eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 💌 موژان نگاهی به من کرد و دوباره حرف زدنش با پیرمرد رو ادامه داد.. _ماهرخ ...میگه مهمان داری ...؟ با بهت به پیرمرد نگاه کردم که موژان ادامه داد: _از جاده مال رو آمده اند ...تا چند دقیقه دیگه میرسن ...بایرام دیده تشون ... قلبم تند تند میزد... _میشناستشون با زبان ترکی سوال کرد. پیرمرد سری تکون داد.. موژان به من لبخندی زد... پیرمرد پیچ رادیو رو زیاد کرد ، چوب دستی رو بین دو دستش به پشت گردن انداخت و با صدای خوشتر از خواننده همنوایی کرد ... موژان با همون خنده روی لبش گفت: _شاید نومزادت آمده پی ات ... این یک هفته ....انگاری یک سال طول کشید ... دستم روی قلبم بود ... ماشینی از دور دیدم ... موژان داخل رفت. _من چای گذاشتم ... ماشین دور تر از پرچین ها ایستاد .. آفتاب روی شیشه افتاده بودو داخل ماشین دیده نمی شد ... در باز شد ... ولی با دیدن کسی که از ماشین پیاده شد ... مات شدم .... بهادر بود .. بخاطر آفتاب اخم کرده بود کلاه روسی سرش بود . کفش هاش روی برف صدای قیژ قیژ میداد.. _سلام ... شوک زده نگاهش کردم ... _چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟ نگاهش کردم ... این آدمی که لبخند روی لب داشت واقعا بهادر بود ... _می خوام باهات حرف بزنم ...من هنوز مثل ابله ها نگاهش میکردم ... دستاشو بهم مالید: _میشه بریم داخل خیلی سرده ... تازه به خودم آمدم : _آره ...آره . و به طرف در وردی رفتم ...در رو باز کردم. بهادر وارد شد نگاهی به ماشین کردم که هنوز بیرون از پرچین پارک بود . داخل خونه اومدم. موژان با دیدن بهادر چشم درشت کرد ...بهادر و موژان به زبان ترکی احوال پرسی کردن . بهادر چیزی به موژان گفت. موژان مطیعانه سر تکون داد ... من هنوز مثل آدمای کرو گیج نگاهشون میکردم. موژان خنده بلندی سر داد : _من میرم از مادرم کلوچه ی محلی بگیرم ...بهادر خان با چایی دوست دارن. و بیرون رفت . _باید می دیدمت.
📚 💌 نغمه و ندا سر برداشتن تلفن دعوا میکردن ...این هم از مزایای داشتن خونه جدید بود . مامان تشری بهشون زد و خودش تلفن رو برداشت ... سرمو بیشتر دور پتو پیچیدم ... حس لرز داشتم .. صدای گریه پندار رو می شنیدم ولی نمی تونستم حرکتی بکنم ... صدای مبهم دیگری هم بود ...ولی قدرت تشخیص نداشتم ... یکی هی صدام می زد _نوا ...نوا ... صداش شبیه حامد بود ...چشم باز کردم ...ولی مامان بود ... داشتم خواب میدیم ...همش حامد همش حامد ..من بعد اون چه کنم ...من بعد اون با دلم چه کنم ... دوباره گیج و مات شدم ... یکی منو تو آغوش کشید ... بوی خوبی زیر بینیم رفت ...مثل بوی حامد بود ... کلافه بودم دلم می خواست فرار کنم ...از حامد فرار کنم ... سوزشی توی دستم حس کردم ...و دوباره به خواب رفتم .. با صدای نوا گفتن یکی چشمام با بدبختی باز کردم ... چیزی یادم نمیومد....یک اتاق بود ...و صورت خندون هانیه .. _خوبی ... سرمو آروم تکون دادم _همه رو نصف عمر کردی ... صدای در آمد و لیلی وارد شد _اوه ...چی دراز به دراز خوابیده ...خیر سرش قرار بود امشب بریم خاستگاریش ... با بهت نگاهش کردم ... هانیه خندید: _دیشب که مامان زنگ زد خونه تون واسه امشب بیایم خاستگاریت ...انیس خانم گفت حالت بده...بعد لیلی قهقه زد _اوف ...حامد رو ندیدی ...با شلوار گرمکن ...تخت گاز آمد خونه تون ...داماد هم اینقدر هول .. گیج نگاهشون کردم ... هانیه نیشگونی ازم گرفت صدای آخم بلند شد _بیداری بابا ... صدای در آمد و حامد با تیشرت و گرمکن وارد شد: _آخر کار خودتون رو کردن بیدارش کردین .. هانیه یک ایش کشداری گفت: _زن ذلیل ... حامد یک چش غره بهش رفت ..نزدیک من آمد ... نگاهش کردم ...حامد من ... _خوبی ... هانیه ادای عق زدن در آورد _آه حالم بد شد ...خوبه بابا ... لیلی دست زیر چونه نگاهمون کرد _حامد به عقب برگشت ... _پاشین انگار آمدن سینما ...پندار بهانه گیری میکنه ... نیم خیز شدم ... حامد دستشو رو شونه ام گذاشت ... _میرین یا بیرونتون کنم .. هانیه دست لیلی رو کشید .. لیلی همون تور که کشون کشون می رفت گفت: _کار بدبد نکنین ها ...اینجا تو اتاق هاشون دوربین دارن .... حامد دمپایی پاشو به طرفش پرت کرد که به در بسته خورد .. خنده‌ام گرفته بود .. نویسنده:
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت136 ماهیتابه رو گذاشتم، تخم مرغ و شکستم داشت حالم بهم میخورد از ب
بالاخره سبحان اومد خونه سبحان_سلام؛ نگار کجایی؟ وای خدا الان باید چیکار کنم، چطوری بهش بگم، منکه هنوز مطمئن نیستم _سلام جانم سبحان_خوبی؟ رنگت چرا پریده! _آره تو خوبی؟ نه چیزی نیست سبحان_امروز یه اتفاقی افتاد، یک دختره اومده بود مطب از آمپول می ترسید تا اومدم بزنم دستمو گرفت عصبی نگاهش کردم، شروع کرد به خندیدن، باز میخواست حرصمو در بیاره _یعنی چی غلط کرده، چطور به خودش اجازه داده به تو دست بزنه سبحان_دکتر محرم آدمه _خجالت بکش اون در مواقع ضروریه سبحان_خوب میخواستم میزان حسادتتو بسنجم که هنوزم زیاده _واقعا که اصلا دیگه حق نداری دخترا رو قبول کنی، چطور میتونی تو این وضعیت اینطوری به من استرس وارد کنی! وای خدا چی گفتم، الان میفهمه...ابروهاشو بالا انداخت و گفت: سبحان_تو کدوم وضعیت منظورت چیه؟ وای حالا چی بگم _نه منظورم همین تنهایی و اینا... سبحان_حالت خوبه؟ چی با خودت میگی، مامان امشب گفته شام بریم خونشون، دو ساعت دیگه آماده باشی _دستش درد نکنه، غذا خوردی؟ سبحان_آره عزیزم‌، من میرم یکم بخوابم _باشه میخواستم برم پیش مامان نرگس ولی گفتم الان سرش شلوغه همین امشب ازش میپرسم