رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۰: «فصل هشتم» هواپیما تکان خورد. از خواب پرید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۱:
از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدیم.
حدود نیم ساعت طول کشید تا به خانه ی مادربزرگش رسیدیم. در این فاصله هر چند از رانندگی محسن ترسیده بودم، ولی چیزهایی که میدیدم آن قدر برایم جذاب بود که ترس کامل فراموشم شده بود.
توی خیابانهای تهران زنان با حجاب را میدیدم. مسجدهای رنگارنگ که صدای اذان از منارههایشان پخش میشد. روحانیهایی که با عبا و عمامه توی خیابانها راه میرفتند و خیلیهاشان مقصدشان مسجد بود. دل توی دلم نبود. به جایی آمده بودم که همه از جنس خودم بودند. همه مسلمان بودند. هیچ کس به زن با حجاب با تعجب نگاه نمیکرد. همه به هم سلام میکردند و در جواب علیکم السّلام میگفتند.
یک جور آرامش خاصی تمام قلبم را پر کرده بود. آن قدر محو این زیباییها و آرامش شده بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. محسن مادربزرگ پیری داشت که اصالتاً سبزواری بود. لهجه اش خیلی بامزه بود. با این که حرفهایش را درست نمیفهمیدم، ولی مهربانی از حرفهایش میبارید. لهجه اش آن قدر غلیظ بود که بعضی وقتها بچههای خودش هم متوجهش نمیشدند.
یک واحد از ساختمانش را برای محسن گذاشته بود و او بیشتر وقتها میرفت آن جا.
آن روز هی بهم تعارف میکرد از چیزهایی که برای پذیرایی روی میز چیده بود بخورم. من هم که از آداب و رسوم ایرانیها سر در نمیآوردم، هرچه تعارف کرد خوردم. بعدش یک دل دردی گرفتم که نزدیک بود کارم به دکتر بکشد، ولی خدا را شکر خوب شدم.
تا ظهر، پیش مادربزرگ بودیم و بعد از ظهر رفتیم پیش پدر و مادر محسن.
خیلی احترام گذاشتند و شام، ما را نگه داشتند. شب برگشتیم خانه ی محسن. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. با این که نزدیکترین مسجد از خانه خیلی فاصله داشت، ولی صدای اذان به راحتی به گوش میرسید.
انگار موجی از آرامش و نشاط، دلم را پر کرد. داشتم صدای اذان را میشنیدم. آن هم از مناره ی یک مسجد. حتی در خواب هم چنین سعادتی را باور نمیکردم. با هر فراز اذان، من هم خدا را به بزرگی ذکر میگفتم. به یکتایی خدا و پیامبری حضرت محمد (ص) شهادت میدادم. چه قدر کیف کردم وقتی به ولایت امیرالمومنین (ع) شهادت دادم. مست شده بودم بدون این که لب به شراب زده باشم.
رفتم دم پنجره. هوا تاریک بود. خیابانها خلوت. از آن ترافیکی که دیروز در مسیر فرودگاه دیده بودم، خبری نبود. هر چند لحظه یک عابر از پیاده رو رد میشد که احتمالاً داشت برای نماز به مسجد میرفت. یک دفعه به خودم آمدم که نمازم را نخواندهام. سریع رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز خواندن.
آن روز به محسن گفتم دلم میخواهد برای نماز به مسجد بروم. گفتم دلم میخواهد نماز جماعت بخوانم. من کلاً یک بار نماز جماعت خوانده بودم که آن هم در مسجد ترکها بود در توکیو.
دلم میخواست این بار در کنار خواهران و برادران شیعهام نماز بخوانم.
برای نماز ظهر رفتیم مسجد و به شیعیان دیگر ملحق شدیم و همه با هم به نماز ایستادیم. خدایا شکرت که به این راحتی میتوانیم بیاییم خانهات.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#نقاشی_خط
«ما را به جز تو در همه آفاق یار نیست»
🏡 خانه ی هنر
⇨ https://eitaa.com/rooberaah
┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
#بشقاب_سفالی
(ترکیب تذهیب و خوشنویسی)
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
8.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✏️ «طراحی با مداد»
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۱: از فرودگاه آمدیم بیرون و سوار ماشین محسن شدی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۲:
روز دوم ایران آمدنم، پدر شوهرم گفت:
«باید عقدتان را محضری کنیم.»
پدر شوهرم اصرار داشت که عقد باید محضری باشد. برای همین آمد دنبالمان و رفتیم دفتر ازدواج. عاقد، یک روحانی مبلغ بود که مدتها در ژاپن تبلیغ کرده بود و کمی هم زبان ژاپنی را بلد بود.
میگفت خیلی دوست داشته در ژاپن ازدواج کند؛ ولی قسمتش نبوده و آخر سر در همین ایران ازدواج کرده است.
میگفت الان چند بچه دارد و از ازدواجش راضی است.
همین که حرفهای عاقد تمام شد، مادر محسن گفت:
«محسن در دوره ی نوجوانی هر وقت ازش میپرسیدند از کجا میخواهی زن بگیری میگفته از ژاپن.
چه قدر خندیدیم آن روز به این آرزوی محسن.
در این یک ماهی که ایران بودم بارها به خانه پدر شوهر و مادر شوهرم رفت و آمد کردیم. آن ها هم چند باری به خانه ی ما آمدند و به ما سر زدند.
بعدها فهمیدم خواندن عقد موقت بین یک ایرانی و یک غیر ایرانی یک سری منع های قانونی دارد که آن را منوط به شرایط خاصی میکند. آن روحانی یا این مسئله را نمیدانست و یا دلش به حال ما سوخت و نخواست اذیت شویم.
چون با ثبت این عقد موقت توی محضر بعدها کارهای ازدواج دائم ما خیلی راحتتر شد.
بعد از این که عقدمان را محضری کردیم، سفرهایمان شروع شد.
اول رفتیم قم. اولین بار بود که حرم حضرت معصومه (س) را از نزدیک میدیدم. حس آرامش غریبی داشتم. انگار به عالم دیگری آمده بودم. تا به حال چنین فضایی را تجربه نکرده بودم. این که آمده بودم زیارتگاه زن جوانی که شاید هم سن و سال من محسوب میشد، برایم جالب بود. این نشان میداد برخلاف تبلیغات رسانهها درباره زن ستیزی در اسلام، یک زن میتواند در اسلام به چه جایگاه والایی دست پیدا کند. جایگاهی که بسیاری از مردان و نه حتی مردان معمولی، بلکه مردانی که عالمان دین بودند میآمدند زیارت این بانوی جوان و از ایشان درخواست میکردند به آنها توجه کند.
بعدها حتی فهمیدم به اعتقاد شیعیان مقام این بانو آن قدر بلند و ارجمند است که حتی در خود بهشت هم میتواند برای زیارت کنندگانشان شفاعت کنند و آن ها را به مراتب بالاتری ببرند.
به جمکران هم رفتیم که نزدیک قم بود. محسن برایم توضیح داد این مسجد اختصاص دارد به زیارت امام عصر (عج) که آخرین امام شیعیان هستند و زنده اند. آن جا نماز خواندیم و به ایشان سلام دادیم بعد رفتیم کوه خضر. قبل از ازدواجم درباره ی حضرت خضر زیاد شنیده بودم.
در بین داستانهای قرآنی داستان حضرت خضر را خیلی دوست داشتم. همین باعث شده بود نسبت به کوه خضر هم علاقه ویژهای پیدا کنم. بعدها که توی ایران ماندم هم بارها و بارها به کوه خضر رفتیم. آن جا را خیلی دوست داشتم. یک بار که با محسن رفته بودیم کوه خضر دیدم مردم چه قدر آشغال ریخته اند روی دامنههای کوه. خیلی کثیفش کرده بودند. دلم سوخت به محسن گفتم بیا دفعه بعد که به این جا آمدیم کیسه زباله بیاوریم و آشغالها را جمع کنیم.
محسن هم پایه ی این جور کارهاست. دفعه بعد که آمدیم با خودمان دستکش و کلی کیسه زباله آوردیم و رفتیم از بالای کوه شروع کردیم به تمیز کردن.
شب بود و خیلی شلوغ نبود وقتی پایین کوه رسیدیم پانزده تا کیسه زباله پر شده بود. زن و شوهری آن جا نشسته بودند و داشتند چای میخوردند.
مرد گفت:
«چه کار میکنید؟ نذر دارید؟»
محسن گفت:
«نه نذر نیست! دوست داریم این جا تمیز باشد. این جا محل جمع شدن یاران امام زمان است. دوست داریم تمیز باشد.»
مرد گریهاش گرفت و آمد یک مقدار پول داد. پول زیادی بود.
گفت:
«دوست داشته این پول را صرف یک کاری برای امام زمان کند و حالا دوست دارد این را به ما هدیه بدهد. هدیهاش را رد نکردیم. ما با نیت خالص برای اماممان کار کرده بودیم. امام هم انگار به دل آن مرد انداخت که دستمزد ما را بدهد.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔺 پیروزی اسرائیل بر مسابقات المپیک پاریس
🔹هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
بهانه ای برای انسان خسته.
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
▫️طراحی
🔹هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو» ⏪بخش ۳۲: روز دوم ایران آمدنم، پدر شوهرم گفت: «باید عق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «تـــــــولد در تـــــوکیو»
⏪بخش ۳۳:
بعد از قم رفتیم مشهد پابوس امام رضا (ع).
من آن موقع هنوز چادر نداشتم؛ یعنی هنوز فرصت نشده بود چادر بخرم. مشهد که رسیدیم نرفتم حرم. فکر کردم اگر بدون چادر برسم خدمت امام بیاحترامی است. برای همین اول از همه با محسن رفتیم مغازهای که لوازم حجاب میفروخت و چادر خریدم.
اولین باری بود که چادر سر میکردم. حس خیلی خوبی داشتم. حس میکردم با این پوشش به خدا نزدیکترم. مگر نه این که این پوشش را به خاطر خدا تن کرده بودم. خدا گفته بود: حجاب داشته باش!
من هم گفته بودم: چشم.
البته قبلش هم حجاب داشتم. لباسهای گشاد و بلند و یک روسری که موهایم را کاملاً میپوشاند؛ اما حس میکردم با این چادر پوشیده ترم. انگار چادر بخشی از وزنم را کم کرده بود. انگار روحم میخواست پرواز کند.
بعضیها که اولین بار چادر سرشان میکنند میگویند: «چادر روی سرشان سنگین است.» ولی برای من اصلاً این جوری نبود. خیلی احساس سبکی داشتم. فقط یک مشکل داشتم. درست بلد نبودم چادر را روی سرم نگه دارم.
هی لیز میخورد و میآمد پایین و خاکی میشد. بعضی وقتها هم گیر میکرد زیر پایم، ولی با این همه خیلی دوستش داشتم.
وقتی وارد حرم شدم حس کردم با چادر خیلی به خدا نزدیک ترم. حس کردم امام من را با چادر خیلی بیشتر دوست دارد. بعدها توی ژاپن هر کسی ازم میپرسید اولین چیزی که توی ایران دیدی و با خودت گفتی چه زیباست چه چیزی بود؟
میگفتم:
«چادر.»
با این که مشکی یک دست است ولی زیبایی دارد که انسان را محو خودش میکند. مطمئناً زیبایی اش ظاهری نیست. یک زیبایی معنوی است که انسان با قلب درکش میکند. زیبایی ظاهری بعد از مدتی خسته کننده میشود، ولی زیبایی معنوی تا ابد پابرجاست.
اصلاً کاری ندارم که قبلش هم حجابم کامل بوده یا نبوده. اما بعد مشهد چادر برای من فقط یک حجاب نیست؛ هدیهای از جانب امام رضا(ع) است.
آن روز وقتی پا توی حرم گذاشتم حس کردم به دیدن پدرم رفتهام. توی ژاپن وقتی همه تنهایم گذاشتند با خودم گفتم:
«از این به بعد پیامبر پدر معنویام است.»
آن روز هم که پا توی حرم امام رضا (ع) گذاشتم حس کردم امام رضا پدر معنوی من هستند. حس خیلی خوبی بود. یک حس بهشتی بود. انگار رفته بودم توی آغوش پدرم. شاید علاقه ی شدید من به چادر از این جا میآید که فکر میکنم آن را پدری بهم هدیه داده که سالها انتظار میکشیدم فقط برای یک لحظه در آغوش گرمش آرام بگیرم.
حالا انگار آن چادر برایم یک نشانه شده بود یا نمادی از آغوش پدر. انگار هر وقت چادر سر میکردم توی آغوش پدرم بودم. وقتی ایران بودم به یاد سختیهایی افتادم که برای حجاب داشتن تحمل کرده بودم. برای حجاب خیلی سختی کشیدم و بیاحترامیهای زیادی بهم شد، اما با تمام وجودم سعی کردم حجابم را حفظ کنم. در کشور خودم به خاطر حجاب چند باری من را بازخواست کردند با این حال حجابم را نگه داشتم برای همین فکر میکردم چه قدر خوشبختند زنهایی که توی کشوری زندگی میکنند که راحت میتوانند حجاب داشته باشند.
ولی وقتی به ایران آمدم و دیدم بعضیها همین حجابی را که من برایش این قدر جنگیدم رعایت نمیکنند دلم خیلی شکست. من هفت سال در آرزوی این بودم به جایی مهاجرت کنم که بتوانم راحت و آزادانه حجاب داشته باشم و حالا که به این جا آمدهام میبینم زنانی هستند که میخواهند آن را نداشته باشند.
خیلی حیفم آمد. یاد آن ضرب المثل معروف ژاپنی افتادم که میگفت:
«انسانها دنبال آن چیزی هستند که در دستشان نیست.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از شاهکارهای تجلی هنر ایرانی،
«هنر آینه کاری» است.
این جا کاخ زیبای گلستان با آینه کاری های بسیار نفیس و تاریخی اش، که هنر دستان استاد کاران ایرانی دوره ی قاجار است.
🔹هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄
#نقاشی_خط
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
✨️طرح گلدوزی اسب
🔹 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
┄⊰𖣐⊱┄┄┄┄┄┄┄┄┄┄