صبح می آید، مرا جان می دهد
شعـرهایم، بوی باران می دهد
صبح می آید تازهتر از بوی گل
رونمـایی میڪنم از روی گل
صبح سرشـار حس بودن است
جادههای عشق را پیمودن است
✋سلام صبحتون به خیر
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️طراحی آسان گل
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۹ : طارق ابتدا خانه ای را که آمال در آن زندگی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۰:
پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی کرسی، وارفته بود و به گوشه ی دیوار تکیه داده بود. ریش بلندش روی سینه اش پریشان شده بود. کنارش طاقچه ای بود. دست و شانه ی راستش در طاقچه بود. سرش روی همان شانه بود. چرت می زد و خِر خِر می کرد. دست چپش می لرزید. روی دو طاقچه ی دیگر، شیشه ها و قرابه هایی بود. معلوم نبود در آن ها چیست و چه کسی ممکن بود سراغشان را بگیرد. دکه تقریباً خالی بود. ابراهیم نشست. به همان زودی نم دهانش خشک شده بود. آمال ناچار سر بالا آورد و چهره نشان داد. ابراهیم سلام کرد. جوابی نشنید. آمال ذرتی لای برگ پیچید و با کلوچه ای به طرفش گرفت. ابراهیم ناخواسته به او خیره شده بود. حس می کرد هزار سال است که می شناسدش و صد سال است که او را ندیده است. از دلپذیری چهره اش و از نمکین بودن خشمی که در آن بود به شگفت آمد. آمال به طارق نگاه کرد که چند دکان جلوتر ایستاده بود و دانه های داسی را امتحان می کرد. ابراهیم ذرت و کلوچه را نگرفت.
با صدایی لرزان گفت:
«باید حرف بزنیم!»
آمال ذرت را در دیگ انداخت و کلوچه را در لاوک. سر انبر را در منقل فرو کرد تا داغ شود. به عمویش نگاه کرد که در خواب بود.
آهسته غرید:
«باز هم تو؟ دست از سرم بردار! من به درد تو نمی خورم! خیلی ساده است. چرا نمی فهمی؟»
ابراهیم خود را به سمت آمال کنار کشید تا قاطری با بار هیزمش رد شود. آمال مجبور شد سرش را عقب ببرد.
_ خیلی گشتم تا دوباره پیدایت کردم. به سراغ الیاس رفتم. حرف هایی زد که نمی توانم باور کنم. گفت که دستت کج بوده و سر و گوشت می جنبیده است. شک ندارم دروغ است! آمده ام حقیقت را از زبان خودت بشنوم.
آمال بی صدا خندید. ابراهیم اندیشید:
«خدایا، چه دندان های مرتب و خوش رنگی!»
_ چرا باور نکردی؟ چرا باید دروغ بگوید؟ کدام حقیقت؟ تو جوان نجیب و مهربانی هستی! برو سراغ یکی مثل خودت!حقیقت چه اهمیتی دارد؟ از چاله افتادم توی چاه! به عمویم پناه آوردم که از الیاس بدتر است! خودش و زنش هر روز، بیخ گوشم زمزمه می کنند که با مردی پنجاه ساله ازدواج کنم. من و تو در این میان هیچ شانسی نداریم. حالا تا عمویم بیدار نشده است، از این جا برو! شاگردت را هم ببر.
ابراهیم چشم به چشمان آمال دوخت.
_ بگو حرف های الیاس حقیقت ندارد! با من بازی نکن! وضعم را درک کن! چرا دست رد به سینه ام می زنی؟ این را که پای یکی دیگر در میان است، باور نمی کنم!
آمال از خشم لبریز شد، اما همچنان آهسته گفت:
«اگر پای دیگری در میان باشد، چه طور می توانی حرفم را باور کنی، اگر بگویم پای دیگری در میان نیست؟»
حمالی با پشته ی بزرگی از گونی های زغال از راه رسید. باید از دو پله بالا می رفت تا وارد دکان زغال فروشی شود. با آن که ابراهیم راهش را نبسته بود، از روی خستگی غرید:
«راه را باز کن مزاحم!»
هارون جا به جا شد و با دست لرزانش مگسی را از صورتش دور کرد. خمیازه ای پر سر و صدا کشید. زغال فروش کمک کرد تا حمال طناب ها را باز کند و بارش را آرام بر زمین بگذارد. به آمال چشم غره رفت. آمال ظرف کلوچه را به سمت خودش کشاند. ابراهیم خواست حرفی بزند که آمال انبر را برداشت و نوکش را به طرف او گرفت.
_ گوش کن بزاز! به نفع توست که تصور کنی آن چه را الیاس درباره ی من گفته، راست است. اگر آن حرف ها را باور کنی. راحت تر فراموشم می کنی! حالا برای چندین بار می گویم برو دیگر سراغم نیا!
ابراهیم به نوک تفتیده و چنگال مانند انبر، نگاه کرد. دیگر هیچ گرمی و امیدی در خودش نمی دید. شبیه منقلی سرد شده بود! انتظار داشت آمال از خودش در برابر حرف های الیاس دفاع کند. باور نمی کرد باز با تحقیر رانده شده باشد. با تصمیمی ناگهانی انبر را از دست آمال کشید و نوک داغ آن را به پیشانی چسباند. صدای جِز خوردن پوستش با سوزشی شدید در وجودش جاری شد. از آن که آن قدر خودش را خوار و خفیف کرده بود، عصبانی بود! می خواست تنبیه شود. دود از سرش برخاست. این بار آمال انبر را چنگ زد.
_ چه کار می کنی دیوانه؟
عمویش چشم باز کرد و راست نشست. با چشمان گردش به ابراهیم خیره شد. طارق به کمک ابراهیم آمد. دست زیر بغلش برد. ابراهیم خجالت زده و پریشان ایستاد. جای نوک های انبر مثل دو خط موازی، میان پیشانی اش تاول زد. اشک در چشمان طارق دوید. ابراهیم سری تکان داد.
_ چیزی نیست. این است دستمزد کسی که به دنبال هوای دلش راه بیفتد و بی تابی کند! بدتر از این حقم است، برویم.
دیگر به آمال نگاه نکرد. راهشان را گرفتند و در روشنایی بیرون بازارچه رفتند و ناپدید شدند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی (شهید تهرانی مقدم)
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
◾️ السلام علیکم یا ائمة البقیع
🥀 «بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را»
🔰 اثر: «بهنام شیرمحمدی»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «رد پا»
🔸 به فراخور ۲۹ فروردین، روز ارتش!
🎞 فیلم کوتاه
🏡 خانه ی هنر
🏡 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
#نقاشی_خط
«ای عشق همه بهانه از توست»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۰: پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۱:
ساعتی میگذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی نشسته بود و به آتشی خیره شده بود که دورتر، میان بازار، شعله میکشید.
ابوالفتح آمد و جلویش ایستاد. انگشت در روغنی زد که ته پیالهای بود. آن را آرام به تاول پیشانیاش مالید. ابراهیم واکنشی نشان نداد و حرفی نزد. ابوالفتح مقابلش نشست.
ــ می آیی به مسجد برویم؟
ابراهیم پوزخند زد، اما نگاهش نکرد.
ــ با این پیشانی؟
ــ زخم شمشیر که نیست!
ــ هست؛ تو نمیبینی!
پیرمردی لاغر عبور کرد که انبانی به دوش داشت. زیر بار، سری برای ابراهیم تکان داد و گذشت. ابراهیم با خود فکر کرد که او را کجا دیده بود. ذهنش خفته و تاریک بود. اما یادش آمد که او را در مسافرخانه ی الیاس دیده بود. نامش را به خاطر آورد؛ شعبان.
به یاد آن شب بارانی افتاد که عشق آمال او را به آن جا کشانده بود. دیگر نمیخواست به آدمها و مکانهایی فکر کند که ارتباطی با آمال داشتند و او را به یادش میآوردند. با آن که از الیاس بدش میآمد، اما دیگر مطمئن بود که حرفهایش راست بوده است. خود را سرزنش کرد که باید بعد از سخنان الیاس، دور آمال را خط میکشیده و سراغش را نمیگرفته است. نباید تعجب میکرد که دختری تنها و زیبا بلغزد یا دیگرانی فریبش دهند و او را بلغزانند.
تنهایی و بی پناهی برای هر دختر زیبایی میتوانست خطرات و آفتهایی داشته باشد. این بدشانسی او بود که به یکی از آن دختران زیبا و تنها دل باخته بود.
اذان ظهر را که گفتند در راه مسجد در این باره با ابوالفتح گفتگو کرد.
ابوالفتح گفت:
«برای من عجیب است که این دختر تو را با این همه اصرار از خود میراند! حاضر نیست فریب کاری کند و خودش را پاک و بیگناه نشان دهد. نمیدانم معنایش چیست! شاید او هم به تو علاقه دارد و حاضر نیست با زندگی ات بازی کند. چنین گذشت و صداقتی در خور تقدیر است.»
ــ زندگی سختی داشته؛ حالا هم مجبور است با عموی رباخوار و زن عموی ساحرش زندگی کند.
ــ باید برایش دعا کنیم!
ــ به نفع من است که فراموشش کنم و بروم به دنبال زندگی ام. کافی است به اُم جیران بگویم تا راه بیفتد و دختری را از خانواده ای متدین و خوش نام برایم خواستگاری کند. سرم که به زندگی و همسر و فرزند گرم شود، دیگر از موجودی به نام آمال یاد هم نخواهم کرد. اما انصاف نیست که او را در این شرایط دشوار رها کنم و بروم. ساعتی است مرتب به این فکر میکنم که خانه ی عمویش که شبیه دخمه است، جای زندگی نیست؛ یا این صحنه جلو چشمم است که او جلوی دکه بساط کرده است و یک گاری زیرش میگیرد و همه ی عمر عاجز و زمین گیرش میکند.
ــ درک میکنم. از طرفی او را شایسته ی خودت نمیدانی؛ از طرفی نمیتوانی نسبت به سرنوشتش بی تفاوت باشی! وضعیت دشواری است! نمیدانم باید برای تو دلسوزی کنم یا برای او!
پس از نماز، به رأس الحسین رفتند و زیارت کردند.
ابوالفتح بیخ گوشش گفت:
«خدا میخواهد ما همیشه به حجت او توجه داشته باشیم و او را محور زندگی خود قرار دهیم. او انسان کامل است. از حال و روزمان خبر دارد. اگر دعایمان کند به اجابت نزدیکتر است. از او کمک بخواه! تنها نیستی! او درکت میکند.
خدا دعای حجت خود را میپذیرد. حضرت جواد (ع) پیشوا و امام زمان ماست. نباید از او غافل باشیم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🚀 رویای نیمهشب
تقدیم به جوانمردان سلحشور و
سربلند عملیات «وعده ی صادق»
🎨 #نقاشی (رنگ روغن)
🖌 اثر: «فاطمه پور ابراهیمنیا»
🔺هنرکــده
🔻 https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۱: ساعتی میگذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۲ :
ابراهیم چشمهایش را بست و دستها را برای دعا بالا آورد. اشکش به راه افتاد. دقیقه ای گذشت.
چشم باز کرد و گفت:
«ابوالفتح! تو بهترین دوست منی! پدرم کاروبارم را به تو سپرد. آن قدر به تو ایمان دارم که هرچه بگویی چشم بسته میپذیرم! درست نیست چیزی را از تو پنهان کنم! برایم سخت است بپذیرم که مولایمان در کودکی به امامت رسیده و حالا که تقریباً هم سن و سال من است، میتواند از محل زندگی اش در مدینه، از آن چه در دمشق در قلبم میگذرد، با خبر باشد.
میدانم که خدا میتواند چنین قدرت و کمالی را به هر کس که بخواهد بدهد. میدانم که حضرت عیسی (ع) در نوزادی سخن گفته و خود را پیامبر نامیده است. از کرامتها و معجزات پیامبران و امامان زیاد شنیدهام. همه را قبول دارم، اما من به دنبال یک نشانهام تا خودم به یقین و باور قلبی برسم. به نظر تو این خواسته از ضعف ایمان من است؟»
بیرون آمدند. آفتاب در حیاط مسجد میتابید. گرمای لذت بخشی بود. ابراهیم احساس میکرد برفهای یخ زده ی وجودش آب میشوند.
ابوالفتح گفت:
«همه دوست داریم جای پای خدا را در زندگی خود ببینیم. خدا در سراسر زندگی ما حضور دارد. باید چشم دلمان را باز کنیم تا او را ببینیم! او هست؛ ما چشم بر او بستهایم! اگر خوب نگاه کنی، همه ی زندگی ما نشانه است!
طارق صورت فروش را جلو ابراهیم گذاشت. سکهها را شمرد و تحویل داد.
ــ فروشمان خیلی بهتر شده است!
ابوالفتح دستی به شانه ی طارق زد و گفت:
«کاش من هم یکی مثل طارق داشتم!»
حواس ابراهیم جای دیگری بود. طارق کاسه ی آب را جلویش گرفت. توجهی نکرد.
ــ باز آن پیرمرد آمد. گفت دوباره میآید. گفت نامش شعبان است.
ابراهیم لحظهای با کنجکاوی نگاهش کرد و بعد آهی کشید و سکهها را در کیسهای چرمی ریخت.
ــ خودم دیدمش. کولهای روی دوشش بود و از جلو دکان گذشت. با اشاره سلام کرد. اگر آمد و من نبودم، دو سکه یا قواره ای پارچه به او بده! به گمانم زیر دست آن الیاس، زندگی دشواری دارد!
درِ دکان باز شد و شعبان سرش را داخل آورد و لبخندزنان سلام کرد.
طارق آهسته گفت:
«خودش است.»
ابراهیم دست در کیسه کرد و سه سکه بیرون آورد. ایستاد و تعارف کرد.
ــ سلام شعبان! بیا داخل!
من را ببخش که دو بار آمدهای و من نبودهام! بیا بنشین!
یادش آمد که آن شب، نشانی دکان را به او داده بود. کرسی را نشانش داد. شعبان آمد و کنار ابوالفتح نشست. کیسه ای خالی روی دوشش بود. کفش کهنهای به پایش بود. چند جایی از لباسش وصله داشت. طارق کاسه ی آب را به دستش داد. شعبان آب را نوشید و به ابراهیم لبخند زد. دندانهایش زرد و بلند بود.
ــ دو بار دیگر هم آمدم که دکانت بسته بود!
ابراهیم سکهها را در دستش گذاشت.
ــ میدانم زندگی سختی داری! الیاس مراعات سن و سالت را نمیکند. آن شب دیدم که حرف زشتی به تو زد. ببخش که این سکهها مسی است! آن شب که سکه ی زر به الیاس دادم، مجبور بودم. کاش ثروتمند بودم و بیشتر کمکت میکردم!
شعبان باز لبخند زد. دست پیش برد و سکه ها را در کیسه ی چرمی ابراهیم انداخت.
ــ پولت را نگه دار! اگر گله و شکایتی از من شنیدی، دست در کیسهات کن! آمدهام با تو حرف بزنم. آمده ام از آمال برایت بگویم؛ آنچه را راست است. برای همین آن شب نشانی دکانت را پرسیدم، نه برای چیز دیگری.
ابراهیم گر گرفت و فشار خون را در چهرهاش حس کرد. از خدا همین را میخواست که حقیقت را بفهمد. شعبان به طارق و ابوالفتح نگاهی انداخت. نمیدانست میتواند جلو آن ها حرف بزند یا نه. ابوالفتح برخاست برود که ابراهیم دستش را گرفت.
ــ هر دو محرم اند. خیالت راحت باشد!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─