بازم شرمنده تا امتحانات تموم شد
چند روز بعد به شدت حالم نامساعد شد و نیاز شد برم بیمارستان و.... .
#بسیجی🦋
وی درحال آماده شدن برای رفتن و دادن امتحان ادبیات می باشد🙂🔪
ان شاءالله برگشتم پارت داریم💕
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_6 فردا::: سعید: یه عکس همراه فیلم برام ارسال شد... بازشون کردم.
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_7
چند ساعت بعد:::
فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر اون چی بود... انقدر اصبی بودم فقط میخواستم سریکی داد بزنم....
رفتم تو اتاق... در زدمو وارد شدم...
محمد: سردرد بدی گرفته بودم با دست چشمامو ماساژ میدادم...
صدای در اومد::: بفرمایید
فرشید: سلام...
محمد: با صدای فرشید سرمو بالا کردم...
علیک سلام اقا فرشید، بفرما بشین
فرشید: بی مقدمه چینی گفتم: ببخشید آقا، دست خودم نبود... خیلی حالم بد بود...
محمد:......
ــــــــــــــــــــــــــ
سعید: رفتم خونه تا وسایلو جمع کنم برای فردا....
لباسامو چیدم تموم... قاب عکسارو برداشتم... اولین عکس، عکس خودمو فرشید بود... یادش بخیر... اینجا تولدش بود...
بعد استاد... اینجا پشت میزش نشسته بودم... خیلی ازم اصبانی بود.. ولی خیلی خوب افتاده بود ته اون اصبانیت یه لبخند بود
بعدی هم داوود.... اینجا قبل تیر خوردنش بود که با کلت ها عکس گرفتیم...
بعدم عکس با اقا محمد... مثل همیشه جدی و مهربون هیچکدوم از جلف بازیای مارو در نیاورد..(لبخند کمرنگی زد)
در آخرم عکس دسته جمعی... آخ چقدر دلم اون روزارو میخواد....
به خودم اومد صورتم خیس بود...
دستی روی صورتم کشیدمو گفتم: کی گریه کردم!
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امتحان عربیم دادمممم😂😍🎊 مونده ادبیات و مطالعات💔🔪 ان شاءالله بیست و پنجم خلاص میشم😂🎉
واییییی ۲۵خدا کمکت کنه خواهر❤️😂
بچه ها فقط امتحان مطالعاتم مونده🥲
البته اگر چهارم مدارس تعطیل نمیشد الان مطالعاتم داده بودمو هیچ امتحانی نداشتم 💔
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_7 چند ساعت بعد::: فرشید: خیلی با محمد بد حرف زدم... اخه تقصیر ا
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_8
سایت::
سعید: به نوبت همرو بغل کردم..
محمد، رسول، داوود و در اخر فرشید...
فرشید: همین که سعیدو بغل کردم اشکام جاری شد...
داداش خیلی دلم برات تنگ میشه..
نری دیگه سراغمو نگیریا...
سعید: تو تیکه ای از وجودمی داداشم..
داوود و رسول طلبکار و دست به سینه نگاهم میکردن😂
رسول: فقط اون داداشته😒😂
داوود: اصن ولشون کن بیا بغل خودم داداش😂💔
ــــــــــــــــ چند ماه بعد....ــــــــــــــــ
سعید: بله قربان من میرم
رئیس(عباس): خیلی خطرناکه
در ضمن مگه تو برا آخر هفته مرخصی نداری برو اماده شو
سعید: میرم اقا..
ان شاءالله اگر قسمت باشه به مرخصی هم میرسم...
عباس: خیلی خب... چند تا نیرو هم با خودت ببر...
ــــــــــــــــــ
فرشید: همه بچه ها خوشحال بودن که سعید میاد.... منم که دل تو دلم نبود.. ثانیه هارو میشماردم تا زمان برسه...
ــــــــــــــــــ
سعید: تمامی واحد ها.... حرکت کنید...
(تیرو تیر اندازی.....)
عنبری: اقا دستتون😱
سعید: چیزی نیست.... بزنیییدشوووون
عنبری: اقا تیر خوردید... تروخدا بیاید برید عقب ما هستیم...
سعید: عنبری کاری به این کارا نداشته باش... تیر بزننننن
(تیراندازی شدید تر)
اسلامی: یااا خداااااا
اقا...
سعید: تیر خورده بود وسط قلبم...
درد داشتم.... اما درد شهادت قشنگ بود.. میدونستم این سری تمومه...
خدایا شکرت که لیاقت شهادتو داشتم...
خودت مراقب فرشید، داوود، محمد، رسول باش...
لبخندی زدمو گفتم: خدا نوکرتم....
اسلامی: اقا چشاتونو باز کنید
اقااااااااا😭😱
پ.ن:...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ