#استوری_پنداراکبری
#استوری_بازیگران
#نوکرالحسین
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_اشکان_دلاوری
#استوری_بازیگران
#نوکرالحسین
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
#استوری_علی_افشار
#استوری_بازیگران
#نوکرالحسین
کپی فقط به صورت فوروارد در غیر این صورت راضی نیستم🚫
@rooman_gando_1400🇮🇷
@rooman_gando_1400🇮🇷
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_8 سایت:: سعید: به نوبت همرو بغل کردم.. محمد، رسول، داوود و در ا
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_9
محمد: چیشده؟
_ ........
یعنی چیییییی😱
_ ........
مطمعمیددد.....
_ ........
ـــــــــــــ
فرشید: به به اقا رسول چطوری؟
رسول: به به اقا فرشید... تشکر تو چطوری؟
چه عجب کبکت خروس میخونه...
فرشید: سعید جونم داره میاد بایدم بخونه😂😂
رسول: 😂😂😂
داوود: چشمام پر از اشک بود چژوری به بچه ها بگم... چطوری به فرشید بگم😱😭
رفتم پیش رسول، دیدم فرشید پیششه... خواستم برگردم ولی فرشید منو دید...
فرشید: چطوری اقا داوو....
داوود؟ گریه کردی!
چیزی شده؟! 😧
داوود: سعی کردم خودمو کنترل کنم.... کفتم:::: نه.... رسول.... بیا...
رسول: رفتم پیشش...
چیشده؟
داوود: همچیو گفتم...
رسول: دستمو روی سرم گذاشتم وشروع کردن به گریه کردن... دستمو گذاشتم رو صورتم...
فرشید: خیلی نگران شدم... رفتم سمتشون...
داوود، رسول؟ چیشده! خوبین؟!
کسی چیزیش شده؟
یا حسین...
سع... سعی... سعید.... چیزی... شده😱
رسول و داووذ: گریه هامون شدت گرفت...
فرشید: یا خدا....
بدو بدورفتم سمت دفتر محمد.... اونم گریه کرده بود....
پرسیدم: محمد چیشده!
محمد:.... 😢
فرشید: تروخدا حرف بزن....
سعید چیزی شده!؟
ــــــــــ روز خاکسپاری ــــــــ
فرشید: داداش، مگه قرار نبود بیای مرخصی..
مگه نمیخواستی بیای....
پس چرا رفتی..
یادته گفتم نری دیگه برنگردی توهم گفتی یه تیکه از وجودتم... دیدی اخرم حرف من شد😭💔
پ.ن:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
#عشق_تا_شهادت #رمان_کوتاه #پارت_9 محمد: چیشده؟ _ ........ یعنی چیییییی😱 _ ........ مطمعمیددد..
#عشق_تا_شهادت
#رمان_کوتاه
#پارت_10
چند سال بعد::::
لیلا: بلاخره تونستم بیام...
چقدر دلم برا سعید تنگ شده.. ولی حتما تو این مدت ازدواج کرده....
رفتم سایتشون هیچکی نبود مثل اینکه جابه جا شده بودن.. داشتم میرفتم سمت خونه ندا(خونه مادرش) روی دیوار عکس شهیدا نقاشی شده بود.... دونه به دونه شونو خوندم تا رسیدم به....
فریاد زدم.. آقا وایسید لطفا....
پیاده شدم... با دقت نوشته رو خوندم عکسو نگاه کردم....
یا فاطمه زهرا.... خودش بود....
شهید سعید شهریاری....
ـــــــــــ
لیلا: رفتم دم خونشون ولی از اونجا رفته بودن بلاخره تونشتم آدرسو بگیرم...
ندا: در زدن.. رفتم جلودر...
لیلاااا😳
لیلا: پریدم بغلش...
ندا: بیا بیا بریم تو...
چراگریه میکنی حالا؟
لیلا: شهادت سعید واقعیه.... 😭
ندا: با تاسف سرمو تکون داد
لیلا: ای وای خدایا😭
😭😭😭
بعد از کلی گریه زاری گفتم:: میشه... منو... ببری.... سر... خاکش...
ندا: آره حتما...
فقط یه سوال بپرسم!؟
لیلا: بگو😭
ندا: تو ازدواج کردی!؟
لیلا: معلومه که نه😐😭
نکنه این خبر دروغ رو به سعید هم گفتن😳😭
ندا: آره... بعد از اون داغون شد... انتقالی گرفت و رفت یه شهر دیگه قرار بود بیاد مرخصی که....
لیلا: همش تقصیر اون محسن عوضیه😭😡
ندا: محسن!
لیلا: اون نا پدری عوضیم.... تا فهمیدم اومدم ایران....
به زور منو برد... تا فهمید سعید ماموره گفت باید بیای وگرنه سعیدو میکشه😭😭
نباید به حرفاش گوش میدادم😭😭😭
ندا: خودتو ناراحت نکن....
سعید مامان بیا میخوایم بریم بیرون..
لیلا: سعید! 😭😳
ندا: فرشید اسم بچمونو گذاشته سعید.. 🙂💔
لیلا: 😭😭
پ.ن: و پایان آمد این قصه....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضویت حرام است🚫
کپی رمان ممنوع می باشد🚫
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ