eitaa logo
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
44 فایل
آغاز: 24/8/1400🍃 شعبه دوممون در روبیکا⇩💌 https://rubika.ir/rooman_gandoo_1400 ورود آقایون ممنوع🚫 کپی رمان و پست ها پیگرد قانونی دارد🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_72 آوا: از استرس داشتم سکته میکردم... قلبم داشت از جاش کنده میشد.. رسول:
🇮🇷 فردا:: آوا: سلام علیکمممم نرگس خانووووم نرگس: به به.. سلام اوا خانووم چه عجب ما شمارو سرحال دیدیم.. آوا: چرا نباید سرحال باشم😌 نرگس: چشمک زدمو گفتم: چ خبره؟ آوا: بیا بریم بشینیم نا بگم برات... ماجرارو تعریف کردم نرگس: که اینطوور... پس مباررررکه😍😂 آوا:☺️ ــــــــــــ محمد: که اینطور... پس آقا رسول ما عاشق شده... خب حالا عاشق کی شده؟ عطیه: لبخند زدمو گفتم:: آوا😁 محمد: آوا 😳 عطیه: اهوم... آوا محمد: ولی این دوتا که همش میوفتادن به جون هم😂😐 عطیه: عشق در یک لحضه اتفاق میوفتد😌😂 نگاهمو به رو به رو دادمو گفتم: من اصن فکرشم نمیکردم یه روز با جنابالی ازدواج کنم... از بس اخمو بودی.. با یه کیلو عسلم نمیشد خوردت از بس جدی بودی... محمد: 😐😂🤨 عطیه: ولی تا به خودم دیدم ای دل غافل عاشق شدم.. اونم عاشق فرماندم... کسی که یه روزی ازش کلی حساب میبردم😐😂 محمد: یعنی دیگه الان حساب نمیبری؟ 😂🤨 (قیافش دقیقا شبیه این ایموجی«🤨») عطیه: خندیدمو ابروهامو بالا انداختم:: نچ😌😂 (ازهمون نچ ها که زیر لب اتفاق میوفته😂😂) پ.ن¹: عاشق فرمانده ای شده که قبلنا کلی ازش حساب میبرد😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_73 فردا:: آوا: سلام علیکمممم نرگس خانووووم نرگس: به به.. سلام اوا خانووم
🇮🇷 افروز:: پس ما فرداشب خدمت میرسیم.. گوشیو قط کردمو روبه رسول گفتم:: اینم از این... خیالت راحت شد؟ رسول: دستمو سمت دهنم بردمو بوسی فرستادم... ـــــــــــــــ آوا: پشت در وایساده بودمو گوش میکردم... طوری که مثلا چیزی نشنیدم خیلی بی تفاوت از اتاق اومدم بیرونو رفتم سمت آشپز خونه بطری رو از یخچال در اوردمو لیوانو پر کردم.. یکم خوردمو گفتم: کی بود؟ 🧐 عزیز: خندیدمو گفتم: افروز خانم بود... مادر آقا رسول... آوا: ابروهامو بالا انداختمو گفتم: آها... همه جواب هارو میدونستم اما پرسیدم:: بعد.. خب... چیکار داشتن!؟ عزیز: خندم شدت گرفت:: واسه فردا شب اماده شو.. رفتم سمت دذ که برم تو حیاط آوا: یکم صدامو بردم بالا و گفتم: فرداشب چه خبره؟ عزیز: با همون تن صدا گفتم: خاستگاریه.. 😂 آوا: خاستگاری کی؟! عزیز: جنابااالی ـــــــ آوا: رفتم سمت کمد لباسام... کلی گشتم ولی چیز مناسبی پیدا نکردم... گوشیو برداشتمو زنگ زدم به نرگس.. +الو نرگس؟ سلام _سلام، اومدم..😂 و گوشو قط کرد... خندیدمو آماده شدم... ــــــــــ نرگس: الو آوا.. دم درم بیا آوا: اومدم اومدم.. ــــــــــ آوا: سلام علیکم.. نرگس: سلام عروس خانوووو آوا: سرمو پایین انداختمو لبخند زدم.. نرگس: خب بریم... آوا: وایسا ببینم... مگه میدونی میخوام کجا برم! نرگس: بعله که میدونم... تشریف میبرید فروشگاه لباس واسه امشب.. آوا: باریکلا😂❤️ نرگس: من تورو نشناسم که نرگس نیستم😂😌 پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_74 افروز:: پس ما فرداشب خدمت میرسیم.. گوشیو قط کردمو روبه رسول گفتم:: اینم ا
🇮🇷 شب خاستگاری:: آوا: تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم.. سینی چایی روبه روم بود... منتظر بودم بیان تا چایی هارو بریزم.. عطیه: آوا؟ آوا: با ترس برگشتم سمتش:: جانم؟ عطیه: چرا انقدر رنگت پریده... آوا: چیزی نیست... عطیه: استرس داری؟ آوا: یکم... عطیه: چیزی نیست بابا... البته ناگفته نماند منم شب خاستگاری خیلی استرس داشتم... چند تا نفس عمیق بکش حله😂 آوا: لبخند زدم... عطیه: خب.. من دیگه برم ببینم کی استرس داره بهش مشاوره رایگان بدم😂😌 آوا: 😆❤️ (چند دقیقه بعد) آوا: با صدای زنگ برگشتمو لبخندی زدم... ــــــــــــــــــــ افروز: عروس خانوم چایی رو نمیارن؟ عزیز: لبخند زدمو گفتم:: آوا جان چایی رو بیار دخترم آوا: همینکه صدام زدن تپش قلب گرفتم... نفس عمیق کشیدم.. بسم الله گفتمو وارد پذیرایی شدم... دونه دونه چایی رو دادم تا رسیدم به آقا رسول خیلی سختم بود... نفسم بالا نمیومد... نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش.. کمی خم شدم و با صدایی که از ته چاه میومد گفتم: بفرمایید. نگاهش کردمُ اونم نگام کرد... نگاهمون تو هم گره خورد... سریع نگاهامونو دزدیدیم و لبخند کوچیکی زدیم.... ــــــــــ افروز: اگر موافق باشید بچه ها برن تو اتاق سنگاشونو وا بکنن باهم.. عزیز: بله حتما.. آوا جان، آقا رسولو راهنمایی کن.. پ.ن¹:..... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @rooman_gando_1400🇮🇷 @rooman_gando_1400🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#مدافعان_امنیت🇮🇷 #پارت_75 شب خاستگاری:: آوا: تو آشپزخونه روی صندلی نشسته بودم.. سینی چایی روبه رو
دیگه وقتشه... پاشید.. پاشیدد برید لباساتونو اماده کنید واسه عقد... بدوووید😂 (البته نمیتونم تضمین کنم موقع عقد اتفاقی نمیوفته... ولب خب ضکا اماده باشید 😂 آهااااا راستی لباس مشکی هم بیارید با خودتون😈)
‌‌‌♥️00:00♥️ دعا برای ظهور آقا امام زمان فراموش نشه📿
سلام صبحتون بخیر