eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
991 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
آنچه در رمان #عشق_بی_پایان خواهید خواند👇🏻✨ _وقتی یکی دیگه رو دوست داشتی نباید انقدر عاشقم میکردی
شما لطف کنید این بنرو توی کانالاتون پخش کنید تا دنبال کننده هامون دوباره زیاد بشه که منم انگیزه داشته باشم واسه فعالیت❤️
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام قشنگا❤️
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_113 رها:سارا تروخدا اینجوری نکن... شبو روز کارت گریه کردنه... نه غذا میخوری نه
سارا: فکر کنم رها خوابیده بود.. دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو دستام... حرفای رسول تو سرم اکو میشد... «منو تو تا همیشه کنار همیم» «هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه» «منو تو اخرشم قسمت همیم» «هیچی نمیتونه عشق بین منو تورو از بین ببره» اشکام سرازیر شد... زیرلب گفتم: پس چیشد این همه قول و قرار... ـــــــ رها: با جیغ از خواب پرید... سارا جان.. اروم باش دورت بگردم... همش خواب بود... سارا: بلند شدمو نشستم.. لباس عروس تنم بود... با رسول.. تو قبرستون راه میرفتیم و میخندیدیم... یهو یمی که چهره اش معلوم نبود اومدو یه تیر زد... نمیدونم به کدوممون خورد با شلیک شدن تیرش منم از خپاب پریدم... رها: خیره ان شاءالله.. ـــــــــ سارا: دیکه خوابم نبرد... تسبیحی که رسول بهم داده بودو دراوردم.... فلش بک: سارا: دیری دیدین... رسول: عه... هنوز اینو داریش؟ سارا: معلومه که دارم.. این تسبیح تا همیشه کنارمه.. رسول: 😂😍 زمان حال: با دیدن تسبیح ناخوداگاه لبخندی روی لبام نشست... واقعا بهم ارامش میداد... با صدای اذان بلند شدمو رفتم تا رها رو بیدار کنم... باهم رفتیم تا وضو بگیرم... پ.ن: تسبیح.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_114 سارا: فکر کنم رها خوابیده بود.. دستامو روی زانوم گذاشتمو چونه مو گذاشتم رو
سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ازدواج کردن.. یه نیرووی جدید به جای سارا خانم اومده.. داوود و سعیدم همونایی بودن که هستن😂 رسولم که... سه ساله که اون رسول همیشگی نیست... ــــــــــــ رسول: خانم کیانی این برگه هارو کپی کنین بدید به اقا محمد.. شادی: با لبخند گفتم: چشم.. رسول: چقدر رو مخمه این نیروی جدید! هوووووف.. ـــــــــ سارا: داشتم گزارش مینوشتم که یکی مارمندا کفت باید بریم اتاق رئیس... ـــــــــ فتحی: قراره چند تا نیرو بفرستیم تهران.. یا چند نفز داوطلب بشید یا خودم بفرستم... رها: با سارا نگاه کردم.. با نگاه منظورمو بهش فهموندم سارا: سرمو پایین انداخته بودم داشتم فکر میکردم... فتحی: داوطلبا؟ سارا: من و چند نفر دیگه دستمونو بالا بردیم.. رها: لبخندی از سر رضایت زدم.. فتحی: خیلی خب... همین 5 نفر فقط داوطلب بودن؟ اماده باشید.. تا هفته اینده ان شاءالله میرید تهران... پ.ن: سه سال بعد ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_115 سه سال بعد: امیر: تو این سه سال خیلی اتفاقا افتاده... فرشیدو خواهر رسول ا
سارا: داشتم ساکمو میبستم... رها: مطمعنی؟ سارا: از چی؟ ظظ رها: از اینکه بری تهران.. سارا: اهوم... رها: میخوای نری؟ سارا: تو سایت هی با چشم و ابذو بهم اشاره میدادی الان میگی نرو؟ 😂😐 رها: خب فک نمیکردم قبول کنی که.. سارا: زیپو بستم و بلند شدم رفتم کنارش.. خندیدمو گفتم: نگران نباش من از پسش بر میام... رها: یعنی دوباره باید از هم دور باشیم؟ سارا: سه سااال پیش هم بودیممم میرم دوباره برمیگردم 😂 من ادم موندن نیستم😂💔 رها: ولی به نظرم دیگه نمیای! ــــــــــ سارا: خب دیگه وقت خداحافظیه.. رها: همزمان باهم اشکامون سرازیر شد.. خیلی دلم برات تنگ میشه... سارا: منم همینطور.. رها: اکه نیای من میام بهت سر میزنما.. سارا: بغلش کردم.. مرسی که کنارم بودی و بوسیدمش.. پ.ن: ولی به نظرم دیگه نمیای.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_116 سارا: داشتم ساکمو میبستم... رها: مطمعنی؟ سارا: از چی؟ ظظ رها: از اینکه
عبدی: قراره نیروی جدید برامون بیاد... حواستونو جمع کنین.. بزارید یه مدت اینجا باشن بعد اطلاعات مهمو در اختیارشون بزارید.. همه با سر تایید کردن... ـــــ امیر: سما؟ حالت خوبه؟ سما: اره خوبم... فقط یکم خستم... چیز مهمی نیست.. ــــــــــــ سما: امروز جمعه بود.. رفته بودیم خونه مامان... سیمین: چقدر جای سارا بچم خاله... سما: قربونت برم.... میاد اونم... سارا: رسیدم جلو خونه... زنگ درو زدم... سما: بله؟ بعد از کمی سکوت گفتم: بلــه؟ سارا: اومدم جلوی آیفون... کیم به نظرت خانوم؟ سما: وایی ساراااا سریع درو باز کردم.. رفتم سمت در اصلی خونه اونم باز کردم... اومد بالا... محکم بغلش کردمم وایییی واقعا خودتییی سارا: نه رباتمه... خودمم دیگه 😂 سما: چقد بزرگ شدییی سارا: توهم خیلی خانومم شدی.. اروم دم گوشش گفتم: قرار بود وقای برگشتم خاله شده باشما؟ سما: متاسفم..😂😞 سارا: 😂😂 سیمین: کیه سم؟ سما: یه اشنلست مامان... به سارا گفتم پشت سرم بیا.. سیمین: کی بود مادر؟ سما: الان دلت برا کی تنگ شده بود؟ سارا: از پشتش پریدم بیرون... و رفتم تو بغل مامان... پ.ن: 🙂❤️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام قشنگااا
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_117 عبدی: قراره نیروی جدید برامون بیاد... حواستونو جمع کنین.. بزارید یه مدت ای
سارا: داشتم وسائلامو میچیدم... کیفمو اوردم تا وسائل توشو خالی کنم.. نگاهم خورد به تسبیح.. درش اوردمو نگاهی کردم. لبخند روی لبام نقش بست.. تا صدای در اومد سریع برش داشتم... سما: سارا تو اتاق نشسته بود.. در زدم ووارد شدم.. تو چهار چوب در دست به سینه ایستاده بودم... هرموقع میومدم اینجا اتاقتو تمیز میکردم.. سارا: دستت درد نکنه سما: به نشانه خواهش میکنم.. چشمامو بستمو باز کردم.. راستی کدوم سایت منتقل شدی.. نزدیکای سایت قدیمی خودمونه تقریبا.. دو سه تا کوچه بالاتر.. سما: جدی؟ سارا: اوم.. فقط دوتا سایت تو یه منطقه عجیب نیست؟ نمیدونستم دوتا سایت اونجاست.. سما: لابد عجیب نیست😂🙄 پ.ن: دوتا سایت تو یه منطقه.. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_118 سارا: داشتم وسائلامو میچیدم... کیفمو اوردم تا وسائل توشو خالی کنم.. نگاهم
خونه سما و امیر: امیر: کجا افتاده محل خدمتش؟ سما: خندیدمو گفتم: فردا میبینی.. امیر: رسول بفهمه... سما: پریدم وسط حرفش.. امشب چیزی بهش نگیا... امیر: چرا.. سما: عزیزم فردا متوجه میشی😂 امیر: خیلی خب😂💔 حداقل یه چیزی بیار بخوریم.. سما: امیررر تازه شام خوردیم😂😐 امیر: کنترلو گذاشتم رو میز و گفتم: ای بابا.. بلند شدمو رفتم تو آشپز خونه.. سما: دوتا دستمو گذاشتم رو کمرم و امیرو نگاه میکردم امیر: رفتمو به لیوان برداشتمو گرفتم زیر آب سرکن.. آبو که دیگه میتونم بخورم؟ 😂 سما: زدم زیر خنده😂 ـــــــــــ رسول: رویااا صد بار گفتم میای تو در بزن😐 رویا: عهههه این جمله مخصوص منهه هااا اولین بارمم هست بدون در زدن میام تو.. اداشو دراوردمو حرفشو تکرار کردم: صدبار کفتم در بزن بیا تو🤥😂 رسول: خندیدمو گفتم: چیه حالا؟! پ. ن: چیه حالا؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_119 خونه سما و امیر: امیر: کجا افتاده محل خدمتش؟ سما: خندیدمو گفتم: فردا م
رویا: نشستم رو تخت... و صندلیشو برگردوندم سمت خودم.. همینطوری نگاش میکردمو حرفی نمیزدم.. رسول: رویا... ده دقیقه س همینجوری داری نگا میکنی ... حرف بزن دیگه.. رویا: سارا... اگه سارا برگرده... رسول:صندلیو برگردوندم رو به میز... ک.. کدوم سارا!؟ رویا: همون سارایی که تا دم عقد رفتینو نمیدونم چرا بهم زدی عقدتونو... رسول: نمیدونی چرا؟ رویا: اگه اون دلیل مسخره تو میگی که. . رسول: برگشتم سمتش.. دلیل مسخره؟ نمیخوام درموردش حرف بزنیم... باشه هرچی تو میگی درسته.. ولم کن برو بیرون کار دارم... رویا: دلیلت مسخره ست چون صدرا گفته بوده سارا زنم بوده باور کردی.. چون گفته شناسنلمه اش المثنی ست باور کردی ک زنش بوده.. شاید راست گفته شناسنامه اش گم شده... اصلا صدرا از رو حسودی گفته خپدت گفتی گفته نمیزارم بهم برسید.. رسول: همونطور که تایپ میکردم گفتم: باشه هرچی تو میگی درسته بفرما بیرون.. رویا: جواب سوال منو بده.. اگه برگرده چیکار میکنی!؟ رسول: جشن میگیرم..😐 چیکار میخوای بکنم؟ رویا: گوشیم زنگ خورد از سر تاسف سری تکون دادمو رفتم جواب بدم... پ.ن: اگه برگرده چیکار میکنی؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ