eitaa logo
رویان نیوز
2.2هزار دنبال‌کننده
43.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
118 فایل
💠اخبارمهم وتحــــولات رویـــــــان [رسانه فرهیختگان شهر رویان] ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ در کــــــــــــانــــــــال 🔶 رویــــان نیـــــوز ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ◼️انتقاد،پیشنهادوارسال مطلب به تیم مدیریت @modiran_rooyannews
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨مهم / جاماندگان وام یک میلیون تومانی بخوانند 🔹بانک‌های عامل تا ساعت ۱۸ روز پنجشنبه مورخ ۹۹/۲/۴ از تعداد ۱۷ میلیون و ١۴٩ هزار و ۳١۶ فقره تسهیلات قابل پرداخت به یارانه‌بگیران بر اساس فهرست اعلامی از سوی سازمان هدفمندسازی یارانه‌ها، تعداد ۱۶ میلیون و ۵۴۷ هزار و ۷۴۳ فقره از تسهیلات موصوف را پرداخت کرده است و باقی نیز در ساعات آینده از آن بهره مند می‌شوند. @rooyannews
دلچسب‌ترین مجوزی که هر بچه‌ی ایرانی دهه شصتی بعد از کلی خواهش و التماس میتونس از پدر و مادرش بگیره این بود: "برو هر غلطی می خوای کنی کن فقط شکلتو نبینم😡 بعد که احساس موفقیت داشتیم فکر می کردیم شبیه اسب آبی هستیم @rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیر سحرهای کودکی بین خواب وبیداری.. همیشه فرداش میفهمیدیم چی سحر خوردیم @rooyannews
‍ 💢پنجه عقاب چهل سال پیش در چنین روزی وقتی در ایران تازه انقلاب شده بود، وقتی نه موشک داشتیم و نه قدرت امنیتی و اطلاعاتی امروز را، وقتی نفوذی های منافق در جای جای کشور حضور داشتند، نیروی ویژه ایالات متحده بنام با ۸ هواپیما و ۶ بالگرد برای آزادسازی ۵۳ دیپلمات وارد کشور شدند. آمریکایی ها نام آن عملیات‌پیچده را گذاشتند. نیروهای آمریکایی بعدها در خاطرات خود نوشتند ما خیابانهای تهران را در مقر خود شبیه سازی کرده بودیم به دقت و عین واقعیت، صدها بار عملیات را مرور کرده بودیم. جیمی کارتر، نزدیک ریاست جمهوری آمریکا تحت فشار افکار عمومی قرار داشت و موفقیت عملیات پنجه عقاب میتوانست برگ برنده پیروزی او باشد. براحتی هواپیماها و بالگردهای ارتش قدرتمند آمریکا در روی زمین نشست. اما پنجه عقاب، گرفتار طوفان شد. طبق پیش بینی قبلی خبری از طوفان نبود. یک هواپیمای سی۱۳۰ و یک بالگردسی‌اچ-۵۳ به هم خورده و هر دو آتش می‌گیرند که در این حادثه ۸ نفر از نیروهای آمریکایی در سوخته و ۴ بالگرد هم روی زمین باقی گذاشته می‌شوند. خمینی، روح خدا با اطمینان قلبی همیشگی پس از این ماجرا سخنرانی کرد و گفت: آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟ چه کسی هلی کوپترهای آقای کارتر را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شن‌ها کردند. شن‌ها مامور خدا بودند، باد مامور خداست” . کارتر مقابل دوربین ها ظاهر شد و مسولیت شکست را پذیرفت و انتخابات را باخت. امروز، سی و نه سال از آن ماجرا میگذرد و ترامپ دنبال به صفر رساندن صادرات نفت ایران است. آمریکا همان آمریکاست درست است عده ای در داخل هنوز به دشمن امیدوارند اما ایران آن ایران دست بسته سال ۵۹ نیست. قدرت ما همان خدای طوفان شن است. ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم این نظریات در علم سیاست امروز قابل فهم نیست. خدا را میگویم. خدا هست. @rooyannews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺ساعت پخش سریال‌های رمضان ۹۹ از تلویزیون 🔹شبکه یک: مجموعه تلویزیونی «زیرخاکی»- ساعت ۲۲:۱۵ 🔹شبکه دو: فصل سوم مجموعه تلویزیونی «بچه مهندس» - ساعت ۲۱ 🔹شبکه سه: مجموعه تلویزیونی «سرباز» - ساعت ۲۰ 🔹شبکه پنج: مجموعه تلویزیونی «پدرپسری» - ساعت ۲۳ @rooyannews
11.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ‌|تولد ماه... با اجرای صابر خراسانی 🌺 حلول رمضان‌الکریم مبارک‌باد @rooyannews
زندگی متأهلی یعنی به همسرت مسیج بدی: ای عشق، خداوند نگه‌دار تو باشد😍 اونوقت جواب بگیری: یه بسته قارچ، آب‌لیمو، مرغ ، نون😕 @rooyannews
بابام اومده تو اتاقم گفت :چیه ؟گریه کردی؟ گفتم نه گفت:چشات چرا قرمزه گفتم همونجا وایسا وقتی سبز شد حرکت کن😌 با تخته چوب بِست افتاد دنبالم @rooyannews
بسم الله الرحمن الرحیم 🌴 داستان «نه!» 🌴 نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی 🔴🔴 69 🔴🔴 حرفاش یه جور اعلام مسیر و نقشه آینده بود. خیلی جدی و بدون ذره ای شوخی و ادا بازی! داشت بهم میفهموند که باید چیکار کنم و چه طوری برگردم و چه طوری زندگی کنم؟! منم مثل یه مامور سر به راه و سر به زیر گوش میدادم و با خیال و اوهامم تصویر و عکس زندگی آیندم را نقاشی میکشیدم تا بهتر حفظم بشه و بتونم بهش عادت کنم. تصویری که ماهدخت از آیندم به من داد، خیلی شبیه زن های دانشمندی بود که بین اروپا و کشور خودشون در رفت و آمد هستند و مدام در حال زیاد کردن معلومات و تالیف انواع کتابها و مقالات و کنفرانس ها و عشق و حال به سبک زندگی متمدنانه خاص خودشون هستند! خب هر کسی این چیزا را میشنید و با وجود مشکلاتی که براش اتفاق افتاده بود و راهی که با هزار بدبختی رفته بود، فقط امکان داشت که یه تصمیم بگیره. دیگه هر تصمیمی جز پذیرش چنین شرایطی، دیوونگی محض بود! اما هنوز برام سوالات زیادی مطرح بود... دوس داشتم از خیلی چیزا بپرسم و ماهدخت هم خیلی رک و راست جوابمو بده. اما یه جورایی قدغن بود. وقتی بوی تجسس و سوالات خاص میشنید، گارد میگرفت و دیگه نمیشد با یک من عسل هم خوردش. منم بیکار نبودم که بخوام دوباره چهره اخم و عبوسش ببینم. خرجش زیر پا گذاشتن حس فضولی دخترونم بود! تا اینکه بخوام منت و ناز ماهدختو بکشم. بهش گفتم: «ماهدخت من حد خودمو میدونم. نمیخوامم اذیتت کنم و حس و حال امشبمو خراب کنم. اما میتونم یه سوال شخصی ازت بپرسم؟» یه لبخندی زد و نگاهی و یه کم هم چشمام خیره شد و گفت: «بگو!» گفتم: «اونی که دوستت داشت و تو هم بهش فکر میکردی چی شد؟ چرا هیچوقت ازش چیزی نگفتی؟» گفت: «الان که قصه اون نیست... الان بحث آیندمونه! ولش کن...» بهش نزدیک تر شدم و دستشو گرفتم تو دستم و بهش گفتم: «جان سمن! یه کوچولو بگو و تموم! جان من!» گفت: «چی بگم؟ نمیدونم کجاست و چیکار میکنه ... اما احساسم میگه به شدت حواسش بهم هست ... یه جایی... همین دور و برا داره بهم دقت میکنه اما اجازه نمیده من ببینمش... اولین کسی بود که حس میکردم فقط به من توجه نمیکنه... پشت توجهش یه احساس هم هست... نمیدونم... شاید هم اشتباه میکردم و اشتباه میکنم!» گفتم: «خب این خیلی وحشتناکه که ندونی دوستت داره یا نه؟ برنامه ای براش داری؟!» با پوزخند گفت: «حالا که اون واسم برنامه داره نه من واسه اون! البته هممون توی پازل و نقشه یکی دیگه بازی میکنیما ... همه دنیا همینجوریه ... همه تو پازل هم هستند اما نمیدونن که اصل همین پازل هم کار یکی دیگه است....» گفتم: «متوجه نمیشم چی داری میگی؟!» گفت: «هیچی ... سمن فکر رفتن باش! تو هم میتونی بری و هم میتونی نری! انتخاب با خودته! اما چون احساس میکنم پیش خانوادت و توی کشور خودت موفق تر هستی، پیشنهاد منم اینه که بری...» با تعجب گفتم: «ینی چی بری؟ تنها؟ پس تو چی؟!» گفت: «حالا پاشو برو یه چیزی بیار بخوریم... حالا تنهای تنهام که نه ... بالاخره هوات دارم!» پاشدم رفتم به طرف یخچال ... همینجوری با هم حرف میزدیم... یه چیزی گفت که بازم همه چیز برام پیچیده تر شد... ینی چی هوام دارن و تنهای تنها نیستم؟! در یخچالو باز کردم... ماشالله مثل کویر بود ... چیز خاصی نداشتیم... همشو خورده بودیم... عصر هم رفته بودیم بیرون، یادمون رفته بود بریم فروشگاه و چیز میز بخریم... یه شیشه نوشیدنی بود که اونم خیلی کم بود و به هیچکدوممون نمیرسید. تصمیم گرفتیم زنگ بزنیم به پیتزایی که دو تا پیتزا رست بیف و نوشابه واسمون بیارن. الو ... لطفا دو تا پیتزا ... رست بیف لطفا ... بله ... کد اشتراک ... چند دقیقه میشه؟ یه ربع ... باشه ... منتظرم... «راستی چرا یه جوری حرف میزنی که انگار باید تنها برم؟ پس تو چی؟ تکلیف تو چی میشه؟ تو کجا میری؟» جوابمو نداد... دیگه داشتم ضعف میکردم... @rooyannews
⚫️🔴 70 🔴⚫️ وقتی داشتم سفارش پیتزا میدادم، ماهدخت هم رفت تو اتاقش. یه کم طولش داد. وقتی رفتم سراغش، دیدم داره آرایش میکنه و مشغوله. خیلی اینجوری ندیده بودمش. ینی چندان مثل بقیه دخترا حواسش به چهره و هیکل و دک و پوزش نبود. بخاطر همین اونشب خیلی تعجب کردم. گفتم: «چه خبره؟ کسی قراره بیاد؟ منتظر کسی هستی؟» یه لبخند موزیانه زد و گفت: «نه بابا ... کَس کیه؟ کیو دارم که بیاد؟ کیو دارم که ارزش داشته باشه که به خودم این چیزا بمالم و مثلا به خودم برسم؟ با اینکه دوتامون میدونیم این مواد لعنتی از چی و کی ساخته میشه؟ ولش کن سمن ... بذار یه کم تو حس خودم باشم...» گفتم: «حس خودت! جالبه! جدیدا حس های عجیبی پیدا کردی و نمیدونستم!» گفت: «باشه حالا ... صبر کن یه کم... نوبت تو هم میرسه!! لبام چطوره؟» من فقط تعجب کردم و چشمامو برگردوندم و گفتم: «خدا شفات بده!» و رفتم نشستم روی کاناپه. صدای ماهدخت میومد که همینجور داشت چرت و پرت میگفت و ازم میخواست که برم تماشاش کنم و نظرمو بهش بگم. اما من هم با بلند شدن صدای ماهدخت، صدای تلوزیون را از لجش بلندتر میکردم! نگاه به ساعت میکردم... دیگه واقعا داشتم ضعف میکردم... وقتی ضعف میکنم، کلافه و کم حوصله میشم. اینقدر که دلم میخواد، اگر کسی روی اعصابم باشه، گردنشو خورد کنم! و اون لحظه، ماهدخت روی اعصابم بود و داشت چهارنعل میتاخت! تو اوج کلافگی بودم و به حرفای قبلی ماهدخت فکر میکردم و به رفتن و افغانستان و بابام و خانوادم و محلمون و ... که بالاخره صدای زنگ در اومد... یه دستی به سرم کشیدم و همونجوری که ماهدخت داشت حرف میزد و صدای زنگ را نشنیده بود و صدای تلوزیون هم بلند بود، رفتم دم در! مرد پیتزایی بود... سلام خانم! اشتراک .....؟ سلام... بله ! بفرمایید. ببخشید طول کشید. دو تا رست بیف بود دیگه؟ آره آقا ... بده به من ... مردم از گشنگی! ببخشید ... بفرمایید ... فقط لطفا اینجا را هم امضا کنید! امضاء؟ مگه اداره پست هست؟ باشه ... کجا؟ اینجا ... تا گفت اینجا، دفترچه کوچیکی را باز کرد و به طرفم گرفت! تا گرفت به طرفم، تپش قلب گرفتم... از اون جا خوردنایی که تا مغز استخون آدم سست میشه! چون توی اون صفحه کوچیک دفترچه نوشته بود: «بکشونش افغانستان ... تا ترکیه هم بکشونیش، کافیه! فقط یه کاری کن از اسرائیل باهات بیاد بیرون! بقیش با ما ... همه چیز تحت کنترله ... فقط بیارش! یاحسین 👈🏾 ارادتمند: محمد ! !» @rooyannews