eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
عضو های جدید توجه کنید💕 سلام به همه شما عزیزان بنده مدیر کانال و نویسنده رمان هستم منو با #سرباز_آق
عزیزانی که رمان امنیت رو نخوندن این پیامو ببینن شخصیت ها و پارت ها هستن... (رمان امنیت هم خیلی جذابه)
شبتون بخیر...
سلااام صبحتون بخیر و نشاط☺️👌🏻 🦋
چیزی تا عید نمونده😃 آخرین شنبهٔ سال 1400تون پر از اتفاقات مثبت و خوشحال کننده😉 🦋
سلااااام صبحتون خوش 💕
بچه ها از یکم رمان امنیت رو بارگذاری میکنم❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آروم، آروم 🍃بهار داره دانلود ميشه 🌸اینک بهار 🍃تا دروازہ هاى شهر رسیدہ 🌸و رستاخیز دوبارہ در گیتى دمیدہ 🍃و من در دعایی خاضعانه 🌸به درگاہ مدبر هستی 🍃احسن الحال را براے شما آرزو میڪنم !💐 🍁
سلااااااام صبحتون بخیر😅😅 دیشب تا ۲شب داشتم عصر جدید می دیدم پس تعجب نکنید الان یرای من صبحه🤣🤣🤣 🍁
پیشاپیش سال نو مبارک 💐 🍁
خلاصه ای از چهار فصل رمان امنیت::: رسول و محمد باهم برادر هستن.... رسول به خاطر عملیات توی کمرش ترکش بود که حتی 1 ماه تو کما بود... به خاطر ماموریت به روژان محرم شد که همین باعث ازدواجشون شد(اوایل دوست نداشتن سر به تن هم باشه و همش تیکه مینداختن😂😐) توی همون ماموریتی که محرم بودم... رسول به خاطر روژان خودشو انداخت جلو تیر تا روژان آسیب نبینه و علاقه ها از همونجا شروع شد... بعد تر هم روژان و رسولو گروگان گرفتنو رسول همونجا فهمید داره بابا میشه.... روژان هم برای نجات جون رسول خودشو انداخت جلو تیر... و بعد ها::: به رسول گفته بودن اگر عمل کنی فلج میشی یا میمیری و.... به همین دلیل رسول با روژان بحث میکرد که روژان بره... رسول برای ترکش کمرش عمل کرد و 1 ماه تو کما بود، بعد از کما که بهوش اومد پاهاش از کار افتاده بود🙂💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد بیماری قلبی داشت.... با هزار التماس قبول کرد عمل بشه🤦🏻‍♀ سعید خان لطف کرده به عطیه گفته محمد تو اتاق عمله😐یعنب عطیه زمانی که حاملس فهمیده شوهرش تو اتاق عمله🙂💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داوود عاشق خواهر محمد و رسول (زینب) شد.... رسول وقتی فهمید ملی مخالفت کردمو یه سیلی اقا داوودو مهمون کرد💔 اما وی خیلی سمج بود و بله رو گرفت حالا چجوری و کجا خاستگراری کرده😐👇🏻 وقتی گروگان گرفته بودنشون اونم با بدن زخمی دهقان فداکار از زینب خاستگاری کرد😶 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فرشید عاشق خواهر سعید شد و سعیدم عاشق خواهر فرشید شد😂😑 که جناب مهندس مخالف کرد و....😐 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ امیر و علی سایبری باجماق هم شدن😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ توجه: این همه داستان نیست، جزئیات بیشتر در پارت ها هستش این فقط برای کسانی بود که رمان رو نخونده بودن و فقط برای آشنایی با رمان بود..
شروع فعالیت 🍁
قهرمان خودت باش' 🍁 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
در ظلماتِ شب، تنها خداست که صدایت را می‌شنود ❤️ 🍁 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
خودت رو به خودت ثابت کن نه به دیگران 🍁 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
همه چیز از یک رویا شروع میشه💎 🍁 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#اشتباه_بزرگ🥀 #پارت_34 3روز دیگه::: روز عمل::: اسما: خیلی استرس داشتم... دستام میلرزید.. چشمامو
🥀 رسول: بلاخره اومدن بیرون.. صبا: با ترس دویدیم سمتش، خانم دکتر چی شد! دکتر: خدا رحم کرد، خطر از بیخ گوشش گذشت... فعلا تو کماست.... و حالش تعریفی ندارع فقط توکلتون به خدا باشه... ـــــــــــــــــــــــــ 1هفته بعد: محمد: رسول دوباره حالش خراب شده بود... تو نمازخونه دراز کشیده بود رفتم پیشش... خواست بلند بشه که دستشو گرفتم رسول خوبی! رسول: لبخند تلخی زدم و گفتم: خوبم اقا... محمد: ابروهامو بالا انداختم و گفتم: کاملا معلومه🤨 رسول: همچنان سربه زیر... محمد: رسول، توکلت به خدا باشه... خدا خیـــــلی بزرگه.... حتما به صلاح بوده.. همه کارای خدا حساب و کتاب داره... همین اتفاق باعث شد، تو از رو ظاهر قضاوت نکنی، زود تهمت نزدی، دل آدمارو راحت نشکنی رسول: با همه حرفاش قلبم به درد میومد... یاد کارای اشتباه خودم افتادم... راست میگفت.... چصدر زود قضاوت کردم چقدر زود تهمت ناروا نزدم چقدر راحت دل شکوندم خدا منو ببخشه... محمد: اینو نگفتم خودتو سرزنش کنی.. رسول: با تعجب سرمو بالا کردم😳 محمد: نفسی کشیدم و گفتم: شنیدم استاد! بلند بلند فکر کردی😐😂 پ.ن¹:...🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫 کپی رمان ممنوع می باشد🚫 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400 @rooman_gando_1400 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ