eitaa logo
رو به راه... 👣
891 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
958 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
«عشق رازی است به اندازه ی آغوش خدا» 🔹«هنرڪده» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
(رنگ روغن) 🎨 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۴: خبر بازگشت چه کسی او را هم نشین مرگ کرد؟ پدرش یا عاصم؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۵: دانیال محتاطانه گام برمی‌داشت. خودرویی به قصد کمک ایستاد. مرد موطلایی دست بی‌ سلاحش را تکان داد و پرابهت صدا برآورد: _ نمون این جا... حرکت کن! مرد راننده و همراهش، به محض دیدن اسلحه، درِ نیمه باز را بستند و پا به فرار گذاشتند. دودی سفید از کاپوت‌ها به آسمان سینه می‌کشید. دانیال نرم نرمک به اولین خودروی واژگون، نزدیک شد. نور چراغ قوه را روی شیشه ی هزار ترک جلو انداخت. عاصم نوار چشمانش را در مبارزه با خیرگی چراغ قوه باریک کرد و لبخندی کریه بر لبانش نشاند. دندان‌های خونی‌اش را دیدم. هراسم زبانه کشید. دانیال کلتش را به سمت آن جانی نشانه رفت. صدایشان را نمی‌شنیدم. عاصم تسلیم وار اسلحه‌اش را بالا آورد و از میان شکاف شیشه به مرد موطلایی تحویل داد. آرام و قرار نداشتم. پای سالمم بی‌اختیار تکان می‌خورد. خباثت نگاهش حال طوفانی ام را هدف گرفت. زل زد به اضطرابم و لبخند زشتش عمیق‌تر شد. ابلیس را در چهره ی او دیدم. برای ثانیه‌ای قلبم فراموش کرد بتپد. این همه شیطان صفتی را از کجا می‌آورد؟! فریادهای هشدارگونه ی دانیال نگاهش را از هراسم گرفت. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد. دور مچش پارچه ای خونی بسته شده بود. حس تلخی داشتم؛ انگار با تیغی تیز جانم را کنده کاری می‌کرد. مرد موطلایی، ساکت و در حالی که نگاه و سلاح از روی عاصم نمی گرفت، آرام آرام به عقب جایی که خودروی عقیل متوقف بود، رفت. دستانم از شدت دلهره خیس عرق بود و زخم‌هایم می‌سوختند. انگار شمارش معکوس برای یک انفجار مهیب خوانده می‌شد. دانیال چشم از عاصم بر نمی‌داشت. ناگهان سایه‌ای سیاه تلوتلو خوران از میان دود سفید و غبار فضا نمایان شد. نفس در سینه‌ام ماند. مرد موطلایی فرز چرخید و با سلاح به غنیمت گرفته از عاصم صاحب سایه را نشانه رفت. حرارتی شبیه به جهنم زیر پوست سرم دوید. سایه در حالی که لوله کلتش دانیال را هدف داشت، نیم گام جلوتر آمد و در مسیر تماشایم قرار گرفت. در تاریک روشن فضا، چهره‌اش را دیدم. عقیل بود. خشکم زد. این موجی چهارشانه کجای داستان قرار داشت؛ در دسته ی امام حسین یا لشگر یزیدیان؟ حالا دانیال در میدان دوئل با دو مرد ایستاده بود. با یک دست عقیل و با دست دیگر عاصم را به ضرب تهدید اسلحه مهار می‌کرد. نگاه هراسانم در این مثلث چرخید و به عاصم افتاد. جانم یخ زد. آن ماشین آدم کشی سلاح داشت و لوله‌اش را به سمت مرد موطلایی گرفته بود. غفلت چند صدم ثانیه‌ای دانیال برای عاصم فرصت شد. چون مارگزیدگان در ماشین را گشودم و فریاد زدم: ـــ عاصم مسلحه، مراقب باش! تا دانیال به خود بیاید، شیون گلوله از اسلحه ی عاصم برخاست. پایم به زمین نرسیده، مرد موطلایی روی زانوهایش فرود آمد. عقیل بی‌تعلل آن جغد شوم را نشانه گرفت و چهار گلوله بر صفحه ی زندگی اش کاشت. پرتاب خون بر شیشه‌های ماشین تهوع آور بود. نگاه ناباور عاصم لبریز شد از خوف مرگ و من جان دادن ابلیس در تنگنای ماشین واژگونش را دیدم. سرمای غسالخانه بر جانم نشست. با چشمانی بهت زده دانیال را جستم. روی زمین خاکی افتاده بود و تکان نمی‌خورد. عقیل محتاطانه به طرف خودروی عاصم رفت. انگار می‌خواست از مرگ آن درنده خو مطمئن شود. ناامیدی مملو از تشویش گوشت شد و به تنم چسبید. با زانویی که زخمش درد را ضجه می‌زد، چون مردگان از گور برخاسته، خود را به دانیال رساندم. چشمانم ناباورانه محو بی‌حرکتی دانیال بود. باید دلم برای آن مادر زبان بسته می‌سوخت یا خودم که در این بازار شام، تنها پناهگاهم را هم از دست داده بودم؟ به سختی هلش دادم تا برگردد. گرمای خون، دستان یخ زده‌ام را سوزاند. از سوراخ گلوله بر سینه‌اش خون لیز می‌خورد. هجوم اشک، دیدم را تار کرد. با حنجره‌ای فلج، نامش را خواندم و تکانش دادم. پاسخ نداد. مرده بود؟ صدای قدم‌های تند عقیل که به سمتمان می‌آمد، من را به خود آورد. به سرعت یکی از اسلحه‌های دانیال را برداشتم و چسبیده به زمین، عقیل را نشانه گرفتم. موجی چهارشانه جا خورد و ایستاد. توان خط و نشان کشیدن را نداشتم. فقط به چشمانش زل زدم. عقیل دو دستش را بالا برد و گفت: _ آروم باش، نترس! منم، عقیل. هیچ آسیبی بهت نمی‌زنم. اون رو بیارش پایین. ذهنم با خودش حرف می‌زد که اگر این مرد در دارودسته ی نااهلان است، پس چرا عاصم را به آغوش مرگ هل داد؟ اگر هم اهل است، پس چرا به روی دانیال اسلحه کشید؟ در این بازی، هیچ حساب و کتابی درست درنمی‌آمد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍉 امشب کنار سفره های شب یلدا، دعا برای مردم مظلوم فلسطین رو از یاد نبریم. 🔺هنرکــده https://eitaa.com/rooberaah 🔻
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144200951295083041.mp3
12.23M
🌿 🎶 «پاییز» 🎙 حجت اشرف زاده /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
(گل رز) 🎨 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۵: دانیال محتاطانه گام برمی‌داشت. خودرویی به قصد کمک ایست
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۶: دستانم به وضوح می‌لرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدرتی برای شلیک نه. ذهنم را خواند و گفت: _ وقتی از ماشین پیاده شدم، به خاطر تصادف گیج بودم؛ واسه همین یه لحظه دانیال رو با عاصم اشتباه گرفتم. اون اسلحه رو بیار پایین، من با شمام. من این جام که کمکتون کنم. می‌ترسیدم. من دیگر به سایه ی خودم هم اعتماد نداشتم. در لحنش نگرانی موج می‌زد: _ زهرا خانم، تا دیر نشده بذار وضعیت دانیال رو بررسی کنم، خواهش می‌کنم! آدم بدهای این قصه، دلشوره ی جان رفیقشان را نداشتند. اما چشمان این مرد برای شنیدن صدای قلب دانیال دو دو می‌زد. سنگینی اسلحه غالب شد و از دستم افتاد. موجی چهارشانه بدون تعلل زانو زد و نبض مرد موطلایی را گرفت: _ زنده ست! خدا رو شکر! زنده ست. باید برسونیمش بیمارستان. داره ازش خون می ره. نفسی عمیق از عمق ریه‌ام برخاست. پس این تنها بازمانده برای آن پیرزن زنده بود. عقیل اسلحه‌ها را برداشت، دانیال قوی هیکل را به سختی روی دوشش انداخت و با گام‌های سنگین به طرف ماشین دوید. _ بدو زهرا خانم! بدو! این جا اصلاً امن نیست. هر لحظه ممکنه بقیه‌شون سر برسن. بدو! دلهره بیخ گلویم را فشرد. چون جوجه اردکی باران خورده، لنگ لنگان به دنبالش دویدم. مرد موطلایی را روی صندلی عقب گذاشت. بخار نفس‌های تندش یادم آورد که وجودم منجمد شده است. _ چرا زل زدی به من؟! برو بشین تو ماشین دیگه. در مقابل کنجکاوی شب گردان ماشین سوار که به نیمچه نیش ترمزی برای تماشای صحنه تصادف اکتفا می‌کردند، بی حرف روی صندلی جلو نشستم. با حرکت ماشین انتهای دلم کمی، فقط کمی، آرام گرفت. دستانم گزگز می‌کرد. خون دانیال مثل اسید پوستم را می‌سوزاند. به مانتوی مشکی ام چنگ زدم تا پاکش کنم. عقیل متوجه تشویشم شد. مشتی دستمال کاغذی از جعبه ی روی داشبورد برداشت و مقابلم گرفت. تضاد سفیدی دستمال‌ها و سرخی خون، حالم را دگرگون کرد. با حالت عصبی، بین انگشتانم چلاندمشان. نگاه نگرانم پی دانیال چرخید. چون کودکی خفته، روی صندلی، آرام گرفته بود. نور چراغ‌های پایه بلند اتوبان، با شتاب تند ماشین، یک به یک و پشت سر هم بر صورت طلایی اش رژه می‌رفتند. خیسی جریان دار خون روی چرم مشکی لباسش برق می‌زد. اشک امانم نمی‌داد. ـــ همین طور داره ازش خون می ره. عقیل شال سرمه‌ای رنگ را از دور گردنش باز کرد و به دستم داد. ـــ می‌تونی این رو بذاری روی زخمش؟ شال را گرفتم و روی صندلی چرخیدم. وجب به وجب بدنم درد می‌کرد. فرصت آخ گفتن نداشتم. لبه ی لباسش را کنار زدم و شال را روی زخمش فشردم. عقیل شتاب بیشتری به چرخ ها داد. نجوای زیر لبی اش را می شنیدم: _ طاقت بیار، رفیق... طاقت بیار! رقص پیچک وار خون بین انگشتان و زیر ناخن‌هایم طوفان به احوالم انداخت. بی‌اراده شروع به عق زدن کردم. عقیل نگاهی پر از دلسوزی بر ضعفم انداخت و آستینم را کشید. _ شال رو بزار روی زخمش و بیا بشین سر جات. سرگیجه و تهوع، چون موریانه، ته مانده ی نیرویم را می‌جویدند. بی‌رمق به صندلی ام تکیه دادم. کالبد یخ زده‌ام غرق شد در تبی سرد. از درون شراره ی آتش بودم و به ظاهر، آدمکی برفی. نمی‌دانستم سرد است یا گرم. دلم هوای تازه می‌خواست. شیشه را پایین کشیدم و صورتم را بر لبه ی پنجره گذاشتم تا شاید طغیان معده‌ام آرام گیرد. ناگهان غریبه‌ای را در آینه ی بغل دیدم. جا خوردم. این دخترک آل زده من بودم؟ این صورت پر از کبودی و زخم، گونه ی ورم کرده و چشمان به خون نشسته هیچ نشانی از آن زهرای چشم و ابرو مشکی با پوست سفید نداشتند. انگار مومیایی هزار ساله داشت در آینه تماشایم می‌کرد. می‌ترسیدم کش موهای مشکی ام را بگشایم و تارهایش را جو گندمی ببینم. پدربزرگ راست می‌گفت: گاهی آدم‌ها یک شبه پیر می‌شوند. من یک شبه مُردم. پوست صورتم از فرط سرما بی‌حس شده بود. عقیل چند بار صدایم زد. پاسخ ندادم. رمق پاسخ نداشتم. عصبی، لباسم را کشید و پنجره را بالا داد. با ابروهای گره زده نگاهی کلافه به من انداخت و بخاری را روشن کرد. لرز با چکمه‌ای پولادین به کالبدم حمله ور شد. گرمای ماشین پاسخگوی سیبری روحم نبود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رو به راه... 👣
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۶: دستانم به وضوح می‌لرزیدند. انگشت بر ماشه داشتم اما قدر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۷: عقیل نگاه ملتهبش را بین آینه‌های ماشین چرخاند. _ فلش... فلش کجاست؟ حنجره ام نای حرف زدن نداشت و چانه‌ام می‌لرزید: _ پی... پیش منه... دستش را پیش آورد. _ بدش به من. آن را کف دستش گذاشتم. به محض دیدن، فلش را درون جیب لباسش گذاشت. به تعداد تک تک روزها و شب‌هایی که در اضطراب گذشته بود، سؤال داشتم. _ چی... چی تو این فلشه؟ یک دست به فرمان داشت و با دست دیگر، تند و عجولانه پیامکی می نوشت. _ یه نقشه ی راه. جواب یک کلمه‌ای اش تشنج به اعصاب ناآرامم می‌پاشید. دانیال از اطلاعات محرمانه و فایل‌های خاص گفته بود و حالا این مرد از نقشه راه حرف می‌زد. _ نقشه ی چه راهی؟ دکمه ی ارسال پیام را فشرد. نگاهی سرد و مکث دار به پرسش چهره‌ام انداخت. _ هرچی کمتر بدونی به نفعته. من طعمه ی داستانی بودم که نباید از آن چیزی می‌دانستم. یعنی نباید بدونم که نقشم توی این جهنم چیه؟! _ حواسش پی نگرانی برای حال دانیال بود. _ تو یه نقش بزرگ و اساسی داری، اون هم اینه که دختر حاج اسماعیلی. نفس‌هایم از شدت خشم تند شده بود. _خب این یعنی چی؟ صدای هشدار پیامک بلند شد. بی‌توجه به من، پیام را گشود. ظاهراً حاوی مطلبی مهم بود. ذهنم در شرف انفجار قرار داشت. سؤال‌های بی پاسخ، حس تلخ ناامنی، حال وخیم دانیال؛ چه کسی فکرش را می‌کرد وسط تهران بزرگ این همه دلیل برای وحشت قدم بزند. _ با پدرم تماس بگیرید. می‌خوام باهاش حرف بزنم. فرز و سریع، مشغول ارسال پیامی جدید شد. _ الآن نمی‌شه. چرا نمی‌فهمید که در حال فروپاشی ام؟! بی حرف، روی صندلی چرخیدم. خونریزی دانیال کمتر شده بود اما بند نمی‌آمد. رنگ داشت اما رخسار طلایی اش بار می‌بست و کوبش ضربان قلب من گستاخ‌تر می‌شد. مرگ تدریجی چیزی جز این بود؟! شال را بیشتر روی زخمش فشردم. می‌ترسیدم. من از بی‌نفس شدن دانیال می‌ترسیدم. مضطرب، دهان گشودم تا بگویم سریع‌تر براند که دیدم بریدگی اتوبان را رد کرد. مگر مسیر رسیدن به بیمارستان آن بریدگی نبود؟ _ رد کردین، نگه دارید! پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد. _ برنامه عوض شده. نمی ریم بیمارستان. هراسان به نیمرخش چشم دوختم. ــــ چی دارین می گین؟ دانیال خونریزی داره، می میره. انگشتانش را به دور فرمان محکم کرد. _ نگران نباش، هیچ اتفاقی واسه ش نمی‌افته. آمبولانس منتظرمونه. مات و مبهوت بودم. _ کجا می ریم؟! جدیت در نیمرخش موج می زد. _ فرودگاه امام. سر در نمی آوردم. _ اون جا چرا؟ نگاه از جاده گرفت و گفت: _ به موقعش می فهمی. یقین داشتم که جایم کنار این مرد چهار شانه امن است اما باز دلهره ای عجیب بیخ گلویم را چنگ می زد. حال دانیال خوش نبود و این پریشانی ام را بیشتر می کرد. مشوش به روی صندلی ام بازگشتم و زل زدم به جاده ای که به سرعت از زیر چرخ های ماشین می گذشت. شک نداشتم که این عزیمت به فرودگاه دستور پدر است ولی دلم دست از آشوب، بر نمی داشت. کلی سؤال در سرم می چرخید اما می دانستم که این موجی، اهل پاسخگویی نیست. رفتن به فرودگاه امام، آن هم در این شرایط برزخی، چه دلیلی می توانست داشته باشد؟ شاید هم تا برقراری امنیت باید به جایی خاص منتقل می شدم. آخ چه قدر دلشوره ی حال طاها را داشتم. روحم آرامش حضور پدر و عطر چادر نماز مادر را می طلبید. راستی آخرین باری که نماز خواندم کی بود؛ ظهر در شاه عبدالعظیم؟ نمی دانستم چه زمانی از شب است. چشم بر ساعت ماشین چرخاندم. خراب بود. کاش نحسی این ماجرا دامان نمازم را نگرفته باشد و قبل از قضا شدن، فرصت خواندنش را داشته باشم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 🏡خانه ی هنر https://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
16.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان مثل «نه خانی آمده نه خانی رفته» 🔹«بهروز اتونی، پژوهشگر حوزه ی ادبیات» ☘ هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah