eitaa logo
🌿 طب نوین روجین🌿
911 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
319 ویدیو
645 فایل
داخل کانال میتونی مشاوره دریافت کنی در مورد زگیل تناسلی/عفونت/کیست/ناباروری/سردمزاجی کافیه اعتماد کنی ودرمان بشی زیر نظر پژوهشکده طب سنتی رویان شماره ما 👈🏻 ۰۹۱۱۹۰۶۴۹۱۸ فرم مشاوره👈🏻 https://app.epoll.pro/49187200 🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد آخر انار شاهزاده ی باغ بود تاج انار کجا و شهریور کجا ؟ ! انار اما فهمیده بود ، می خواست بگوید او هم عاشق شهریور است اما هر بار تا می رسید ، فرصت شهریور تمام می شد نه شهریور به انار می رسید و نه انار می توانست شهریور را ببیند دانه های دلش خون شد و ترک برداشت سال هاست انار سرخ است ... سرخ از داغی و تندی عشق و قرن هاست شهریور بوی پاییز می دهد ... 🍰 @hesse_khoobb
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت132 کادو سالگرد ازدواجمون رو گذاشتم تو کمدش اما اصلا نگاهش هم نکر
پیشونیم رو چسبوند به پیشونیش گرمای نفساش صورتمو نوازش میکرد _ناهارمیخوری؟ سبحان_آره میدونی از کیه گشنمه؟ _تقصیر خودت بود گشنه موندی الان دیگه ناهار نداریم عزیزم، همشو خوردم خندید با همون حالت تخس همیشگی نگاهم کرد سبحان_من باید برم کلینیک حداقل شب شام درست کنی وگرنه به نفعت نیست میدونست که حرسم با این حرفاش در میاد و بازم می گفت! _سبحان برو تا نکشتمت‌ خندید و بلند شد لباساشو پوشید، سبحان رفت و مشغول آشپزی شدم؛ این بارم قرمه سبزی درست کردم چون دفعه قبل نخورد، صدای درب خونه آمد امیدوارم بودم  رایکا باشه اما یاسر بود یاسر_سلام، اون‌ پسره رو پیدا کردم و بردم پیش سبحان نگران نباش همچی درست شد داشت قند تو دلم آب میشد بالاخره پیداش شد _واقعا ممنونم نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم لبخندی زد یاسر_این فقط یک دِین قدیمی بود که گردنم مونده بود با این حرفش به فکر فرو رفتم اون هنوز خودشو گناه کار می دونست یاسر_با اجازه من برم _بفرمائید خونه غذا آمادست یاسر_ممنون میزو با تزئین چیدم که بالاخره سبحان اومد، درو باز کردم دستش یک کیک شکلاتی با کلی وسیله بود...
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت133 پیشونیم رو چسبوند به پیشونیش گرمای نفساش صورتمو نوازش میکرد
_سلام چخبره! سبحان_فکر نکن یادم رفته سالگردمون رو میدونم که بازم نمیتونم با این کارا جبران کنم صدای رایکا از راه پله ها می آمد دلم براش تنگ شده بود، نگاهی به سبحان کردم گفتم: _صدای رایکاست؟ اخمام تو هم رفت _خیلی دلم براش تنگ شده سبحان_یک لحظه اینارو بگیر بهم نگاهی کرد و لبخند زد سبحان_نکن اون طوری لب و لوچتو وسایل داد دست منو رفت، بعد چند دقیقه در خونه باز شد و رایکا اومد اصلا فکر نمی کردم بتونه سبحان باهاش کنار بیاد رایکا_ سلام نگار، نگاه کن من فقط بخاطر تو امدم هنوز قهرم باهاش _سلام عزیزم رفتم سمتش بغلش کردم _دلم برات یه ذره شده بود رایکا_اون کیک کجاست عمو میگفتی؟ سبحان نگاهی به من انداخت خندید سبحان_بعد تو میگی مثل منه؛ شکمش به یاسر رفته لبخندی زدم _باشه عزیزم الان میارم برات سبحان_راستی نگار _جانم اومد تو آشپز خونه نزدیکم، یک جعبه دستش بود سبحان_ این گوشی امروز گرفتم اگه مشکلی داشتی باهاش یا از رنگش خوشت نیامد میتونی عوض کنی جدیدترین مدله _چرا اینکارو کردی، بازم لازم نبود حالا انقدر هم بروز باشه سبحان_اینکه چیزی نیست در برابر کاری که کردم دنیا هم بهت بدم کمه _خوبه باز خودشو لوس کرد سبحان_ اما این کادو سالگردمون یه سرویس طلا گرفته بود که از چند متری میتونستی برقشو ببینی! _چخبره همین یکی بس بود دیگه، دستت درد نکنه سبحان_اون که فرق داشت، این مخصوصه
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت134 _سلام چخبره! سبحان_فکر نکن یادم رفته سالگردمون رو میدونم که
سبحان_حق داری منو نبخشی؛ هر کارم کنم نمیتونم کارمو جبران کنم واقعا از حرفایی که زدم خجالت می کشم روی پنجه پاهام ایستادم تا به صورتش برسم بوسه ای روی گونه اش زدم _این چه حرفیه؛ پیش میاد من خیلی وقته فراموشش کردم سبحان_بهم حق بده کسی طرفت بیاد دیوونه بشم رایکا_بسه دیگه کیک مارو بدین مردیم از گشنگی خندیدم _چشم آقا تیکه ای کیک و بریدم و گذاشتم جلوش _بفرما اینم کیک با اشتها شروع کرد به خوردن، منو سبحان با تعجب بهش چشم دوخته بودیم سبحان_رایکا اون ماشین قرمزمم مال تو آشتی دیگه رایکا_در موردش فکر میکنم _رایکاجون پوفی کشید رایکا_ باشه _قول میدم ادبش کنم؛ خیلی وقته کتک نخورده با بهت بهم نگاه کرد سبحان_خودت داری این بازیه کثیفو شروع میکنی ها لبخندی زدم، با شیطنت بهش نگاه کردم چند ماه از این اتفاق گذشت؛ صبح از خواب بیدار شدم‌ سرم کمی گیج میرفت سر و صورتم شستم سبحان رفته بود کلینیک، تلویزیون روشن کردم که صدای زنگ خونه آمد درو باز کردم راوک بود با رایکا و رادین راوک_سلام نگار جان این یاشار بی حواس کلید خونه رو برده مامان هم مطبه کسی خونه نیست، رایکا گفت بیایم ازت سری بزنیم _سلام عزیزم، حتما این چه حرفیه خیلیم خوشحال میشم منم از تنهایی در میام، بفرمائید آمدن داخل و نشستن _آفرین حالا حتما باید اتفاقی بیوفته بیاین اینجا من انقد تنبل شدم دیر بیدار میشم صبحانه نخوردم؛ شما چی میخورین؟ رادین_من تخم مرغ میخوام رایکا_منم میخوام راوک_بچه ها! _اع راوک چرا انقد بهشون گیر میدی بزنم برا توام؟ خندید راوک_ بزن عزیزم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت135 سبحان_حق داری منو نبخشی؛ هر کارم کنم نمیتونم کارمو جبران کنم
ماهیتابه رو گذاشتم، تخم مرغ و شکستم داشت حالم بهم میخورد از بوش منکه عاشق تخم مرغ بودم چرا یکدفعه اینطوری شدم! راوک اومد تو آشپز خونه راوک_بزار کمکت کنم تخم مرغ بعدی رو که شکستم ناخوداگاه اوقم گرفت؛ میخواستم بالا بیارم راوک_از بوی تخم مرغ حالت بهم خورد؟ لبخندی زد راوک_نگار تو بارداری؟ شکه شده بودم، با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: _نه بابا، نمیدونم چرا اینطوری شدم، فکر کنم بابت غذا های دیشب که بیرون خوردم مسمومم کرده زیر گاز خاموش کرد راوک_بیا اینجا بشین دختر دستتو بده‌ من نبضتو بگیرم با دقت روی دستای من متمرکز شده بود، بعد از چند دقیقه ای لبخند زد و گفت: راوک_درست حدس زدم بارداری کف پات گز گز نمیکنه؟ _نمیدونم شاید، چرا تا الان نفهمیدم تو مطمئنی؟ راوک_خوب یکدفعه خودشو نشون میده دیگه اگه من دکترم که مطمئنم، حتما مامان که بعد ظهر آمد خونه بری پیشش تا معاینت کنه گوشیش زنگ خورد راوک_اع یاشاره فکر کنم آمده، سلام باشه الان میایم بلند شد و گفت: راوک_بچه ها بریم بابا آمده _کجا چیزی نخوردین که! راوک_قربونت عزیزم؛ بچه ها خوردن خودت نخوری ها، مواظب خودت باش خدافظ رفتن پایین من شکه بودم، آخه منکه هنوز آمادگی برای مادر شدن ندارم؛ چطور به سبحان بگم روم نمی شد، اصلا چی مقدمش کنم!   فکر نمی کردم انقد مادر شدن ترسناک باشه؛ احساس میکردم هنوز خودم بچه ام، هر کسی از این قضیه ذوق میکرد من چرا استرس گرفته بودم! نگار دیونه استرس الان خوب نیست... @roman_tori🌿🌸
پارت داریم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: امام [خمینی] میفرمایند در سیر و سلوک، اوج بندگی در سیر و سلوک و در عالم معنویت، شهادت است؛ یعنی بندگی، بندگی خالصانه، عبودیت منجر به شهادت می‌شود‌. ┅═✼✿‍✵🇮🇷✵✿‍✼═┅ ━⊰✾ 🇮🇷 ✾⊱━━━━─━ @me_hosen ━━─━━━━⊰✾✿✾⊱🇮🇷‌
پارت داریم😍
حسرتِ خوشبخت بودن آدم‌ها رو نخورید... همه در ظاهر خوشبخت هستند، اما جلوتر که میروی همه در گیر مشکلاتی هستند!!!
🖼️ ...☀️ 🍃صبح 🌻🍃آغاز دوباره زیستن است. 🍃تنفسی عمیق 🌻🍃از تازه ترین هوای زندگی، 🍃یک قدم نزدیک تر 🌻🍃 به رؤیاهای دیروزت هستی. 🍃نفس بکش امروز را 🌻🍃 وجاری کن عشق خدا را دربند بند وجودت... 🦋 سلام، صبحتون بخیر؛ درپناه خداوند موفق وسربلند باشید. 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 *سواد رسانه ای* این سخنان مثل یک‌چراغ راه هست با دقت گوش بدین و لطفا نشر بدین.
🌹🍃 بسم الله الرحمن الرحیم 🍃🌹 🌸 انت الرزاق و انت ارحم الراحمین 🌸 🌹🍃 أَللَّهُمَّ ارْزُقْنَا رِزْقاً حَلَالاً طَیِّباَ وَاسِعَاً ، أَللَّهُمَّ اجْعَلْنَا مِنَ الشَّاکِریِنَ یَا کَریِمُ.🌹 🌷الهی به امید تو🌷
پارت داریم😍
❤️
صبح آغاز شد ... امروز در گلدان زندگی ، گل عشق بکار ، گل دوستی ... گل صداقت ، گل مهربانی ... خواهی دید گلدان‌هایت ، از همه‌ی گل‌های عالم ؛ خوشبو تر می‌شود ... ☘☘☘ سلام صبح بخیر
آلو های خشک و فرش لاکی خوش رنگ با نور خورشید ملایمی که روش میتابید دلمو برد 😍😌 @hesse_khoobb
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت136 ماهیتابه رو گذاشتم، تخم مرغ و شکستم داشت حالم بهم میخورد از ب
بالاخره سبحان اومد خونه سبحان_سلام؛ نگار کجایی؟ وای خدا الان باید چیکار کنم، چطوری بهش بگم، منکه هنوز مطمئن نیستم _سلام جانم سبحان_خوبی؟ رنگت چرا پریده! _آره تو خوبی؟ نه چیزی نیست سبحان_امروز یه اتفاقی افتاد، یک دختره اومده بود مطب از آمپول می ترسید تا اومدم بزنم دستمو گرفت عصبی نگاهش کردم، شروع کرد به خندیدن، باز میخواست حرصمو در بیاره _یعنی چی غلط کرده، چطور به خودش اجازه داده به تو دست بزنه سبحان_دکتر محرم آدمه _خجالت بکش اون در مواقع ضروریه سبحان_خوب میخواستم میزان حسادتتو بسنجم که هنوزم زیاده _واقعا که اصلا دیگه حق نداری دخترا رو قبول کنی، چطور میتونی تو این وضعیت اینطوری به من استرس وارد کنی! وای خدا چی گفتم، الان میفهمه...ابروهاشو بالا انداخت و گفت: سبحان_تو کدوم وضعیت منظورت چیه؟ وای حالا چی بگم _نه منظورم همین تنهایی و اینا... سبحان_حالت خوبه؟ چی با خودت میگی، مامان امشب گفته شام بریم خونشون، دو ساعت دیگه آماده باشی _دستش درد نکنه، غذا خوردی؟ سبحان_آره عزیزم‌، من میرم یکم بخوابم _باشه میخواستم برم پیش مامان نرگس ولی گفتم الان سرش شلوغه همین امشب ازش میپرسم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت137 بالاخره سبحان اومد خونه سبحان_سلام؛ نگار کجایی؟ وای خدا ال
ساعت همینطور با سرعت گذشت؛ آماده شدیم و رفتیم پایین، خداروشکر اون حالت رو دیگه نداشتم چای رو خوردیم، سفره رو برای شام آماده کردیم، همچی خوب بود فکر کردم دیگه چیزی نیست همین که میرزا قاسمی رو راوک گذاشت رو میز بوی تخم مرغ به مشامم خورد، احساس کردم سرم گیج میره، حالت تهوع دوباره گرفتم مامان نرگس_نگار میدونم خیلی دوست داری نخوری از دستت رفته همین که نزدیکم گرفت غذارو اوقم گرفت، راوک با دستش اشاره کرد مگه نگفتی؟! همه با بهت داشتن بهم نگاه میکردن این چه بلایی بود خدا نرگس لبخندی زد نرگس_بوی غذا حالتو بهم زد؟ سبحان_نگار! داشتم از خجالت آب میشدم، که دوباره حالم بد شد نرگس_شما ساکت باش‌، بیا اینجا ببینم رفتم پیش مامان نرگس دستمو گرفت و بعدش دستشو گذاشت رو پیشونیم نرگس_صبح ها هم حالت تهوع دادی؟ چند روزی بود صبح بالا می آوردم _بله‌ لبخندی زد نرگس_خانم‌ خانما بارداری همینکه اینو گفت غذا پرید تو گلو سبحان شروع کرد به سرفه کردن، یاسر بهت زده نشسته بود دستاشو بهم مشت کرد، خیلی خودمو قانع کردن که بخاطر من نباشه یاشار_بیا الان شُک به پدر بچه وارد شد، تبریک میگم داداش به جمع باباها خوش آمدی سبحان_خدای من باورم نمیشه، مامان بابا شدم؟ تا حالا انقد ذوق زده ندیده بودمش، نمیدونم چرا ولی خجالت میکشیدم نگاهش کنم بابا امیر_انشالله این کوچولو دختر باشه، رحمت و نعمت بیاره سبحان برگشت نگاهم میکرد، لبخندی زد
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت138 ساعت همینطور با سرعت گذشت؛ آماده شدیم و رفتیم پایین، خداروشکر
من برای اینکه حالم بد نشه شام نخوردم، سبحان با یک ظرف غذا اومد نشست کنارم روی کاناپه، برگشت طرف نرگس و گفت: سبحان_مامان، اشکال نداره که خورش قیمه بخوره؟ مامان نرگس_نه پسرم میتونه بخوره سبحان_خوب دهنتو باز کن _این لوس بازیا چیه، مگه خودم دست و پا ندارم! الان میلم نمیکشه سبحان_عزیزم از این به بعد میلیم نمیکشه نداریم اون بچه الان به این غذا احتیاج داره بخور قربونت برم ناچار غذارو گرفتم و خوردم. سبحان_از این به بعد کار تعطیل خودم همچیو انجام میدم _الان کوچیکه نمیشه که زخم بستر بگیرم سبحان_چون کوچیکه باید بیشتر مواظب باشی سری برای تایید حرفش تکون دادم، رایکا اومد کنارم رایکا_نگار میشه دختر باشه _دست منکه نیست؛ هر چی خدا بخواد، چرا دوست داری دختر باشه؟ رایکا_میخوام مواظبش باشم مثل مرد خندم گرفته بود بوسه ای رو گونه اش زدم سبحان_به دختر من نگاه کنی من میدونم با توخودم مواظبشم اخمای رایکا رفت تو هم رایکا_تو مواظب خودت باش عمو جون! سبحان میخواست چیزی بگه که نذاشتم، بالاخره خدافظی کردیم و رفتیم خونه سبحان_نگار خدایی به من میخوره بابا باشم آخه کدوم بابا انقد خوشتیپه و جوونه _باز خودشیفته شد سبحان_پایین نتونستم مثل آدم خوشحالی کنم مونده رو دلم شروع کرد روی میز ضربه زدن با ضرب عین دیوونه ها شده بود خنده ام گرفت _سبحان انقد سر و صدا نکن الان صدا میره سبحان_وای خدا دارم بابا میشم _سبحااان! به سر و صدا کردن داشت ادامه میداد مشتی به بازوش زدم _بسه دیگه! ایستاد توی چشمام خیره شد سبحان_شاید این صحنه رو فقط تو رویا هام می دیدم بوسه ای روی پیشونیم زد و منو به آغوش کشید سبحان_ممنون‌که منو به آرزو هام رسوندی خیلی دوستت دارم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت139 من برای اینکه حالم بد نشه شام نخوردم، سبحان با یک ظرف غذا او
لبخندی بهش زدم _خوب تا همه همسایه هارو بیدار نکردی بریم بخوابیم لبخندی زد و باشه ای گفت، صبح دوباره از شدت حالت تهوع بیدار شدم! چند دقیقه بعد اسم‌ مامان نرگس روی صفحه گوشیم افتاد مامان نرگس_نگار جان من منتظرتم آماده ای بیا سبحان خواب بود بیدارش نکردم، صبحانشو آماده گذاشتم فورا آماده شدم و رفتم _سلام‌، ببخشید دیر شد نرگس_سلام دخترم نه اشکال نداره خوبی؟ حالت که دوباره بد نشد؟ _نه همون حالت تهوع های صبح و دارم نرگس_خوب این طبیعیه و نشون میده حسابی باهوشه که صبح حالت بد میشه لبخندی زدم _جدا؟ نرگس_آره اگه به سبحان نرفته باشه خندیدیم فکر میکردم همه مادر شوهرا نوه هاشونو به پسر خودشون نسبت بدن واقعا برام جالب بود، همینطور گرم صحبت بودیم که نفهمیدم کی رسیدیم نرگس_دخترم همینجاست پیاده شو تا من جا پارک پیدا کنم، برو بالا زنگ بزن منشی هست پله های ساختمان رو یکی در میان طی کردم که بالاخره رسیدم، زنگ مطب و زدم یک خانم تپل با عینک های شیشه ای که گرد بود جلوم ظاهر شد _سلام خسته نباشید. خواستم وارد بشم که مانعم شد منشی_سلام خانومم؛ وقت قبلی داشتی؟ با خودم گفتم اگه بگم الان عروس خانم دکترم قطعا باور نمیکنه _نه نداشتم منشی_مشکلت چیه خانومم _مشکل خاصی ندارم منشی_اوا عزیزم پس برای چه کاری آمدی؟ _خوب معاینه منشی_من الان دو تا بیمار دارم، باید معاینشون کنم ابرومو بالا دادم، چی داشت میگفت از خود دکتر بیشتر کلاس میزاشت، خندم رو قورت دادم نرگس_خانم روحی عروسم چرا پشت دره! با چشمای گرد شده داشت منو نگاه میکرد انتظار همچنین چیزی نداشت منشی_خاک تو سرم کنن خانم دکتر چیزی نگفتن بخدا بفرمائید عزیزم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت140 لبخندی بهش زدم _خوب تا همه همسایه هارو بیدار نکردی بریم بخوا
پوزخندی زدم و وارد شدم، مامان نرگس منو همراه خودش به اتاق برد، وقتی صدای قلبش رو شنیدم‌، دلم لرزید اون درون من زندگی میکرد و بخشی از وجودم بود، بعد از اینکه معاینه انجام شد، لبخندی بهم زد و گفت: نرگس_ خوب خداروشکر همه چی خوبه روال طبیعیشو داره طی میکنه؛ سه ماهته تقریبا تا هفته بعد اگه خواستی میتونی بیای جنسیتشو بهت بگم و بعد هم یک سری برنامه غذایی نوشت و گفت چیکار کنم نرگس_میری خونه ؟ _اول یک سر از مطب سبحان بزنم؛ بعد میرم خونه نرگس_باشه مادر یادت نره چی گفتم مواظب باشی _دستتون درد نکنه چشم فعلا خدانگهدار نرگس_خدانگهدارت دخترم از اتاق خارج‌شدم نگاهی به منشی انداختم _خدافظ خانومم! با بهت داشت نگاه میکرد خندیدم و رفتم بیرون از ساختمان؛ سوار تاکسی شدم مستقیم رفتم مطب سبحان، خیابونا چقدر شلوغ بودن با این ترافیک اگه بموقع می‌رسیدم خوب بود رسیدم در کلینیک، وارد مطب شدم اینجا دیگه چرا انقد شلوغ بود آخه این همه دختر چیکار میکردن! رفتم طرف منشی خدا خدا می کردم این دیگه مثل خانومم نباشه _سلام میتونم آقای دکتر و ببینم منشی_سلام عزیزم؛ همه این دوستان میخوان آقا دکتر رو ببین، نوبت گرفتید؟ _من همسرشون هستم رنگ از صورتش پرید؛ طرز نگاهش عوض شد انگار پر از حسرت و تنفر بود ولی چرا؟! منشی_الان مریض دارن میخواین بهشون بگم؟! _نه منتظر میمونم
🌿 طب نوین روجین🌿
#رمان_نگارا #نگین_شاپوریان #پارت141 پوزخندی زدم و وارد شدم، مامان نرگس منو همراه خودش به اتاق برد
نزدیک نیم ساعت بود نشسته بودم کف پام گز گز میکرد که بالاخره این مریض اومد بیرون منشی با سنگینی نگاهش منو تعارف‌کرد که وارد بشم اما هنوز نفهمیدم دلیلش چی بود! سبحان مَشغول نوشتن بود، همونطور بدون هیچ حرفی ایستادم و نگاهش کردم، نگاهم نمی کرد سبحان_بفرمائید روی صندلی بنشینید خواستم اذیتش کنم‌، صدامو تغییر دادم _ببخشید آقای دکتر آخه دندونم درد نمیکنه، قلبم برای یکی درد میکنه نمیدونم الان چرا نگاهم نمیکنه ابروهاش تو هم فرو رفت سرشو آورد بالا با اخم که بهم بپره وقتی منو دید خشکش زد سبحان_نگار تویی! شروع کردم به خندیدین سبحان_این چه کاری بود آخه میخواستی امتحانم کنی؟! _سلام، میخواستم ببینم با این همه دختر که میان چطور برخورد میکنی! سبحان_علیک سلام، یک جوری میگی انگار من گفتم بیان، پسرا اگه دندونشون خراب بشه که نمیان من خودم بشخصه همینطوریم لبخندی زدم سبحان_چخبر خوبی؟ چرا نگفتی بیام دنبالت _خوبم، می خواستم قافل گیرت کنم، امروز با مامان نرگس رفتم مطب گفت خوبه خداروشکر سه ماهشه سبحان_عجب، بعد سه ماه تازه فهمیدی _خوب چیکار کنم خیلی آروم بود علائمی نداشت  منشی در زد و اومد داخل منشی_ببخشید آقای دکتر این عکس مریضاس چک نمی کنید سبحان_چرا ممنون بزارید همینجا، لطفا دوتا چای هم بیارید _نه مامان نرگس گفت چایی نخورم برای بچه خوب نیست سبحان_خوب یک لیوان آب بیارید برای خانومم تمام اون مدارک دستش بعد از گفتن حرف من ریخت روی زمین! واقعا رفتاراش عجیب بود... @roman_tori🌿🌸