«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_98 فردا: کاترین: میدم کامران بیاره برات گزارشارو کامران: همونطور که داشتم
#مدافعان_امنیت🇮🇷
#پارت_99
نرگس: الو محسن؟
کجایی... کی میای دیگه!
اصن بلیط گرفتی؟
محسن: اره عزیزم
نرگس: خب الان کجایی دقیقا
محسن: دقیقا بخوام بگم....
امممممم....
دم در خونه😂❤️
نرگس: واقعا😍
محسن: بعله واقعا😍😂
نرگس: سریع رفتم پشت پنجره...
همونطور که برام دست تکون داد منم همون کارو کردم.. گوشی هنوز دم گوشم بود گفتم:: چرا نمیای بالا خب😐😍
محسن: تشریف بیارید درو واسه آقای خونه باز کنیذ😍😂
نرگس: کلیداتو گمکردی؟! 😐
محسن: کلیدارو بالا اوردم گفتم: نخیر.. ولی دلم میخواد شما درو باز کنی واسم..
نرگس: لبخند زدمو چادرمو سر کردم بدو بدو رفتم جلو در...
پ.ن¹: پارت کوتاه از نرگس و محسن🙂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_بی_پایان #پارت_98 چند روز بعد: رسول: رفته بودیم پاک.... لب حوض نشسته بودیم... سارا: میتر
#عشق_بی_پایان
#پارت_99
دوروز دیگه عقد بود...
خیلی ذوق داشتم
رسول سر کوچه منتظرم بود
داشتم میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم..
صدرا: بیا بالا سارا
سارا: بازم تویی...
مکه نگفتم نمیخواد ببینمت...
صدرا: ولی من میخوام ببینمت..
سارا: دست چپمو بالا اوردم..
بابا من دارم ازدواج میکنم دست از سرم بردار
صدرا: ازدواج نمیکنی..
تو فقط بامن ازدواج میکنی...
رسول: از تو آینه بغل داشتم نگاه میکردم سریع دور زدمو خودمو رسوندم بهشون..
زدم بغل و پیاده شدم....
بیا پایین ببینم...
سارا برو تو ماشین...
فریاد زدم: بیا پاییننن
صدرا: چاقومو برداشتمو از ماشین بیاده شدم..
رسول: همینکه پیاده شد یه مشت کوبیدم تو صورتش..
همینطور که باهم گلاویز بودیم و مردم سعی داشتن جدامون کنن گفتم: اگه یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه دور و برش ببینمت بیچارت میکنم...
ولم کنین... دستامو ول کنین.. کاریش ندارم...
سارا بیا تو ماشین..
صدرا:ولم کنینننن
رفتم سمت شاگرد و از شیشه گفتم: نمیزارم باهاش ازدواج کنی... یا مال من میشی یا هیچکس..
رسول: خواستم پیاده شم که سارا نزاشت..
سارا: تروخدا برو رسول... تروخدا...
ـــــــ
رسول: همه دق و دلیمو سر پدال گاز دراوردم.. انقدر که فشارش میدادم...
سارا: رسول بزن بغل...
بزن بغل حالم بده..
ــــــ
رسول: رفتم از تو جعبه براش یه بطری اب اوردم..
سارا.. ساراجان یکم اب بخور...
سارا: انقدر استرس بهم وارد شده بود دستام میلرزید...
ابو گرفتمو کمی خوردم...
عه... دستت چیشده..
رسول: دستمو نگاه کردم.. عه میگم چرا میسوزه😂
تو درگیری شاید خورده به جایی😂
سارا: باید بریم بیمارستان..
رسول: بابا چیزی نشده که..
ــــــــــ
سارا: رسول همینجا وایسا..
رسول: چرا؟
سارا: وایسا...
ـــــــــ
سارا: از داروخانه اومد بیرون..
وسائلی مه گرفته بودمو گذاشتم رو داشبورد و دونه دونه درشون اوردم..
رسول: اینا چیه!
سارا: همونطور که بازشون میکردم.. وسائل باند پیچی😂
شما که نمیای بریم بینارستان من بیمارستانو اوردم پیش شما😂
و شروع کردم به بستن دستش..
رسول: نگاهش کردمو لبخند زدم..
پ.ن: بیمارستانو اوردم پیش شما😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت ممنوع است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ