🕊 #کوچه_باغ_شعر
صَنَما با غمِ عشقِ تو چه تدبیر کنم؟
تا به کِی در غمِ تو نالهٔ شبگیر کنم؟
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شِنَوَد
مگرش هم ز سرِ زلفِ تو زنجیر کنم
آن چه در مدتِ هِجرِ تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تَحریر کنم
با سرِ زلفِ تو مجموعِ پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم؟
آن زمان کآرزویِ دیدنِ جانم باشد
در نظر نقشِ رخِ خوبِ تو تصویر کنم
گر بدانم که وصالِ تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دَربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امّید صَلاحی ز فسادِ حافظ
چون که تقدیر چُنین است، چه تدبیر کنم؟
«حافظ شیرازی»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌 #نقاشی ساده (آبرنگ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۰: روی صندلی نشست و با شتاب و کنجکاوی شروع به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۱:
نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم را به حلقه زد.
ابن خالد شمع را روی طاقچه گذاشت و ابراهیم را در آغوش کشیدـ از دیدنش وحشت کرده بود. به روی خود نیاورد. حس کرد مشتی استخوان را در آغوش میفشارد. چشمانش بیش از پیش گود افتاده بود. چهرهاش به رنگ گچ بود. به زور نفس میکشید. صدایش خش دار و ضعیف بود. خدا را شکر کرد که ابراهیم آینهای نداشت تا خود را در آن ببیند. بوی چربی صابون میداد. پیراهن تمیزی پوشیده بود. مسواک زده بود و موهای سر و صورتش چرب نبود. کوزه ای شربت و ظرفی خرما روی سکو بود. آن ها را روی طاقچه گذاشت. نگهبان در را بست و رفت. ابن خالد کنار ابراهیم نشست و دستش را در دست گرفت. ابراهیم سرش را به دیوار تکیه داد. با دهان باز افتاده به او خیره شده بود. رگ شقیقه اش و استخوان گونهاش در سایه روشن شمع، به شکل عجیبی، برجسته به نظر میرسید.
ــ چه میکنی با سیاهچال؟ در این سلول که تشک و بالشی نیست و به جز تاریکی مونسی نداری، چه طور روز و شب را میگذرانی؟
ــ بگو سیاهچال با من چه میکند! از روز و شب خبری ندارم، جز این که وقتی سطل را خالی میکنند، میفهمم روز شده است و وقتی کوزه ی آب به من میدهند، میفهمم شب شده است! غذا را که میدهند، میفهمم نیمروز است.
نه میتوانم کف این سلول بخوابم، نه میتوانم بنشینم.
«لا یموت فیها و لا یحیی» (در دوزخ نه میمیرند و نه زندهاند.)
همه ی کسانی که پیش از من این جا بودند، مُردند. زندانیهای دیگری آوردند. آن ها هم بیشترشان مردند.
به نظرت من هنوز زندهام؟
ابن خالد نزدیک بود گریهاش بگیرد. نتوانست جواب دهد.
ــ طاقت فرساست، اما تحمل میکنم! در ازای بهشت میارزد! خواب و بیداری ام را نمیفهمم، اما هیچ وقت مانند این ایام فرصت نکرده بودم با خدای خودم خلوت کنم. همیشه و در هر موقعیتی خدا با ماست. این دلداری بزرگی است برای کسانی که به او ایمان دارند!
ابراهیم دیگر شبیه ابراهیم قبلی نبود. در آن چند ماه، پنجاه سال پیر شده بود. به جایی رسیده بود که میتوانست در تاریکیهای متراکم سیاهچال، دست پیش ببرد و مرگ را که در کمین نشسته بود، لمس کند. هر طور بود، بر خود مسلط شد تا اشکش سرازیر نشود.
ــ ببخش دوست عزیز که مدتی نتوانستم به دیدنت بیایم! رئیس زندان مانعم شده بود!
ــ خوشحالم که دوباره میبینمت! چه طور توانستی دوباره به این جا بیایی؟ چه کردهای که مرا به حمام بردند و لباس نو پوشاندند و دیروز تا حالا دو نوبت غذای گرمم داده اند؟ این ظرف خرما را هم برایم گذاشتهاند. وضع و حالم را که میبینی! از من میشنوی، پولت را برای من دور نریز!
به توصیه ی یکی از دوستان دانشمندم به سراغ قاضی القضات رفتم. خدا نصیب دشمن نکند! دیوان قضا انگار گوشهای از جهنم بود! صد رحمت به این سیاهچال! از جایی که فاسقِ فاجری چون ابن ابی داوود بر آن ریاست دارد، چه انتظاری میتوان داشت؟ ناچار شدم تا اندرونی قلمرو شیطان پیش بروم! باید میدیدی که قاضیالقضات مملکت چه آلوده دامنی است! اجازه داد تو را ببینم به شرط آن که متقاعدت کنم دست از ادعایت برداری و در کوی و برزن جار بزنی که تو را فریفتهاند و آنچه گفتهای دروغی یا خیالی بیش نبوده است!
ــ آن از خدا بیخبر به آرزویش نخواهد رسید! اگر میخواستم منکر مقام امامم شوم، در همان دمشق این کار را کرده بودم تا از خانه و دکان و همسرم دور نیفتم و گرفتار سیاهچال نشوم!
فرج نزدیک است! مثل دندان لقم که دارد میافتد. دیگر چیزی از وجودم به این دنیا بند نیست. من رفتنیام! حلالم کن برادر!
ــ ابن ابی داوود گفت اگر نتوانم متقاعدت کنم، تو را به تنور ابن زیات میاندازد و دارایی مرا مصادره میکند!
ابراهیم سعی کرد بخندد. این بار او دست ابن خالد را گرفت.
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡 خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸🍃🌸
گـاه علـی علیه السَلامـ
فاطمـه (سَلاماللهعلیھا) را
این گـونه خطـاب مۍکرد
ای همهی آرزوی مـن ♥️
#پیوندآبوآیینهمبارک
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#نقاشی (گل و مرغ)
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
5.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 برشی از فیلم سینمایی #وصل_نیکان
«امیر» و «مریم» قرار است با هم #ازدواج کنند اما روز عروسی، شهر توسط دشمن موشک باران میشود و مردم، شهر را خالی میکنند. مریم با وجود خطرات ناشی از موشک باران ترجیح میدهد که عروسی برگزار شود.
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
#گلدوزی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
💐 #نقاشی «حسن روح الامین»
به مناسبت سالروز ازدواج
حضرت امیرالمؤمنین علی
و حضرت فاطمه (درود خداوند بر ایشان)
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄┄┅┄┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۱: نگهبان در سلول را باز کرد و زنجیر ابراهیم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۳:
بغداد سال ۲۲۰
بیست و هشتم محرم که امام در میان استقبال باشکوه مردم، از طرف دروازه ی کوفه وارد بغداد شد، ابن خالد تا جایی که امکان داشت، خود را به نزدیک ایشان رساند. اسبش را به یاقوت سپرده بود. عصری خنک و فرح بخش بود. خورشید پشت تکهای ابر نازک، رخ نشان میداد و نمیداد. بالای سر، آسمان را ابری تیره پوشانده بود و باران ریزی میبارید. مأموران و سربازان مثل مور و ملخ همه جا بودند و به بهانه ی باز کردن راه، مردم را از اطراف امام متفرق میکردند. جمعی از درباریان و بزرگان و سران لشکر به استقبال آمده و در میان ازدحام مردم، کم کم از کاروان امام عقب مانده بودند. جمعیت مردم چنان بود که آن ها به چشم نمیآمدند.
بین دروازه و کاخهای کرخ در مرکز شهر، خیابانی عریض و مستقیم کشیده شده بود. ساعتی بود که کاروان مدینه در میان انبوه استقبال کنندگان و تماشاگران به سختی راه خود را در آن خیابان باز میکرد.
امام سوار بر اسبی سفید بود که افسارش را خدمتکاری در دست داشت. شتری سرخ مو و و کجاوهدار، پشت سر امام حرکت میکرد. ام فضل، همسر امام و دختر مأمون، در آن کجاوه بود. گاهی پرده را پس میزد و با خوشحالی به بازارها و پلها یا به بلندترین جای شهر، به گنبد و باروی قصرهای کرخ نگاهی می انداخت. پوشیه ای بر چهره داشت و فقط چشمانش پیدا بود.
ابن خالد با گوشه ی دستار نیمی از چهره اش را پوشانده بود و نگاه از امام بر نمیداشت. در آن شلوغی، کار سختی داشت که حواسش به جلو پایش باشد و مراقبت کند نیفتد وزیر دست و پا نماند و همچنان نگاهش به آن چهره ی ملکوتی باشد! با خود میگفت این همان است که اگر اشاره کند، مس وجودت به طلا تبدیل میشود! این کسی است که در مدینه بود و از دل ابراهیم در دمشق خبر داشت و رفت و او را به آن سفر رؤیایی برد. آیا حالا از وضعیت ابراهیم در سیاهچال خبر ندارد؟ آیا از دل من بیخبر است؟ وقار و آرامش امام و رخسار گندمگون و پر ابهتش او را گرفته بود. اشکش نمیایستاد. میخواست جمعیت را کنار بزند و پیش برود و زانوی امام را ببوسد، اما میدانست که در محضر امام چنین کارهایی لازم نبود تا به چشم بیاید. میدانست که امام میداند که او آن جاست. با آن که علاقمندان به امام، شور و شعف زیادی از خود نشان میدادند، آن حضرت تنها به سر تکان دادنی آرام یا لبخندی ملایم بسنده میکرد. یکی دو بار به مأموران اشاره کرد که خشونت به خرج ندهند. ابن خالد در فاصله ی اندک میان خیل همراهان کاروان و تماشاگران کنار خیابان در حرکت بود و از دو طرف تنه میخورد. در انتظار فرصتی بود که نزدیکتر شود و سلام کند و سلام ابراهیم را به امام برساند. این فرصت را پیدا نمیکرد. تعجب کرده بود که هرچه به آن رخسار نگاه میکرد، سیر نمیشد.
در آن چهره ی زیبا و نمکین، جذبهای بود لذت بخش و درک ناشدنی.
میخواست فریاد برآورد یا آواز بخواند و در مدح آن محبوب، شعر بگوید! به جای همه ی اینها اشک میریخت و نفسهای صدادارش در سر میپیچید. در میان استقبال کنندگان فراوان بودند کسانی که مانند ابن خالد چهرهشان را پوشانده بودند تا شناخته نشوند.
پیش از آن که دروازه ی کرخ و دیوارههای بلندش کاروان چند نفره را از دیدهها پنهان کند، ابن خالد حس کرد که نگاه مهربان امام لحظهای روی چهرهاش متوقف ماند. بر خود لرزید، اما نتوانست حتی دستی تکان دهد.
در دل گفت:
«کاش حکومت در دست شما اهل بیت بود تا آفتاب مهرتان همه عالم را فرامیگرفت!»
ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄