«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_96 آوا:یا خداااا... رسوول.. چیشده صورتت... دعوا کردی؟ رسول: اروم باش عزی
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_97
چند هفته بعد::
آوا: آقا رسول حواست هست چند هفتس اصن اینجا نیستی؟
همش بیرون از سایتی...
فقل چند روز درمیون 1 ساعت نیم ساعت میای پیش محمدو میری...
بخو خودم اشاره کردمو گفتم: اصلا فک نکنی یکی اینجا منتظرته ها!
رسول: حرفی برای گفتن نداشتم شرمنده سرمو پایین انداختم...
ــــــــ سفارت انگلیس ـــــــــ
فردا:::
رسول: اعتمادشون نسبت به من چند برابر شده بود....
کاترین کارم داشت گفته بود برم تو اتاقش...
در زدمو وارد شدم...
خانوم کاری داشتید با من؟
کاترین: همین که وارد شد لبخند روس لب هام نقش بست...
گفتم:: بشین
از پشت میزم بلند شدمو اومدم نشستم رو به روش
رسول: جا قحطی بود... دقیقا اومده نشسته جلو من...
کاترین: قراره شغلتو عوض کنم.....
بعد از اون کاری که برام کردی... دیکه نباید یه راننده ساده باشی....
میخوام تورو بکنم دست راست خودم..😌
رسول: همونطور که به کفشلم زل زده بودم چشمام از تعجب گرد شده بود..
کاترین: از همین الان کارت شروع میشه..
این میزیم که اینجا میبینی میز توعه...
گفتم ميزامونو تو یه اتاق بزارن...
رسول: تو خیلی.....🤬
استغفرالله...!
ممنونم خانم🔪
ــــ سایت ــــ
محمد: خب این خیلی خوبه که...
دسترسی ماهم بیشتر میشه..
پ.ن¹:.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_96 دو هفته بعد: رویا: اقا داماد اماده شو دیگه ساعت 8 باید اونجا باشیما... ر
#عشق_بی_پایان
#پارت_97
چند هفته بعد:
سارا: داشتم انگشتری که مامان رسول شب خاستگاری به عنوان نشون دستم کردو نگاه میکردم...
لبخندی روی لبام نقش بست...
گوشیم زنگ خورد...
رسول بود...
کلا 20 روز وقت داشتیم تا همه چیزو واسه مراسم عقد اماده کنیم...
امروز قرار بود بریم لباس بگیریم..
ـــــ
سارا: در ماشینو باز کردمو نشستم تو ماشین...
سلام علیکم
رسول: سلامم سارا خانمم
خوبی؟
سارا: مرسی.. تو خوبی؟
رسول: الان خیلی خوبم😂
سارا: لبخندی زدمو سرمو پایین انداختم...
(تصور کنید تو بازار دارن میگردن و لباسارو میبینن.. میگن میخندن.. گل میگن گل میشنون..😂)
سارا: هم من لباس گرفتم هم رسول..رفتیمو سوار ماشین شدیم...
ــــــــ
رسول: خب... بفرمایید....
سارا: خیلی خوب بود... مرسی😍
رسول: خواهش میکنم😍
بی صبرانه منتظرم تو اون لباس ببینمت😂😍
سارا: سرمو پایین انداختم لبخند زدم..
پ.ن: چیزی به مراسم عقد نمونده😁
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ