eitaa logo
رو به راه... 👣
892 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
970 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۱: از کسانی می‌گفت که در سلول‌های کناری‌اش بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۲: خدا را شکر کردم که از سیاهچال رهایی ام داده بود و در لحظه‌ای مرا به منزل رسانده بود! می‌گفت: «از طرفی خوشحال بودم که امامم را دیده و از سیاهچال عباسی نجات یافته بودم و از طرفی غمگین بودم که امام باز از نظرم ناپدید شده بود و از طرفی دیگر خجالت می‌کشیدم که با آن سر و وضع در خانه را بزنم و با همسر و مادرم رو به رو شوم!» طارق به همسر ابن خالد که محو حرف هایش شده بود و اشک در چشم داشت، گفت: «اگر ممکن است پیاله‌ای دمنوش یا کاسه ای شربت به من بدهید! دهانم خشک شد!» اُم جنان همسر ابن خالد به سراغ ابریق رفت و یاقوت به شوخی به طارق گفت: «صبح تا حالا به اندازه ی یک تغار دمنوش و شربت خورده‌ای! بگو که بعد چه شد! جانمان به لب رسید! چرا باید مثل گاری به گِل نشسته مرتب هُلت داد؟» ابن خالد رو به یاقوت لبش را به دندان گزید و شاخ و شانه کشید. طارق حرف نزد تا پیاله ی دمنوش جلویش گذاشته شد. ــ بالأخره ابراهیم در می‌زند. شعبان در را باز می‌کند. شعبان با آن که خودش خانه داشت، شب‌ها در اتاق کنار در می‌خوابید تا مادر ابراهیم و آمال نترسند. حالا ازدواج کرده و به خانه ی خودش رفته است. می‌گفتم. شعبان که ابراهیم را می‌بیند، فکر می‌کند فقیر دیوانه‌ای است که آن وقت صبح گدایی را شروع کرده است! می‌گوید: «وقت نمی‌شناسی نامسلمان؟ حالا چه وقت زدن در خانه ی مردم است؟» شعبان می‌گوید: «سر و وضعش را که دیدم، دلم به رحم آمد! گدایی به آن حال و روز ندیده بودم! مثل میتی متحرک بود! یک لحظه به ذهنم خطور کرد که شاید از طایفه ی از ما بهتران است!» ابراهیم می‌گوید: «حالت چه طور است شعبان؟ من ابراهیمم!» شعبان باورش نمی‌شود. در را می‌بندد. می‌رود فانوس می‌آورد و خوب از نزدیک که نگاهش می‌کند، می‌بیند ابراهیم است. فانوس را رها می‌کند و دو دستی بر سر می‌زند. ابراهیم دستش را می‌گیرد و می‌گوید: «کاری نکن که همسر و مادرم وحشت کنند یا مأموران به سراغمان بیایند!» شعبان او را پشت می‌کند و به اتاقش می‌برد. بعد می‌رود در خانه ی کناری را می‌زند و ابوالفتح و اُم جیران را می آورد و ابراهیم را نشانشان می دهد. اُم جیران هم می خندیده و هم با دیدن شکل و شمایل ابراهیم، گریه می‌کرده و دست پشت دست می‌زده است. بعد می‌رود آن طرف حیاط، آمال و مادر ابراهیم را خبر می‌کند. ابراهیم را به آن طرف می‌برند و در بستر می‌خوابانند و شربت عسل می‌دهند تا جان بگیرد. همه گریه و زاری می‌کرده اند و ابراهیم بیچاره سعی می‌کرده است آرامشان کند. این جا بوده است که شعبان به یاد من می‌افتد و می‌آید دنبالم. بقیه‌اش را که خودتان می‌دانید و برایتان تعریف کرده ام! پیاله را برداشت و تا ته نوشید، به یاد بقیه افتاد و گفت: «چرا شما نمی‌خورید؟ بفرمایید!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
حواستون باشه... ‌  🪴هنرڪده ی «رو به راه» 🪴 https://eitaa.com/rooberaah ━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«فرق می کنه کی رئیس جمهور باشه!» ☘ خانه ی هنر ☘ https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
「📿」 اگر در زندگی چیزی برای شکرگزاری پیدا نکردی، دستت را روی قلبت بگذار و تپش هایش را احساس کن! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
دیوار نوشته ی انتخاباتی ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۲: خدا را شکر کردم که از سیاهچال رهایی ام داده
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۳: ▪️دو ماه بعد اوایل بهار، در صبح روشن و خنک، ابن خالد و طارق به حلب رسیدند. اطراف شهر پوشیده از مزارع پنبه و تاکستان بود و همه جا گله‌های گوسفند دیده می‌شد. وارد شهر که شدند به کاروانسرا نرفتند. بقیه ی کرایه ی اسب‌هایشان را پرداختند و پیاده به راه افتادند تا کمتر جلب نظر کنند. هر دو مانند خانه به دوش‌ها کیسه‌ای به دوش انداخته بودند. بناهای باستانی و ساختمان‌های باشکوهی که با سنگ‌های سفید ساخته شده بودند و باغ‌های دو طرف رود قویق که غرق در شکوفه‌های سفید و صورتی بودند، ابن خالد را به شگفت آوردند. به نظرش آمد که حلب در زیبایی دست کمی از بغداد ندارد. بازارهای طولانی و پررونقی که سقف بلند چوبی داشتند و دکان‌های انباشته از اجناس متنوع و رنگارنگ، خیره کننده بودند. حلب بزرگتر و آبادتر از آن بود که تصور می‌کرد. با خود دو مَن زعفران خراسان آورده بود. طارق او را به راسته ی ادویه فروشان برد و ابن خالد توانست آن را به قیمت خوبی به یک عمده فروش بفروشد. لذت بخش‌ترین لحظه‌ای که انتظارش را می‌کشید، وقتی بود که ابراهیم را در آغوش کشید و آمال، مادر ابراهیم، ابوالفتح، اُم جیران و شعبان را دید. ابراهیم دیگر شباهتی به آن زندانی لاغر و پژمرده ی سیاهچال نداشت. ریش گذاشته و سر حال و فربه شده بود. ابن خالد به آمال که فاطمه ی شش ماهه را در بغل داشت، گفت: «دوست دارم برای من از همان کلوچه‌هایی بپزید که ابراهیم را گرفتار کرد!» دو روز بعد، میکال از سفر آمد و به افتخار ابن خالد میهمانی داد. در آن ده روز، ابن خالد به درخواست خودش هم اتاق طارق بود و روزها را با ابراهیم در انبار و بازار می‌گذراند. شعبان پس از بازگشت ابراهیم، ازدواج کرده و به خانه ی خودش رفته بود. نام ابراهیم در حلب، صفوان بود. در همان شب اولی که همه دور هم جمع شده بودند، نام ابن خالد را زعفرانی گذاشتند، چون برای همه بسته‌های زعفران سوغات آورده بود. قرار بر این شد اگر مأموری جلوی او را گرفت، خود را تاجر زعفران معرفی کند. در این صورت، خریدار دو مَن زعفران می‌توانست شهادت دهد که او راست می‌گوید. میکال نزدیک انبار پارچه، خانه باغی داشت. زن و شوهری به کارهای آن خانه و باغ رسیدگی می‌کردند. روز جمعه بود و میکال همه را دعوت کرده بود. نهار را در آلاچیق میان باغ خوردند. شمیم بهار نارنج سرگیجه آور بود. همان جا میکال به ابن خالد گفت: «پایتخت به سامرا منتقل شده است. اگرچه اهالی بغداد از شر سربازان راحت شده‌اند، اما مأموران و جاسوسان هنوز هستند و شاید مزاحمتی برایت ایجاد کنند! از طرفی کسب و کار در بغداد مثل قبل نخواهد بود. بسیاری از بزرگان و کسبه ی بغداد به سامرا رفته‌اند. پیشنهاد من این است که به حلب نقل مکان کنی! در این روزگار، هرچه از مرکز حکومت بنی عباس دورتر باشی، بهتر است! این جا برای خریدن خانه و دکان به تو کمک خواهیم کرد!» طارق گفت: «یاقوت را هم بیاورید! می‌فرستیم طبابت یاد بگیرد!» ابن خالد، فاطمه را از آمال گرفت و بوسید. گفت: «پیشنهاد وسوسه انگیزی است! باید با همسر و فرزندانم مشورت کنم! من از خدا می‌خواهم در کنار شما باشم!» آمال گفت: «من از فروش کلوچه و ذرت آب پز دست کشیده ام و در حلب با کمک اُم جیران در زمینه ی پوشاک و زیورآلات زنانه کار می‌کنم. در طبقه ی فوقانی بازار، کارگاهی اجاره کرده‌ام تا پوشاک و زیورآلات تولید کنم. می‌خواهم فروشگاه‌هایی سیار به شکل گاری‌های سقف دار بسازم و برای فروش تولیداتم به محله‌ها و روستاهای اطراف بفرستم. از آن طرف، شیر و لبنیات به شهر می‌آوریم و در بازار می‌فروشیم. اگر فرزندانتان به حلب بیایند، برای همه ی آنها کار هست؛ چه در قسمت تولید، چه در بخش فروش!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
دولت سوم روحانی! ‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔹هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah ┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄