«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_105 چند روز بعد: کاترین: کامران نیومده بود هنوز.. رفتم پشت میزم نشستم..
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_106
کاترین: خ... خودشه...
چشماش همونه...
باورم نمیشد....
تپش قلب گرفته بودم...
سعی کردم خودمو خونسرد نشون بدم..
ــــــــــــــــــ
چند روز بعد::
کاترین: همش با خودم کلنجار میرفتم...
یعنی برم به شارلوت بگم؟
بگم دست دراست من یه نفوذیه...
کسی که عاشقش شدم یه مامور امنیتیه..
الان چند روز گذشته و من نمیدونم چیکار کنم...
نفس عمیقی کشیدمو رفتم سمت اتاقش..
ـــــــــــــــ
شارلوت: داری شوخی میکنی دیگه؟
کاترین: با ناامیدی سرمو تکون دادم...
شارلوت: وااااییی!
کاترین میفهمی چی داری میگی...
این یعنی ما بیچاره شدیم....
با حضور دوتا نفوذی تو سفارت کارمون تمومه... تموممم
کاترین: الان باید چیکار کنیم!
شارلوت: هیچی به ذهنم نمیرسه الان!
تنهاچیزی ک میتونم بگم اینه که خاااک تو سرت...
آخه احمق کی رانندشو میکنه دست راستش..
اگه کامران واقعا مامور باشه یعنی همچیو میدونه... یعنی بدبخت شدیم...
کاترین: چند دقیقه گذشت.. یکم عصبانیتش کمتر شد..گفتم: ا.. الان... چی.. به... سر.. رسول... میاد
شارلوت: الان باید بگی چی به سر ما میاد.. نه ایتکه نگران اون بیشعور باشی...
کاترین: دست خودم نیست!
همون اول که دیدمش عاشقش شدم.. تا همین الان..
شارلوت: عاشق؟!
پ.ن¹: عشق؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_105 سارا: باهمون لباسای عقدم نشستم تو اتاقو درو قفل کردم.... اولش تو شک بودم..
#عشق_بی_پایان
#پارت_106
فردا:
سما: کجا میری سارا...
سارا: بدون اینکه جوابشو بدم از خونه اومدم بیرون..
ـــــــــــ
سارا: فریاد زدم: صدراااا
صدرا: برگشتم سمتش...
با لبخند رفتم سمتش...
سارا جانم..
سارا: محکم زدم تو گوشش...
فریاد زدم: چراااا اینکارو باهام کرددیدییی
صدرا: خواستم برم نزدیک تر که..
سارا: نیا جلووووو
چرااااااا
فقط بگووو چراااااا
صدرا: چون دوست دارم...
فریاد زدم: چون بدون تو نمیتونم...
سارا: وقتی من تورو نمیخوام.مگه زووورهههههه
صدرا:اره زورههه
یا مال من میشی یا هیچکس..
سارا: صدرا...
امیدوارم خدا جواب این کاراتو بده...
امیدوارم همونقدر که زجرم دادی خدا زجرت بده..
و رفتم...
چند روز بعد:
سارا: صبح خیلی زود رفتم سایت... که کسیو نبینم...
رسیدم به اتاق اقای عبدی..
با صدای گرفته ام سلام کردم..
عبدی: سلام صبح به این زودی...
خیر باشه..
سارا: خیر که...
میخوام انتقالی بگیرم...
اگه بشه میخوام برگردم اهواز...
ــــــــــــ
چند روز بعد:
سما: سارا مطمعنی میخوای بری!
سارا: همونطور که داشتم ساکمو میبستم نگاهش کردمو لبخند تلخی زدم..
سما: چقدر غم تو چشاش بود...
اشک تو چشام جمع شده بود..
سارا: زیپ ساکمو بستم...
بلند شدمو روبه رو سما ایستادم..
سما: طاقت ندارم دوریتو تحمل کنم...
سارا: اشکام سرازیر شدو بغلش کردم...
به صلاحه که برم...
با همون اشکای تو چشمم خندیدمو گفتم: وقتی برگشتم خاله شده باشماااا😂😍
سما: همونطور که اشک میریختم خندیدم..
سارا: اشکاشو پاک کردمو بوسیدمش
پ.ن: به صلاحه که برم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ