«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_114 چهار شنبه:: آوا: دراز کشیده بودم که بازم به گوشیم پیامک اومد... هر پی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_115
عاقد: برای بار سوم عرض میکنم آیا ینده وکیلم؟
کاترین: از خدام بود به روزی با رسول بشینم سر سفره عقد ولی با رسول حسنی نه کامران صفاری گفتم: نه!
رسول: تو فکر اوا بودم...وای خدا...الان چه فکری میکنه راجب من...با حرف کاترین با تعجب به عاقد نگاه کردم...
یعنی چی!
کاترین: گفتن این کلمات برام سخت بود....
م.. من... من... پشی.. مون.. شد... م
بلند شدمو از اتاق خارج شدمو شارلوتم اومد دنبالم...
رسول: حتما یه چیزی شده!
این کارش غیر طبیعی بود!
رفنم پایینو خودمو سریع رسوندم سایت!
ــــــــــــــــ
محمد: بو بردن.. الانم حتما میخوان سفید کنن... گوشیو برداشتمو گفتم: فرشید به داوود، خانم فهیمی و خانم محمودی بگو بیان بالا خودتم بیا فقط سریع
ـــــــــــــــــــــــ
داوود: تقرببا نیم ساعته که رسیدیم جلو در سفارت...
_آقا محمد خبری نیست
+داوود خودت برو تو ببین چه خبره... فقط مواظب باش!
_چشم اقا...
ـــــــ مدتی بعد ـــــــ
داوود: الو اقا
+بگو داوود
_نه شارلوت و نه کاترین اینجا نیستن..
+خیلی خب.. تو ماشین باشین تا بهتون بگم...
محمد: رو به رسول گفتم: زنگ بزن به هادی..
رسول: هادی!
محمد: بله هادی🙄
رسول: خب خطر ناکه که!
محمد: لهنم کنی عصبانی تر شد: رسول زنگ بزن میگم..
رسول: زنک زدمو گوشیو دادم دست محمد..
محمد: بعد از چند ثانیه بوق جواب داد..
_الو؟
+الو سلام هادی.. محمدم.. ببین شارلوت و کاترین نیومدن سفارت؟
_سلام اقا..بعد از اینکه با رسول خارج شدن دیگه برنگشتن..
+خیلی خب ممنون.. خداحافظ
محمد: نکاهی به رسول انداختمو به داوود زنگ زدم...
_الو داوود
+جانم اقا
_سریع برید سمت فرودگاه... قطعا میخوان از کشور خارج بشن..
+فرشید روشن کن بریم سمت فرودگاه
_داوود خیلی حواستونو جمع کنین...
+خیالتون راحت اقا
پ.ن¹: توفکر آواست!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_114 سارا: فکر کنم رها خوابیده بود.. دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو
#عشق_بی_پایان
#پارت_115
سه سال بعد:
امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده...
فرشیدو خواهر رسول ازدواج کردن..
یه نیرووی جدید به جای سارا خانم اومده..
داوود و سعیدم همونایی بودن که هستن😂
رسولم که... سه ساله که اون رسول همیشگی نیست...
ــــــــــــ
رسول: خانم کیانی این برگه هارو کپی کنین بدید به اقا محمد..
شادی: با لبخند گفتم: چشم..
رسول: چقدر رو مخمه این نیروی جدید!
هوووووف..
ـــــــــ
سارا: داشتم گزارش مینوشتم که یکی مارمندا کفت باید بریم اتاق رئیس...
ـــــــــ
فتحی: قراره چند تا نیرو بفرستیم تهران..
یا چند نفز داوطلب بشید یا خودم بفرستم...
رها: با سارا نگاه کردم..
با نگاه منظورمو بهش فهموندم
سارا: سرمو پایین انداخته بودم داشتم فکر میکردم...
فتحی: داوطلبا؟
سارا: من و چند نفر دیگه دستمونو بالا بردیم..
رها: لبخندی از سر رضایت زدم..
فتحی: خیلی خب... همین 5 نفر فقط داوطلب بودن؟
اماده باشید.. تا هفته اینده ان شاءالله میرید تهران...
پ.ن: سه سال بعد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ