eitaa logo
رو به راه... 👣
913 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
973 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۵: این‌ها نزد تو امانت! پیش من باشد، مصادره‌اش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۶: نامه را از کیسه ی چرمی بیرون کشید. آن را باز کرد و به همه نشان داد. _ ساعتی پیش نزد ابن زیات بودم. این نامه را به او دادم تا خودم را تبرئه کنم. نتوانستم ابراهیم را متقاعد کنم که دست از ادعایش بردارد، از وزیر خواستم مرا در پناه خودش بگیرد تا جناب قاضی القضات دارایی ام را مصادره نکند. من تلاش خودم را کردم. منصفانه نیست که مجازات شوم. حالا هم به این جا آمده ام تا دوباره با ابراهیم حرف بزنم، بلکه بتوانم راضیش کنم که ادعایش را تکذیب کند. وزیر به من کمک نکرد. حاضر نشد به ابراهیم هم کمک کند. گفت ابراهیم به همان کسی که او را در چشم به هم زدن از دمشق به عراق آورده است، بگوید تا از سیاهچال نجاتش دهد. این مأمور را مراقب من قرار داد تا نتوانم فرار کنم. دیگر چیزی نمی‌دانم! قاضی القضات تهدید آمیز پرسید: «می‌خواهی بگویی ابن الرضا آمده و او را با خود برده و به دمشق بازگردانده است؟» - من چنین حرفی نزدم. من هم مثل شما گیج شده ام. شاید ابن الرضا او را نجات داده است و شاید حیوانی در سیاهچال است که شب‌ها از سوراخی بیرون می‌آید و زندانی‌ها را می‌خورد! من بیچاره از کجا باید بدانم؟ تمیمی گفت: «تا به حال از وجود چنین حیوانی گزارشی داده نشده است! هیچ استخوانی و لکه ی خونی هم دیده نشده است!» _ قاضی القضات با خشم به او گفت: «تو چه ساده‌ای، تمیمی! این مردک ما را دست انداخته است! مگر می‌شود حیوانی مثل موش از سوراخ بیرون بیاید و آدمیزادی را با همه گوشت و خون و استخوانش بخورد و دوباره در همان سوراخ کوچک فرو رود؟ در سلول ابراهیم سوراخی یا نقبی دیده نشده است؟» تمیمی سر تکان داد: «نه!» ابن خالد گفت: «پس شما به من بگویید چه اتفاقی افتاده است؟ عقل من که به جایی قد نمی‌دهد!» قاضی القضات به تمیمی گفت: «وای به حالت اگر این ماجرا به بیرون درز کند! به همه نگهبانان و سربازان بسپار که در این باره حرفی نزنند، حتی با همسر و فرزندانشان! جنازه‌ای را به اسم ابراهیم ببرید و دفن کنید تا زندانی‌ها و نگهبان‌ها کنجکاوی نکنند!» به کماندار گفت: «تو هم ابن خالد را رها کن و برو دنبال کارت انگار چیزی نشنیده‌ای! من خودم با وزیر حرف می‌زنم!» ابن خالد را به گوشه‌ای کشید و مجبورش کرد سر خم کند. بیخ گوشش گفت: «نمی‌خواهم بشنوم که به ملاقات ابن الرضا رفته‌ای! ما کاری به کار تو نداریم به شرط آن که تو هم کاری به این ماجرا نداشته باشی اگر می‌خواهی سر از سیاهچال یا تنور در نیاوری، سرت در لاک خودت باشد!» ابن خالد آهسته پرسید: «شما به عنوان یک عالم دینی، توضیحی برای ناپدید شدن ابراهیم ندارید؟ انگار ق ۱۶۳ عروج کرده است.» قضات القضات باز گوشه ی دستار ابن خالد را گرفت و سرش را خم کرد تا بتواند تا بیخ گوشش حرف بزند. _ مهم نیست! دنیا پر از عجایبی است که درکشان نمی‌کنیم! آن قدر کار و گرفتاری داریم که فرصت نمی‌دهد به این خرق عادات بیندیشیم! ابن خالد سر تکان داد و گفت: «فکرش را می‌کنم می‌بینم حق با شماست! آخرت هم همین طور است!» _ منظورت چیست؟ _ فرصت نمی‌کنیم به آن بیندیشیم! انگار که وجود ندارد و هرگز به آن نخواهیم رسید. ابن خالد اسبش را از اصطبل گرفت و سبکبال از زندان بیرون رفت. کنار دجله که رسید اشک‌هایش را پاک کرد. وقتی مطمئن شد کسی تعقیبش نمی‌کند خود را به مدرسه رساند. از اسبش پیاده شد و تا کنار حوض رفت. _ استاد! استاد! ابن سکیت سراسیمه از مدرس بیرون آمد و خود را به او رساند. _ چه شده است، ابن خالد؟ خیلی برافروخته‌ای! ابن خالد خود را در آغوش او انداخت و بلند گریست. در میان گریه گفت: «مژده بده، برادر! مولایمان ابراهیم را از سیاهچال نجات داد! ابراهیم ناپدید شده است! همه سردرگم مانده‌اند! ساعتی پیش از زندگی سیر شده بودم و حالا خوشحالی ام وصف ناپذیر است!» ابن سکیت شادمانه خندید و او را به مدرس برد. هر دو سجده ی شکر به جا آوردند. ابن سکیت به خدمتکار گفت: «به همه ی شاگردان شربت و شیرینی بده!» پس از نماز ظهر به ابن خالد گفت: «ناهار مهمان منی! باید همه ی آن چه را که اتفاق افتاده است مو به مو برایم تعریف کنی!» ابن خالد مرتب می‌خندید و می‌گفت: «جانم به قربانت ای فرزند پیامبر! چه قدر مهربانی! خودت در بندی، اما هم ابراهیم را نجات دادی، هم من بیچاره را! کاش بودی استاد و می‌دیدی آن قاضی‌القضات از خدا بی‌خبر و متکبر چه طور بُهتش زده بود!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«صراط مستقیم انتخابات» 🔸هنرمند: حسین نقیب ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۶: نامه را از کیسه ی چرمی بیرون کشید. آن را باز
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۷: «سال ۲۲۱» هوا سرد و ابری بود. زمین میدان بازار کهنه، خیس بود. هنوز باریکه‌هایی از برف در کناره‌ها و روی سایه بان‌های چوبی دیده می‌شد. بازار خلوت بود. ابن خالد و یاقوت پیش بند بسته و مشغول مرتب کردن قفسه‌ها و صندوق‌ها بودند و کیسه‌ها و جعبه‌ها و قرابه‌ها را جا به جا می‌کردند. میان دکان در منقلی، آتش روشن بود و دودش از روزنه ی میان سقف بیرون می‌رفت. کنار منقل، روی تکه سنگی، ابریقی کوتاه جا خوش کرده بود و بخاری اندک از لوله‌اش برمی‌خاست. مرد چاقی سوار بر اسب جلوی دکان ایستاد، کاغذی را که در دستش بود تکان داد. پیاده نشد. _ سلام ابن خالد! این‌ها را آماده کن و به خانه‌ام بفرست! _ سلام ابوشبلی! بیا گرم شو تا به تو دمنوشی بدهم که حالت را جا بیاورد! _ عجله دارم! بگذار برای وقتی دیگر! یازده قلم است! سفارش نمی‌کنم! یاقوت کاغذ را گرفت. مرد خداحافظی کرد و رفت. یاقوت نگاهی به کاغذ انداخت. _ ارباب ابوشبلی هنوز بدهکاری قبلی اش را نپرداخته است! یادآوری اش می‌کردید بد نبود! _ بلکه همه را با هم بدهد! اقلام درخواستی‌اش را تا ظهر نشده است آماده کن و ببر! ابوشبلی دوباره برگشت و کیسه‌ای سکه برای یاقوت انداخت. _ این بابت بدهکاری قبلی! در دفتر یادداشت کن! ابن خالد گفت: «عجله‌ای نبود! می‌گذاشتی همه را با هم می‌پرداختی!» مرد در حال رفتن گفت: «پدرم می‌گفت هر وقت پول داری به یاد بدهکاری ات هم باش!» ابن خالد صدا رساند: «خدا رحمتش کند! پند حکیمانه‌ای است!» یاقوت سکه‌های داخل کیسه را شمرد و در صندوقچه بالای رف گذاشت. دفتری را کنار آتش باز کرد تا بهتر ببیند قلم در مرکب زد و جایی را خط کشید. ابن خالد گفت: «امروز وقت کردی سری به پشت بام بزن و ناودان را نگاه کن!» _ فرصت بشود به انبار هم سر می‌زنم! جوانی آمد و جلوی در ایستاد. آشنا نبود. لباس زیادی پوشیده بود. کلاهی پشمی به سرش بود. چکمه‌ای به پا داشت و بقچه‌ای روی شانه. سلام کرد و پرسید: «دکان ابن خالد این جاست؟» _ یاقوت گفت: «سلام برادر کدام ابن خالد را می‌خواهی؟ لحاف دوز یا ادویه فروش؟» جوان به داخل دکان آمد. _ معلوم است این جا لحاف دوزی نیست! چه بوی آتش و ادویه ی دلپذیری! بقچه اش را روی صندوق بزرگ گذاشت و دست‌هایش را به آتش گرم کرد. هر دو با کنجکاوی به او خیره شدند جوان کش و قوس مفصلی به بدنش داد و خمیازه کشید. اشکش را پاک کرد و به ابن خالد لبخند زد. _ خیلی خسته‌ام دلم می‌خواهد تا ناهار را برایم آماده می‌کنید، کنار این آتش بخوابم، صبحانه هم نخورده ام. از راه دوری آمده‌ام. بیش از یک ماه است که در راهم. دیروز هوا خراب شد. برف و بوران شدیدی زمین گیرمان کرد. شانس آوردم که این کلاه و بالاپوش را داشتم، وگرنه سرمای شدیدی می‌خوردم! به ابریق اشاره کرد. در ابریق را برداشت و بخارش را بو کشید. خوشش آمد. _ من طارقم. دهان ابن خالد باز ماند. به طارق نزدیک شد و دست‌هایش را گرفت. _ باید از دمشق آمده باشی! درست است؟ طارق سر پیش برد و آهسته گفت: «نه، از حلب.» _ طارق شاگرد ابراهیم؟ طارق خندید و سر تکان داد. _ یاسر شاگرد صفوان! صفوان سلام می‌رساند! باز سر پیش برد و آهسته گفت: «در حلب نام دیگری داریم!» ابن خالد از شادی فراوان قهقهه‌ای زد و او را در آغوش گرفت. _ خوش آمدی جوان! ماه هاست که چشم به راهم! مُردم از انتظار! من که نشانی از تو نداشتم و دستم از چاره کوتاه بود! چه عجب که اربابت جناب صفوان بالأخره تو را راهی کرد. _ همیشه حرف از شماست. صفوان می‌گوید پیش از آن که امام شهید از سیاهچال نجاتم دهد به دل ابن خالد انداخت که به زندان بیاید و مراقبم باشد! ابن خالد کمک کرد تا طارق بالاپوش سنگین و مرطوبش را بیرون بیاورد. او را روی صندوق نشاند و چکمه‌هایش را کند، در پیاله‌ای سفالین دمنوش ریخت قاشقی شکر قرمز به آن زد و به دستش داد. _ دمنوش دارچین و زنجبیل است بخور تا گرم شوی! به یاقوت گفت: «برو از دکان قمی‌ها کاسه‌ای حلیم بگیر!» یاقوت ظرفی برداشت و به طارق گفت: «از صفوان حرفی نزن تا برگردم!» طارق گفت: «سفارش کن گوشتش زیاد باشد! از حلب که راه افتادم این قدر لاغر نبودم! در این چهل روز سفر، غذای درست و حسابی نخورده‌ام!» _ اگر چیزی از حلیمشان مانده باشد! یاقوت دوید و رفت. ابن خالد هیجان زده و خندان گوشه ی صندوق نشست و با لذت، دمنوش خوردن طارق را تماشا کرد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رای بدیم که چی... اثر هنرمند: «فاطمه سالار نیا» 💠 هنرڪده ╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
«طرح گلیم و فرش ایرانی» ‌ 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄