#استوری_وحید_رهبانی
#استوری_بازیگران
#سـربـاز_گـمـنـامـ
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_مجید_نوروزی
#استوری_بازیگران
#سـربـاز_گـمـنـامـ
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_شهرزاد_کمال_زاده
#استوری_بازیگران
#سـربـاز_گـمـنـامـ
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
بگید ببینم واسه عید چیکار کنیم؟ رمان امنیت رو ادامه بدم یا رمان جدید بزارم؟ 👇🏻 https://EitaaBot.ir/
ان شاءالله عید نوشتن رو شروع میکنم❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که رمان امنیت رو نخوندن این پیامو ببینن شخصیت ها و پارت ها هستن...
(رمان امنیت هم خیلی جذابه)
چیزی تا عید نمونده😃
آخرین شنبهٔ سال 1400تون پر از اتفاقات مثبت و خوشحال کننده😉
#بسیجی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آروم، آروم
🍃بهار داره دانلود ميشه
🌸اینک بهار
🍃تا دروازہ هاى شهر رسیدہ
🌸و رستاخیز دوبارہ در گیتى دمیدہ
🍃و من در دعایی خاضعانه
🌸به درگاہ مدبر هستی
🍃احسن الحال را
براے شما آرزو میڪنم !💐
#سرباز_زهرا 🍁
سلااااااام صبحتون بخیر😅😅
دیشب تا ۲شب داشتم عصر جدید می دیدم پس تعجب نکنید الان یرای من صبحه🤣🤣🤣
#سرباز_زهرا 🍁
خلاصه ای از چهار فصل رمان امنیت:::
رسول و محمد باهم برادر هستن....
رسول به خاطر عملیات توی کمرش ترکش بود که حتی 1 ماه تو کما بود...
به خاطر ماموریت به روژان محرم شد که همین باعث ازدواجشون شد(اوایل دوست نداشتن سر به تن هم باشه و همش تیکه مینداختن😂😐)
توی همون ماموریتی که محرم بودم... رسول به خاطر روژان خودشو انداخت جلو تیر تا روژان آسیب نبینه و علاقه ها از همونجا شروع شد... بعد تر هم روژان و رسولو گروگان گرفتنو رسول همونجا فهمید داره بابا میشه.... روژان هم برای نجات جون رسول خودشو انداخت جلو تیر...
و بعد ها:::
به رسول گفته بودن اگر عمل کنی فلج میشی یا میمیری و.... به همین دلیل رسول با روژان بحث میکرد که روژان بره...
رسول برای ترکش کمرش عمل کرد و 1 ماه تو کما بود، بعد از کما که بهوش اومد پاهاش از کار افتاده بود🙂💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد بیماری قلبی داشت....
با هزار التماس قبول کرد عمل بشه🤦🏻♀
سعید خان لطف کرده به عطیه گفته محمد تو اتاق عمله😐یعنب عطیه زمانی که حاملس فهمیده شوهرش تو اتاق عمله🙂💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
داوود عاشق خواهر محمد و رسول (زینب) شد.... رسول وقتی فهمید ملی مخالفت کردمو یه سیلی اقا داوودو مهمون کرد💔
اما وی خیلی سمج بود و بله رو گرفت حالا چجوری و کجا خاستگراری کرده😐👇🏻
وقتی گروگان گرفته بودنشون اونم با بدن زخمی دهقان فداکار از زینب خاستگاری کرد😶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرشید عاشق خواهر سعید شد و سعیدم عاشق خواهر فرشید شد😂😑
که جناب مهندس مخالف کرد و....😐
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر و علی سایبری باجماق هم شدن😂
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توجه: این همه داستان نیست، جزئیات بیشتر در پارت ها هستش این فقط برای کسانی بود که رمان رو نخونده بودن و فقط برای آشنایی با رمان بود..
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
خلاصه ای از چهار فصل رمان امنیت::: رسول و محمد باهم برادر هستن.... رسول به خاطر عملیات توی کمرش ت
اینم برای کسایی که خواسته بودن!
قهرمان خودت باش'
#متن_انگیزشی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
در ظلماتِ شب، تنها خداست که صدایت را میشنود ❤️
#متن_مذهبی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
خودت رو به خودت ثابت کن نه به دیگران
#متن_انگیزشی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
همه چیز از یک رویا شروع میشه💎
#متن_انگیزشی
#سرباز_زهرا 🍁
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_34 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو
#اشتباه_بزرگ🥀
#پارت_35
رسول: بلاخره اومدن بیرون..
صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد!
دکتر: خدا رحم کرد، خطر از بیخ گوشش گذشت...
فعلا تو کماست.... و حالش تعریفی ندارع
فقط توکلتون به خدا باشه...
ـــــــــــــــــــــــــ
1هفته بعد:
محمد: رسول دوباره حالش خراب شده بود... تو نمازخونه دراز کشیده بود رفتم پیشش...
خواست بلند بشه که دستشو گرفتم
رسول خوبی!
رسول: لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبم اقا...
محمد: ابروهامو بالا انداختم و گفتم: کاملا معلومه🤨
رسول: همچنان سربه زیر...
محمد: رسول، توکلت به خدا باشه...
خدا خیـــــلی بزرگه....
حتما به صلاح بوده..
همه کارای خدا حساب و کتاب داره...
همین اتفاق باعث شد، تو از رو ظاهر قضاوت نکنی، زود تهمت نزدی، دل آدمارو راحت نشکنی
رسول: با همه حرفاش قلبم به درد میومد... یاد کارای اشتباه خودم افتادم...
راست میگفت....
چصدر زود قضاوت کردم
چقدر زود تهمت ناروا نزدم
چقدر راحت دل شکوندم
خدا منو ببخشه...
محمد: اینو نگفتم خودتو سرزنش کنی..
رسول: با تعجب سرمو بالا کردم😳
محمد: نفسی کشیدم و گفتم:
شنیدم استاد! بلند بلند فکر کردی😐😂
پ.ن¹:...🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ