eitaa logo
رویان نیوز
2.2هزار دنبال‌کننده
42هزار عکس
8.9هزار ویدیو
115 فایل
💠اخبارمهم وتحــــولات رویـــــــان [رسانه فرهیختگان شهر رویان] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ در کــــــــــــانــــــــال 🔶 رویــــان نیـــــوز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ◼️انتقاد،پیشنهادوارسال مطلب به تیم مدیریت @modiran_rooyannews
مشاهده در ایتا
دانلود
Naser Abdollahi - Bahar Bahar (128).mp3
5.3M
بهار بهار مرحوم: ناصر عبداللهی @rooyannews
❁﷽❁ 🌸میـلاد حسین خون بهاے دین اسٺ 💜این عید،حیاٺ شیعہ راتضمین اسٺ 🌸امروز فرشتگان بہ هم مے‏گویند 💜احیاگر آیین محمد این اسٺ (ع)💖 🎊 💖 🇮🇷 @rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم‌های هفته دوم ( ۹ تا ۱۵ فروردین ) سال جدید شبکه نمایش. @rooyannews
درخواستی از همه آقایان درمنزل لطفا به بانوان محترم بفرمایید ؛ با اجرای طرح قرنطینه خانگی، درست است که همسرانتان در دست شما حکم اسیران جنگی را دارند؛ اما شایسته است طبق کنوانسیون ژنو (حقوق بین الملل بشر دوستانه)با آنها خوش‌رفتاری کنید. خانم ها.. یک نموره همچی بفهمی نفهمی یه تنفسی بدیدبهشون😏 "ستاد مبارزه با کرونا" @rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌴 داستان «نه!» 🌴 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ⚫️⚫️ 10 ⚫️⚫️ این صحنه را توی یوتیوب دیده بودم... شکل دعا خوندن یهودیا بود... اون وقت بود که فهمیدم که با کی طرفم؟ یه پیرمرد یهودی معتقد اهل دعا و مناجات که مدیر اون بخش بود! صورتشو برگردوند طرف من... گفت: «بیا سمن! بیا اینجا ... ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفمون هم سنگینه! کتاب مقدسو خوندی؟!» با لرز گفتم: «علاقه ای به خوندنش ندارم! مگه تو که داری میخونی به کجا رسیدی؟!» گفت: «اینجوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همش دنبال یه چیزی هستین! همش میخواین به یه جایی برسین!» گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی! لابد مشکلتون ما هستیم!» همینجور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدی نگیر دختر ! اما آره ... مشکل ما شما هستین! منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلتون نذر میده واسه پیدا شدن تو نیستا ! حتی مشکل ما مامان بی سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!» اسم بابا و مامانمو که آورد گر گرفتم ... کثافت جوری از والدینم حرف میزد که انگار جلوی چشماش بودند! ادامه داد و گفت: «اینجور دین و دینداری سنتی پیر پاتال بازی کک کسی را نمیگزونه! بگذریم! یه سوال ... چرا گفتی یا میمیرم یا میفهمم؟!» شاخ درآوردم تا اینو گفت... فهمیدم که حرف و صداهای ما را میشنون! نمیدوستم چی بهش بگم؟! فقط آب دهنمو قورت میدادم! گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البته اگه برخواسته از جو و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگر چیزی را نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟» خشکم زده بود! بهش زل زده بودم... اما نمیخواستم غرورمو بشکنم... ولی واقعا هم نمیدونستم چی باید بگم! نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حداقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعا حاضری یا بمیری یا بفهمی! سر حرفت هستی یا نه؟» اشاره ای به اون دو نفر کرد... وحشت از سر و روم میبارید. منو بردن همون جایی که شبیه حموم بود ... یه صندلی بود و یه عالمه وسایلی که نمیدونستم چی هستن اما دیدنشون حال و وحشتمو بیشتر میکرد! منو نشوندن روی اون صندلی آهنی حرفه ای! (صندلی حرفه ای، اصطلاحا به صندلی های الکتریکی مخصوص اعدام و شکنجه میگن که قیمتش به امروز، حدود 2000 هراز دلار هست و تکنولوژی خاصی هم داره و نوع مرغوبش فقط در آمریکا تولید میشه!) .. دست و پاهامو با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند! دیگه اشهدمو خوندم ... لحظه ای که فکر میکردم دیگه قراره بمیرم، و واقعا تا خونه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را میاوردم و متوسل به امام زمان شده بودم! هیچوقت تا اون موقع، اونجوری اسمشو به زبونم نیاورده بودم... اصلا صدای نحس اون پیرسگ یهودی را نمیشنیدم... فقط داشتم زیر لب اسمشو میاوردم... بابای پیر معلم قرآن مکتبی صاف و سادم بارها قصه شیخ محمد کوفی برام تعریف کرده بود... مخصوصا اونجایی که توی باتلاق گیر کرده بود و داشتن با خرش فرو میرفتن ته باتلاق... وقتی شیخ محمد کوفی صداش زد... ازش خواست بیاد و نجاتش بده... وقتی اون سگ یهودی داشت آمپولشو آماده میکرد... از عمد مواد قرمز رنگ توی یه شیشه کوچیکو جلوی چشم خودم داخل سرنگ ریخت... وقتی جلوی چشمام ... سرنگ را گرفت جلوی لامپ و نور لامپ ... با انگشت شصتش تهشو فشار داد تا هوای درون سرنگو بگیره ... چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ ریخت بیرون... داشتم قبض روح میشدم... اما اولش بود... چون وقتی نوک تیز سوزنو به رگ شیرین گردنم نزدیک کرد... یه کم قلقلکم شد و لرزیدم... اما اون لرز، تازه اولش بود... فرو کرد ... تو رگ گردنم... خیلی سوختم... لب پایینیمو داشتم میجویدم... از گاز گرفتن گذشته بود... ریخت تو گردنم... همه ماده قرمز رنگو ریخت توی گردنم... شروع کردم به رعشه... به لرزش شدید... دیگه لبم کار نمیکرد... زبونم بین دندونام گرفتار شده بود و نمیتونستم نجاتش بدم... سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج میرفت ... احساس غرق شدن میکردم... احساس میکردم دارم غرق میشم... دور و برم و پر از آب میدیدم... داشت نفسم میگرفت... احساس میگردم دارم تو آب خفه میشم... اما دست و پاهامو بسته بودند و نمیتونستم از اون دریا خودمو نجات بدم... من شنا بلد نیستم... داشتم خفه میشدم... همش تلاش میکردم آب تو دهنم نره... آب دهنمو میپاشیدم بیرون... اما احساس میکردم بیشتر دارم فرو میرم... هر چی دست و پا میزدم، بیشتر میرفتم تهش و نمیتونستم بیام بالا... سرم گرفته بودم بالا تا بتونم یه نفس بکشم اما نمیشد... دیگه زبونم کار نمیکرد... اما بجاش، دندونام خیلی محکم کار میکرد... داشتم زبونمو قیچی میکردم... نزدیک بود بچینمش و قورتش بدم... @rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم 🌴 داستان «نه!» 🌴 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ⚫️⚫️ 11 ⚫️⚫️ کم کم چشمام داشت باز میشد... رمق نداشتم... تا پیش پای عزرائیل رفته بودم... اولش که به هوش اومدم و هنوز نای حرکت نداشتم، فکر کردم از دنیا رفتم و وارد یه دنیای دیگه شدم... اما وقتی قیافه اون یهودی بد ترکیبو دیدم که بازم داره ذکر و ورد میگه و خودشو جلو عقب میکنه، فهمیدم متاسفانه هنوز زندم و حالا حالاها باید تحمل کنم! وقتی چشمام را به زور، نیمه باز کرده بودم، اومدم پیشم و صورتشو نزدیک چشمام آورد و گفت: «سفر بخیر! چطور بود؟ یه دو ساعت دست و پا زدی... یه شنای حسابی کردی... یه چند قلپ آب خوردی... احساس شعف انگیز خفگی کردی با اینکه اصلا آبی در کار نبود... راستی نهنگ هم دیدی؟ ماهی چطور؟ میدونی چیه؟ اینقدر این احساس خفگی و غرق کاذب، استرس و آدرنالینش بالاست که یه شب تصمیم گرفتم خودمم امتحان کنم! آره ! خودم! آمپولا آماده کردم و خودمو بستم به همین صندلی... اما جراتش نداشتم... ترجیح میدم تماشاچی باشم ... تا اینکه بخوام خودمم تجربه کنم... بهت تبریک میگم... تو زنده موندی... پنجاه درصد احتمال داشت که به زندگیت بگی «نه» و برای همیشه بخوابی! اما منم بچه نیستم... میدونم برای کسی با این سایز اندام، چقدر باید مصرف کرد؟! راستی گفتم اندام ...» من لخت و عور بودم ... روی صندلی مرگ... فقط یه چیزی تنم بود... از چیزی که میترسیدم داشت پیش میومد و ... صندلیم را با وحشی گری انداخت روی زمین... حتی توجهی به تموم نشدن عادتم هم نداشت... مثل سگ وحشی، چسبید بهم خدا نیاره برای کسی... لحظات سختیه... مخصوصا برای کسی که یه عمر خودشو نگه داشته... فقط جیغ میکشیدم و از خدا طلب مرگ میکردم... حاضر بودم همون موقع عذاب الهی بیاد و حتی خودمم تو زمین فرو برم ... لحظات بعد از تجاوز، برای هر دختر پاک و بی برنامه ای، از خود لحظه تجاوز، هزاران بار بدتر هست... دیگه کار از گریه و آه و ناله و نفرین گذشته... اگر اهل و شیر پاک خورده باشی، احساس میکنی پست ترین موجود روی زمین هستی... احساس یه نوع نجاست خاص بهت دست میده... احساس میکنی هر چی خودتو بشوری و تمیز کنی، اما بازم هنوز کثیفی و پاک نمیشی! تازه اون جسما بود... روحا که داغون میشه... داغووووونا... یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوید... مثل لاشه گندیده کنار جاده ها که اتوبوس از روی اونا رد شده، افتاده بود کنارم... علاوه بر صورتم، زمین را هم پر از اشک کرده بودم... صدام در نمیومد... فقط دوس داشتم به یه سوالم جواب بده... اما چشمام بسته بود و عمیقا نفس میکشید... فقط تونستم وسط آب شدنم و گریه های داغم، خیلی یواش و دلشکسته اینو بگم: «من اینجا چیکار میکنم؟ چرا من اینجام؟ مگه چیکار کردم؟» فکرشو نمیکردم... فکر کردم بیهوشه... یهو از بین لبای مست و خشک شدش شنیدم که خیلی کشیده و بی حال گفت: «مگه من آوردمت اینجا که بدونم چیکاره ای و چیکار کردی؟ تو هم یکی مثل بقیه عوضی ها ...» گفتم: «بالاخره نمیشه که از چیزی خبر نداشته باشی! منو که به بدختی و ته خط کشوندی... حداقل بگو چیکارم دارین؟ بگو چه به دردتون میخورم؟ اصلا چرا باید این شرایطو تحمل کنم؟» اولش چیزی نگفت... یه کمی اصرارش کردم... گفتم: «بگو بی رحم... بگو بی عاطفه... تو سن بابای من هستی... لابد از کارت خجالت نمیکشی که اینقدر بی حیایی... مهم نیست برام... اما حداقل با یه کلمه نجاتم بده!» گفت: «داری اعصابمو خورد میکنی... میگم نمیدونم... اما تو اصرار میکنی... برو از هم بندی هات بپرس... اونام افغانی هستند... مثل خودت... یکی دیگه هم از بند پاکستانی ها همین سوالاتو میکرد... همه اولش همین سوالو میپرسن... با شرایطت کنار بیا...» مامور خارج از حموم را صدا زد و دستور داد که قفل و زنجیرمو باز کنند... گفت: «میتونی همین جا بری دسشویی و خودتو یه کم تمیز کنی... دوش آب هم هست... لباسات هم اونجاست... از جلوی چشمام دور شو ... برو...» تمام بدنم کوفته بود... به زور راه میرفتم... رفتم به طرف دسشویی... یه رد از خون دنبال سرم بود... تا وارد دسشویی شدم، به آینه سمت چپم نگاه کردم... چشمم به چشمام خورد... دیدم خیلی شکسته شدم... آثار مرگ را تو چهرم میدیدم... فقط به خودم میگفتم: شرم ... پر حیا ... پر پاکدامنی ... پر آینده ... پر زندگیم ... پر عشقم ... پر پدر و مادر و زندگی معمولیمون و خونه کوچیکمون ... پر دنیا و آخرتم ... پر از همه بدتر...... ............ ادامه دارد... @rooyannews
دوستان گرامی خاطرتان آسوده زندگیتان جاری غم وبیماری از وجودتان دور باد درپناه خدا @rooyannews
هدایت شده از  "محبینِ نجف اشرف"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ تصویری از برگزاری رزمایش پدافند زیستی با عنوان لبیک یا حسین که توسط حوزه ی نجف اشرف رویان در محدوده سرزمینی خود اجرا گردید. 💠 با تشکر از همکاری پایگاه های ثارالله رویان و شهید مدنی مغان 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 🏅کانال شمیم نجف اشرف @shamimnajaf https://eitaa.com/shamimnajaf
⚠️ مرحله هفتم عملیات ضدعفونی نمودن و گند زدایی از برخی منازل شهر رویان که افراد مشکوک به ویروس کرونا بودند، معابر عمومی،فروشگاه ها و درب منازل روز و شب گذشته توسط بسیجیان پایگاه ثارالله انجام گردید. 🎦 اوج هنر خمینی کبیر، این بود که چهار نسل بعد از خودش رو طوری تربیت کرده که بدون ترس از خطر ابتلا و مرگ، شب ها مستانه و عاشقانه تو کوچه ها دنبال خدمت به مردم هستند... 🇮🇷 مدافعان سلامت 🇮🇷 🎗کانال پایگاه مقاومت ثارالله @p_sarallah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در میانِ اَعراب رسم بود که اگر کودکی، بسیار بود، او را می‌نامیدند! (ع) هم به واسطه‌ ی جمالِ بینظیر‌ِ چهره‌اَش مَشمول این سُنّت شد... و او را قَمَرِ بَنی هاشم؛ (ماهِ دودمانِ بنی‌هاشم) نام گُذاری و خطاب کردند... میلاد باسعادت (قمر بنی هاشم) حضرت ابوالفضل العباس (ع) بر شما همراهان گرامی کانال مبارک باد... @rooyannews