22.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
این بیقراری، پایان ندارد
کی می رسد، وقت قرار بوسهی تو
کوهم ولی کاش از هم بپاشم
در ناگهان انفجار بوسهی تو
🎙️ خواننده: «محمد معتمدی»
🪴شاعر: «محمد مهدی سیار»
🎼 آهنگساز: «مسعود سخاوت دوست»
☘ هنرڪده
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
#نقاشی_خط
🏡 خانه ی هنر: «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سمفونی ویژه سردار سلیمانی در
تالار وحدت با نام «قد قامت یاران»
🏡 خانه ی هنر: «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️#نقاشی_شنی
💌 نامه ی حاج قاسم برای «حسین پورجعفری»
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
✿◉●•◦ ✿◉●•◦ ✿◉●•◦
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۶: نگاهی به پانسمان خونی زانویم انداختم. یعنی تمام آن لح
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۷:
صلابت پرجذبه ی چشمان پدر میخ طغیانم بود. آرام و مسکوت مانده بود تا بی هراس از دل آزردگیاش عقده گشایی کنم. نفسهایم تند شده بود و شورابهای اشک، زخمهای صورتم را میسوزاند. دستان نشسته بر پاهایم، از شدت خشم مشت شده بودند. به امید تزریق آرامش، پدر مشتم را نوازش کرد که بیرحمانه دستم را پس کشیدم. دستش میان زمین و آسمان خشک ماند. اما ذرهای از تبسم مهربان مردمکهایش کم نشد.
حال خوشی نداشتم. حس بیاعتمادی به معتمدترین مرد زندگی ام چون زهر مار تلخ بود. دوست داشتم سرم فریاد بزند که اشتباه میکنم و چنین نیست. ضربان قلبم مجنون وار میکوبید. صدای تق تق انگشتی به روی شیشه سرمای فضا را شکست. عباس بود.
_ حاجی، یه لحظه تشریف بیارید باید یه چیزی رو نشونتون بدم.
پدر دستی بر پریشانی محاسن جو گندمیاش کشید. نگاهی پر از حرف به آشفتگی ام انداخت و پیاده شد. به تماشای رفتنش نشستم. شاید واقعاً پدر از هیچ چیز اطلاعی نداشت و همه ی این آتشها از گور انتقام جویی دانیال بلند میشد. مجذوب قدمهای خستهاش بودم که آسمان غرید و بارانی تند بر شیشه کوبید. دلم گرفت. دلم از بیرحمی ام گرفت. حس میکردم از درون کوره ی آتشم. پیاده شدم و زیر باران ایستادم.
بدون حرکت، همچون مجسمهای فرو رفته در زمین.
قطرات بازیگوش باران پس از عبور از سد روسری، بین موها و روی گردنم لیز میخوردند. سرما داشت جانم را تجزیه میکرد و ناخن بر زخم زانویم میکشید. ناگهان هق هق به گلویم افتاد. سر به سمت آسمان گرفتم. سرخ بود، شبیه به هندوانه ی شب یلدا. حالا حتماً مادربزرگ، کنار پنجره، طالع فصلها را میدید و میگفت:
«برف نزدیک است.»
عبور تند ماشینها باد و باران را به سمتم پرتاب میکرد. کاش دنیای کوچک من همین جا تمام میشد. صدای دانیال را از یک وجبی ام شنیدم:
_ شما همیشه سختترین راه رو واسه خودکشی انتخاب میکنید.
به یاد جملاتش کنار مزار شهید حسام افتادم؛ همان عصر که از اضطراب تهدیدهای ناشناس چون موشی آب کشیده زیر باران چمباتمه زده بودم و او سرماخوردگی و آنفولانزا را روشی مناسب برای خودکشی نمیدانست. سر چرخاندم، رنگ به رخسار نداشت و باران بیرحمانه بر کالبد زخم خوردهاش میتاخت. حال و روزش فریاد میزد که به ضرب مسکن و داروهای دکتر مقابلم ایستاده. در ماشین را باز کرد.
_ بشینید من راههای بهتری برای خودکشی یادتون می دم.
خیرگی تند نگاهم او را از تک و تا نینداخت. با شانههایی افتاده منتظر ماند تا بنشینم. حوصلهای برای مقابله نداشتم و دلم به بیحالی اش میسوخت. بدون مقاومت روی صندلی ام بازگشتم. با حالی ناخوش، ماشین را دور زد و سوار شد. انقباض فکش از درد حکایت میکرد اما از رو نمیرفت. چشم به سر خوردن قطرات باران روی شیشه ی مقابل دوختم. سرما در بافت جانم نشسته بود. مشتم را گره زدم تا لرزشم را نبیند ولی متوجه شد و بخاری ماشین را روشن کرد.
با صدایی گرفته، محترمانه خطاب قرارم داد. پاسخ ندادم. دوباره صدایم زد. چرا دست از سرم بر نمیداشت؟
پرخاش کردم.
_ چی میخوای؟! اومدی مجبورم کنی که با شما همکاری کنم؟!
مکث کرد و نرم پاسخ داد:
_ نه، هیچ کس نمی تونه شما رو مجبور کنه.
به آنی، حس غریبگی با خودم کردم. من چه قدر شبیه به زهرا، دختر حاج اسماعیل، نبودم. این همه تندی در کدام کنج شخصیتم پنهان شده بود؟ پوزخند زدم.
_ مجبور که نه اما میتونه تو عمل انجام شده قرارم بده؛ مگه نه؟
سؤالی نگاهم کرد.
برزخ شدم:
_ مثلاً هلم بده وسط گانگستربازی، تیر و تیراندازی اما حواسش باشه که یه وقت نکشنم؛ هووم؟
فقط تماشایم می کرد. آتشفشان درونم دوباره فعال شده بود.
_ این جوری نگاهم نکن. این که من الآن تا خرخره تو این لجنم دو حالت بیشتر نداره؛ یا تو به بابام خبر دادی که اون ها چه نقشه ای دارن اما اون به بهای گیر انداختن عاصم و نادر دست نگه داشت، یا تو به بابام هیچی نگفتی تا من برای گرفتن انتقام از عموت طعمه بشم.
آرامش در صورتش موج میزد.
_ دارید اشتباه میکنید، زهرا خانم! ماجرا اصلاً این جوری نیست.
دوست داشتم جیغ بزنم.
_ من اشتباه نمیکنم. تو با اونها همکاری میکردی، پس از همه چیز خبر داشتی و میتونستی جلوی تمام این اتفاقات رو بگیری؛ اما چی شد؟ هیچی.
من الآن فرقی با یه مرده ندارم.
اشک، بی دریغ بر گونههایم لیز میخورد. نگاه دانیال پر از ترحم و دلسوزی شد. ابرویی گره زد و دردمندانه، دست روی زخمش گذاشت.
_ زهرا خانم، من از هیچی خبر نداشتم. قصه ی همکاری من با عاصم و نادر اصلاً اون طور که شما فکر میکنید نیست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#خط_خودکاری
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
✿◉●•◦ ✿◉●•◦ ✿◉●•◦
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۷: صلابت پرجذبه ی چشمان پدر میخ طغیانم بود. آرام و مسکوت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۸:
ـــ عمویی که این همه سال فکر میکردیم مُرده با یه هویت جعلی اومد سراغم و از پشیمونی و جبران گذشته گفت. جریان رو به حاجی خبر دادم که فهمیدم از لحظه ی ورود به کشور تو تور اطلاعاتی بچهها بوده. تازه اون جا بود که متوجه شدم نادر یه آدم معمولی نیست و یکی از ارشدهای مهم سازمان منافقینه. حاجی میگفت اومدنش به ایران، اون هم درست توی این ناآرومیها، بیدلیل نیست. چند روز بعد، عاصم با گوشیم تماس گرفت و گفت برگشته تا زندگیم رو نابود کنه و همین کار هم کرد. عاصم و نادر باعث مرگ سارا هستن.
برای ثانیهای مکث کرد، چشمانش را بست و آهی دردناک کشید. نگران حالش شدم اما بروز ندادم. با همین اوضاع قصد ادامه داشت؟ به چه قیمتی؟! از دست دادن جان؟
دندان بر لبهایش فشرد و نفسی عمیق گرفت تا دردش را قورت دهد.
_ سارا که افتاد روی تخت بیمارستان، عاصم یه عکس برام فرستاد. عکس از یه بمب مخرب که تو یکی از قسمتهای شلوغ تهران کار گذاشته شده بود. میخواست معامله کنه؛ آدرس دقیق محل بمب گذاری در ازای همکاری بدون چون و چرای من با اون. حاجی گفت:
« چاره ی دیگهای نداریم، چون جون کلی آدم در خطره.»
و من تو بدترین شرایط سارا رو تنها گذاشتم.
ابروهایم بالا پرید. بمب؟ زیر پوست این شهر چه برزخی برپاست؟
نام سارا که میآمد قلب دانیال دریده میشد؛ فهمیدنش اصلاً سخت نبود. مرد موطلایی ادامه داد:
_ عاصم ازم خواست که خودم رو گم و گور کنم؛ طوری که دست هیچ کس بهم نرسه. درخواستش عجیب بود و دلیلش رو نمی فهمیدم اما خب راهی جز اطاعت نداشتم. یکی دو روز بعد، نادر که یه مأمور کارکشته و استاد تغییر چهره بود، از دست بچهها در رفت. دیگه شک نداشتیم که این دو نفر با هم یه ارتباطی دارن.
یاد دیدار اتفاقی ام با نادر در حیات امامزاده افتادم؛ همان دیدار که توطئهای برای تهیه ی عکس بود محض دروغ پراکنی در دنیای مجازی و خبرگزاریهای معلوم الحال. این بی صفتان تا کجای کار را میدیدند. نگاه دانیال به بیرون بود.
_ وقتی که جنجال رسانهای مبنی بر افشاگری من علیه سپاه و سر به نیست شدنم راه افتاد، دلیل درخواست گم و گور شدن رو فهمیدم.
سر چرخاند و با چشمانی به خون نشسته من را هدف گرفت.
_ درگیری که شد، اون جا بودم و نجاتتون دادم اما قبلش هیچ اطلاعی از ماجرا نداشتم. عاصم یه نشونی برام فرستاد، گفت همین الآن می ری اون جا؛ بدون سؤال و جواب. رفتم. یه خونه ی خرابه بود با یه موتور پارک شده کنج دیوارش. عاصم تماس گرفت. گفت یه اسلحه زیر فلان سنگ گذاشتم؛ برش میداری، سوار موتور می شی و از مسیرهایی که بهت می گم حرکت میکنی. اون مثل یک مسیریاب گویا اسم تک تک کوچهها و خیابونها رو اعلام میکرد. نمیفهمیدم هدفش چیه. تا این که رسیدم به صحنه ی درگیری. عاصم عین ابلیس تو گوشی فریاد زد: «نجاتش بده، اما بهش نزدیک نشو خطر انفجار!» نیمرخ عقیل رو که توی ماشین دیدم، فهمیدم پای شما وسطه و باقی ماجرا. میبینید که همه مون غافلگیر شدیم. در واقع تموم اون اتفاقات و تیراندازیها، تیکههای یه جورچین بودن که شما رو توی بهترین شرایط برای فرار از صحنه ی درگیری قرار بدن؛ فراری که مقابل دوربین گوشیهای مردم باشه و چند دقیقه بعد بشه خوراک سیاسی برای دنیای مجازی.
آتشفشان زیر پوستم غرید. اشتباه کرده بودم. من در مورد پدر و این مرد موطلایی، بیرحمانه اشتباه کرده بودم. دانیال چارهای جز رها کردنم نداشت. طرفی، یک تن واحد بود و سمتی دیگر، بمبی که هزاران جان میگرفت. دانیال آرام و شمرده ادامه داد:
_ در فاصله ی کمی، عکسها و فیلمهاتون با سرخط های جنجالی توی دنیای مجازی پخش شدن. داشت دقیق و برنامهریزی شده عمل میکرد. ازش پرسیدم که چی تو سرشه، اون هم که پشتش به نشانی محل بمب گذاری گرم بود خیلی راحت گفت:
«شاهنامه خوانی تازه شروع شده، علی الحساب باید یه فلش مهم برامون تحویل بگیره.»
بیخبر از این که بچهها با بررسی عکس محل بمب گذاری به یه سرنخهایی رسیده بودن.
گره به ابرو انداخت و دندانهایش را روی هم سایید. مگر چه قدر میتوانست درد را به دندان بکشد؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#تصویرسازی 🩸
🔰 اثر هنرمند: «بهنام شیرمحمدی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
2_144200951341895988.mp3
9.45M
ㅤ
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
#موسیقی
ㅤ
🎼 نواے دلتنگے
🎤 «محمد معتمدۍ»
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔑
🔹 باید به دنبال #تنش_زدایی بود یا #تهدید_زدایی؟
🔺 #انتقام
🎤 «دکتر سعید جلیلی»
#کلید 🔑
/راه این جاست 👉
………………………………………
🌾 @sad_dar_sad_ziba
🍃