#تصویرسازی
🍉 امشب کنار سفره های شب یلدا،
دعا برای مردم مظلوم فلسطین رو از یاد نبریم.
🔺هنرکــده
https://eitaa.com/rooberaah
🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144200951295083041.mp3
12.23M
🌿
🎶 «پاییز»
🎙 حجت اشرف زاده
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۵: دانیال محتاطانه گام برمیداشت. خودرویی به قصد کمک ایست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۶:
دستانم به وضوح میلرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدرتی برای شلیک نه. ذهنم را خواند و گفت:
_ وقتی از ماشین پیاده شدم، به خاطر تصادف گیج بودم؛ واسه همین یه لحظه دانیال رو با عاصم اشتباه گرفتم. اون اسلحه رو بیار پایین، من با شمام. من این جام که کمکتون کنم.
میترسیدم. من دیگر به سایه ی خودم هم اعتماد نداشتم. در لحنش نگرانی موج میزد:
_ زهرا خانم، تا دیر نشده بذار وضعیت دانیال رو بررسی کنم، خواهش میکنم!
آدم بدهای این قصه، دلشوره ی جان رفیقشان را نداشتند. اما چشمان این مرد برای شنیدن صدای قلب دانیال دو دو میزد. سنگینی اسلحه غالب شد و از دستم افتاد. موجی چهارشانه بدون تعلل زانو زد و نبض مرد موطلایی را گرفت:
_ زنده ست! خدا رو شکر! زنده ست. باید برسونیمش بیمارستان. داره ازش خون می ره.
نفسی عمیق از عمق ریهام برخاست. پس این تنها بازمانده برای آن پیرزن زنده بود. عقیل اسلحهها را برداشت، دانیال قوی هیکل را به سختی روی دوشش انداخت و با گامهای سنگین به طرف ماشین دوید.
_ بدو زهرا خانم! بدو! این جا اصلاً امن نیست. هر لحظه ممکنه بقیهشون سر برسن. بدو!
دلهره بیخ گلویم را فشرد. چون جوجه اردکی باران خورده، لنگ لنگان به دنبالش دویدم. مرد موطلایی را روی صندلی عقب گذاشت. بخار نفسهای تندش یادم آورد که وجودم منجمد شده است.
_ چرا زل زدی به من؟! برو بشین تو ماشین دیگه.
در مقابل کنجکاوی شب گردان ماشین سوار که به نیمچه نیش ترمزی برای تماشای صحنه تصادف اکتفا میکردند، بی حرف روی صندلی جلو نشستم. با حرکت ماشین انتهای دلم کمی، فقط کمی، آرام گرفت. دستانم گزگز میکرد. خون دانیال مثل اسید پوستم را میسوزاند. به مانتوی مشکی ام چنگ زدم تا پاکش کنم. عقیل متوجه تشویشم شد. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد برداشت و مقابلم گرفت. تضاد سفیدی دستمالها و سرخی خون، حالم را دگرگون کرد.
با حالت عصبی، بین انگشتانم چلاندمشان. نگاه نگرانم پی دانیال چرخید. چون کودکی خفته، روی صندلی، آرام گرفته بود. نور چراغهای پایه بلند اتوبان، با شتاب تند ماشین، یک به یک و پشت سر هم بر صورت طلایی اش رژه میرفتند. خیسی جریان دار خون روی چرم مشکی لباسش برق میزد. اشک امانم نمیداد.
ـــ همین طور داره ازش خون می ره.
عقیل شال سرمهای رنگ را از دور گردنش باز کرد و به دستم داد.
ـــ میتونی این رو بذاری روی زخمش؟
شال را گرفتم و روی صندلی چرخیدم. وجب به وجب بدنم درد میکرد. فرصت آخ گفتن نداشتم. لبه ی لباسش را کنار زدم و شال را روی زخمش فشردم. عقیل شتاب بیشتری به چرخ ها داد. نجوای زیر لبی اش را می شنیدم:
_ طاقت بیار، رفیق... طاقت بیار!
رقص پیچک وار خون بین انگشتان و زیر ناخنهایم طوفان به احوالم انداخت. بیاراده شروع به عق زدن کردم. عقیل نگاهی پر از دلسوزی بر ضعفم انداخت و آستینم را کشید.
_ شال رو بزار روی زخمش و بیا بشین سر جات.
سرگیجه و تهوع، چون موریانه، ته مانده ی نیرویم را میجویدند. بیرمق به صندلی ام تکیه دادم. کالبد یخ زدهام غرق شد در تبی سرد. از درون شراره ی آتش بودم و به ظاهر، آدمکی برفی.
نمیدانستم سرد است یا گرم. دلم هوای تازه میخواست. شیشه را پایین کشیدم و صورتم را بر لبه ی پنجره گذاشتم تا شاید طغیان معدهام آرام گیرد. ناگهان غریبهای را در آینه ی بغل دیدم. جا خوردم. این دخترک آل زده من بودم؟ این صورت پر از کبودی و زخم، گونه ی ورم کرده و چشمان به خون نشسته هیچ نشانی از آن زهرای چشم و ابرو مشکی با پوست سفید نداشتند. انگار مومیایی هزار ساله داشت در آینه تماشایم میکرد. میترسیدم کش موهای مشکی ام را بگشایم و تارهایش را جو گندمی ببینم. پدربزرگ راست میگفت: گاهی آدمها یک شبه پیر میشوند. من یک شبه مُردم.
پوست صورتم از فرط سرما بیحس شده بود. عقیل چند بار صدایم زد. پاسخ ندادم. رمق پاسخ نداشتم. عصبی، لباسم را کشید و پنجره را بالا داد. با ابروهای گره زده نگاهی کلافه به من انداخت و بخاری را روشن کرد. لرز با چکمهای پولادین به کالبدم حمله ور شد. گرمای ماشین پاسخگوی سیبری روحم نبود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #فیلم_کوتاه (غریبه)
کارگردان: «مرتضی بیاتی»
☘ هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۶: دستانم به وضوح میلرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۹۷:
عقیل نگاه ملتهبش را بین آینههای ماشین چرخاند.
_ فلش... فلش کجاست؟
حنجره ام نای حرف زدن نداشت و چانهام میلرزید:
_ پی... پیش منه...
دستش را پیش آورد.
_ بدش به من.
آن را کف دستش گذاشتم. به محض دیدن، فلش را درون جیب لباسش گذاشت. به تعداد تک تک روزها و شبهایی که در اضطراب گذشته بود، سؤال داشتم.
_ چی... چی تو این فلشه؟
یک دست به فرمان داشت و با دست دیگر، تند و عجولانه پیامکی می نوشت.
_ یه نقشه ی راه.
جواب یک کلمهای اش تشنج به اعصاب ناآرامم میپاشید. دانیال از اطلاعات محرمانه و فایلهای خاص گفته بود و حالا این مرد از نقشه راه حرف میزد.
_ نقشه ی چه راهی؟
دکمه ی ارسال پیام را فشرد. نگاهی سرد و مکث دار به پرسش چهرهام انداخت.
_ هرچی کمتر بدونی به نفعته.
من طعمه ی داستانی بودم که نباید از آن چیزی میدانستم. یعنی نباید بدونم که نقشم توی این جهنم چیه؟!
_ حواسش پی نگرانی برای حال دانیال بود.
_ تو یه نقش بزرگ و اساسی داری، اون هم اینه که دختر حاج اسماعیلی.
نفسهایم از شدت خشم تند شده بود.
_خب این یعنی چی؟
صدای هشدار پیامک بلند شد. بیتوجه به من، پیام را گشود. ظاهراً حاوی مطلبی مهم بود. ذهنم در شرف انفجار قرار داشت. سؤالهای بی پاسخ، حس تلخ ناامنی، حال وخیم دانیال؛ چه کسی فکرش را میکرد وسط تهران بزرگ این همه دلیل برای وحشت قدم بزند.
_ با پدرم تماس بگیرید. میخوام باهاش حرف بزنم.
فرز و سریع، مشغول ارسال پیامی جدید شد.
_ الآن نمیشه.
چرا نمیفهمید که در حال فروپاشی ام؟! بی حرف، روی صندلی چرخیدم. خونریزی دانیال کمتر شده بود اما بند نمیآمد. رنگ داشت اما رخسار طلایی اش بار میبست و کوبش ضربان قلب من گستاختر میشد.
مرگ تدریجی چیزی جز این بود؟!
شال را بیشتر روی زخمش فشردم. میترسیدم. من از بینفس شدن دانیال میترسیدم. مضطرب، دهان گشودم تا بگویم سریعتر براند که دیدم بریدگی اتوبان را رد کرد. مگر مسیر رسیدن به بیمارستان آن بریدگی نبود؟
_ رد کردین، نگه دارید!
پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد.
_ برنامه عوض شده. نمی ریم بیمارستان. هراسان به نیمرخش چشم دوختم.
ــــ چی دارین می گین؟ دانیال خونریزی داره، می میره.
انگشتانش را به دور فرمان محکم کرد.
_ نگران نباش، هیچ اتفاقی واسه ش نمیافته. آمبولانس منتظرمونه.
مات و مبهوت بودم.
_ کجا می ریم؟!
جدیت در نیمرخش موج می زد.
_ فرودگاه امام.
سر در نمی آوردم.
_ اون جا چرا؟
نگاه از جاده گرفت و گفت:
_ به موقعش می فهمی.
یقین داشتم که جایم کنار این مرد چهار شانه امن است اما باز دلهره ای عجیب بیخ گلویم را چنگ می زد. حال دانیال خوش نبود و این پریشانی ام را بیشتر می کرد. مشوش به روی صندلی ام بازگشتم و زل زدم به جاده ای که به سرعت از زیر چرخ های ماشین می گذشت. شک نداشتم که این عزیمت به فرودگاه دستور پدر است ولی دلم دست از آشوب، بر نمی داشت. کلی سؤال در سرم می چرخید اما می دانستم که این موجی، اهل پاسخگویی نیست. رفتن به فرودگاه امام، آن هم در این شرایط برزخی، چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ شاید هم تا برقراری امنیت باید به جایی خاص منتقل می شدم.
آخ چه قدر دلشوره ی حال طاها را داشتم. روحم آرامش حضور پدر و عطر چادر نماز مادر را می طلبید. راستی آخرین باری که نماز خواندم کی بود؛ ظهر در شاه عبدالعظیم؟
نمی دانستم چه زمانی از شب است. چشم بر ساعت ماشین چرخاندم. خراب بود. کاش نحسی این ماجرا دامان نمازم را نگرفته باشد و قبل از قضا شدن، فرصت خواندنش را داشته باشم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🏡خانه ی هنر
https://eitaa.com/rooberaah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان مثل «نه خانی آمده نه خانی رفته»
🔹«بهروز اتونی، پژوهشگر حوزه ی ادبیات»
☘ هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
#مناجات_نامه 🤲
الهی!
ادای شکر تو را هیچ زبان نیست
و دریای فضل تو را هیچ کران نیست
و سر حقیقت تو بر هیچ کس عیان نیست.
هدایت کن بر ما رهی که بهتر از آن نیست.
یا رب ز ره راست نشانی خواهم
باز باده ی آب و خاک جانی خواهم
از نعمت خود چو بهره مندم کردی
در شکر گذاریت زبانی خواهم
«خواجه عبدالله انصاری»
هنرڪده
🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
#نقاشی_خط
ای چشم تو دل فریب و جادو
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
ز آن چشم همی کنم به هر سو
«سعدی»
🎨 هنرڪده ی «رو به راه»
🔹 https://eitaa.com/rooberaah
✿◉●•◦ ✿◉●•◦ ✿◉●•◦