eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
هر که نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی تا شب نرود صبح پدیدار نباشد شیرازی 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
عاشقت هستم عاشق هر آنچه هستی عاشق هر آنچه انجام می دهی تو بانوی جذاب زندگی ام هستی فریبندگی و عشق تو زندگی ام را با ارزش کرده تو عشق من و بهترین دوستم هستی همسرم همیشه عاشقت هستم! 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبود هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری دریافتم باید، باید، باید دیوانه وار دوست بدارم کسی را که مثل هیچ کس نیست 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید حالیا چشم جهانی نگران من و توست گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست 🦋 کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
سلام علیکم..چطورین؟💚
بریم واسه پارت
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_5 #پارت_26 چند سال بعد::: داوود و زینب صاحب یه دختر و پسر شدن که هردو دوقولو هستن
امنیت🇮🇷 عطیه: محمد رفته بود اداره... رضا هی بی تابی میکرد.. بردمش بیرون.. قرار بود اول بریم پارک بعدا بریم خرید.. رسیدیم پارک... رضا: مامانی.... باسم بنگندی میخلری(واسم بستنی میخری) عطیه: خندیدمو گفتم: اره خوشگل مامان😂❤️ بستنی رو خریدمو رضا رو گذاشتم رو تاب... به توصیه های محمد گوش دادمو چهار چشمی مواظبش بودم یه خانمی مسنی اومد پیشم... پیرزن: سلام دخترجان... این آدرسو بهم میگی چشام سو نداره... عطیه: همونطور که به اون خانم حرف میزدم به رضا هم نگاه میکردم.. سلام مادر جان... بله.. اینو باید مستقیم برید بعد میرسید سر چهار راهی بایذ اونو برید سمت چپ اونجا بپرسید راهنمایی میکنن.... پیرزن: ممنون دخترم... عطیه: با لبخند جواب دادم... داشت میرفت که یهو افتاد... رفتم سمتش اما هنوز چشم به رضا بود.. مادر جان مادر... خوبید.... صدامو میشنوید... به تاب نگاه کردم... رضا نبود... تاب داشت جلو عقب نیشد ولی رضا نبود... جیغ کشیدم و صداش زدم::: رضاااااااااا😭😱 دور تا دور پارکو میدویدم و فریاد میزدم::: رضااااااااااااااااااااااااا😭😭 پاهام توان ایستادن نداشت.. همونجا نشستم... همه ازم سوال میکردن... خانم(الهام): عزیزم چیشده؟ عطیه: بچم😭 همه زندگیممم😭 الهام: سریع یه آب خریدم و دادم بهش... بخور عزیزم...یکم اروم تر بشی.. عطیه:ابو گرفتم به زور کلمات رو کنار هم گذاشتم و تشکر کردم.... یاد این افتادم، رضا کو...حالش چطوره... چه بلایی سرش میارن... اب از دستم افتاد... پاشدم برم بگردم ولی کاغذی که رو تاب بود خودنمایی میکرد... برداشتمش... نوشته بود «رضا جونت پر جنازش تو خونتونه» تمام وجودم سست شد.. الهام: برگرو که خوند رنگش مثل کچ دیوار شد.. داشت از حال میرفت.. برگرو ازش گرفتم و خوندم.... دستشو گرفتم و بردم تو ماشینم... پامو روی گاز فشار میدادم... اسمت چیه مامان نگران؟ عطیه: همونطور که گریه میکردم گفتم: عط... به خودم اومدمو ادامه حرفمو نزدم...زدم رو داشبورد و با فریاد گفتم: نگه دار تو کی هستی... چی میخوای از من... 😭 الهام: نــــه خوشم اومد😂 حواست جمعه... نگران نشو بنده از همکارای همسرت آقا محمد هستم... من اینجام تا مراقبتون باشم... اسمم الهامه... شماهم عطیه خانمی و خوشبختم😂❤️ الانم اصلا استرس نداشته باش چون رضا سالم سالمه اگر میخواستن بلایی سرش بیارن نامه نمینوشتن بهت قول میدم تو خونه منتظرته☺️ عطیه: تا حرفاش تموم شد رسیدیم خونه... با بسم الله درو باز کردمو با الهام کل خونه رو گشتیم... با جیغ و گریه گفتم: نیییستتت😭 پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ