💠 #کاشیکاری
«مسجد امام اصفهان»
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۱: ما ابن الرضا را به بغداد جلب کردیم. اکنون ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۳:
باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست و آن دیگری چرخ دنده را چرخاند. تنور بالا رفت. ابن زیات گفت:
«میدانی آن سوراخهای میان استوانه برای چیست؟»
_ عرق و خون محکوم از این سوراخها در اجاق میچکد.
_آفرین! اما آن قدر نیست که آتش را خاموش کند. در این اجاق چوب زیتون میسوزانیم که دود کمی دارد.
از اتاق بیرون آمدند ابن خالد لباسش را پوشید و دستار را به سر انداخت.
_ لابد هر کس به دیدنت میآید. به هر بهانهای شده است، این نمایش را شروع میکنی و تنور معروفت را نشانش می دهی تا زهر چشم بگیری!
ابن زیات روی تخت نشست.
_ درست است! خوشحالم که تو در این آزمون، خودت را خیس نکردی همشاگردی!
_ از من میشنوی، تا فرصت داری این تنور را نابود کن! شنیده ام هر کس برای دیگران دامی حفر کند عاقبت خودش در آن میاُفتد!
_ همیشه شمشیری مانند این چهلچراغ بالای سرم آویخته است. وزارت و قدرت شیرین است! خطرهای بزرگی هم دارد! در مجموع میارزد! وقت تنگ است، پیشنهادت را میشنوم!
ابن خالد دوباره گوشه تخت نشست.
_ پیشنهاد من این است که به قاضی القضات فرصت ندهی از طنابی که به گردن من و ابراهیم انداخته است بالا برود و جایگاه خودش را نزد معتصم بالا ببرد! شک ندارم او نمیگذارد تو از این موقعیت به نفع خودت استفاده کنی! تو هم نگذار او چنین کند!
_ چه گونه؟
_ مرا در پناه خودت بگیر و به قاضی القضات بگو حساب مرا از ابراهیم جدا کند! بگو من تلاش خودم را کرده ام اما نتوانستم کاری از پیش ببرم! در این صورت نقشههایش نقش بر آب میشود.
ابن زیات دست دراز کرد، شیشه عطر را برداشت و بویید. چنگی به دلش نزد.
_ شگفتا که چه قدر ابلهی! اگر قاضی القضات بپرسد چرا ابن خالد را امان داده ام، چه بگویم؟ بگویم می خواستم نقشه هایت نقش بر آب شود؟
_ بگو او دوست من است! تو باهوشی! میتوانی دهها بهانه بیاوری! پیشنهاد بهتری داری؟
_ و اما پیشنهاد من! مگر نگفتی که ابراهیم حاضر نیست دست از ادعایش بردارد؟
_ همین طور است.
_ وقتی او حاضر نشود ادعایش را تکذیب کند، قاضی القضات او را میکشد! در نتیجه به هدفش هم نمیرسد! آن وقت میآید به سراغ تو! کاری که من میکنم این است که شبانه روز مراقب تو باشد!
_ مراقب باشد برای چه؟
_ برای آن که نتوانی دکان و خانهات را بفروشی و فرار کنی! این نخستین فکری است که به ذهن مجرمان میرسد. ابراهیم که کشته شد، تو را کت بسته تحویل آن روباه پیر می دهم تا نظرش دربارهام عوض شود! به او میگویم با چه پیشنهادی نزدم آمدی و چه گونه میخواستی میان ما تفرقه بیندازی! وقتی ببیند دوست قدیمیام را فدایش کردهام خوشش میآید! گاهی در شطرنج مجبوریم پیادهای را قربانی کنیم! شاید قاضی القضات ذره ای قدرشناس باشد و تو را به من بسپارد! آن وقت برای خوشایند او مجبورم تو را خوراک تنورم کنم! پس به نفع توست که ابراهیم کشته نشود و تو آن را به کاری واداری که از تو خواسته اند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هنر آینه دوزی از ایالت بلوچستانِ پاکستان به سیستانِ ایران وارد شده است. این هنر در دوره صفوی به اوج شکوفایی خود رسیده بود و مرکز اصلی آن در ایران، زابل و سیستان و بلوچستان بوده است.
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
#خوشنویسی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۳: باز به اشاره ی وزیر، مأمور در تنور را بست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۴:
ابن خالد مبهوت ماند. ابن زیات برخاست و شیشه ی عطر را در کیسه ی ابن خالد انداخت.
_ هدیه ات مال خودت! دیگر به عطر زعفران علاقه ای ندارم!
به یکی از مأموران گفت:
«یکی را بگو که شبانه روز این مرد را زیر نظر بگیرد! سرش را از دست داده است اگر گمش کند!»
ابن خالد با نفسی که بالا نمی آمد. گفت:
«روزی می خواستم از شهر بیرون بروم. نگهبان دروازه از من رشوه خواست. به او گفتم که از دوستان ابن زیاتم. گفت با داشتن این دوست، به دشمن نیازی نداری! راست می گفت از کسی که مقام و منصبی دو روزه او را فریفته و آخرت را از یاد برده است، بیش از این انتظار نمی رود! امیدوارم مزه ی این تنور را به خودت هم بچشانند!»
ابن زیات سری به تأسف تکان داد و اشاره کرد که ابن خالد را بیرون بیندازند.
مأموران او را به بیرون هل دادند و نگذاشتند که دیگر حرفی بزند. ابن زیات صدا رساند:
«از من دلگیر نباش هم شاگردی! کسی در موقعیت من باید خیلی سنجیده مهره ها را حرکت دهد! بازی مرگ و زندگی است!»
ابن خالد را از راهی دیگر به بیرون قصر بردند و رهایش کردند. وقتی اسبش را از اصطبل گرفت مأموری تیر کمان دار همراهش شد و گفت:
«از اول بگویم به فکر فرار نباش وگرنه مجبور می شوم بچه هایت را یتیم کنم!متوجه شدی؟ این کار را نکنم بچه های خودم یتیم خواهند شد!»
ابن خالد به حالت تسلیم گفت:
«فهمیدم! هر کس قاعده ای برای بازی خودش دارد! دیگر برایتان مهم نیست که خدا کجای این قاعده قرار می گیرد!»
از مدینه السلام که بیرون آمد افسار اسب را کشید و ایستاد. نگاهی به عقب انداخت و قصرهای کوچک و بزرگ را از نظر گذراند. با خود گفت:
«لعنت به همه ی شما! کاش هرگز پایم به این کمینگاه شیاطین نرسیده بود!»
آهی کشید و به راه افتاد. نمی دانست به کجا باید برود. می خواست به سراغ ابن سکیت برود و او را در جریان آنچه بین او و ابن زیات پیش آمده بود، بگذارد. با وجود مأموری که چون سایه به دنبالش بود، نباید نزد او می رفت به بازار رفت و شیشه ی عطر را به عطاری که از او خرید کرده بود، پس داد و پنجاه دینار گرفت. از او تشکر کرد که بدون گله و اخم، همه ی پول را پس داده بود. دو دینار روی پیشخوان گذاشت و گفت:
«خدا به تو برکت دهد! این هدیه را از من بپذیر! عطر را برای وزیر بردم تا بلکه راضی شود بی گناهی از سیاهچال نجات پیدا کند. هم نامه ام را برگرداند و هم هدیه ام را. دیدن او فقط یک فایده داشت!»
به مأموری که بیرون دکان ایستاده بود اشاره کرد.
_ مراقب من است که دست زن و بچه هایم را نگیرم و فرار نکنم! قرار است خانه و دکانم را مصادره کنند!
عطار خواست چیزی بپرسد، اما با بودن مأمور جرأت نکرد.
_ خدا خودش به تو کمک کند!
دو دینار را به طرف ابن خالد سراند و سر تکان داد. ابن خالد فکری کرد و همه ی سکه ها را پس داد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#نقاشی طبیعت
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─💠
🕊 #کوچه_باغ_شعر
غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چهطور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
زنده یاد «نجمه زارع»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۴: ابن خالد مبهوت ماند. ابن زیات برخاست و شیشه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۵:
اینها نزد تو امانت! پیش من باشد، مصادرهاش میکنند! از عطاری که بیرون آمد تصمیم گرفت به زندان عسکریه برود و از ابراهیم خداحافظی کند. غم از دست دادن دوستی چون ابراهیم، دنیا را در نظرش تیره و تار ساخته بود. به خانه و دکانش که داشت از دستش میرفت چندان نمیاندیشید. آن ها برایش در مقابل جان ابراهیم ارزشی نداشتند. راضی بود در مقابل هدایت شدن و شناختن امامش آن بهای سنگین را بپردازد. از دلش گذشت که «ناراحت نباش خدا و حجت او از آن چه بر سر تو و ابراهیم میآید، آگاهند!»
به زندان که رسید، در بسته بود. سابقه نداشت. دربانی پشت در نبود. حلقه را زد، کسی جواب نداد. سنگی برداشت و چند بار به صفحه ی فلزی در کوبید. مأمور مراقبش گفت:
«چه میکنی مرد؟ می خواهی زندانی شوی؟»
کسی دوان دوان آمد و از دریچه نگاه کرد، غرید:
«کیستی چه می خواهی؟»
_ من ابن خالدم. تمیمی من را میشناسد. آمدهام تا یکی از زندانیان سیاهچال را ببینم. چند بار دیگر هم آمدهام. مرا یادت نیست؟
_ تو همانی که به ملاقات ۱۶۳ میرفتی؟
_ آری.
_ برای چه به این جا آمدهای؟
_ این چه سؤالی است؟ آمده ام ابراهیم را ببینم!
_ این کماندار کیست؟
_ مأموری است که از طرف وزیر مراقب من است.
مأمور دست در جیب کرد، مهری فلزی بیرون آورد و نشان داد. دربان چند کلون را کشید و در بزرگ را باز کرد. اسبها را به اصطبل سپردند و به طرف حیاط زندان رفتند. اوضاع به هم ریخته بود. نگهبانان به هر طرف میدویدند. هیچ زندانی در حیاط نبود همه ی درها بسته و قفل بودند. تمیمی برآشفته بود و برای سر نگهبانان خط نشان میکشید. چند نگهبان پشت بامها را میگشتند. تمیمی با دیدن ابن خالد فریاد زد:
«خودش است! بگیریدش! نگذارید فرار کند!»
ابن خالد خشکش زد. دربان گفت:
«قربان! خودش با پای خودش آمده است! از ماجرا خبر ندارد!»
تمیمی پیش دوید و یقه ی ابن خالد را گرفت.
_ آخرش کار خودت را کردی! بگو ابراهیم کجاست؟ چه طور فراری اش دادی؟ حرف بزن!
ابن خالد که گیج شده بود یقهاش را از دستهای تمیمی بیرون کشید.
_ چه میگویی مرد؟ من آمدهام او را ببینم! یعنی چه فرار کرده است؟ چه بلایی بر سرش آوردهاید؟
تمیمی او را به سوی اتاقش کشید. در اتاق، قاضی القضات و زرقان نشسته و هر یک به جایی خیره شده بودند. هر دو با دیدن ابن خالد از جا پریدند. زرقان گفت:
«کار همین نابه کار است!»
قاضی القضات به ابن خالد اشاره کرد که بنشیند. تمیمی او را مجبور کرد روی چهارپایهای بنشیند.
_ تو را به یاد دارم! نزد من آمدی و نامه ای گرفتی که بتوانی ابراهیم را ببینی! او را دیدی؟
تمیمی دفتری را ورق زد، نامه را پیدا کرد و به قاضی القضات نشان داد.
_ همین است، قربان!
قاضی القضات برخاست و نوک عصایش را به زمین کوبید.
_ تا ندادهام پوستت را بکنند و جلوی سگها بیندازند، حرف بزن!
ابن خالد کم کم داشت دستگیرش میشد که چه اتفاقی افتاده است. گفت:
«اول یکی به من بگوید چه شده است تا من حرف بزنم!»
تمیمی گفت:
«ابراهیم ناپدید شده است. دیشب در سلولش بوده، اما امروز صبح اثری از آثارش نیست. قفل کند و زنجیرش باز نشده است. در سلولش بسته بوده است. انگار آب شده و در زمین فرو رفته است! همه سلولها و بندها را گشتیم. نیست که نیست! تا به حال سابقه نداشته است کسی بتواند از سیاهچال عسکریه فرار کند؛ آن هم به این شکل! آن چه مسلم است، از سیاهچال بالا نیامده است. آن پایین هم نیست. حلقههایی که به دست و پایش بوده، باز نشده است سوهان نخورده، نشکسته، سالم سالم است؛ حتی خراشی روی آن ها نیست. در سلولش باز نشده است. لولاها سالم است غیر ممکن است بتواند از سلول خارج شود! همه گیج و سردرگم شدهایم! نزدیک است دیوانه شویم! معمای عجیبی است!»
ابن خالد ناگهان چنان غرق شادی شد که نتوانست لبخند نزند.
_ فکر میکنید کار من است؟ یعنی چیزی به او خورانده ام که آب شده و در زمین فرو رفته است؟
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
19.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اولین بار قرار است یک خانه ایرانی با گل مرغ طراحی کنیم!
«علی توکلی» تولید کننده محصولات فرهنگی
💠 هنرڪده
╰┈➤ https://eitaa.com/rooberaah
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿
خدایا!
تو خود شاهدی...
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba