eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
990 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫 @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷
سلام سلام دختراااا💫
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_114 چهار شنبه:: آوا: دراز کشیده بودم که بازم به گوشیم پیامک اومد... هر پی
🇮🇷 عاقد: برای بار سوم عرض میکنم آیا ینده وکیلم؟ کاترین: از خدام بود به روزی با رسول بشینم سر سفره عقد ولی با رسول حسنی نه کامران صفاری گفتم: نه! رسول: تو فکر اوا بودم...وای خدا...الان چه فکری میکنه راجب من...با حرف کاترین با تعجب به عاقد نگاه کردم... یعنی چی! کاترین: گفتن این کلمات برام سخت بود.... م.. من... من... پشی.. مون.. شد... م بلند شدمو از اتاق خارج شدمو شارلوتم اومد دنبالم... رسول: حتما یه چیزی شده! این کارش غیر طبیعی بود! رفنم پایینو خودمو سریع رسوندم سایت! ــــــــــــــــ محمد: بو بردن.. الانم حتما میخوان سفید کنن... گوشیو برداشتمو گفتم: فرشید به داوود، خانم فهیمی و خانم محمودی بگو بیان بالا خودتم بیا فقط سریع ـــــــــــــــــــــــ داوود: تقرببا نیم ساعته که رسیدیم جلو در سفارت... _آقا محمد خبری نیست +داوود خودت برو تو ببین چه خبره... فقط مواظب باش! _چشم اقا... ـــــــ مدتی بعد ـــــــ داوود: الو اقا +بگو داوود _نه شارلوت و نه کاترین اینجا نیستن.. +خیلی خب.. تو ماشین باشین تا بهتون بگم... محمد: رو به رسول گفتم: زنگ بزن به هادی.. رسول: هادی! محمد: بله هادی🙄 رسول: خب خطر ناکه که! محمد: لهنم کنی عصبانی تر شد: رسول زنگ بزن میگم.. رسول: زنک زدمو گوشیو دادم دست محمد.. محمد: بعد از چند ثانیه بوق جواب داد.. _الو؟ +الو سلام هادی.. محمدم.. ببین شارلوت و کاترین نیومدن سفارت؟ _سلام اقا..بعد از اینکه با رسول خارج شدن دیگه برنگشتن.. +خیلی خب ممنون.. خداحافظ محمد: نکاهی به رسول انداختمو به داوود زنگ زدم... _الو داوود +جانم اقا _سریع برید سمت فرودگاه... قطعا میخوان از کشور خارج بشن.. +فرشید روشن کن بریم سمت فرودگاه _داوود خیلی حواستونو جمع کنین... +خیالتون راحت اقا پ.ن¹: توفکر آواست! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_115 عاقد: برای بار سوم عرض میکنم آیا ینده وکیلم؟ کاترین: از خدام بود به رو
🇮🇷 داوود: الو اقا +چیشد داوود _نیستن اینجا... +یعنی به همین راحتی فرار کردن! داوود ببین میتونی بفهمی پروازشون به کدو کشور بوده! +چشم اقا.. ــــــ نیم ساعت بعد ـــــــ داوود: الو اقا +بگو داوود _رفتن لندن.. +قابل پیش بینی بود... خیلی خب برگردین سایت! محمد: تلفنو قط کردمو با لحنی عصبی روبه رسول گفتم: ازدستشون دادیم... به همین راحتی.. آقا رسول مگه من نگفتم حواستو جمع کن.. یه گافی دادین که باعث شده بو ببرن و این یعنی خراب شدن کل ماجرا! رسول باتوام...! رسول: رو صندلی نشسته بودم و به گوشه ای خیره بودم... گفتم: آوا همچیو فهمید.. محمد: چیی؟! رسول: اومد محضر... منو با کاترین دید که سر سفره عقد بودیم.. محمد: خب... دیده کاترینه.. اوام دختر باهوشیه پس ماجرارو فهمیده رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم... نه... انقدر ارایش کرده بود که نمیشد تشخیصش داد... محمد: آوا کجاس الان! رسول: با نا امیدی سرمو تکون دادم... محمد: بلافاصله گوشیم زنگ خورد... منتظر شدم تا اون صحبت کنه... _الو.. +سلام.. بفرمایید _سلام از بیمارستان تماس میگیرم.. شما خانم آوا حسنی رو میشناسید +خواهرمه... _ایشون الان بیمارستان هستن ــــــــــــــــــــــ محمد: رسیدیم بیمارستان رسول رفت سمت پذیرش تا اتاق آوا رو بپرسه.. رسول: محمد اتاق 12.. آوا: چشمامو بسته بودم... صحنه عقد رسول از جلو چشمام پاک نمیشد... با صدای محمد چشمامو باز کردم... محمد: آوا جان... خوبی عزیزم... آوا: سرمو تکون دادم... نگاهم خورد به رسول که عقب تر وایساده بود... نگاهمو ازش گرفتمو به محمد دادم ـــــــــــــ آوا: میخواستیم بریم سمت ماشین... هنوز سرم گیج میرفت... خواستم بیوفتم که رسول دستمو گرفت... دستمو از تو دستس کشیدمو رو صندلی نشستم.. محمد دارو هارو خرید و اومد سمتمون... محمد: بلند شو آوا جان... کمکش کردم تا بریم تو ماشین... ـــــــــــــ آوا: عقب نشستم... سرمو به شیشه پنجره تکیه دادمو بیرونو تماشا کردم... با یاداوری اتفاقی که افتاده اشکام سرازیر شدن.. پ.ن¹: 🙂💔 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ