رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۳: _ اون ها یعنی کیا؟ پوزخندی زد و گفت: سوال مسخره ای بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۴:
به آن طرف نرده ها که رسیدم، ماشین مشکی زیبایی از ورودی نگهبانی خارج شد. شیشه ی دودی رنگش پایین بود. قبلاً با یک ماشین گران قیمت داخلی سر راهم سبز می شد، اما حالا... کِی سند این ماشین چند میلیاردی به نامش خورده بود؟ با کدام پول ها؟!
سر چرخاندم. توجهش به حضور سردم کنار نرده ها جلب شد. مکثی به سرعتش داد. مکثی پر از نگاه. نگاهی که نمی توانستم حرفش را بفهمم. نگاهی سکوت زده که ختم به جیغ گوش خراش لاستیک ها بر جان آسفالت شد.
نمی دانم چه قدر دور شد که ناگهان، صدایی مهیب پرده ی شنوایی ام را درید؛ آن قدر شدید که فرصت تماشا نداد و آن قدر پرقدرت که موجش یقه ام را گرفت و بر استخوان نرده ها کوبید. برای لحظاتی همه چیز تیره و تار شد. انگار دکمه ی خاموشی دنیا را زدند و کابوس ها پایان یافت. بی وزنی مطلق...
یعنی مُرده بود؟
قطرات سرد باران بر گونه ام سیلی زد. صورتم بر صورت خیس زمین چسبیده بود. گوش هایم در سکوتی محض به طور یکنواخت سوت می کشیدند. پلک زدم؛ یک بار... دوبار... سه بار... فقط نور بود. فایده ای نداشت، پس چشم هایم را بستم.
زمان و مکان را به خاطر نمی آوردم. انگار مغزم هزار تکه شده بود و هر تکه اش به گوشه ای پرتاب. حافظه ام پاسخ نمی داد. چه اتفاقی افتاده بود؟
دوباره پلک از پلک گشودم؛ مسیر، بینایی ام باز شد، اما خیلی تار می دیدم. هیبت شعله های آتش در شلاق تند باران بر مردمک هایم نشست. بویایی ام فعال شد. بوی تند سوختگی می آمد. چشمانم جان کندند تا ببینند؛
و دیدند...
اشک داغ از کنار چشمم بر تیغه ی یخ زده ی بینی ام لیز خورد. آهی بلند از اعماق جانم برخاست. داشت در آتش می سوخت؛ همان ماشین شیک مشکی با آقازاده ی دو تابعیتی اش. این شراره ها یعنی...
یعنی تمام شد.
سعی کردم از هم آغوشی زمین کنده شوم. صداها برگشت ولی سوت گوش هایم قطع نشد. صدای هشدار نحس گوشی بر گنگی اعصابم سیلی می زد. نشسته بر زمین، تکیه ام را به نرده ها دادم. از فرط درد، لب هایم را به دندان گرفتم. دیگر نمی دانستم منبع درد کجاست.
حواسم داشت سر جایش می آمد. خیره ماندم به ماشین در حال سوختن. اشک ها بی اختیار لیز می خوردند و صدای زنگ گوشی دست بردار نبود. با هیجانی وحشت زده، نگهبان و عابران، خود را به ماشین می رساندند. چانه ام لرزید. این دویدن ها فایده ای هم داشت؟
بی رمق گوشی را بالا آوردم. کاش من را هم می کشت و از این کابوس خلاصم می کرد. تماس را برقرار کردم. صوت نفرت انگیزش اعصابم را نشانه رفت:
_ هوووووم، بوی کباب می آد!
راست می گفت بوی گوشت سوخته می آمد. حالم دگرگون شد. تهوع، بی رحمانه، بر کیسه ی خالی معده ام مشت می کوبید. به اندازه ی تمام آن حس های خوب، به اندازه ی تمام آن دل دل کردن های دخترانه، به اندازه ی تمام آن حس تحقیر ده دقیقه ی قبل و به اندازه ی تمام آن تنفر چند ثانیه پیش، عق زدم.
_ خیلی حیوونی! خیلی!
خر خر صدایم از ته حنجره بلند شد. خندید. با شنیدن خنده ی شبه ابلیسش در هم پیچیدم. گوشی از دستم افتاد. تمام وحشت آن ثانیه ها را زرداب کردم و بالا آوردم. دهانم چون زهر مار تلخ شد. عق زدن متوالی حس از جانم برده بود و چشمانم تار می دید.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید»
#نقاشی_خط
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۴: به آن طرف نرده ها که رسیدم، ماشین مشکی زیبایی از ورودی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۵:
هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز کننده، معده ام را بیشتر کش می آورد. انگار کسی حواسش به من نبود؛ شاید هم مُرده بودم. صدای هشدار تلگرام نگاهم را به خود کشید. لرزان تر از ثانیه ای قبل، گوشی را از زمین برداشتم. تاری چشم، آزارم می داد. پیام را گشودم. عکسی از یک سرنگ خالی کنار طاهای بیهوش روی تخت بیمارستان.
«ارزش اون فلش برای تو برابری می کنه با جون برادرت. اتفاقی واسه ی اطلاعات داخل فلش بیفته، طاها پر... می دونی که آمپول هوا چه کار می کنه؟»
بند دلم پاره شد. گفته بودند:
«نگران نباش، اتفاقی برای طاها نمی افتد.»
من هم نگران نبودم، فقط تا جنون فاصله ای نداشتم. بیچاره تر از هر لحظه، سر به نرده ها چسباندم. باران بی رحمانه می بارید و آسمان در همهمه ی مضطرب فضا نعره می زد. حسگرهای پوستم از فرط سرما فلج شده بود. چشم به تیرگی سرخ آسمان دوختم. زبانم به شکوا چرخید که امتحان از این سخت تر در بساط دنیایی ات نبود؟ اصلاً دوزخی که می گویی از این جهنم بدتر است؟!
اشک هایم میان قطرات باران گم می شد. یک زن و مرد با لحنی ملتهب برای کمک مقابلم ظاهر شدند. پیام آمد:
«زودتر از اون جا دور شو نباید گیر بیفتی.»
بی رمق، دست به نرده گرفتم و در برابر جملات پر از نگرانیشان، به سختی از زمین برخاستم. نای حرف زدن نداشتم. چشمانم سیاهی می رفت. پلک بر پلک نهادم و نفسی عمیق کشیدم. زن دست یاری به طرفم دراز کرد. ناجوانمردانه پس زدمش. گوشی زنگ خورد. بی توجه به حرف های زن، پا روی زمین کشیدم و تماس را برقرار کردم.
_ می ری جایی که نشونیش رو واسه ت می فرستم. یه تک درخت، گوشه ی میدونه، کنارش منتظر می مونی. یه موتورسوار با گرمکن آبی می آد و فلش رو ازت می گیره. چهل و پنج دقیقه دیگه باید اون جا باشی. سعی کن حتی یک دقیقه هم دیر نکنی، این جوری واسه برادرت بهتره.
کاش می فهمید که نای نفس کشیدن هم ندارم. باران وزن لباس هایم را دو برابر کرده بود و راه رفتن برایم حکم عذاب داشت. بی خبر از تشنج اعصابم، زن و مرد، دلسوزانه کنارم قدم می زدند تا راضی به ایستادن شوم. گوشی را میان انگشتانم فشردم و با صدایی خراشیده فریاد زدم:
_ ولم کنید!
مرد نگاهی به زن انداخت. بی تفاوت به راهم ادامه دادم. دیگر سراغم نیامدند. صدای مرد را شنیدم که به همسرش از عدم تعادل روانم به دلیل موج انفجار می گفت. ندیده می دانستم فرقی با دیوانگان ندارم.
تلوتلوخوران کنار جوی پر آب گوشه ی پیاده رو ایستادم. باید به آن طرف خیابان می رفتم تا بتوانم سوار تاکسی شوم. شلوغی و ازدحام ناشی از انفجار، نظم عبور و مرور خودروها را به هم ریخته بود. بعضی تند می راندند و بعضی ایستاده تماشا می کردند.
گیج و پریشان حال به سمت خیابان رفتم. هنوز منگی از سرم نپریده بود و نمی توانستم درست مسیر را حلاجی کنم. نمی دانم چند قدم برداشتم اما گام اول به گام دوم نرسیده، صدای جیغ ترمزی تیز، نگاهم را به خود کشید. فرصت تماشا نیافتم. ناگهان جسمی سخت به پهلویم کوبیده شد و من را روی زمین پرتاب کرد. گوشی از دستم رها شد. جانم که به تن خیس آسفالت رسید، سرم تیر کشید. مایعی گرم از کنار پیشانی بین موهایم لیز خورد. صدای مبهم فریاد های آن زن و مرد را می شنیدم ولی توانی برای چرخاندن زبان به پاسخ نداشتم. قدرت تماشایم ثانیه به ثانیه تحلیل می رفت. سایه ای سیاه مقابلم زانو زد. با صدایی مردانه و پر تشویش من را خواند:
_ خانم... خانم حالتون خوبه؟ آخه چرا پریدی وسط خیابون.
گوش هایم رو به خاموشی می رفت. باید فلش را صحیح و سالم به آن نشانی می رساندم اما چون مردگان توان حرکت نداشتم. پلک هایم سنگین و به جان هم دوخته شدند. آخرین دریافتی ام از آن نیمچه هوشیاری که داشتم، کنده شدنم از زمین و قرار گرفتن روی صندلی ماشین بود. به آنی، وجود یخ زده ام گرم گشت و زمان از کفم پرید.
تکان های تند ماشین بر صورتم سیلی می کوبید تا هوشیارم کند و من هر بار به زور جان کندن چشم می گشودم، هاله ای مبهم از نیمرخ مرد راننده را می دیدم و باز به خوابی تلخ فرو می رفتم؛ خوابی به مراتب ترسناک تر از بیداری، خوابی از شیون مادر بر جنازه ی طاها، طاهایی که بین انگشتان آن ابلیس له می شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
24.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی «برای فلسطین» 🇯🇴
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144200951260489013.mp3
8.59M
🌿
🎶 «دورت بگردم»
🎙 حجت اشرف زاده
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#کاریکاتور
🔸برایمان عادی نشود!
اثر هنرمند: «محمدرضا دوست محمدی»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۸۵: هیاهوی ترسناک فضا، فریادهای ملتهب مردم و آن بوی مشمئز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۸۶:
با لرزی شدید در چهار ستون بدنم چشم باز کردم. خیس عرق بودم، بی اختیار از شدت سرما می لرزیدم. سنگینی پتو بر شانه هایم حکم کوه داشت. یادم نمی آمد که چه از سر گذرانده بودم. نگاهم تار بود. چندین بار پلک زدم بلکه مسیر تماشایم هموار شود و بالأخره در محدوده ی نگاهم، فضایی نیمه تاریک قرار گرفت که اصلاً آشنا به نظر نمی رسید.
عزم برخاستن کردم که جزء به جزء جانم درد را فریاد زد. ناله کنان روی تشک چسبیده به زمین نشستم. از فرط ضعف، چشمانم برای ثانیه ای تاریک شد. سرما امان نمی داد؛ انگار زمستان در اتاق قدم می زد. پتو را حریصانه چسبیدم. نگاهم که بر چادر مچاله ام گوشه ی دیوار نشست، تمام آن مصیبت ها را به خاطر آوردم و آن اتفاقات شوم بر کالبد حافظه ام آوار شدند. وای! فلش! زندگی برادرم در گرو آن فلش بود. دست در جیبم فروبردم. وحشت بر احوالم دوید. خبری از فلش نبود. به سرعت پتو را کنار زدم. تمام جیب ها را زیر رو کردم، اما نشانی از فلش و گوشی وجود نداشت. به حتم، هنگام تصادف از جیبم افتاده بودند.
صدای به هم خوردن دندان هایم از فرط ترس و سرما، در سکوت فضا می پیچید. نگاهی مضطرب به اطراف انداختم. اتاقی موکت پوش که چهار پایه ای کوچک کنج دیوارش قرار داشت. این جا کجا بود؟ اصلاً من این جا چه کار می کردم؟! ته مانده ی اتفاقات را در ذهنم مرور کردم؛ راننده و حالا این چهار دیواری.
نگاهم به باند دور زانویم افتاد. نو بود. دعا می کردم پای پدر برای حفظ جانم در میان باشد. اما نه... نمی توانستم مثبت فکر کنم. خیالم به خباثت ناشناس می پرید؛ این که باز من را به بازی جدیدی هل داده است.
پنجره ای بزرگ روی دیوار پشت سرم قرار داشت. دست به لبه اش گرفتم و دردناک از جایم برخاستم. نمی دانستم شب است یا سحر. پنجره با میله های بلند جوشکاری شده بود. در فضای نیمه تاریک آن طرف پنجره، حیاط خلوتی سرپوشیده قرار داشت که حکایت از خانه ای ویلایی می کرد. با صدایی بی جان فریاد زدم:
_ کمک!
یک بار... دو بار... سه بار... هیچ پاسخی نیامد. آشوب قلبم هزار برابر شد. در کدام جهنم دره گیر افتاده بودم؟ حسی می گفت که این چهار دیواری از درایت پدر نیست که اگر بود این گونه این جا رها نمی شدم. مضطرب به طرف در رفتم. دستگیره را چندین بار تکان دادم. قفل بود. اشک از چشمانم سرازیر شد. انگار که آتش به جانم افتاده باشد، مشت بر در کوبیدم و فریاد زدم، اما هیچ موجود زنده ای در آن حوالی وجود نداشت. عنان زار زدن از کفم پرید. چون مادران کودک مرده، تکیه زده به در روی زمین لیز خوردم و های های ضجه زدم؛ آن قدر عمیق که ته مانده ی توانم محو شد و جنین شده روی موکت سرد اتاق آرام گرفتم.
نمی دانم چه قدر در آن حالت بودم که ناگهان صدایی از بیرون در من را به خود آورد. ضربان قلبم سر به فلک می کشید. کسی پشت در بود. به سرعت از جایم بلند شدم. دندان هایم از فرط درد روی هم ساییده می شد. نگاهی فرز به اطراف انداختم. چهار پایه ی کوچک را از کنار دیوار برداشتم. آشوب اعصاب، اجازه ی درست فکر کردن را نمی داد. چسبیده به دیوار، کنار در پناه گرفتم. صدای نشستن کلید را در قفل شنیدم. سلول به سلولم از وحشت می لرزید. سرما در جانم دوید. کلید چرخید. چهار پایه را بالا آوردم. دستگیره پایین آمد. در باز شد. مردی پا در حریم اتاق گذاشت. هیبت مردانه اش را در چهار چوب دیدم، دستانم نیرو گرفت. چشم بستم و جیغ کشان، چهار پایه را با تمام توان بر سرش کوبیم. آخی بلند گفت و تعادل از کف داد. بی تعلل هلش دادم. نقش زمین شد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧶 نوع رنگ کردن نخ پشمی به صورت طبیعی
«مهناز شریفی، خیاط»
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄