eitaa logo
رو به راه... 👣
904 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
976 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۹: یکی از نگهبان‌ها با خنده پرسید: «می‌شود این
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۰: ابن زیات حوصله‌اش سر رفت و راست نشست. ــ این قدر ساده لوح نباش، ابن خالد! من که خلیفه نیستم که هر که را دلم خواست عفو کنم! کافی است کوچک ترین اشتباهی از من سر بزند تا از تنور یا از همان سیاهچال سر درآورم! اگر می‌خواستم که او را بکشم، می‌توانستم دستور بدهم، اما نجات دادن یک رافضی که حاضر نیست دست از ادعایش بردارد، بدگمانی ایجاد می‌کند! ــ یعنی عدالت قربانی مقام و منصب می‌شود؟ شما که روزگاری از چنین بی‌عدالتی‌هایی انتقاد می‌کردید! ــ تصور می‌کنی چرا تا نام تو را دیدم، دستور دادم بی‌ معطلی نزدم بیایی؟ روزگار تحصیل را فراموش کن! این جا کلاس درس نیست! من امروز وزیر دولت عباسی ام و بر نیمی از جهان حکومت می‌کنم! تصمیم دارم کاری برایت بکنم! تو آن جوانک را تیمار کن تا حالش بهتر شود! مجابش کن دست از این ادعای احمقانه‌اش بردارد و توبه کند! توبه نامه اش را برایم بیاور! آن وقت شما دوتا را با خودم نزد معتصم می‌برم و دستور آزادی‌اش را می‌گیرم! تو هم جایزه ی شاهواری خواهی گرفت! این کار از عهده ی من برمی‌آید! ــ می‌دانستم این نامه توجه شما را به خودش جلب می‌کند! به فرض اگر با میان داری شما، ابراهیم ادعایش را تکذیب کند، فرصت خوبی به دست می‌آید تا خلیفه بیشتر قدردان زحمات شما شود! برای همین مرا بی‌درنگ به حضور پذیرفتید! ــ هم من سود می‌برم و هم تو! این که بد نیست! به این می‌گویند انصاف! حالا به تو دستور می‌دهم که او را متقاعد کنی! وگرنه دیگر میان من و تو دوستی نخواهد بود و ناچار می‌شوم تو و ابراهیم را سر به نیست کنم! راه سومی وجود ندارد! ابن خالد جا خورد. ــ به سراغت آمدم تا دستم را بگیری، نه این که دستم را بشکنی! ــ دارم دستت را می‌گیرم! قدردان نباشی، مجازات می‌شوی! البته ما می‌توانستیم خانواده ی ابراهیم را گروگان بگیریم و مجبورش کنیم همکاری کند! در آن صورت به تو نیازی نداشتیم! با پا به یکی از جعبه‌های انباشته از نامه زد. چند نامه روی زمین افتاد و قِل خورد. ــ یادم است در یکی از گزارش‌ها خواندم که خانواده‌اش ناپدید شده اند. زرنگی کرده‌اند! در گزارش دیگری خواندم که تو به سیاهچال می‌روی و با ابراهیم ارتباط برقرار کرده‌ای! گفتم شاید پنهان شدن خانواده ی او کار تو باشد! بعد فهمیدیم که خانواده ی ابراهیم بی درنگ پس از دستگیری او ناپدید شده اند؛ یعنی پیش از آن که ابراهیم به بغداد برسد، این کار انجام شده است؛ پس نمی‌تواند کار تو باشد! ــ با خواندن گزارش‌ها ذره‌ای احتمال ندادی که ادعای ابراهیم راست باشد؟ ــ معلوم است که چنین احتمالی را نمی‌دهم! تو هم اگر حرف‌های او را باور داشتی، نزد من نمی‌آمدی! به همان ابن الرضا می‌گفتی تا نجاتش دهد! چه طور او می‌تواند در لحظه ای آن جوانک را از شهری به شهری ببرد، اما نمی‌تواند از سیاهچال نجاتش دهد؟ از قول من به آن جوانک گمراه بگو به ابن الرضا بگوید نجاتش دهد! چرا تو را واسطه قرار داده است تا به من نامه بنویسی؟ ــ او در این کار نقشی نداشته است. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
عشق رازی ست به اندازه ی آغوش خدا ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
(نشان های قالی و گلیم) ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
(آبرنگ) ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۰: ابن زیات حوصله‌اش سر رفت و راست نشست.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون تحت نظر است. او اگر معجزه‌ای در آستین داشت، به خودش کمک می‌کرد! من این جا که نشسته ام، گزارش‌های زیادی را درباره ی کسانی می‌خوانم که ادعای کرامت و معجزه کرده‌اند. همه اش مشتی دروغ است! زاییده ی خیالات و اوهام مردمی است که با افسانه‌ها و قصه‌ها دمخورند! ساخته و پرداخته ی پیروان احمقی است که دوست دارند پیشوای خود را صاحب کشف و کرامت جلوه دهند! ـــ هر چیز اصلی، بدلی هم دارد! تا کرامتی نباشد، دیگران ادعایش را نمی‌کنند. پیامبر ما معجزات فراوانی داشت. مسیلمه ی کذاب هم ادعای پیامبری و معجزه کرد، اما رسوا شد. چون دینار گرانبهاست، عده‌ای برای سودجویی، دینار تقلبی ضرب می‌کنند. یکی اصل، دیگری بدل! ــ فرض کنیم ابن الرضا همان سکه ی طلای اصل است و کاری را که ابراهیم ادعایش را دارد، از او سر زده باشد. این کار یا جادوست یا کرامت. اگر جادوست که ارزشی ندارد. اگر کرامت است، حداکثر ثابت می‌کند که او انسان توانایی است که توانسته است با ریاضت به چنین مقامی برسد! ــ تو بهتر از هر کس می‌دانی که ابن الرضا از کودکی توانایی‌های منحصر به فردی داشته است! پس این مقام با ریاضت به دست نیامده است! خدا این کرامت و دانش بی کران را به او داده است! ــ این حرف‌ها را رها کن! ضمناًً حواسم هست که لحن سخنت را عوض کردی و دیگر مرا شما خطاب نمی‌کنی؛ ابن خالد گوشه ی تخت نشست. ــ من هم حواسم هست که خودت نشستی و اجازه ندادی که من بنشینم! این تخت که به اندازه ی کافی بزرگ است. من برای یک معامله ی شیرین نزدت آمده‌ام. فرصت ندادی توضیح بدهم! ــ فقط یادت نرود که داری با دم شیر بازی می‌کنی! ــ مشکل من همین است که با دم شیر یا روباه بازی کرده و گرفتار شده‌ام! آمده ام که نجاتم دهی! چند روز پیش نزد قاضی‌القضات رفتم تا به خیال خام خودم دستور آزادی ابراهیم را بگیرم. او مثل تو گیرم انداخت و گفت باید ابراهیم را تیمار کنم و متقاعدش سازم که از ادعای خود دست بردارد و راضی شود در کوی و برزن فریاد بزند که او را فریفته اند و مجبورش کرده‌اند که آن حرف‌ها را بزند. گفت اگر موفق به این کار نشوم، دارایی ام را مصادره می‌کند. رفتم و با ابراهیم حرف زدم. افسوس! حاضر نیست دست از ادعایش بردارد. به مرگ راضی است! من تلاش خودم را کردم، اما موفق نشدم. حالا تو بگو گناه من چیست که باید زندگی ام نابود شود؟ ابن زیات آرام خندید و شانه‌هایش تکان خورد. از تُنگی بلور، مایعی آبی رنگ در پیاله‌ای ریخت و نوشید. ــ بیچاره! اشتباه کردی نزد آن روباه پیر رفتی! به دست خودت، خودت را گرفتار کردی! قاعده ی بازی را بلد نبودی و وارد یک بازی خطرناک شدی؛ از اول باید نزد من می‌آمدی! ــ تو هم که همان حرف‌های ابن ابی داوود را زدی! چه تفاوتی بین قاعده ی بازی شما دوتاست؟ ــ منظورت از معامله ی شیرین چه بود؟ ــ ببین! خیلی هم بد نشد که نزد قاضی القضات رفتم! فهمیدم که او از تو خوشش نمی‌آید! گفت کاش معتصم پیش از آن که به ابن زیات وزارت می‌داد، با من مشورت می‌کرد! لابد خودت هم می‌دانی که اگر فرصتش را به دست آورد، تو را به زیر می‌کشد! مرا ببخش که سخنش را تکرار می‌کنم! گفت که تو عجب جانوری هستی! ابن زیات بلند خندید و صدایش زیر گنبد پیچید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🌺 عید بندگی مبارک! ༻‌ @sad_dar_sad_ziba ༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ نفس خود را هر که قربان می‌کند تيغ آتش را گلستان می‌کند 🌺 عیدتان مبارک! 🏡 خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
27.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 دنیا به هر سمتی که رفت، تو هر روز خدا رو محکم تر بغل بگیر، که آرامش واقعی فقط توی آغوش خداست! 📖 «آیاتی از سوره ی مریم» 🎙 احسان یاسین ‌  🏡خانه ی هنر ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠 «مسجد امام اصفهان» ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۳: باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست و آن دیگری چرخ دنده را چرخاند. تنور بالا رفت. ابن زیات گفت: «می‌دانی آن سوراخ‌های میان استوانه برای چیست؟» _ عرق و خون محکوم از این سوراخ‌ها در اجاق می‌چکد. _آفرین! اما آن قدر نیست که آتش را خاموش کند. در این اجاق چوب زیتون می‌سوزانیم که دود کمی دارد. از اتاق بیرون آمدند ابن خالد لباسش را پوشید و دستار را به سر انداخت. _ لابد هر کس به دیدنت می‌آید. به هر بهانه‌ای شده است، این نمایش‌ را شروع می‌کنی و تنور معروفت‌ را نشانش می دهی تا زهر چشم بگیری! ابن زیات روی تخت نشست. _ درست است! خوشحالم که تو در این آزمون، خودت را خیس نکردی همشاگردی! _ از من می‌شنوی، تا فرصت داری این تنور را نابود کن! شنیده ام هر کس برای دیگران دامی حفر کند عاقبت خودش در آن می‌اُفتد! _ همیشه شمشیری مانند این چهلچراغ بالای سرم آویخته است. وزارت و قدرت شیرین است! خطرهای بزرگی هم دارد! در مجموع می‌ارزد! وقت تنگ است، پیشنهادت را می‌شنوم! ابن خالد دوباره گوشه تخت نشست. _ پیشنهاد من این است که به قاضی القضات فرصت ندهی از طنابی که به گردن من و ابراهیم انداخته است بالا برود و جایگاه خودش را نزد معتصم بالا ببرد! شک ندارم او نمی‌گذارد تو از این موقعیت به نفع خودت استفاده کنی! تو هم نگذار او چنین کند! _ چه گونه؟ _ مرا در پناه خودت بگیر و به قاضی القضات بگو حساب مرا از ابراهیم جدا کند! بگو من تلاش خودم را کرده ام اما نتوانستم کاری از پیش ببرم! در این صورت نقشه‌هایش نقش بر آب می‌شود. ابن زیات دست دراز کرد، شیشه عطر را برداشت و بویید. چنگی به دلش نزد. _ شگفتا که چه قدر ابلهی! اگر قاضی القضات بپرسد چرا ابن خالد را امان داده ام، چه بگویم؟ بگویم می خواستم نقشه هایت نقش بر آب شود؟ _ بگو او دوست من است! تو باهوشی! می‌توانی ده‌ها بهانه بیاوری! پیشنهاد بهتری داری؟ _ و اما پیشنهاد من! مگر نگفتی که ابراهیم حاضر نیست دست از ادعایش بردارد؟ _ همین طور است. _ وقتی او حاضر نشود ادعایش را تکذیب کند، قاضی القضات او را می‌کشد! در نتیجه به هدفش هم نمی‌رسد! آن وقت می‌آید به سراغ تو! کاری که من می‌کنم این است که شبانه روز مراقب تو باشد! _ مراقب باشد برای چه؟ _ برای آن که نتوانی دکان و خانه‌ات را بفروشی و فرار کنی! این نخستین فکری است که به ذهن مجرمان می‌رسد. ابراهیم که کشته شد، تو را کت بسته تحویل آن روباه پیر می دهم تا نظرش درباره‌ام عوض شود! به او می‌گویم با چه پیشنهادی نزدم آمدی و چه گونه می‌خواستی میان ما تفرقه بیندازی! وقتی ببیند دوست قدیمی‌ام را فدایش کرده‌ام خوشش می‌آید! گاهی در شطرنج مجبوریم پیاده‌ای را قربانی کنیم! شاید قاضی القضات ذره ای قدرشناس باشد و تو را به من بسپارد! آن وقت برای خوشایند او مجبورم تو را خوراک تنورم کنم! پس به نفع توست که ابراهیم کشته نشود و تو آن را به کاری واداری که از تو خواسته اند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هنر آینه دوزی از ایالت بلوچستانِ پاکستان به سیستانِ ایران وارد شده است. این هنر در دوره صفوی به اوج شکوفایی خود رسیده بود و مرکز اصلی آن در ایران، زابل و سیستان و بلوچستان بوده است. ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─