امنیت🇮🇷
#پارت_17
محمد: گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم رسول بود
زدم بغل
رسول: الو سلام داداش
محمد: ا....ل....و.....
رسول: داداش خوبی؟ چرا صدات گرفته
محمد: ای وای انقدر گریه کردم صدام در نمیومد
محمد: چی..نه...داداش خوبم یکم هوا سرده فک کنم سرما خوردم
رسول: محمد جان الان وسط تابستون کی سرما میخوره که تو دومیش باشی😐
محمد: رسول جان 20 روز دیگه زمستونه هاا
رسول: باشه داداش تسلیمم
محمد: حالا خوب شد😂....کارم داشتی
رسول: اره عزیز زنگ زد گفت واسه شام بریم خونه
محمد: باشه
رسول: راستی یه خبر دیگه
محمد: یا خدا چیشده؟
رسول: نترس بابا..خواستم بگم زینب از ماموریت برگشته
محمد: عه واقعا
رسول: اره داداش زودی بیا
محمد: باشه داداش فقط الان زینب تو سایته
رسول: نه 20 دقیقه دیگه میرسه تو میتونی قبل زینب بیای؟
محمد: اره الان میام
رسول:باشه فقط مراقب باش زیاد تند نیای
محمد: باشه رسول جان خداحافظ
رسول: خداحافظ
راه افتادم سمت سایت
بعد 17 دقیقه رسیدم سایت
رفتم نماز خونه
محمد: به سلاااام جمعتونم که جمعه
چطوری دهقان فداکار😂🧡
به آقا داماد چطوری😂💙
اقای عاشق چطوره😂💚
استاد رسول چطوری😂❤️
همه نشسته بودن رسول دراز کشیده بود
همه بلند شدن و سلام کردن
همه: سلام اقا
فرشید: اقا لقب های هم درست بود فقط اقای عاشق با کی بودید؟؟
محمد: جنابعالی فرشید خان
فرشید: مننننن
محمد: بله...شما وقتی داشتی با استاد درد و دل میکری میکروفونت روشن بود همه شنیدن داداش عاشق من😂😂
همه: 😂😂
فرشید: از خجالت سرخ شده بودم🤭
محمد: رسول میخواست بلند بشه که یهو....
پ.ن: رسول چیشد🥺
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_18
محمد: رسول دراز کشیده بود میخواست بلند بشه که یهو صدای دادش بلند شد
رسول: محمد اومد...خواستم بلند بشم که کمرم خیلی درد گرفت و ناخودآگاه آخ بلندی گفتم
محمد: رسول خوبی😥
رسول: آه....خووبم خوبم
داوود: دروغ میگه اقا ببریمش بیمارستان
محمد: نمیبریمش...میبرمش، شما برید به کارتون برسید
رسول: اقا نمیخاد
محمد: دلت توبیخ میخواد؟؟
رسول: بریم من اماده ام
همه:😂😂🤣
(بیمارستان)
علی: ای بابا باز که اومدید شما
محمد: علی انقدر حرف نزن بیا رسول...
علی: رسول چی
محمد: کمرش...کمرش خیلی درد میکنه
علی: بیاید اتاق من
(اتاق)
علی: رسول دراز بکش رو تخت
رسول: نمیخااام....آیییییییییی
محمد: رسووول
علی(با داد): رسول دراز بکششش
رسول: به زور درازم کردن رو تخت😩
علی: رسول چرا انقدر به خودت فشار میاری؟
رسول: چیزی برای گفتن ندارم علی جان
علی: رسول خداروشکر هنوز اتفاق بدس نیوفتاده سه کمربند طبی یرات مینویسم از اولین داروخانه بگیر... اونو ببندی کمرت زیاد درد نمیگیره الیته نه اینو ببندی بعد به خودت فشار بیارسثیا این برا اینه که میخوای بشینی یا بلند بشی زساد اذیت نشی
رسول: باشه علی جان ممنون
علی: قربانت
محمد: خب بریم؟
علی: نه.... رسول ببین قلب محمد
رسول: قلب محمد چی😰
محمد: پریدم وسط حرف علی و گفتم قلب محمد برا تو میتپه
علی: هوووووووف
محمد: خب علی جان ما دیگه بریم رفتم و بغلش کردم در گوشش گفتم: به رسول استرس وارد نکن بهش چیزی نگو لطفا...
علی: باشه
محمد: ببخشید باهات بد حرف زدم موقعی که رسولو اوردم
علی: عیب نداره داداش
رسول: چقدر همو بغل میکنید بریم دیگه اه
پ.ن: بدون (که به دفعه)😂😂
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#پارت_19
توی ماشین:
رسول:محمد داشت رانندگی میکرد منم چشمامو بسته بودم و داشتم فکر میکنم
بابامون وقتی من 8 سالم بود فوت کرد محمد هم برام پدر بود هم رفیق هم برادر
محمد برام رفیق بود چون من هیچ دوستی نداشتم چون خیلی درس میخوندم کسی باهام دوست نمیشد اما محمد مثل یه بچه باهام بازی میکرد محمد 9 سال ازم بزرگ تره یعنی اون موقع 17 سالش بود اما مثل یه بچه 7 ساله باهام بازی میکرد
مثل یه پدر همیشه مواظبم بود و نمیزاشت کسی بهم چپ چپ نگاه کنه مثل یه کوه پشتم بود، وقتی محمد کنارم بود جرعت انجام هرکار سخت و دشواری رو داشتم
مثل یه برادر که همیشه کنارم بود
محمد همیشه بهترین هارو برام میخواست اما من چی هیچکاری نتونستم براش بکنم به جز اینکه یه نگرانی توی دلش باشم
پ.ن: اینم یه پارت احساسی
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امنیت🇮🇷
#پارت_20
فرشید: سعید من میرم جلو و پشت سرم باش
سعید: فرشید خطرناکه
فرشید: 1،2،3 رفتم
سعید: مواظب باش
فرشید: یه تیر هوایی زدم که شریف سر جاش وایسه اما به راهش ادامه داد
سعید: رفتم جلو و یه تیر زدم زیر پای شریف..اما عین خیالش نبود تفنگش رو دراورد و به سمت من نشونه گرفت
شریف: به به جوجه ماشینی ها
فرشید: خفه شو
شریف: به اقای عاشق
سعید: تفنگتو بزار زمین
شریف: حتما آقا داماد
فرشید تو دلش: اینارو از کجا میدونه
سعید: ببند دهنتو
شریف: چشم اقای مهندس....راستی استادتون کو؟
فرشید: سر قبر تووووو با داااد
فرشید: آاا دهقان فداکار کجاست؟
سعید: اصلحه تو بنداز
شریف: نندازم؟
فرشید: میندازونمش
شریف: وای وای ترسیدم راستی
فرشید: بنال
شریف: محپد واقعا شما دوتا جوجه رو برای دستگیری من فرستاده؟
فرشید: دیگه نتونستم تحمل کنم یه تیر زدم به دستش
سعید: فشرید خیای اصبانی بود مطمعن بودم الان یه کاری میکنه یه هو صدای تیر اومد دیدم فرشید زده به دست شریف
فرشید:شریف میخواست بهم تیر بزنه که جا خالی دادم بعدش دیدم که رو سعید نشونه گرفته سعسد هواسش نبود داشت تیر تفنگشو پر میکرد منم هرچقدر دنبال تفنگم گشتم نبود که نبود
سعید: داشتم تفنگمو مصلح میکردم که صدای تیر اومد دیدم فرشید جلوم افتاده رو از پهلوش خون میاد
سعید: فرشیییییییییید
فرشید: خ..و...ب...م..
سعید: فرشید حان تروخدا چشم هاتو نبند
شریف: خوبه هواسشون نیست یه تیر دیگه به این یکی میزنم و فرار
سعید:داشتم به اقا محمد زنگ میزدم که شریف شلسک کرد و یه تیر به شکمم زد...فرشید داشت میخوابید منم کاری از دستم بر نمیومد
میخواسم زنگ بزنم که شریف اومد بالاسرمون یه تیر دیگه به پاری فرشید زد و با پا روی مچ دستم فشار داد دستم خیلی درد داشت فک کنم در رفته بود یا شایدم خورد شده بود...
پ.ن: فرشید وسعید تیر خوردن
پ.ن: دستش😢
ادامه دارد......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ