رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۷: «سال ۲۲۱» هوا سرد و ابری بود. زمین میدان ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۸:
_ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر میکنی؟
_ کاروانیان که زیاد میپرسیدند. وارد هر شهری که میشدیم، مأموران به سراغم میآمدند، میگفتم برای کار به سامرا میروم. میگفتم دارند شهری بزرگ و زیبا میسازند. کم نیستند کسانی که برای کار به آن جا میروند.
_ از کاروان سرا تا این جا کسی تعقیبت نکرد؟
_ حواسم بود. دو ساعتی است که در بازار می چرخم تا ببینم کسی تعقیبم می کند یا نه. وقتی مطمئن شدم که خبری نیست، نشانی این جا را پرسیدم و آمدم. صفوان خیلی سفارش کرد که مراقب باشم.
_ حالش چه طور است؟
_ وقتی آمد، حالش خوب نبود مشکل میشد او را شناخت، حالا خوب است.
_ همان اوایلی که ابراهیم را به بغداد آوردند و به سیاهچال انداختند و من با او آشنا شدم، به فرد مطمئنی در دمشق پیغام دادم که خبری از خانواده ی ابراهیم برایم بفرستد، روزی یکی آمد و گفت که هیچ نشانی از آن ها به دست نیامده است. گفت خانه و دکان ابراهیم و دوستش ابوالفتح فروخته شده است و هیچ کس نمیداند آن ها کجا رفتهاند. خوشحال شدم که دست مأموران به آن ها نرسیده است. طارق خندید.
_ شبانه فرار کردیم.
_ کجا رفتید؟ به حلب؟ ابوالفتح این کار را کرد؟
ابریق را برداشت تا در پیاله دمنوش بریزد که طارق نگذاشت.
_ قرار شد حرفی نزنم تا یاقوت بیاید.
ابن خالد خندید و کلاه از سر طارق برداشت.
_ بگذار به مُخت هوایی بخورد! بیش از یک سال صبر کرده ام! باز هم صبر میکنم! در بقچه ات چیست؟
_ پارچههایی مرغوب است. ابراهیم برای شما و همسرتان فرستاده است. چند تکه لباس خودم است با یک کاسه و یک آبخوری و یک کفش راحت. در یکی از کاروانسراهای کنار فرات، مأموری میخواست پارچهها را از من بگیرد. سر و صدایی به راه انداختم که همه دورمان جمع شدند. مجبور شد دُمش را بگذارد روی کولش و برود.
یاقوت با ظرف حلیم بازگشت. بخار از آن برمیخاست. آن را روی صندوق گذاشت و قاشقی آورد.
_ چیزی که تعریف نکردی؟
طارق مشغول خوردن شد. حلیم به دهانش مزه کرد.
_ صبر کردیم تا بیایی! خیلی معرکه است! ممنونم! من عادت ندارم موقع غذا خوردن حرف بزنم. کار خوبی نیست! نه میفهمی چه میخوری و نه میفهمی چه میگویی! عجلهای در کار نیست، به کسی که غذا میخورد، نگاه نکنید به دلش نمیچسبد! مزاحم شما نباشم به کارتان برسید!
به ما خبر رسید که ابراهیم را دستگیر کردهاند. میدانستیم بالأخره این اتفاق میافتد. همه ی دمشق از ماجرای آن سفر حرف میزدند. خیلی زود، دهان به دهان به گوش همه رسیده بود. شبی دیر وقت یکی از زندانبانها با لباس مبدل به در خانه ابوالفتح رفت و خبر داد که ابراهیم را گرفتهاند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✍ #خط_خودکاری
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رئیس جمهور باید دنبال....
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۸: _ در راه کسی نپرسید چرا تنها سفر میکنی؟ _
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۹:
گفته بود:
«میخواهند او را به بغداد بفرستند و وادارش کنند توبه کند و بگوید دروغ گفته است!»
گفته بود:
«به نظرم بهتر است همگی مخفی شوید و گرنه ممکن است شما را دستگیر کنند تا ابراهیم را برای تکذیب ادعایش تحت فشار قرار دهند!»
روز بعد آمال به سراغ عمویش هارون رفت از او کمک خواست. هارون گفته بود:
«من هم ماجرا را شنیده ام. دروغی بیش نیست. یا ابراهیم کیسهای دوخته تا به نوایی برسد! یا دیوانه شده است! بهترین کار این است تا او را به بغداد نفرستادهاند، توبه کند و تعهدنامه بنویسد که دیگر از این مهملات نگوید!»
من که میگویم دستگیری ابراهیم کار هارون یا الیاس بوده است. میخواسته اند انتقام بگیرند. چنین آدمهایی دست به هر کاری میزنند! شاید هم کار حسیب بوده است!
_ حسیب دیگر کیست؟
_ دایی همسر هارون. شاید میخواسته صفوان را از میان بردارد تا دستش به آمال برسد. میگفتند آمال و ابوالفتح و ام جیران به زندان رفته اند تا بلکه صفوان را ملاقات کنند، اجازه ندادند، آمال و ام جیران سر و صدا به راه انداختند، گفتند تا او را نبینند نمیروند. رئیس زندان دستور داد دستگیرشان کنند. قاضی حکم کرده بود که صفوان را پیش از فرستادن به بغداد جلوی دکانش در بازار تازیانه بزنند. ابوالفتح کاری از دستش بر نمیآمد. این جا بود که میکال وارد صحنه شد. ابن خالد به حافظهاش فشار آورد.
پرسید:
«میکال که بود؟ نامش را شنیدهام! یادم هست ابراهیم یکی دو بار به او اشاره کرد!»
شب بود و خانواده ی شلوغ ابن خالد در اتاق بزرگ خانه، دور سفره نشسته بودند. یاقوت هم بود. تازه شام خورده بودند. دو فانوس روشن میان سفره بود. کُندههایی در اجاق دیواری میسوخت. طارق به حمام رفته و لباس تمیزی پوشیده بود. هفده نفر از کوچک تا بزرگ چشم به او داشتند.
_ میکال پیرمردی است که پارچه از او میگرفتیم. بازرگان و عمده فروش است و انبارهایی در دمشق و حلب دارد. با هاکف پدر ابراهیم دوست صمیمی و همکار بودهاند. در ماجرای دستگیری ابراهیم فهمیدیم چه انسان مقتدر و نازنینی است! نمیدانم چه طور از دستگیری ابراهیم خبردار شد. یک صاحب منصب با نفوذ را به سراغ قاضی فرستاد. همان روز، آمال و ام جیران را آزاد کردند و تازیانه خوردن ابراهیم بخشوده شد. آن صاحب منصب برای آزادی ابراهیم نتوانست کاری کند. او به میکال گفته بود که بلافاصله خانوادههای ابراهیم و ابوالفتح را مخفیانه از دمشق ببرد. این بود که پس از آزادی آمال و ام جیران، بدون معطلی بارها را بستیم و نیمه شب از بیراهه ای به سوی حلب حرکت کردیم. خانهها و دکانها را یکی دو روزه فروختند تا مصادره نشود. خانهها با اثاثیه و دکانها با اجناسشان فروخته شد تا کسی حساس نشود و از طرفی ما بتوانیم سبکبال به حلب برویم. بعدها شنیدیم که مأٖٖموران به سراغ دکانها و خانهها رفته و همه دمشق را برای دستگیری ما گشته بودند. دیده بودند جا تَر است و بچه نیست. یاقوت پرسید:
«در حلب چه کردید؟»
سه خانه خریدیم و در بازار اصلی شهر، دو دکان. آن جا همه از نام مستعار استفاده میکنیم. مرا یاسر صدا میکنند. ابوالفتح انواع روغن و خرما و عسل میفروشد. وضعش بهتر شده است. من و شعبان در انبار پارچه کار میکنیم. بعد از آن که ابراهیم آمد، میکال انبار را به او واگذار کرد. آمال و ام جیران در آن یکی دکان، لباس و زیورآلات زنانه میفروشند. خدا به ابراهیم دختری داده است که نامش فاطمه است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
مولای ممکنات اثر «بهنام شیر محمدی»
عید غدیر مبارڪ!💐
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#خوشنویسی
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۹۹: گفته بود: «میخواهند او را به بغداد بفرستن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۰:
وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بیتابی میکرد. نزدیک بود دق کند! حالا که نوه دار شده، خیلی خوشحال است!
ابن خالد رو به همه گفت:
«همان روزی که ابراهیم در سیاهچال ناپدید شده، در حلب، در خانهاش را زده است!»
به طارق گفت:
«برای من و یاقوت گفتی که ابراهیم چه گونه به نزدتان بازگشت! حالا برای همه تعریف کن! شنیدنی است!»
ــ من شبها در انبار میخوابم. اتاقی برای خودم دارم. هر روز صبح در را باز میکنم و شبها در را میبندم. یک روز صبح، هنوز آفتاب نزده بود که دیدم در میزنند. اتاق هم طبقه ی بالاست. از پنجره به کوچه نگاه کردم. شعبان بود. نگران شدم. فکر کردم اتفاق بدی افتاده است. دقت که کردم، دیدم شعبان میخندد.
آهسته گفت:
«مژده بده! خبر خوشی دارم! در را باز کن! باید برویم!»
حدس زدم که خبری از ابراهیم رسیده است. پایین دویدم و در را باز کردم. مرا در آغوش گرفت و از شادی گریه کرد.
گفت:
«باورت نمیشود چه شده است!»
پرسیدم:
«ابراهیم از زندان آزاد شده است؟»
سر تکان داد.
پرسیدم:
«کی آزاد شده است؟ کی به حلب میرسد؟»
گفت:
«ساعتی پیش آزاد شده و همان لحظه به حلب رسیده است!»
وقتی دید گیج شدهام و مات و مبهوت نگاهش میکنم، خنده کنان گفت:
«همان کسی که او را به سفر حج برده بود، از زندان بغداد نجات داد و به این جا آورد!»
من که هم چنان گیج و شگفت زده بودم، پرسیدم:
«کسی نمیداند ما در حلب زندگی میکنیم! ابراهیم چه طور خانه ی جدیدش را پیدا کرده است؟»
گفت:
«ابراهیم که نمیدانسته است؛ امام او را به در خانهاش رسانده است!»
پرسیدم:
«امام میدانسته؟»
گفت:
«یاسر! چرا فکرت را به کار نمیاندازی؟ کسی که میداند ابراهیم در کدام سلول سیاهچال بوده و توانسته از همان جا به سراغش برود، کسی که میتواند ابراهیم را در لحظهای از سیاهچال بغداد به حلب بیاورد، این را هم میداند که خانه ی جدیدش کجاست!»
خانهها در همان نزدیکی انبار است. به در خانه که رسیدیم، گفت:
«حال ابراهیم خوب نیست! خیلی لاغر و ناتوان است! خواست خدا بوده است که در این مدت زنده مانده است. او را که دیدی، تعجبت را نشان نده! خونسرد و آرام باش!»
وارد خانه که شدیم، دیدم ابوالفتح و اُم جیران هم آمده اند. همه بی صدا گریه میکردند. ابراهیم را در نگاه اول نشناختم. در بستر دراز کشیده بود. تا آن موقع کسی را ندیده بودم که چشمانش آن قدر گود افتاده باشد. به من لبخند زد. دندانهایش تیره بود. بیشتر موهایش ریخته بود. شبیه اسکلتی بود که پوست نازکی بر آن کشیده باشند. نزدیک بود فریادی بزنم و بیهوش شوم! باورم نمیشد او همان ابراهیم است که من میشناختم! نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. ابوالفتح مرا گوشهای نشاند. آمال کنار بستر ابراهیم نشسته بود. دستش را در دست داشت و بیصدا اشک میریخت. با دست دیگر صورت ابراهیم را نوازش میکرد. اُم جیران هوای مادر ابراهیم را داشت. شانههایش را میمالید و قطرههای آب به صورتش میپاشید. گفتند که با دیدن ابراهیم از حال رفته است. آفتاب که بالا آمد، طبیبی آشنا آوردند. همان بود که چند باری برای مداوای مادر ابراهیم آمده بود. میکال او را معرفی کرده بود. ابراهیم تا سه ماه زیر نظر آن طبیب بود. کم کم حالش بهتر شد.
طارق یک چشمش به ابن خالد بود و یک چشمش به بقیه.
ــ بعد از آن که حالش خوب شد، شروع کرد به تعریف کردن آنچه به سرش آورده بودند. از آن قفس میگفت که او را مثل حیوان در آن انداختند و از دمشق تا بغداد بردند. از سیاهچال میگفت که روز و شبش مشخص نبوده است. از سلولش میگفت که نه میتوانسته است در آن بنشیند، نه بخوابد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۰: وقتی که ابراهیم در زندان بود، مادرش خیلی بی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۱:
از کسانی میگفت که در سلولهای کناریاش بودهاند و با هم حرف میزده اند. میگفت که چه گونه از گرسنگی و بیماری و رنج و عذابی که میکشیدند، همه مُردند و نگهبانان جنازههاشان را روی زمین کشیدند و بردند. بیشتر از همه، از شما ابن خالد حرف میزد.
میگفت:
«خدا او را برای کمک به من فرستاد، وگرنه در همان ماه اول از دست رفته بودم!»
میگفت که شما یک ادویه فروشید، اما پولتان را بیدریغ برایش خرج میکرده اید! میگفت دلش به این خوش بوده است که شما گاه به ملاقاتش میرفتهاید و با او حرف میزده اید! آن قدر از شما تعریف کرد که همه دلبسته ی شما شدیم! من یکی که فکر میکردم شما یک فرشته بوده اید که خدا شما را به کمک ابراهیم فرستاده است!
ابراهیم میگفت:
«حالا که به سر خانه و زندگی ام برگشتهام، نمیدانم چه گونه خبر سلامتیام را به او برسانم! میترسم اگر نامه یا پیامی برایش بفرستم، مأموران بفهمند و گرفتارمان کنند!»
میگفت:
«نمیدانم بعد از رهایی ام، با ابن خالد چه کرده اند! آیا او را به زندان انداختهاند و داراییاش را مصادره کردهاند یا نه؟»
عاقبت دست به دامان میکال و آن صاحب منصب شد و پس از مدتها فهمید که حالتان خوب است و دارالخلافه کاری به کارتان ندارد. آن وقت بود که مرا به سراغتان فرستاد.
همسر ابن خالد رفت و ابریق مسی دمنوش را آورد و کنار آجاق گذاشت.
به طارق گفت:
«همه را گفتی، موضوع اصلی را نگفتی! از امام شهید بگو! ابراهیم از امام چه گفت؟»
یکی از پسران ابن خالد که همسر و فرزندانی داشت، پرسید:
«ابراهیم گفت که امام چه گونه در سیاهچال به سراغش رفته است؟»
ــ وقت سحر بوده و ابراهیم حال وخیمی داشته است.
گفت:
«بیشتر از همیشه دلم گرفته بود و داشتم از فشار آن سلول تنگ و تاریک و بد بو خفه میشدم. سرفه امانم را بریده بود. میخواستم فریاد بزنم و سرم را به دیوار بکوبم، اما توانش را نداشتم. سرگیجه داشتم و عرق از سر و رویم میریخت. به مرگ راضی بودم. بیشتر از هر وقت دیگر از دیدن دوباره ی همسر و مادرم ناامید بودم. اشک میریختم و با خدا حرف میزدم. میگفتم دیگر طاقت این تنگنای ظلمانی را ندارم، ای خدایی که یوسف را از چاه کنعان و از زندان مصر نجات دادی، به آبروی ابن الرضا و پدران بزرگوار و جدش رسول خدا، مرا از این قعر زمین نجات بده!»
گفت:
«ساعاتی مناجات کردم و دل به مرگ سپردم که دیدم سلولم اندک اندک روشن شد. فکر کردم این نور ناشی از سکرات مرگ است. خوشحال شدم که به زودی روحم از آن سیاهچال پرواز میکند و به آسمان روشن و بیانتها میرود. در این لحظهها حس کردم که یکی کنارم ایستاده است. به ذهنم رسید که بیشک ملک الموت است. سر که گرداندم و نگاهش کردم، دیدم ابن الرضاست که به من لبخند میزند. چنان خوشحال شدم که نزدیک بود جان از بدنم رها شود! به پایش افتادم و به سختی گریستم! گفتم آقای من، شما کجا و این گوشه از سیاهچال کجا؟ قدم رنجه فرمودهاید! ناگهان صدایی برخاست. متوجه شدم که زنجیری به دست و پایم و کندی به گردنم نیست. همه روی زمین افتاده بود. امام از من دلجویی کردند و گفتند آماده باش تا به خانه بازگردی! در لحظهای از زمین و زمان کنده شدم و به وقت اذان صبح، خودم را کنار در خانه ای ناآشنا یافتم. حضرت پیش از رفتن، به آن خانه اشاره کردند و گفتند این خانه توست، آسوده باش، دیگر دشمنان به تو دسترسی نخواهند داشت! از مأذنه ای صدای اذان میآمد. در آن هوای آزاد و فرح بخش، چند نفس عمیق کشیدم و به سجده افتادم.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📣 نیازمندیها!
به دنبال یک الگوی جدید هستیم!
🇮🇷 جمهوری اسلامی تا وقتی از قلبش خون شهید میجوشد، احیاکننده اسلام و امام حسین (علیه السلام) است. این مسیرِ نورانیِ شهادت را جمهوری اسلامی باز نگه داشته. خون شهید بیدار کننده است.
🪴هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─