رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۶: دستانم به وضوح میلرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۷:
عقیل نگاه ملتهبش را بین آینههای ماشین چرخاند.
_ فلش... فلش کجاست؟
حنجره ام نای حرف زدن نداشت و چانهام میلرزید:
_ پی... پیش منه...
دستش را پیش آورد.
_ بدش به من.
آن را کف دستش گذاشتم. به محض دیدن، فلش را درون جیب لباسش گذاشت. به تعداد تک تک روزها و شبهایی که در اضطراب گذشته بود، سؤال داشتم.
_ چی... چی تو این فلشه؟
یک دست به فرمان داشت و با دست دیگر، تند و عجولانه پیامکی می نوشت.
_ یه نقشه ی راه.
جواب یک کلمهای اش تشنج به اعصاب ناآرامم میپاشید. دانیال از اطلاعات محرمانه و فایلهای خاص گفته بود و حالا این مرد از نقشه راه حرف میزد.
_ نقشه ی چه راهی؟
دکمه ی ارسال پیام را فشرد. نگاهی سرد و مکث دار به پرسش چهرهام انداخت.
_ هرچی کمتر بدونی به نفعته.
من طعمه ی داستانی بودم که نباید از آن چیزی میدانستم. یعنی نباید بدونم که نقشم توی این جهنم چیه؟!
_ حواسش پی نگرانی برای حال دانیال بود.
_ تو یه نقش بزرگ و اساسی داری، اون هم اینه که دختر حاج اسماعیلی.
نفسهایم از شدت خشم تند شده بود.
_خب این یعنی چی؟
صدای هشدار پیامک بلند شد. بیتوجه به من، پیام را گشود. ظاهراً حاوی مطلبی مهم بود. ذهنم در شرف انفجار قرار داشت. سؤالهای بی پاسخ، حس تلخ ناامنی، حال وخیم دانیال؛ چه کسی فکرش را میکرد وسط تهران بزرگ این همه دلیل برای وحشت قدم بزند.
_ با پدرم تماس بگیرید. میخوام باهاش حرف بزنم.
فرز و سریع، مشغول ارسال پیامی جدید شد.
_ الآن نمیشه.
چرا نمیفهمید که در حال فروپاشی ام؟! بی حرف، روی صندلی چرخیدم. خونریزی دانیال کمتر شده بود اما بند نمیآمد. رنگ داشت اما رخسار طلایی اش بار میبست و کوبش ضربان قلب من گستاختر میشد.
مرگ تدریجی چیزی جز این بود؟!
شال را بیشتر روی زخمش فشردم. میترسیدم. من از بینفس شدن دانیال میترسیدم. مضطرب، دهان گشودم تا بگویم سریعتر براند که دیدم بریدگی اتوبان را رد کرد. مگر مسیر رسیدن به بیمارستان آن بریدگی نبود؟
_ رد کردین، نگه دارید!
پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد.
_ برنامه عوض شده. نمی ریم بیمارستان. هراسان به نیمرخش چشم دوختم.
ــــ چی دارین می گین؟ دانیال خونریزی داره، می میره.
انگشتانش را به دور فرمان محکم کرد.
_ نگران نباش، هیچ اتفاقی واسه ش نمیافته. آمبولانس منتظرمونه.
مات و مبهوت بودم.
_ کجا می ریم؟!
جدیت در نیمرخش موج می زد.
_ فرودگاه امام.
سر در نمی آوردم.
_ اون جا چرا؟
نگاه از جاده گرفت و گفت:
_ به موقعش می فهمی.
یقین داشتم که جایم کنار این مرد چهار شانه امن است اما باز دلهره ای عجیب بیخ گلویم را چنگ می زد. حال دانیال خوش نبود و این پریشانی ام را بیشتر می کرد. مشوش به روی صندلی ام بازگشتم و زل زدم به جاده ای که به سرعت از زیر چرخ های ماشین می گذشت. شک نداشتم که این عزیمت به فرودگاه دستور پدر است ولی دلم دست از آشوب، بر نمی داشت. کلی سؤال در سرم می چرخید اما می دانستم که این موجی، اهل پاسخگویی نیست. رفتن به فرودگاه امام، آن هم در این شرایط برزخی، چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ شاید هم تا برقراری امنیت باید به جایی خاص منتقل می شدم.
آخ چه قدر دلشوره ی حال طاها را داشتم. روحم آرامش حضور پدر و عطر چادر نماز مادر را می طلبید. راستی آخرین باری که نماز خواندم کی بود؛ ظهر در شاه عبدالعظیم؟
نمی دانستم چه زمانی از شب است. چشم بر ساعت ماشین چرخاندم. خراب بود. کاش نحسی این ماجرا دامان نمازم را نگرفته باشد و قبل از قضا شدن، فرصت خواندنش را داشته باشم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان مثل «نه خانی آمده نه خانی رفته»
🔹«بهروز اتونی، پژوهشگر حوزه ی ادبیات»
☘ هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
#مناجات_نامه 🤲
الهی!
ادای شکر تو را هیچ زبان نیست
و دریای فضل تو را هیچ کران نیست
و سر حقیقت تو بر هیچ کس عیان نیست.
هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.
یا رب ز ره راست نشانی خواهم
باز باده ی آب و خاک جانی خواهم
از نعمت خود چو بهره مندم کردی
در شکر گذاریت زبانی خواهم
«خواجه عبدالله انصاری»
هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
#نقاشی_خط
ای چشم تو دل فریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
ز آن چشم همی کنم به هر سو
«سعدی»
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
✿◉●•◦ ✿◉●•◦ ✿◉●•◦
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۷: عقیل نگاه ملتهبش را بین آینههای ماشین چرخاند. _ فلش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۸:
خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت. به آنی حالت چهره اش عجیب شد. حسی ناخوانا، شاید شبیه به دستپاچگی، در نیمرخش دوید.
بی هوا کمی از سرعت ماشین کاست. مگر چه کسی تماس گرفته بود؟ خواستم چرایی حالش را جویا شوم که صدای مچاله ی دانیال از پشت سرم بلند شد.
_ بزن کنار!
به هوش آمده بود؟ متعجب به سمتش سر چرخاندم. رنگ به رخسار نداشت و چاقویی کوچک را روی گردن عقیل می فشرد. وحشت، تمام سلول هایم را اسیر کرد. دیوانه شده بود؟ مرد موجی، گوشی به دست، خشکش زده بود و از درون آینه ی جلو چشم به دانیال داشت.
مرد موطلایی گوشی درون دستش را بالا آورد و رو به آینه ی جلو گرفت؛ طوری که در مسیر تماشای عقیل باشد. نگاه سرد مرد چهارشانه بر تصویر صفحه ی گوشی درون آینه نشست. انقباض چانه اش به راحتی قابل رؤیت بود اما سعی داشت خودش را خونسرد نشان دهد.
_ دانیال، داری اشتباه می کنی. اجازه بده برات...
دانیال خشم زده کلامش را قیچی کرد:
ــــ خفه شو! گوشی رو بده به من!
گیج و منگ، مات تماشایشان بودم. لکنت به زبانم افتاد:
_ دا...دانیال... چی... چی کار می کنی؟
عقیل، زبان به آرام کردن رفیقش گشود اما دانیال چاقو را بیشتر روی گردنش فشار داد و فریاد زد:
_ گفتم گوشی رو بده من!
مرد موجی چشمانش را بابت درد ناشی از تیزی چاقو جمع کرد و گوشی را به طرف دانیال گرفت.
_ خیلی خب، آروم باش رفیق.
مرد مو طلایی گوشی را قاپید.
_ دوتا دست هات روی فرمون باشه. دست از پا خطا کنی، شاهرگت رو می زنم. حالا بزن کنار و ماشین رو نگه دار.
چرا این اضطراب لعنتی تمام نمی شد؟! دانیال بازیمان داده بود و حالا سعی داشت که مأموریت نیمه کاره اش را به پایان برساند. دلم به حال خودم سوخت.
عقیل آرام به کنار جاده خزید و ماشین را نگه داشت. قلبم چنان محکم می کوبید که حس می کردم صدایش در اتاقک خودرو می پیچد. نمی توانستم دقیق و درست حلاجی کنم که چه خبر است.
دانیال چاقو را روی گردن عقیل بر نمی داشت.
_ حالا بدون این که خریت کنی، یه دستت روی فرمون باشه و با دست دیگه ت، اسلحه ها رو بده به من.
مرد چهارشانه نفسی عمیق گرفت و کمی تعلل به خرج داد. انگار امیدوار بود بتواند رفیق قدیمیش را به راه بیاورد.
ــــ دانیال، داری اشتباه...
صدای پر از چین و چروک مرد موطلایی اجازه ی اتمام جمله را نداد:
ـــــ هیییییس! فقط اسلحهها... زود باش!
کلافگی در چهره ی عقیل موج میزد. کمی مکث کرد. دانیال خطی خونین بر گردن مرد موجی انداخت. فریاد دردناک عقیل بلند شد. بیاختیار، جیغی خفه از حنجرهام برخاست اما توان هیچ واکنشی را نداشتم. انگار فلج شده بودم. دانیال کلمات را پرتحکم ادا کرد:
ــــ با من بازی نکن! اسلحهها!
عقیل، مجبورانه و بیمخالفت، اسلحهها را یک به یک تحویل دانیال داد. یعنی داشت تسلیم میشد؟ به همین راحتی؟ دانیال یکی از کلت ها را مسلح کرد و روی شقیقه ی مرد چهارشانه فشرد.
_ جفت دست هات روی فرمون!
عقیل دست روی زخم گردنش گذاشت و با لحنی دردناک، آن لعنتی را خطاب قرار داد:
_ بیا با هم حرف بزنیم، رفیق. تو داری گند میزنی به همه چی.
منظورش را متوجه نمیشدم. رنگ از رخسار مرد موطلایی، قصد گریز داشت.
_ این اسلحه ست، چاقو نیست؛ اگه دستم خطا بره مغزت متلاشی می شه، پس عین بچه ی آدم کاری که می گم رو انجام بده.
عقیل، به مجبورانهترین حالت ممکن، انگشتانش را به دور فرمان ماشین قفل کرد. دانیال در ماشین را گشود و هنگام پیاده شدن، آهی عمیق از زور درد کشید. چه در سر داشت؟ نمیدانستم.
در سمت عقیل را باز کرد و با لوله ی کلت، اشاره به پیاده شدن کرد. مرد موجی بدون مقاومت اطاعت کرد. قفسه ی سینهام از شدت ترس به تندی بالا و پایین میرفت. ذهنم فریاد میزد که قصد کشتن عقیل را دارد.
_ برگرد. دستات رو بذار روی ماشین.
در هم آویزی تاریکی شب و نیمچه روشنایی چراغهای وسط اتوبان به چهره ی مرد موطلایی چشم دوختم. به قصد تزریق آرامش، عقیل باز هم جمله بافت اما دانیال رام شدنی نبود و با فریادهای بی جان خواستهاش را تکرار میکرد. مرد موجی با چانهای گره خورده از خشم، دستورش را انجام داد. چون دونده ی ماراتن، ضربانم میکوبید و نفسهایم کش میآمد. شک نداشتم که میخواهد تیر خلاصی بر جمجمه ی رفیقش شلیک کند. خواستم زبان به التماس باز کنم که گامی بلند برداشت و دست بندی فلزی از پشت لباس عقیل به بیرون کشید. روح پریده از جانم به کالبد بازگشت. او را نکُشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
#دیوارنگاری
تصویری زیبا از سخنگوی القسام بر دیوار
شهر اسماعیلیه مصر
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
41.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پویانمایی
🌷 گذری بر خاطرات «سردار شهید حمیدرضا جعفرزاده»
🪴 هنرڪده ی «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‿︵‿‿︵‿‿︵‿‿︵‿
«تنها صداست که می ماند»
🪴 به یاد مرحوم «ناصر طهماسب»
صدا پیشه ی نامدار کشور
🔹هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۸: خواستم ساعت را از عقیل جویا شوم که گوشی اش زنگ خورد. ن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۹:
دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقهاش را کشید. او را به ماشین کوبید و بی تعلل جیبهایش را زیر و رو کرد. کمی بعد همان گوشی و فلش نحس را یافت. عقیل زبان به سخن گشود:
_ دیوونگی نکن، دانیال. اجازه بده در مورد اون گوشی بهت توضیح بدم.
هیچ چیز از حرفهایشان نمیفهمیدم. دانیال نگاه سردش را به چهره ی مرد موجی دوخت و همان گوشی که با آن به گوشی عقیل زنگ زده بود را بالا آورد.
_ این گوشی عاصمه. وقتی داشتم با دختر حاجی از خونه ی امن فرار میکردم، لحظه ی آخر از جیب اون ملعون کش رفتم. به این پیامکها نگاه کن. یه نفر آدرس دقیق خونه ی امن رو واسه ش فرستاده. حالا کی بوده؟ یکی که از مأموریت من و کروکی دقیق اون خونه ی امن اطلاع داشته. خب به جز من و حاجی، فقط دو نفر دیگه از این ماجرا مطلع بودن؛ عباس و تو.
مغزم از کار ایستاد. طعم دهانم تلخ شد.
از شنیدن نتیجه هراس داشتم. مرد چهارشانه خود را نباخت.
_ اون اصلاً مال من نیست، مال عباسه. تو داری اشتباه میکنی.
دانیال پوزخندی زخمی زد.
_ اشتباه رو تو کردی، رفیق؛ اون هم وقتی که زهرا خانم ازت پرسید توی این فلش چیه و جواب دادی نقشه ی راه. هیچ کس جز من و حاج اسماعیل نمیدونست تو این فلش یه نقشه ی راه است. همه فکر میکردن که فقط یه سری اسناد و مدارک محرمانه است، با اسامی چند تا از مهرههای شناسایی شده تو منصبهای خاص و حساس. حتی خود «استخبارات» هم سعی داشت چراغ خاموش و تحت همین پوشش به اون نقشه ی راه برسه؛ چون میدونست اگه ماجرا رسانهای بشه، عظمت پادشاهی عربستان و قدرت ائتلاف عربی زیر سوال می ره. پس فقط مأمورین خاصشون میدونستن. ظاهراً تو یکی از خواصشون هستی. ما شک کرده بودیم که یه نفوذی بینمون هست، اما من فکر نمیکردم که اون یه نفر تو باشی.
حیرت زده بودم و زبانم چون تکه چوبی خشک برای سخن گفتن نمیچرخید. مسبب زخمهایی که به جان برادرم خورد، بلاهایی که بر آرامشم آمد و آبرویی که نقل شد در دهان مردم این موجی چهارشانه بود؟ انگار این روزها آستینها پر است از مارهای خوش خط و خال استغفارگو.
بعد از مکث طولانی، عقیل نفسش را چون گاوی زخمی به بیرون فوت کرد.
_ تو الآن هم زهرا را داری، هم اون فلش رو؛ بزار من برم. دستگیر بشم حکمم اعدامه. من نمیخوام بمیرم، دانیال.
صدای یخ زده ی دانیال دلم را خالی کرد:
_ گیر اربابهات هم بیفتی، هیچ چشم روشنی جز کشته شدن، انتظارت رو نمیکشه.
عقیل بازی را در دو سر باخته بود. حال بدی داشتم. استخوانهایم از فرط سرما زوزه میکشیدند اما باران باران عرق سرد بر جانم مینشست. دانیال موجی چهارشانه را به طرف صندوق عقب هل داد. عقیل که انگار امیدی به نجات نمیدید، بیحرف و مقاومت ساکن فضای تابوت گونه ی صندوق شد.
اما چرا دانیال او را در آنجا حبس میکرد؟
چشم به سایه ی ماه بر تن خاکی جاده دوختم. دنیا دار مکافات بود اما ما سرای ثروت میپنداشتیمش. مگر بهای این همه خیانت چه قدر بود که وسوسهاش دین و ایمان را میبلعید؟
مرد موطلایی با عجله سوار شد. عطر سرما از لباسهایش در فضا پیچید. گوشی عقیل را روی داشبورد پرت کرد. دست روی زخمش گذاشت و پر درد در خود مچاله شد. از بیتابی اش دستپاچه شدم. چراغ بالای آینه ی جلو را روشن کردم. چهرهاش به گچ دیوار طعنه میزد. نمیدانستم چه کنم. من تا به حال مجروح گلوله خورده ندیده بودم.
لباسش را کنار زد. شال را از روی زخمش برداشت. نگاهی به جای گلوله انداخت. خون قصد بند آمدن نداشت. ناله ای همراه با درد از نهادش برخاست. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد کشیدم و مقابلش گرفتم. کاش تا خونریزی، روح از جان این جوان نبرده، پدر و همراهانش برسند. نگاهی بیحال به تشویشم انداخت.
ـــ خوبی؟
ظاهراً از او بهتر بودم اما باطناً، هزار گلوله بر روح داشتم. سری به نشانه ی آری تکان دادم. شال را زیر کاپشن و روی زخم گذاشت. با دستمالها خون دستانش را پاک کرد و ماشین را روشن نمود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄