بی اختیار لیز می خوردند و صدای زنگ گوشی دست بردار نبود. با هیجانی وحشت زده، نگهبان و عابران، خود را به ماشین می رساندند. چانه ام لرزید. این دویدن ها فایده ای هم داشت؟
بی رمق گوشی را بالا آوردم. کاش من را هم می کشت و از این کابوس خلاصم می کرد. تماس را برقرار کردم. صوت نفرت انگیزش اعصابم را نشانه رفت:
_ هوووووم، بوی کباب می آد!
راست می گفت بوی گوشت سوخته می آمد. حالم دگرگون شد. تهوع، بی رحمانه، بر کیسه ی خالی معده ام مشت می کوبید. به اندازه ی تمام آن حس های خوب، به اندازه ی تمام آن دل دل کردن های دخترانه، به اندازه ی تمام آن حس تحقیر ده دقیقه ی قبل و به اندازه ی تمام آن تنفر چند ثانیه پیش، عق زدم.
_ خیلی حیوونی! خیلی!
خر خر صدایم از ته حنجره بلند شد. خندید. با شنیدن خنده ی شبه ابلیسش در هم پیچیدم. گوشی از دستم افتاد. تمام وحشت آن ثانیه ها را زرداب کردم و بالا آوردم. دهانم چون زهر مار تلخ شد. عق زدن متوالی حس از جانم برده بود و چشمانم تار می دید.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید»
#نقاشی_خط
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah